بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
راستروشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مَرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
کاو هواخواه دشمنان بودهست
تو چنینی و او چنان بودهست
غورییی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست و پا مرده
کرده زندانیام، کنون سالیست
روی شاهم خجستهتر فالیست
شاه را چون ز گفتِ آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بندهنواز
گفت باغیم در کیایی بود
کهآشناییش روشنایی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوهها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم؟ که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست
من بیچاره را همین باغیست
باغْ پندار کانِ توست مدام
من تورا باغبان نه، بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیمتنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رَخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیام به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ داد و گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه!
بنده بازارگان دریا بود
روزیام زان سفر مهیّا بود
رفتمی گهگهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانایی
در بد و نیک دُر دریایی
لؤلؤیی چندم اوفتاد به چنگ
شبْچراغِ سَحر به رونق و رنگ
آمدم سوی شهر حوصله پُر
چشم روشن بدان علاقهٔ دُر
خواستم کان علاقه بفروشم
وز بها گه خورم گهی پوشم
چون وزیر ملک خبر بشنید
کهآنِ من بود عقد مروارید
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانهٔ سرد
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عِقد من که برد از دست
دست و پایم به عقدهها در بست
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او دُر آورده در شکنجِ کلاه
من صدفوار مانده در بن چاه
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
شه ز گنج وزیرِ بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینییی، بلکه درد برچینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کاین دهن است
نوش در خنده کاین شکرشکن است
خوبیاش از بهار زیباروی
خانه و باغ برده رویاروی
گُلِه گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درمخریدهٔ من
وز ولینعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زندهدل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راستروشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدایی او
راه جستم به روشنایی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سال است کز ستمگاری
داردم بیگنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرایی
حلقه در گوش من به مولایی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم
خرم و تازه، شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکتفروزیِ خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهایی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف میشد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من، خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کدخداییام را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کاین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافتهای
یا به خروار گنج یافتهای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بُدم، به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
من یکی کُردزاده لشگریام
کز نیاگان خویش گوهریام
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
خدمت شاه میکنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست
شاه نان پارهای به منّت خویش
بنده را داده بُد ز نعمت خویش
بنده آن نان به عافیت میخوَرد
بر در شاه بندگی میکرد
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالانِ من ببخشاید
یا چو اطلاقیان بینانم
روزییی نو کند ز دیوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
پیشهٔ کاهلان مگیر بهدست
کار گِل کن که تندرستی هست
توشه گر نیست، بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
منمای از کمی و کم رختی
منِ سختیرسیده را سختی
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
گر تو در ملک میزنی قلمی
من به شمشیر میزنم قدمی
تو قلم میزنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
مسِتان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر منِ بیقلم دوات کشید
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
گه به زرقم همیکنی تقلید
گه به شاهم همیدهی تهدید
شاه را من نشاندهام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غم است و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بندهنواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
گفت منکه از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدایپرست
تنگدستی فراخدیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
روز ناخورده، کاب و نانم نیست
شب نخفته، که خان و مانم نیست
در پرستشگهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
هر که را بنگرم، رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بد است
گر عذابت کنم بجای خوَد است
گفتم ای سیّدی! گمان تو چیست؟
تا به ترتیب تو توانم زیست
گفت: «میترسم از دعای بدت
مرگ میخواهم از خدای خودت
کز سر کینوری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه، دست با گردن»
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافرکُشِ مجاهد را
گفت جز نکتهای که ترس خداست
راستروشن نگفت چیزی راست
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آنکه آن بد به جای خود میکرد
خویشتن را دعای بد میکرد
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آنِ توست بگیر
زاهد آن فرش داده را بنوَشت
زد یکی چرخ و چرخوار بگشت
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم دِه که بهترت دادم
رقص برداشت بیمقطّع ساز
آنچنانشد که کس ندیدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
تا مِی پخته یافتن در جام
دید باید هزار غورهٔ خام
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان: شه چو تنگ آمدی ز تنگی کاربخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را: چون زمین از گلیم گرد آلود
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
هوش مصنوعی: اولین شخص به بهرام گفت: "چرا چنین شده که دشمن تو، دشمن هر کس دیگری هم هست؟"
راستروشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
هوش مصنوعی: راست و بیپرده، زخمهای عمیق در اثر شکنجه برادرش را نابود کرد.
وانچه بود از معاش و مَرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هوش مصنوعی: تمام آنچه از زندگی، وسایل حمل و نقل و دیگر امور ضروری بود، همه را گرفت و در عوض، زندگی و نعمتها را نیز از بین برد.
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
هوش مصنوعی: هر کسی که از ویژگیهای خوب و جوانی او ناراحت باشد، به خاطر این که زندگیاش دچار نقصان و خسارت است، به او حسرت میخورد.
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
هوش مصنوعی: وقتی من صدای هولناک و فریاد ناشی از آن جنایت را برپا کردم، وزیر به خاطر آن، مرا تحت تأثیر قرار داد.
کاو هواخواه دشمنان بودهست
تو چنینی و او چنان بودهست
هوش مصنوعی: او بهدنبال دوستان و حامیان دشمنان بوده است و تو هم به همین شکل رفتار میکنی.
غورییی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
هوش مصنوعی: شخصی تند و تیز رفتار را به سمت خود اشاره کرد و از او خواست تا خانهام را نیز مورد حمله و غارت قرار دهد.
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
هوش مصنوعی: با زور پای من را بند کرده و خانهام را مانند قبر برایم تبدیل کرده است.
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست و پا مرده
هوش مصنوعی: یکی از برادران با زحمت و سختی زندگی را ادامه میدهد، در حالی که برادر دیگر در تلاش و سختی گرفتار شده و در حال ناتوانی است.
کرده زندانیام، کنون سالیست
روی شاهم خجستهتر فالیست
هوش مصنوعی: سالهاست که من در بند و زندانی هستم، اما اکنون وضعیت من بهتر شده و روزگارم خوشتر از قبل است.
شاه را چون ز گفتِ آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هوش مصنوعی: وقتی شاه از سخنان آن مظلوم آگاه شد، تصمیمی که باید میگرفت مشخص شد.
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
هوش مصنوعی: هر چه دستور او برای غارت و چپاول صادر شد، همه چیز با جان و بها به او پرداخت شد.
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
هوش مصنوعی: او را آزاد کرد و به او خوشحالی بخشید و سپس او را برای انجام کارش به مکان مورد نظر فرستاد.
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بندهنواز
هوش مصنوعی: شخصی در زمین با دعاهای طولانی به درگاه شاه مهربان و بخشنده، تعظیم و احترام میکند.
گفت باغیم در کیایی بود
کهآشناییش روشنایی بود
هوش مصنوعی: ما باغی هستیم که در دنیا وجود دارد و دوستی و آشنایی ما مانند نوری است که همه چیز را روشن میکند.
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوهها بر شاخ
هوش مصنوعی: بهشت جایی پر از خرمی و وسعت است، که میوهها بر درختان به فراوانی و زیبایی آویزان هستند.
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
هوش مصنوعی: در فصل پاییز، به من بهار را هدیه دادهاند و از پدرم یادگاری به جا مانده است.
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
هوش مصنوعی: روزی گرم و سوزان، کسی به سمت باغ من آمد که خود باغی پرثمر و زیبا بود.
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هوش مصنوعی: من به خاطر خدمت به او، او را به میوه و نوشیدنی مهمان کردم.
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
هوش مصنوعی: هر چیزی که در باغ و خانه داشتم، به نشانهی قدردانی و شکرگزاری به پای او ریختم.
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
هوش مصنوعی: او نوشید، خندید و سپس استراحت کرد و از شراب هرچه که میخواست، نوشید.
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
یعنی چنان عاشق باغ شد که از شدت وجد و شعف می خواست دشت گیر شود. دشت گرفتن و کوه گرفتن مثل سایر است، گویند فلانی کوه گرفت یعنی از شدت وجد دیوانه شده و راه کوه گرفت.
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
هوش مصنوعی: گفت اگر باغت را بفروشی، روشنی چراغت را تامین میکنم.
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم؟ که عیشدان منست
هوش مصنوعی: گفتم این باغ که روح و جان من است، چگونه میتوانم آن را بفروشم؟ زیرا خوشی و لذتهای من در آن نهفته است.
هرکسی را در آتشی داغیست
من بیچاره را همین باغیست
هوش مصنوعی: هر کسی در زندگی خودش با مشکلات و سختیهایی مواجه است، اما من در میان همه اینها فقط به همین باغی که دارم دلخوش هستم.
باغْ پندار کانِ توست مدام
من تورا باغبان نه، بلکه غلام
هوش مصنوعی: باغی که تصور میکنی همیشه متعلق به توست. من تو را فقط به عنوان باغبان نمیشناسم، بلکه به عنوان خدمتکار تو هستم.
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
هوش مصنوعی: هر بار که به باغ بروی، سریعاً میوه بخور و از شراب بنوش، در کنار آب.
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیمتنی
هوش مصنوعی: هر چیزی که از آشپزخانه بیرون بیاید، من آن را به دست تو میچیدم.
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رَخت وا پرداز
هوش مصنوعی: از این در نگذار و به دلیلی بهانه نیاور. باغ را بفروش و لباسهایت را جمع کن.
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
هوش مصنوعی: من با تلاش زیادی و به خاطر شور و شوقی که داشتم، باغم را نه به زور و نه به پول نفروختم.
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی که از کینه و نفرت سرشار شد، تهمتی از دروغ به من زد.
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
هوش مصنوعی: او به خاطر جرم و جنایت خود، باغ را از من درویش گرفت.
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
هوش مصنوعی: به دنبال آن هستم که در دادخواست خود، هیچگونه ناله و فریادی بر شاه نداشته باشم.
کرد زندانیام به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
هوش مصنوعی: من به خاطر مشکلات و زحمات زیادی که در زندان کشیدهام، در این مدت دو سال، این سخن را با طمانینه و آرامش میگویم.
شه بدو باغ داد و گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
هوش مصنوعی: پادشاه به او باغی بخشید و خانهاش سرسبز و آباد شد، مانند باغهای بغداد.
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه!
هوش مصنوعی: یک زندانی به شاه گفت: تو هر جا که بخواهی، راهی به سوی آنجا داری!
بنده بازارگان دریا بود
روزیام زان سفر مهیّا بود
هوش مصنوعی: من روزی بهعنوان یک تاجر دریا نشستهام و آماده یک سفر هستم.
رفتمی گهگهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار
هوش مصنوعی: گاهی به دریا میرفتم و در آن جا چیزهای زیادی را مشاهده میکردم.
چون شناسا شدم به دانایی
در بد و نیک دُر دریایی
هوش مصنوعی: زمانی که به درک و آگاهی رسیدم، توانستم در عمق مسائل و دوعالتی که وجود دارد تفاوت قائل شوم.
لؤلؤیی چندم اوفتاد به چنگ
شبْچراغِ سَحر به رونق و رنگ
هوش مصنوعی: چندین مروارید در دست چراغ شمع سحرگاه به زیبایی و رنگ و جلوه افتاد.
آمدم سوی شهر حوصله پُر
چشم روشن بدان علاقهٔ دُر
هوش مصنوعی: به شهر پر از صبر و آرامش آمدم و با چشمان روشن و امیدوارم به عشق و وابستگی به گوهری ارزشمند.
خواستم کان علاقه بفروشم
وز بها گه خورم گهی پوشم
هوش مصنوعی: خواستم که این علاقه را کنار بگذارم و در عوض، از قیمت آن گاهی بهرهمند شوم و گاهی خود را از آن دور کنم.
چون وزیر ملک خبر بشنید
کهآنِ من بود عقد مروارید
هوش مصنوعی: وقتی وزیر کشور خبر را شنید که آن مروارید متعلق به من است.
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
هوش مصنوعی: او با صدای آرام و شرمگین خواند و از من خواست که چیزی را بفروشم، در حالی که من بسیار خجل و شرمنده بودم.
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
هوش مصنوعی: زمانی که فرصت مناسب فرا رسید، به گونههای مختلف بهانهها را شروع کرد.
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانهٔ سرد
هوش مصنوعی: من برای خودم قیمتی خواستم، اما غم و درد او فقط بهانهای بیمحتوا برایم آورد.
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
هوش مصنوعی: مدتهاست که روزها با زیباییهای مختلف خودم را مشغول کردهام و به امید وقوع چیزی خوشایند و دلپذیر هستم.
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
هوش مصنوعی: در نهایت، در حالی که به صورت مخفیانه به من کتابی میخواندند، به خاطر خونریزی و مشکلاتی که داشتم، به زندان افتادم.
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
هوش مصنوعی: به خاطر گناهم، بهانهای پیدا کرد و به همین بهانه، آن ارزش را از من گرفت.
عوض عِقد من که برد از دست
دست و پایم به عقدهها در بست
هوش مصنوعی: بجای آن که من به خاطر مشکلات و محدودیتهایم، احساس تنهایی و اسارت کنم، باید بدانم که این مشکلات عوض جانسوزی که دارم، به من قدرت و نیروی بیشتری میدهد.
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
هوش مصنوعی: او جواهرات بینظیری را از من گرفته و به چنگ خود آورده، اما من در عذاب و رنج ماندهام مانند سنگی سخت.
او دُر آورده در شکنجِ کلاه
من صدفوار مانده در بن چاه
هوش مصنوعی: او مانند یک مروارید است که در کجومعوجی از کلاه من قرار دارد، در حالی که چیزی شبیه به صدف در اعماق چاه باقی مانده است.
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
هوش مصنوعی: سه سال است که در بندِ زیباییهای چهرهی محبوبم هستم و از دیدن او شادمانم.
شه ز گنج وزیرِ بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
هوش مصنوعی: پادشاه از گنجینهی وزیر بدخلق، گوهرش را بازپس گرفت و به او طلا و زر هدیه داد.
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
هوش مصنوعی: چهارمین نفر با ترس و نگرانی فراوان گفت که تو شایستهی هزاران سپاس و ستایش هستی.
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
هوش مصنوعی: من عاشق شاعری هستم که جوان و غریب است و با نواختن بربطش، مانند آب روان، به زیبایی میخواند.
مهربان داشتم نوآیینی
چینییی، بلکه درد برچینی
هوش مصنوعی: در این بیت، سخن از یک عشق و احساس عمیق است که با وجود محبت و زیبایی، درد و رنج نیز در آن نهفته است. به نوعی، این احساسات متضاد در کنار یکدیگر قرار میگیرند و نشان میدهند که سرشار از زیبایی و عشق بودن، همیشه به معنای دوری از درد و سختی نیست.
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هوش مصنوعی: عشق او همچون نوری است که در روز از ماه نیز روشنتر است، به طوری که در مقایسه با او، روز هم مانند شب تاریک و خاموش به نظر میرسد.
هیچ را نام کرده کاین دهن است
نوش در خنده کاین شکرشکن است
هوش مصنوعی: هیچ چیز نام ندارد و این دهان، گویای رازهای عمیق زندگی است. در حالی که در خنده، لذتی مسحورکننده وجود دارد که شبیه شیرینی شکر است.
خوبیاش از بهار زیباروی
خانه و باغ برده رویاروی
هوش مصنوعی: خوبی او از زیبایی بهار در خانه و باغ الهام گرفته و جلوه دارد.
گُلِه گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
گُلِه گیلی به معنی زلف و کاکل گیلی و دیلمی است.
در ولایت درمخریدهٔ من
وز ولینعمتان دیده من
هوش مصنوعی: در سرزمین من، ثروت و نعمتهایی وجود دارد که چشم من به آنها روشن است.
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
هوش مصنوعی: شخصی به خاطر زیبایی و جذابیت خاص زلفهایش، مانند تزیینات بازار، توجهها را به خود جلب میکند و در واقع غنی و جذاب است.
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هوش مصنوعی: من از او آموختهام که چگونه ساز بزنم، صدایش دلانگیز و آرامشبخش است.
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
هوش مصنوعی: این دو با هم در یک مکان گرم و صمیمی در حال گفتوگو هستند، مانند شمع و پروانه که همیشه در کنار هم و در نور گرم شمع میچرخند.
من بدو زندهدل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
هوش مصنوعی: من به خاطر وجود او به زندگی امیدوارم، مثل شب که به نور چراغ او روشن میشود و من هم همچون سبزهای در باغ شاد و خوشحال هستم.
روشن و راست همچو شمع از نور
راستروشن ز بنده کردش دور
هوش مصنوعی: به مانند شمع روشن و صاف است، که نورش به طور مستقیم تابیده و او را از بندگی دور کرده است.
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
هوش مصنوعی: در خانهی خود شمعی روشن کرد و دل پروانه را با آن آتش سوزاند.
چون بر آشفتم از جدایی او
راه جستم به روشنایی او
هوش مصنوعی: زمانی که از جدایی او ناراحت شدم، به دنبال نور و روشنی وجود او رفتم.
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
هوش مصنوعی: آن که مرا در بند خندههایش قرار داده، یعنی کسی که آشفته و ناراحت است، باید بر خود کنترل و محدودیت بگذارد.
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
هوش مصنوعی: او به زیبایی و با ناز، عروس من را به تصرف خود درآورده و من به خاطر نیازهای بسیار، در حبس احساسات و خواستههایم قرار دارم.
چار سال است کز ستمگاری
داردم بیگنه بدین خواری
هوش مصنوعی: چهار سال است که به خاطر ظلم و ستم کسی، بدون اینکه گناهی کرده باشم، در این حالت ذلت و خواری به سر میبرم.
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
هوش مصنوعی: شاه به او حالتی را واگذار کرد که کنیز نمیآورد، بلکه با خود چیزهای بسیار زیادی به همراه داشت.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها
هوش مصنوعی: در این بیت، به مناسبت عروسی و شادی اشاره شده است. عروس به گونهای آزاد و رها شده که نشاندهندهی خوشحالی و آرامش در این مراسم است. همچنین، به مهری که برای او تعیین شده، توجه میشود و به ارزش والای این عروس اشاره شده است.
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
هوش مصنوعی: شخص پنجم به آسمان گفت: ای فلک، تو با چهار گوشهات یکی هستی.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم
هوش مصنوعی: من رئیس یک رصدخانهام و از کسانی هستم که به دولت شاه خدمت میکنم.
شده شغلم به کشور آرایی
حلقه در گوش من به مولایی
هوش مصنوعی: شغل من به زینت و زیبایی کشور مربوط شده و حالا حلقهای در گوش من، نشانی از بندگی و خدمت است.
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
هوش مصنوعی: خداوند به من نعمتی بزرگ و قدرتی شگرف بخشیده که شامل ثروت و مقام با ارزش است.
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن زندگی طولانی و با نشاط، به جستجوی حقیقت و زیباییهای جهان پرداختم و مکانها را پر از شادی کردم.
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم
هوش مصنوعی: من از دعا و نیایش راهی برای خود میساختم و نیکوکاری برای پادشاه به انجام میرساندم.
خرم و تازه، شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
هوش مصنوعی: مرا در شهر و محلهای شاداب و سرزنده قرار دادهاند، که در آن به من اهل علم و دانش ظاهری زیبا بخشیدهاند.
دادم از مملکتفروزیِ خویش
هر کسی را برات روزی خویش
هوش مصنوعی: من از سرزمین و کشورم به هرکس که خواسته، اجازه و سهمی برای روزیش دادم.
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هوش مصنوعی: افراد نیازمند از من بهتر زندگی میکنند و بیوهها و کسانی که فرزندان یتیم دارند نیز به خوبی زندگی میکنند.
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هوش مصنوعی: هر کسی که به دنبال طلا بود، من به او کمک کردم و آن کسی که به مشکل خورد، من دست او را گرفتم و یاریاش کردم.
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهایی ندادمش ز گزند
هوش مصنوعی: هیچ فرد درماندهای به سختی نماند تا زمانی که او را از درد و آسیب نجات ندادهام.
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف میشد به خرج مهمانان
هوش مصنوعی: هرچه درآمد کشاورزان به هزینه مهمانان خرج میشد.
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من، خدا خشنود
هوش مصنوعی: نحوه درآمد و هزینهام به گونهای است که مردم از من راضی هستند و خدا نیز از من خشنود است.
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
هوش مصنوعی: وقتی وزیر این حرف را شنید، خشم و نارضایتی او به شدت افزایش یافت.
کدخداییام را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
هوش مصنوعی: من مقام کدخداییام را از دست دادهام و کسی با دستهای گشادهاش به اموال و داراییهای من تسلط پیدا کرده است.
گفت کاین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
هوش مصنوعی: او میگوید که این ثروت، حاصل تلاش و زحمت تو نیست و بخشش تو به اندازهی داراییات نیست.
یا به اکسیر کوره تافتهای
یا به خروار گنج یافتهای
هوش مصنوعی: تو یا مانند اکسیر گرانبهایی هستی که در کورهای ساخته شده است، یا به دستاوردی بزرگ و ارزشمند مانند یک گنجینه رسیدهای.
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هوش مصنوعی: سرنوشت من را چنان که شایسته است به من بده، وگرنه خودم را به خطر میاندازم.
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
هوش مصنوعی: هر نوع زندگی که بنده داشت، تمام آن را به بهانهای بیمحتوا گرفتند.
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بُدم، به بندم کرد
هوش مصنوعی: در نهایت، درد من را به بند کشید و من به مخلوق خود تبدیل شدم و در این قید و بند به تنگنا افتادم.
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
هوش مصنوعی: مدت پنج سال است که در این زندان به دور از خانه و خانواده و فرزندانم هستم.
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد که با نعمت و خوشی، دوباره بر سر مملکت خود برگشت.
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
هوش مصنوعی: زمانی که به نفر ششم رسید، در سرنوشت خود شراب خمار را شکست.
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
هوش مصنوعی: دعای پیروزی برای شاه کرد، زیرا روزی مردم از وجود اوست.
من یکی کُردزاده لشگریام
کز نیاگان خویش گوهریام
هوش مصنوعی: من یک کُردزادهایم که از ancestors خودم افتخار و ارزش دارم.
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
هوش مصنوعی: من یکی از افراد تحت فرمان سپاه پدرم هستم و همچنین خدمتگزار پادشاه نیز هستم.
خدمت شاه میکنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
هوش مصنوعی: من به درستی به خدمت شاه میرسم، همانطور که پدرم نیز در آغاز همین کار را انجام داده بود.
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست
هوش مصنوعی: در پی دشمنان، شاه به راه افتاده و من هم با جان و شمشیر در دست به دنبال او میدووم.
شاه نان پارهای به منّت خویش
بنده را داده بُد ز نعمت خویش
هوش مصنوعی: پادشاه تکهای نان به من، که بندهاش هستم، بخشیده بود از لطف و نعمت خود.
بنده آن نان به عافیت میخوَرد
بر در شاه بندگی میکرد
هوش مصنوعی: کسی که در آرامش و خوشی زندگی میکند، در کنار درگاه پادشاهی، به خدمت و بندگی مشغول است.
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
هوش مصنوعی: وزیر خاص، با نقشهای دیوانهوار، هیچکس را در این زمین نیست که همانند او قدم بزند.
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
هوش مصنوعی: من هیچ چیز جز آن مزرعهای که داشتم نداشتم و نه خانوادهای و نه ثروتی.
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
هوش مصنوعی: مدتی پیش مقابل او قرار گرفتم و با نالهای از او خواستم که برای خدا دستم را بگیرد.
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالانِ من ببخشاید
هوش مصنوعی: تا زمانی که فردی با انصاف و عدالت بر خانوادهام سخت نگیرد، من میبخشم.
یا چو اطلاقیان بینانم
روزییی نو کند ز دیوانم
هوش مصنوعی: مثل کسانی که بیغذا و بدون نان هستند، روز به روز زندگیام را از دیوانگی و سختی شروع میکند.
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
هوش مصنوعی: صدایی به من گفت که ساکت باش و خودت را به رنگ تیرت درآور.
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
هوش مصنوعی: سلطان هیچ گونه بدی یا ناراحتی با کسی ندارد تا موجب ترس و درگیری شود.
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
هوش مصنوعی: هیچ دشمنی به دروازه شهر نیامد تا زمانی که لشکر و جنگ نیاز باشد.
پیشهٔ کاهلان مگیر بهدست
کار گِل کن که تندرستی هست
هوش مصنوعی: از کار کاشانهداری و سرگرم شدن با کارهای بیهدف خودداری کن و به جای آن، به کارهای عملی و مفید بپرداز که این به سلامت و سعادتمندی تو کمک میکند.
توشه گر نیست، بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
هوش مصنوعی: توشه و توشهبرداری اهمیت زیادی ندارد، پس برای جمعآوری بیشتر وسایل و تجهیزات خود را به زحمت نینداز. بهتر است اسب و زین و سلاح را بفروشی.
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
هوش مصنوعی: گفتم از طبیعت شیطانی دوری کن و از ناتوانی من آگاه باش و از خدا بترس.
منمای از کمی و کم رختی
منِ سختیرسیده را سختی
هوش مصنوعی: به خاطر کمبود وسایل و امکاناتت، من را تحت فشار قرار نده. من به اندازه کافی در سختی و چالش هستم.
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
هوش مصنوعی: تو تمام شب به خاطر زیباییام بیتابی کردهای و با خشم به من نزدیک شدهای.
گر تو در ملک میزنی قلمی
من به شمشیر میزنم قدمی
هوش مصنوعی: اگر تو با قلم خود در حکمرانیها نفوذ کنی، من با شمشیر خود در میدان عمل قدم میزنم.
تو قلم میزنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
هوش مصنوعی: تو با قلمت بر سپاه من ضربه میزنی و من با شمشیرم به دشمن شاه حمله میکنم.
مسِتان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
هوش مصنوعی: اگر فرمانی از سوی پادشاه به من برسد، آن را میپذیرم و اجرا میکنم، وگرنه به زودی اقداماتی انجام میدهم که ممکن است پادشاه را به چالش بکشد.
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر منِ بیقلم دوات کشید
هوش مصنوعی: وقتی شنید که این پیام از من به او رسید، برای من که قلمی ندارم، دوات برداشت.
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
هوش مصنوعی: او میگوید که به خاطر نادانی و سادگیاش به مانند گلولای خیس شدهای است که نمیتواند از آب دوری کند.
گه به زرقم همیکنی تقلید
گه به شاهم همیدهی تهدید
هوش مصنوعی: گاهی تو با ترفندها و کارهایی که به نمایش میگذاری، فریب میدهی و گاهی هم تهدید میکنی که بر من مسلطی یا قدرتی.
شاه را من نشاندهام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
هوش مصنوعی: من ملازم شاه هستم و او را بر تخت نشاندهام، اما بدون خط من، هیچ چیز روشن و مشخص نیست.
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر میکشد که موقعیت و مقام من چنان است که حتی سران و فرمانروایان نیز در زیر پای من هستند و تمام زندگی آنها به خاطر من معنا پیدا میکند. به بیان دیگر، من در مرتبهای بالاتر از آنها قرار دارم و وجودشان به من وابسته است.
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
هوش مصنوعی: اگر محبت و دوستی به من نمیکردند، کرکسها مغزشان را میخوردند.
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس دوات را بر من زد و اسب و ابزار جنگیام را گرفت.
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
هوش مصنوعی: بنابراین، به جلاد خونیان سپردم و او را به زندان خود فرستادم.
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غم است و جان پر خون
هوش مصنوعی: حدود شش سال است که به یکی نزدیک هستم، ولی این نزدیکی بیشتر از آن که خوشحالم کند، دلم را پر از غم و جانم را پر از درد کرده است.
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بندهنواز
هوش مصنوعی: شاه با محبت و توجه خود به او، لباس و نعمتهای ماندگاری بخشید. امیدوارم که همیشه بندهای مهربان و نوازشگر برای او باشد.
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هوش مصنوعی: وقتی لبخند شیرین و مهربانش را به لب آورد، زیبایی و جذابیتش چندین برابر شد.
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
هوش مصنوعی: شخص هفتم وقتی به بالای قله رسید، از خوشحالی لب به شکرگزاری گشود و داستانش را به دیگران بیان کرد.
گفت منکه از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدایپرست
هوش مصنوعی: شخصی میگوید که من از دنیا دست کشیدهام و مانند یک زاهد، در راهی هستم که فقط خدا را میپرستم.
تنگدستی فراخدیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
هوش مصنوعی: فقر باعث میشود که انسان مانند شمعی که میسوزد، خود را فدای دیگران کند و در کنار جمع، به دیگران خدمت کند.
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
هوش مصنوعی: در نهایت، سرنوشت بر روی ورق زندگی نوشته شده و دست انسان بر کارهای جهان گسترش یافته است.
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
هوش مصنوعی: من از تمام لذتهای خوردن و خواب بهرهای ندارم، زیرا همیشه بیدار و روزهدار هستم.
روز ناخورده، کاب و نانم نیست
شب نخفته، که خان و مانم نیست
هوش مصنوعی: در روزی که هنوز نخوردهام، نه چیز با ارزشی دارم و نه نانی برای خوردن. و در شبهایی که نمیخوابم، دیگر آرامش و مکانی برای استراحت ندارم.
در پرستشگهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
نیستم یعنی ندارم
هر که را بنگرم، رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
هوش مصنوعی: هر کسی را که ببینم، برایش خوشنودی طلب میکنم و هر کس را که به یاد بیاورم، برایش دعا میکنم.
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
هوش مصنوعی: کسی را به سمت من فرستاد تا مرا بخواند و من نیز رفتم و از دور نشستم.
گفت بر تو مرا گمان بد است
گر عذابت کنم بجای خوَد است
هوش مصنوعی: او گفت: بر من گمان بدی داری، اگر به تو عذاب برسانم، این کار به جای خودت خواهد بود.
گفتم ای سیّدی! گمان تو چیست؟
تا به ترتیب تو توانم زیست
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای سرورم! نظر تو چیست؟ تا زمانی که من بر اساس دستورات تو زندگی کنم.
گفت: «میترسم از دعای بدت
مرگ میخواهم از خدای خودت
هوش مصنوعی: گفت: «میترسم که دعاهای بد تو باعث مرگم شود، پس از خدا میخواهم که از تو دور شوم.»
کز سر کینوری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی
هوش مصنوعی: به خاطر دشمنی و بدرفتاریات، علیه من دعاهای ناپسند میکنی.
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
هوش مصنوعی: از دعای شبانه و شبزندهداری میترسم که مبادا تیر نادانی به هدف اشتباه بزند.
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
هوش مصنوعی: قبل از اینکه آتش کینهات در وجودم شعلهور شود و نفرین تو را دچارم کند، باید به این موضوع فکر کنم.
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه، دست با گردن»
هوش مصنوعی: من دستت را از دعا کردن میکشم، نه اینکه فقط با دستم بلکه به همراه قلب و وجودم.
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هوش مصنوعی: او مرا به زیر بندش کشید و نگران نبود، چون این جان پر از درد، دیگر غمی نداشت.
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
خراس یعنی آسی که با چارپا بگردد و آس دو سنگ مدوری است که غلات را در آن آرد کنند. اگر با آب بگردد آسیاب نامند. نوع کوچک دستی آن دستاس نامیده میشود.
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
هوش مصنوعی: دستِ من به چنگال کمند گرفتار شده و من نیز با دست خود به آسمانها زنجیر زدهام.
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
هوش مصنوعی: او به خاطر دست رد زدن به دعاهایم، از من فاصله گرفته است و من نیز با این حال کنترل مملکت را در دست دارم.
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
هوش مصنوعی: او مرا به چالاکی و حرفهام در دنیای خود محدود کرده، اما من همچنان توانایی شکستن این محدودیتها را دارم.
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
هوش مصنوعی: وقتی که خداوند به من کمک کرد و به مقام شاهی رسیدم، دیگر دلیلی برای ناراحتی و غم باقی نماند.
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافرکُشِ مجاهد را
هوش مصنوعی: سلطانی، زاهدی را در آغوش گرفت که شجاع و قهرمان است و در عین حال، به دلیری شهره است.
گفت جز نکتهای که ترس خداست
راستروشن نگفت چیزی راست
هوش مصنوعی: فقط یک نکته را باید گفت و آن هم ترس از خداست، چون او هیچ چیزی را بهطور صریح بیان نکرد.
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
هوش مصنوعی: اما دعای خود را به گونهای دفع نکنند که زاهدان مانند دزدان عمل کنند.
آنکه آن بد به جای خود میکرد
خویشتن را دعای بد میکرد
هوش مصنوعی: کسی که به دیگران آسیب میزد، در حقیقت برای خود نیز بدی میآورد.
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
هوش مصنوعی: تا اینکه نفرین او در نهایت باعث شد که هم جانش را از دست بدهد و هم کلاهی که بر سر داشت.
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آنِ توست بگیر
هوش مصنوعی: وزیر به زاهد گفت: هرچه در دارایی و نعمت بود، حالا متعلق به توست، ببر و بهرهمند شو.
زاهد آن فرش داده را بنوَشت
زد یکی چرخ و چرخوار بگشت
هوش مصنوعی: زاهد آن فرش است که به خوبی فراهم شده و به دور خودش میچرخد.
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم دِه که بهترت دادم
هوش مصنوعی: او میگوید که از این داراییها و ثروتهای دنیوی که دارم، من از آزادی خودم خوشحالترم و از تو میخواهم که در این راستا به من بیشتر کمک کنی تا بتوانم بهتر به تو خدمت کنم.
رقص برداشت بیمقطّع ساز
آنچنانشد که کس ندیدش باز
هوش مصنوعی: رقص با نغمهای بدون وقفه به گونهای انجام شد که هیچکس نتوانست آن را دوباره مشاهده کند.
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
هوش مصنوعی: سفرکردگان بهگونهای بودند که از زمین به سوی آسمان بلند میشدند.
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
هوش مصنوعی: این گروه هرچند که به انسانها وابستهاند، اما همگی دیوانهوار رفتار میکنند.
تا مِی پخته یافتن در جام
دید باید هزار غورهٔ خام
هوش مصنوعی: برای اینکه به شرابی دلپذیر دست یابیم، باید هزاران دانهٔ نارس و خام را تجربه کنیم.
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
هوش مصنوعی: کسی که با تجربه و بالغ است، از میان افرادی که ناآگاه و خام هستند، برمیخیزد و خود را جدا میکند.