گنجور

بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم

چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمرد‌وار
باغ انجم فشاند برگ بهار
ز‌آن خردمند سروِ سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پردهٔ راز
گفت کایجانِ ما به جان تو شاد
همه جان‌ها فدای جان تو باد
خانهٔ دولت است خرگاهت
تاج و تخت‌، آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از دَر ِتست
گوهرت عِقدِ مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیقْ چشمهٔ قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل‌، چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله‌، نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک‌پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بِشْر پرهیزگار خواندندش
می‌خرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست‌یازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه‌، ماه تمام
فارغ از بشر می‌گذشت به راه
باد ناگه ربود بُرقَع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید‌، سست شد پایش
تیرِ یک‌زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل‌، ولی به قامت سرو
شسته‌رویی‌، ولی به خونِ تذرو
خواب غمزش به سِحرکاریِ خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب‌، چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم‌، چون نرگسی که خفته بوَد
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف بتاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف‌، عنبر افشان‌تر
چشمی از خال‌، نامسلمان‌تر
با چنان زلف و خالِ دیده‌فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بی‌خود آواز‌ی
چون ز طفلی که بر گِرَد گازی
ماهِ تنها‌خرام از آن آواز
بند بُرقع به‌هم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رُفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روَم نه رواست
ور شکیبا شوَم شکیب کجاست‌؟
چارهٔ کارم هم شکیبایی است
هرچه زین درگذشت رسوایی است
شهوتی گر مرا ز راه ببُرد
مردَم آخر ز غم نخواهم مرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بیت‌المقدس آرم روی
تا خدایی که خیر و شر داند
بر من این‌کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ‌ِ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بر‌آن سر خاک
بازگشت از حریم ِ خانه‌، پاک
بود همسفره‌ای در‌آن راهش
نیک‌خواهی به طبع بدخواهش
نکته‌گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او به هر نکته‌ای برآشفتی
کاین چنین باید، آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بُد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم؟
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت ‌«بشری تو‌، ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمی است
وآنچه در عقل و رای آدمی است
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رُست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطر‌ی
دانم آنرا به تیزتر نظر‌ی
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
که‌آفتِ تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سِحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کُنم ز پیسه رسن
کان‌ِ هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم‌گشا‌ی
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم‌، هم ازین
نیست در هیچ دانش‌آبادی
فحل و داناتر از من استاد‌ی‌»
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر‌؟
و‌ابر دیگر سپید رنگ چو شیر‌؟
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پُر کند، تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بوَد
تیر باید که بر نشانه بوَد
ابر تیره‌، دُخانِ محترق است
بر چنین نکته‌، عقل متّفق است
وابر کاو شیرگون و دُرفام است
در مزاجش رطوبتی خام است
جَست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت!
گفت برگو که بادجنبان چیست؟
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضا‌ی خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دستِ حِکمت آر عنان
چند گویی حدیثِ پیرزنان‌؟!
اصلِ باد از هوا بوَد به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود بشکوه‌؟
گفت بشر ایزدی‌ست این پیوند
که یکی پست و دیگری‌ست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی؟
ابر چون سیلِ هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد مِیل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سرِ هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سرّ کار بی‌خبر‌م
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به‌خود نشاید گفت
ره به پندارِ خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمی‌دانیم
نقش بیرونِ پرده می‌خوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درختِ عالی‌شاخ
نشود دستِ هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند می‌شدند به هم
وآن‌ فضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بی‌آبی
مغز‌شان تافته ز بی‌خوابی
می‌دویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمینِ بجوش
به درختی ستبر و عالی‌شاخ
سبز و پاکیزه‌، بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط‌پذیر
آکنیده خُمی سفال در او
آبی‌ الحق خوش و زلال در او
چون که دید آن فضول آبِ زلال
همچو ریحانِ تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق‌!
باز پرسم بگو که از چه طریق‌؟
این سفالینْ خُم ِگشاده‌دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان‌؟
وآب این خُم بگو که تا ز کجاست‌؟
کوه پایه نه گرد او صحرا‌ست
گفت بشر از برای مُزد کسی
کرده باشد که کرده‌اند بسی
تا نگردد به صَدْمه‌ای به دو نیم
در زمین آکنیده‌اند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمط است
هرچه گویی و گفته‌ای غلط است
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی‌!
خاصه در وادی‌یی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطن‌گاهِ دامیاران است
جای صیاد و صیدکار‌ان است
آب این خم که در نشاخته‌اند
از پی دام صید ساخته‌اند
تا چو غُرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمهٔ شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد‌، راه بسته بوَد
با کمان در کمین نشسته بوَد
بزند صید را به خوردن آب
کند از صیدِ زخم‌خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته‌گویِ جهان
هرکسی را عقیده‌ای‌ست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه‌کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش‌، گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون برآن آب‌، سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبی‌ الحق به تشنگان درخورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که‌از آنسوتَرَک‌ نشین، برخیز
تا در این آب خوشگوار شوَم
شویَم اندام و بی‌غبار شوَم
از عرق‌هایِ شورِ تن‌فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سویِ ره پویم
وانگه این خُم به سنگ پاره‌کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم‌دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ‌آمیز
آب او خورده با دل‌انگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی‌؟
هرکه آبی خورَد که بنْوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافی‌یی را به دُرد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآبِ نوشین او به آب رسد
مردِ بَدرای گفتِ او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گِرد کرد و در خُم جَست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چَه دراز راهی بود
با اجل زیرکی بکار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردنْ تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد‌، در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی ِآب کرده دیده پُر آب
گفت باز این حرام‌زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چِرگنِ نمونه‌خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک ِ او کند بد رنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سِفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد‌، برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقه‌ای دید‌، جان او شده گم
سر‌ِ چون خُم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود!
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت‌گرانِ دریایی
زد در آن خم به آب‌پیمایی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناورِ او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چَهِ خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی و رایت کو‌؟!
وان درفشِ گره‌گشایت کو‌؟!
وانهمه دعوی‌ات به چاره‌گر‌ی‌؟
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن‌؟
وانهمه مردی، ای نه مرد و نه زن‌!
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک‌اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دوربینیِ خویش‌؟
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصل‌ها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم که‌اصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره داده‌ست
بر سر رشته کس نیفتاده‌ست
گرچه هرچه اندر آن نمَط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقه‌ای و من رستم
که تو شاکر نه‌ای و من هستم
تو که دام ِ بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جُست از چپ و راست
رفت و برداشت یک‌به‌یک سَلَبش
دَق مصری‌، عمامهٔ قصبش
چونکه مُهر از نوَرد بازگشاد
کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد
زر مصری در او‌، هزار دُرست
زان کهن سکه‌ها که بود نخست
مُهر بنهاد و مِهر ازو برداشت
همچنان سر به مُهرِ خود بگذاشت
گفت شرط آن بوَد که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله دربندم و نگهدارم
به کسی که‌اهلِ اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون ز من نامد استعانتِ او
نکنم غَدر در امانت او
گر من آن‌ها کنم که او کرده‌ست
هم از آنها خورم که او خورده‌ست
همچنان آن نوَرد را در بست
چونکه در‌بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوَشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک‌دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوندِ این که شاید بود‌؟
زاد‌مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی‌، چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن که‌آن در‌، آستانهٔ اوست
بی‌گمان شو که خانه خانهٔ اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد، آمد شِکرلبی دلبند
باز کرد آن در‌ِ رواق‌بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو؟ که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست‌‌؟
تا درآیم سخن بگویم راست‌
که ملیخای آسمان‌فرهنگ
از زمانه چه ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصه‌ای که بود تمام
گفت با ماهرویِ سیم‌اندام
آن به هم‌صحبتی رسیدنِ او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتنش چو بَدمستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چَه از بهر دیگران کندن
خویشتن را درآن چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بی‌وفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک، خانه جای تو باد
جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج‌خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
وینکه اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد‌، حالی پیش
کرد روشن درست‌کاریِ خویش
زن‌، زنی بود کاردان و شگرف
آن ورقِ باز خواند حرف به‌حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد که‌ای همایون‌رای
نیک‌مردی ز بندگانِ خدای
آفرین بر حلال زادگی‌ات
بر لطیفی و روگشادگی‌ات
که کُند هرگز این جوانمردی‌‌؟!
که تو در حق بی‌کسان کردی
نیک‌مردی نه آن بوَد که کسی
ببَرَد انگبینی از مگسی
نیک‌مرد آن بوَد که در کارش
رخنه نارد فریبِ دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جایی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد، پسند آن بود
راست گفتی، هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بی‌وفایی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی‌، چنین بوَد درخوَرد
به عقیدتْ جهودِ کینه‌سرشت
مارِ نیرنگ و اژدهایِ کنشت
سال‌ها شد که من به‌رنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بَر دروغ‌ها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود‌، روی نهفت
از پسِ مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال‌ِ پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مردِ کارِ منی
به زناشویی اختیارِ منی
مایه و مِلک هست و سِتر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال‌؟
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردیِ تو را دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعویِ پرستاری
قصه شد گفته، حَسبِ حال این است
مال دارم بسی، جمال این است
وانگهی بُرقع از قمر برداشت
مُهر خشک از عقیق‌ِ تَر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنهٔ چشم و سِحر ِخالش دید
آن پری‌چهره بود که‌اول روز
دیده بودش چنان جهان‌افروز
نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به‌گوش
چون چنان دید، نوش‌لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوشْ‌رفته چو هوشْ‌یافته شد
سرش از تابِ شرم تافته‌شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بوَد دیوْ دیده‌افتاده
من پری دیدم ای پری‌زاده
وین که بینی نه مِهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره‌ْتنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم ِ نهانیِ تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کاو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بُد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل می‌راند
بر خود افسونِ چشم ِ بد می‌خواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غُبار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلید‌ش رُست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامهٔ سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو‌بن در‌خورد
رنگ سبزی صلاح کِشته بوَد
سبزی آرایش فرشته بوَد
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگ است
همه سر‌سبز‌ی‌یی بدین رنگ‌است
قصه چون گفت ماهِ بزم‌آرای
شه در آغوش خویش کردش جای

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
روز دوشنبه که آمد‌، بهرام‌شاه چتر سرسبز به ماه رخسارش کشید.
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
همچون سبزچراغ، افروخته و نورانی گشت و سبز در سبز گشت همچون فرشتهٔ باغ.
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
به سوی کاخ سبز‌گنبد عزیمت کرد و دل و وقت خود را به شادی و نشاط سپرد.
چون برین سبزه زمرد‌وار
باغ انجم فشاند برگ بهار
وقتی که شب شد و آسمان همچون باغ بهاری که آراسته و خرم است، پُرستاره گشت.
ز‌آن خردمند سروِ سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
آرنگ‌: رنگ‌، گون‌.   از آن سرو‌قامت خردمند و سبز‌پوش خواست که تَنگ شکر ‌(دهان تنگش‌) را بگشاید و سخن بگوید.
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پردهٔ راز
آن زیبارو پس از تعظیم و احترام‌، برای ‌بهرام‌شاه سخن گفت و راز گشود. (یا فرشته با سلیمان آغاز سخن کرد)
گفت کایجانِ ما به جان تو شاد
همه جان‌ها فدای جان تو باد
گفت‌: ای کسی که جان ما به جان تو شاد است و ای کسی که همه جان‌ها فدای تو شوند.
خانهٔ دولت است خرگاهت
تاج و تخت‌، آستان درگاهت
خرگاه شاهی تو سرای نیکبختی مردم است و آستان درگاه تو، بلندمرتبه است.
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از دَر ِتست
پای‌گاه‌: جای اتکا و استحکام.
گوهرت عِقدِ مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
تاج در اینجا یعنی تاج گردنبند‌، گوهر اصلی یک گردنبند.   عِقد: گردنبند، رشته مروارید.
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیقْ چشمهٔ قند
پس از آن که مقام شاهی بهرام را دعا و ثنا گفت؛ از لب‌های سرخش، چشمه شهد و شیرینی گشود.
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل‌، چو انگبین در موم
گفت‌: شخصی گرانمایه و عزیز در روم زندگی می‌کرد؛ آدمی بود خوب و پاکدل مثل عسل ناب.
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله‌، نیکوی بر سر
هر هنر که آدمی می‌تواند داشته باشد، داشت و افزون بر آن‌، جمال و نیکویی.
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک‌پیوندی
با همه آن خوبی و دانایی که‌داشت (مجرد بود) و در فکر ازدواجی پاک و سالم بود.
مردمان در نظر نشاندندش
بِشْر پرهیزگار خواندندش
مردم همه او را دوست داشتند و او را بشر پرهیزگار و پاکدامن می‌نامیدند. (مصرع اول‌: او را بر چشم می‌گذاشتند‌، عزیز می‌داشتند)
می‌خرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
روزی بشر به آرامی داشت از راه و کوچه‌ای می‌گذشت؛ راهی صاف بود و بی‌نشیب و بلندی.
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست‌یازی کرد
عشق بر او ترکتازی و حمله‌کرد‌؛ فتنه و غوغا با خرد و عقل به‌جنگ برخواست.
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه‌، ماه تمام
بتی دید در لفافه خام؛ همچون ماه تابانی که در میان ابرهای سیاه شب ‌می‌درخشد.
فارغ از بشر می‌گذشت به راه
باد ناگه ربود بُرقَع ماه
بی‌توجه به بشر از آنجا می‌گذشت که ناگهان باد‌، برقع را از چهره او کنار زد.
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
باد، فتنه را آغاز کرد؛ ماه از ابر سیاه بیرون آمد.
بشر کان دید‌، سست شد پایش
تیرِ یک‌زخمه دوخت برجایش
بشر وقتی‌که آن زیبایی را دید؛ پایش سست شد، تیر یک‌زخمه او را در همانجا از پای درآورد.
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
چهره‌ای دید که از غمزه مست، صد هزار توبه را می‌شکست.
خرمنی گل‌، ولی به قامت سرو
شسته‌رویی‌، ولی به خونِ تذرو
خرمنی از گل بود اما به خوش‌قامتی یک سرو و چهره‌ای دلپسند و شسته داشت اما شسته به‌خون تذرو. (یعنی سرخ و تابناک و پر‌حرارت)
خواب غمزش به سِحرکاریِ خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
خواب غمزش‌: مستی غمزه‌اش.
لب‌، چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
لب‌ او همچون برگ گلی لطیف و تازه و سرخ بود، گلی سرشار از شیرینی و ملاحت.
چشم‌، چون نرگسی که خفته بوَد
فتنه در خواب او نهفته بود
چشم او همچون نرگسی بود که مست خواب شده‌باشد و در آن خواب، رؤیای فتنه و آشوب ببیند!
عکس رویش به زیر زلف بتاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
چهره درخشانش در زیر زلف سیاه همچون حواصلی بود که شکار عقاب شده باشد. (بتاب‌: تابنده، درخشان. به تاب‌: در درخشش و در تابش.   حواصل یا حواصیل پرنده‌ای سپید است از خانواده لک‌لک‌سانان. همچنین ‌«بتاب‌» به‌معنی تابنده و پیچنده است که وصف زلف است.)
خالی از زلف‌، عنبر افشان‌تر
چشمی از خال‌، نامسلمان‌تر
خالی از زلفش سیاه‌تر و خوش‌تر؛ چشمی از خال او کافرتر و بی‌رحم‌تر.
با چنان زلف و خالِ دیده‌فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
دلی نبود که عاشق آن زیبایی چشم‌نواز نشود.
آمد از بشر بی‌خود آواز‌ی
چون ز طفلی که بر گِرَد گازی
بی‌اختیار، ناله و آوازی از بشر بلند شد؛ چون ز طفلی که بر گِرَد گازی.
ماهِ تنها‌خرام از آن آواز
بند بُرقع به‌هم کشید فراز
آن ماه تنها و بی‌نظیر، از آن ناله و آواز‌، بند روبنده را به‌هم کشید و بست.
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
با شتاب از آنجا رفت؛ از آن خون کُشته‌ای که به‌گردن خویش کرده بود.
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رُفته دید و خانه خراب
بررُفته در اینجا یعنی دزد زده و غارت شده
گفت اگر بر پیش روَم نه رواست
ور شکیبا شوَم شکیب کجاست‌؟
با خود گفت: اگر کاری کنم، روا و درست نیست؛ اگر هم بخواهم شکیبایی و صبر کنم، نمی‌توانم.
چارهٔ کارم هم شکیبایی است
هرچه زین درگذشت رسوایی است
و بجز صبر و شکیبایی چاره‌ای ندارم؛ اگر کاری غیر از این کنم، رسوایی و بدنامی‌است.
شهوتی گر مرا ز راه ببُرد
مردَم آخر ز غم نخواهم مرد
شهوتی اگر مرا گرفتار کرد، (باید پرهیزگاری پیشه کنم) ناسلامتی مرد هستم، از غم نخواهم مرد.
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
ترک شهوت‌، نشانه دین است؛ و این‌کار نشانه پاکی و پرهیزگاری است.
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بیت‌المقدس آرم روی
بهتر است از اینجا بروم و به‌ بیت‌المقدس روی بیاورم.
تا خدایی که خیر و شر داند
بر من این‌کار سهل گرداند
تا از خدا بخواهم که این‌مشکل مرا آسان کند که او بهتر از همگان، خیر و شر امور را می‌داند.
رفت از آنجا و برگ‌ِ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
از آنجا رفت و وسایل سفر را آماده‌کرد و به زیارتگاه مقدس رفت.
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
به خداوند خود پناه‌برد از بیم گناه و خود را تسلیم حکم و خواست خدای متعال کرد.
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
تا چنان او را از دیو و و ابلیس و آلودگی نگاه‌دارد که دچار خطا نشود.
چون بسی سجده زد بر‌آن سر خاک
بازگشت از حریم ِ خانه‌، پاک
چون درآنجا بسیار نماز گزارد و سجده‌کرد؛ از حریم خانه، پاک و وارسته برگشت.
بود همسفره‌ای در‌آن راهش
نیک‌خواهی به طبع بدخواهش
همراه و هم‌سفری در آن مسیر داشت؛ در حرف و ظاهر نیکخواه اما در عمل و باطن، بدخواه او.
نکته‌گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
آدم منفی‌بافی بود که در ایرادگیری بی‌همتا بود و بر هر کار و سخنی، هزار ایراد می‌گرفت (نکته‌گیر یعنی ایرادگیر، منفی‌باف و بدبین)
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او به هر نکته‌ای برآشفتی
هر چیزی که بشر می‌گفت او به‌آن ایراد می‌گرفت و خشمگین می‌شد.
کاین چنین باید، آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
(می‌گفت) این‌طور است و آن‌طور نیست و آدمی نباید حرف بی‌معنی بزند.
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بُد داروی فراموشی
گوینده کنایه است از  لب و زبان یعنی بشر زبان را خاموش کرده بود
گفت نام تو چیست تا دانم؟
پس ازینت به نام خود خوانم
از بشر پرسید: نامت چیست؟ تا از این‌پس به‌نام خود، تو را صدا بزنم.
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
نام ِ رهی‌: نام بنده.   نام بنده را بِشْر گذاشته‌اند‌، بستگی دارد تو مرا با چه‌نامی بخوانی.
گفت ‌«بشری تو‌، ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
گفت: تو، بشر هستی، مایه ننگ آدمیان؛ منم ملیخا سرور و پیشوای عالمیان.
هرچه در آسمان و در زمی است
وآنچه در عقل و رای آدمی است
هرچه در آسمان و زمین است و آنچه در عقل و اندیشه آدمی است
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
همه را با عقل و دانش خود می‌دانم و در امور دینی خبره هستم و حلال و حرام همه‌چیز را می‌دانم.
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
یک‌تنه از دوازده نفر بهترم؛ و متخصصی هستم در تمام دوازده رشته علوم و فنون.   (یک‌فن‌: متخصص‌)
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
کوه و دریا و دشت و بیشه و آب و هرچه که در زیر آسمان است
اصل هریک شناختم به درست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رُست
سرچشمه و منشا همه را دقیقا می‌دانم که این چه‌طور درست شد و آن چطور پدید آمد.
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
مصرع دوم‌: می‌دانم بدون نیاز به دست‌رسیدن به آن.
در هر اطراف کاوفتد خطر‌ی
دانم آنرا به تیزتر نظر‌ی
در هرجایی اگر خطر و تهدیدی باشد آن‌را با نگاه تیزبین خود می‌بینم.
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
اگر یک حکومت و پادشاهی روبه سقوط و زوال باشد‌، از پنجاه‌سال پیش آن‌را می‌فهمم.
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
فزونی و کمبود دانه و غلات را از یک سال قبل خبر می‌دهم
نبض و قاروره را چنان دانم
که‌آفتِ تب ز تن بگردانم
در طبابت چنان ماهرم که زیان تب را از تن دور می‌کنم. (نبض و قاروره اصطلاحات طبی هستند)
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
مصرع اول‌: اگر بخواهم جادو‌گری کنم.
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
از کیمیاگری من، سنگ تبدیل به جواهر می‌شود و خاک در دستم تبدیل به‌طلا می‌گردد.
باد سِحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کُنم ز پیسه رسن
وقتی‌که سحر و جادوگری کنم، از رسن پیسه، مار می‌سازم.
کان‌ِ هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم‌گشا‌ی
هر معدن گنج که خدا آفرید، من طلسم‌گشای آن هستم.
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم‌، هم ازین
هر چه از من بپرسند، از آسمان و از زمین، همه را می‌دانم.
نیست در هیچ دانش‌آبادی
فحل و داناتر از من استاد‌ی‌»
دانش‌آباد‌: یعنی دانشگاه‌ و محل کسب دانش.
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
وقتی چنین لاف‌هایی زد، بشر از آن گزاف‌گویی و یاوه‌گویی شگفت‌زده شد.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
ابری سیاه از پشت کوه‌، برآمد؛ وقتی‌که ملیخا آن را دید
گفت کابری سیه چراست چو قیر‌؟
و‌ابر دیگر سپید رنگ چو شیر‌؟
گفت: این ابر چرا همچون قیر‌، سیاه است و ابر دیگر همچون شیر، سفید؟
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پُر کند، تو خود دانی
پُر یعنی فراوان
گفت ازین بگذر این بهانه بوَد
تیر باید که بر نشانه بوَد
گفت: این را رها کن، این‌ها بهانه است (پاسخ را نمی‌دانی) تیر باید به هدف بخورد!
ابر تیره‌، دُخانِ محترق است
بر چنین نکته‌، عقل متّفق است
ابر سیاه‌، بخاری است دارای آتش و برق؛ عقل این را می‌پذیرد. (متفق‌: موافق‌، متحد‌، هم‌رای.)
وابر کاو شیرگون و دُرفام است
در مزاجش رطوبتی خام است
و ابری که مثل شیر یا مروارید سفید‌رنگ است در طبع و مزاج، آب کمی دارد.
جَست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت!
بادی از جایی وزیدن گرفت؛ ببین باز آن یاوه‌گو چه گفت! (بوالفضول‌: یاوه‌گوی)
گفت برگو که بادجنبان چیست؟
خیره چون گاو و خر نباید زیست
بادجنبان یعنی جنباننده و به‌حرکت درآورندهٔ باد
گفت بشر اینهم از قضا‌ی خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
بشر گفت‌: این‌هم از قضا و خواست خداست؛ چیزی بی‌حکم و دستور او انجام نمی‌شود.
گفت در دستِ حِکمت آر عنان
چند گویی حدیثِ پیرزنان‌؟!
گفت: از روی حکمت و علم حرف بزن، تا کی حرف‌های پیرزن‌ها را تکرار می‌کنی؟
اصلِ باد از هوا بوَد به یقین
که بجنباندش به خار زمین
منشا باد از هواست که آن را به عمق زمین می‌جنباند.
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود بشکوه‌؟
بشکوه یعنی شکوهمند و صاحب هیبت و حشمت‌.
گفت بشر ایزدی‌ست این پیوند
که یکی پست و دیگری‌ست بلند
بشر گفت‌: این پیوند و منشا خدایی‌است که یک کوه بلند است و دیگری پست.
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی؟
گفت‌: باز مرا دلیل و حجتی نیاوردی، تا کی همه نقش‌ها را به قلم می‌بندی‌؟
ابر چون سیلِ هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وقتی که باران فراوان می‌بارد و سیل به‌راه می‌افتد کوه را به گودی می‌برد.
وانکه تیغش بر اوج دارد مِیل
دورتر باشد از گذرگه سیل
آن کوهی که بسیار بلند است از گذرگاه سیل دور است.
بشر بانگی بر او زد از سرِ هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
بشر از روی فهم و درایت بر او بانگ زد گفت با امر خدا ستیزه مکن.
من نه کز سرّ کار بی‌خبر‌م
در همه علمی از تو بیشترم
من که از اسرار چیزی نمی‌دانم در همه علوم از تو ماهرتر و داناتر هستم.
لیک علت به‌خود نشاید گفت
ره به پندارِ خود نباید رفت
اما نمی‌توان علت را از خود بتراشی؛ نمی‌شود راه را با پندار و حدس رفت.
ما که در پرده ره نمی‌دانیم
نقش بیرونِ پرده می‌خوانیم
ما که از اسرار باخبر نیستیم فقط ظاهر چیزها را می‌بینیم.
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
پی غلط راندن اجتهادی نیست؛ نمی‌شود غلط بخوانی و به فهم خود اعتماد کنی.
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
می‌ترسم که وقتی اسرار عیان شود با کسانی‌که غلط خوانده‌اند بد تا کنند.
به که با این درختِ عالی‌شاخ
نشود دستِ هرکسی گستاخ
همان بهتر که دست هر گستاخ و بی‌شرمی به این درخت زیبا و باشکوه نرسد.
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
عزیمت‌: افسونی است که دیو از آن می‌گریزد.   مصرع دوم‌: همچنان در دیو یاوه‌گویی ماند.
روزکی چند می‌شدند به هم
وآن‌ فضولی نکرد یک مو کم
چند روز را در آن سفر باهم می‌رفتند و در این مدت یک‌ذره از یاوه‌گویی‌ ملیخا کم نشد.
در بیابان گرم و بی‌آبی
مغز‌شان تافته ز بی‌خوابی
در یک بیابان گرم و خشک که مغزشان از بی‌خوابی و سفر به‌جوش آمده بود.
می‌دویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمینِ بجوش
زمینِ بجوش یعنی زمین و ناحیه پرحرارت و داغ
به درختی ستبر و عالی‌شاخ
سبز و پاکیزه‌، بلند و فراخ
به درختی بزرگ و عالی، سبز و تمیز و بلند و وسیع.
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط‌پذیر
سبزه‌زاری در زیر آن درخت بود نرم مثل ابریشم که دیده از نگاه‌کردنش شاد می‌شد.
آکنیده خُمی سفال در او
آبی‌ الحق خوش و زلال در او
خمی سفالین در آن سبزه‌زار فرورفته بود و آبی بسیار خوش و زلال در خم بود.
چون که دید آن فضول آبِ زلال
همچو ریحانِ تر میان سفال
وقتی آن یاوه‌گو آن آب زلال را دید که همچون گُل تازه در گلدان بود.
گفت با بشر کای خجسته رفیق‌!
باز پرسم بگو که از چه طریق‌؟
به بشر گفت: ای رفیق خجسته! به‌من بگو به‌چه دلیل؟
این سفالینْ خُم ِگشاده‌دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان‌؟
این خم بزرگ سفالین تا لبه در زیر خاک پنهان شده است؟
وآب این خُم بگو که تا ز کجاست‌؟
کوه پایه نه گرد او صحرا‌ست
و بگو آب این خم از کجا می‌آید وقتی‌که کوهپایه‌ای در این نزدیکی نیست و همه بیابان است.
گفت بشر از برای مُزد کسی
کرده باشد که کرده‌اند بسی
بشر گفت: کسی از برای آمرزش و بخشش الهی این کار را کرده که بسیار کسان چنین کارهایی کرده‌اند (مزد در اینجا یعنی پاداش و بخشش الهی)
تا نگردد به صَدْمه‌ای به دو نیم
در زمین آکنیده‌اند ز بیم
برای اینکه نشکند، آن را از ترس (شکسته‌شدن) در زمین فرو کرده‌اند.
گفت تا پاسخ تو زین نمط است
هرچه گویی و گفته‌ای غلط است
گفت‌: تا وقتی از این حرفها بزنی هرچه بگویی غلط است.
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی‌!
آری! آری! یک آدمی برای دیگران آب را پیوسته به دوش حمل می‌کند و به اینجا می‌آورد!
خاصه در وادی‌یی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
صد در صد یعنی تا دورترین جای، که گویا در اینجا منظور تا صد‌فرسنگی باشد. (صد در صدِ آفاق‌، بیابان جنون است. صائب تبریزی‌) از اصطلاحاتی است برای اغراق در دوری و بعد مسافت. مثلا ده در ده (ده‌میل در ده‌میل) یعنی مسافتی که یک چشم بسیار تیزبین بتواند ببیند. ‌(فقیهان زیرکند و ده‌ اندر ده می‌بینند در فن خود. فیه‌مافیه مولانا)
این وطن‌گاهِ دامیاران است
جای صیاد و صیدکار‌ان است
اینجا جای شکارچیان است جای صیادان است.
آب این خم که در نشاخته‌اند
از پی دام صید ساخته‌اند
آب این خم را که در زمین فرو کرده‌اند برای صید و شکار است.
تا چو غُرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمهٔ شور
غرم یعنی میش کوهی
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
وقتی تشنه می‌شوند و برای خوردن آب به این آبخور می‌آیند.
مرد صیاد‌، راه بسته بوَد
با کمان در کمین نشسته بوَد
مرد شکارچی، وقتی سر راهشان با کمان کمین می‌کند.
بزند صید را به خوردن آب
کند از صیدِ زخم‌خورده کباب
صید را در هنگام آب خوردن میزند و از گوشتش کباب می‌کند.
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
معماها را این‌چنین باید حل کنی و اینطور پاسخ بدهی تا شنونده به تو آفرین بگوید.
بشر گفت ای نهفته‌گویِ جهان
هرکسی را عقیده‌ای‌ست نهان
نهفته‌گوی‌: غیب‌گو.
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه‌کس ظن آنچنان داریم
هر آنچه که نیت داریم و در دل داریم، دیگران را نیز بر آن پنداریم.
بد میندیش‌، گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
قبلا هم به تو گفته‌بودم که بداندیش مباش که پندار بد‌، عاقبت بدی دارد.
چون برآن آب‌، سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
وقتی که در نزد آن آب سفره انداختند و غذا خوردند و از آب کشیدند.
آبی‌ الحق به تشنگان درخورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
آبی بود الحق برای رفع تشنگی؛ روشن و پاک و خوشگوار و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که‌از آنسوتَرَک‌ نشین، برخیز
ملیخا بر سر بشر فریاد زد برو آن‌وَرتر بنشین، برخیز! (تیز یعنی صدای بلند و نیز یعنی از روی تیزی و خشم، آنسوتَرَک یعنی آنسوتر مثالی مشابه: «از وی دوری گُزین و دورتَرَک نشین» یغمای جندقی، منشآت، بخش اول.)
تا در این آب خوشگوار شوَم
شویَم اندام و بی‌غبار شوَم
تا در این آب خوشگوار بروم و اندام بشویم و تمیز شوم
از عرق‌هایِ شورِ تن‌فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
از عرق شور که تن را خسته می‌کند سراپای من پر از چرک شده‌است
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سویِ ره پویم
چرک تن را فرو شویم و پاک و پاکیزه به سفر ادامه دهم
وانگه این خُم به سنگ پاره‌کنم
صید را از گزند چاره کنم
پس از آن، این خم را با سنگ بشکنم و صیدها را نجات دهم.
بشر گفت ای سلیم‌دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ‌آمیز
بشر گفت‌: ای پاک‌دل بلند شو، آب این خم را آلوده مکن (یا در خم گردون، رنگ‌آمیزی و حیله‌گری مکن)
آب او خورده با دل‌انگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی‌؟
آبی چنین گوارا را خورده‌ای؛ چرا با چرک تن آلوده‌اش می‌کنی؟
هرکه آبی خورَد که بنْوازد
در وی آب دهن نیندازد
کسی که آب دل‌انگیز و گوارا می‌خورد، چرا در آن آب دهن بیندازد؟
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافی‌یی را به دُرد آلودن
درست نیست که سرکه بر آینه بمالی و شرابی صاف را دُردآلود کنی (آینه‌های آهنین و صیقلی‌شده قدیمی در صورت تماس با سرکه یا دیگر مواد اسیدی  تیره می‌شده‌اند.)
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآبِ نوشین او به آب رسد
تا تشنه‌ای و مسافری دیگر وقتی که تشنه ‌شود از آب پاک این خمره بنوشد.
مردِ بَدرای گفتِ او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
مرد بداندیش حرف او را گوش‌نکرد و لخت شد
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گِرد کرد و در خُم جَست
لباس‌ها را درآورد و همه را در هم بست و خودش را گرد کرد و در داخل خم پرید.
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چَه دراز راهی بود
وقتی که درون خم شد، خم نبود بلکه چاهی بود که تا ته چاه راه زیادی بود.
با اجل زیرکی بکار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
زیرکی او حریفِ اجل نشد، بسی تقلا کرد و جان کند اما نجات نیافت
ز آب خوردنْ تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد‌، در آب افتاد
از آب زیاد خوردن به‌رنج افتاد و عاقبت غرق گشت و در آب ماند.
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی ِآب کرده دیده پُر آب
بشر در آن‌سو نشسته بود و غصه می‌خورد و برای آن آب، بسیار غمگین بود.
گفت باز این حرام‌زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
گفت‌: بازهم این حرام‌زاده نادان، حرف خیر مرا نشنیده گرفت و سلام مرا بر خود حرام کرد و خیرخواهی مرا نشنید.
ترسم این چِرگنِ نمونه‌خصال
آرد آلودگی به آب زلال
می‌ترسم که این چرکنِ بی‌لنگه، آب ‌پاک را آلوده و کثیف کند (نمونه‌خصال یعنی در خصلت بی‌همتا و بی‌لنگه، چرکن یعنی پر از چرک و کثیف)
آب را چرک ِ او کند بد رنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
آب تمیز را چرک او کثیف کند و سپس سفال را با سنگ بشکند.
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
این‌گونه پندارهای بد از اشخاص بد و ناپاک بر‌می‌آید نه از پاکان و خردمندان.
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سِفله جز غریق مباد
هیچکس دچار چنین رفیق و همسفری نشود، آدمی چنین رذل بجز غریق مباد.
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد‌، برین گذشت بسی
وقتی زمانی گذشت و در حال گفتن این چیزها بود، مرد نیامد و مدتی طولانی گذشت.
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
به سوی خم رفت تا رفیق را بیابد و نمی‌دانست که خواجه غرق شده‌است.
غرقه‌ای دید‌، جان او شده گم
سر‌ِ چون خُم نهاده بر سر خم
غرق‌شده‌ای دید که مرده بود و سر چون خم او بر بالای خم بود.
طرفه در ماند کاین چه شاید بود!
چوبی از شاخ آن درخت ربود
تعجب کرد که این چه‌می‌تواند باشد؟ پس چوبی از شاخ آن درخت جدا کرد.
هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
(آن شاخه) را حدودا به اندازه نیزه‌ای‌، با چنگ و ناخن‌ صاف و بی‌برگ و شاخ کرد.
چون مساحت‌گرانِ دریایی
زد در آن خم به آب‌پیمایی
مانند دریانوردان و قایق‌رانان در آب خم گرداند.
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
خم رها کن‌: خُم را فراموش کن؛ چاهی عمیق دید که بالای آن را با آجر ساخته بودند.
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناورِ او
(دریافت که) آن خم (یک خُم کامل نبود بلکه) نیمه یک خم سفالین بود که بر سر یک چاه گذاشته بودند تا جانواران در آب نروند.
برکشید آن غریق را به شتاب
در چَهِ خاک بردش از چه آب
در چهِ خاک بردش یعنی او را دفن کرد
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
مصرع دوم‌‌: با دلی غمگین، در کنار قبر او نشست. (سَرین‌ در اینجا قسمت بالای قبر)
گفت کان گربزی و رایت کو‌؟!
وان درفشِ گره‌گشایت کو‌؟!
گفت‌: آن گربزی و زرنگی و فکر تو چه شد؟ آن پرچم (غرور) مشکل‌گشای تو کجاست؟
وانهمه دعوی‌ات به چاره‌گر‌ی‌؟
با دد و دیو و آدمی و پری
آن همه ادعا به دانایی و مهارت؟ درباره حیوان و آدمی و جن و فرشته؟
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
آنکه می‌گفتی در تمام هفت آسمان همه چیز را می‌دانم.
کو شد آن دعوی دوازده فن‌؟
وانهمه مردی، ای نه مرد و نه زن‌!
آن ادعای داشتن دوازده رشته فن و علم؟ آنهمه ادعای مردی؟ ای نه‌مرد و نه‌زن!
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک‌اندیشی
آن ادعا کردن که با تیزهوشی همه چیز را از قبل می‌فهمم؟
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دوربینیِ خویش‌؟
آنوقت چاهی که جلوی تو بود، چطور با دوربینی و دانایی خود ندیدی؟
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصل‌ها گفته شد ز هر بابی
و آن چیزها که درباره آن خم و آب در هر باب گفتیم؟
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم که‌اصل کاری داشت
چیزهایی که ما گفتیم اگرچه زیاد بود، آنچه را که اصل و درست بود، نگفتیم.
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
هرچه درباره آب خم گفتیم، آتش اندر خم خود آگندیم (خطا کردیم و ناراست گفتیم)
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
واقعیت چیز دیگری بود و غیر از حساب و گمان من و تو بود.
تا فلک رشته را گره داده‌ست
بر سر رشته کس نیفتاده‌ست
از زمانی رشته آفرینش خلق شده هیچکس اسرار آن را ندانسته است.
گرچه هرچه اندر آن نمَط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
 اگرچه هرچه را دربارهٔ آن موضوع گفتیم، هر دوی ما فکری غلط کردیم.
تو بدان غرقه‌ای و من رستم
که تو شاکر نه‌ای و من هستم
تو در آن غرق شدی و من نجات یافتم؛ تا سپاسگزار نیستی و من هستم
تو که دام ِ بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
تو که آن را تله حیوانات خواندی، همچون حیوانات در دام افتادی.
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
من درباره آن نیک اندیشیدم، نیک‌اندیشی من خوب بود و جان مرا نجات داد.
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جُست از چپ و راست
این چیزها را گفت و از زمین بلندشد و در اطراف به‌دنبال لباس و وسایل او گشت.
رفت و برداشت یک‌به‌یک سَلَبش
دَق مصری‌، عمامهٔ قصبش
سلَب‌: جامه‌‌، لباس.
چونکه مُهر از نوَرد بازگشاد
کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد
وقتی که گره آن نورد و پیچه را باز کرد، کیسه‌ای از آن افتاد.
زر مصری در او‌، هزار دُرست
زان کهن سکه‌ها که بود نخست
هزار سکه درست زر مصری؛ از آن سکه‌ها که اول وجود داشت.
مُهر بنهاد و مِهر ازو برداشت
همچنان سر به مُهرِ خود بگذاشت
دوباره آن را بست و در آن طمع نکرد و همچنان کیسه را دست‌نخورده بست.
گفت شرط آن بوَد که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
گفت: درست این‌است که لباس‌ها و پول و وسایل او را 
جمله دربندم و نگهدارم
به کسی که‌اهلِ اوست بسپارم
همگی ببندم و محافظت کنم تا به خانواده او بدهم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
خانه او را جستجو کنم و بیابم و به اهل آن خانه بدهم
چون ز من نامد استعانتِ او
نکنم غَدر در امانت او
با اینکه کمک و خیرش به من نرسید، من در امانت او خیانت نمی‌کنم 
گر من آن‌ها کنم که او کرده‌ست
هم از آنها خورم که او خورده‌ست
اگر من هم مثل او بدی کنم، عاقبت و سرانجامم مثل سرانجام او خواهد بود
همچنان آن نوَرد را در بست
چونکه در‌بسته شد گرفت به دست
آن نورد را بست و گره‌زد؛ وقتی که بسته شد آن‌را در دست گرفت.
رهروی در گرفت و راه نوَشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
راه نوشت‌: راه نوردید‌.
چون درآسود یک‌دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
وقتی که یکی‌دو روز در شهر استراحت کرد و از خواب و خوراک بهره‌مند شد.
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوندِ این که شاید بود‌؟
عمامه او را به دیگران نشان می‌داد و می‌پرسید که این متعلق به کیست؟
زاد‌مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
آدم جوانمردی آن عمامه را شناخت و گفت‌: کمی مسافت باید بروی
در فلان کوی‌، چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در فلان کوچه و چندمین خانه، کاخی بلند و شاهانه می‌بینی
در بزن که‌آن در‌، آستانهٔ اوست
بی‌گمان شو که خانه خانهٔ اوست
بی‌گمان یعنی بی‌تردید
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
بشر به‌همراه لباس و عمامه و طلاها به سوی آن خانه که دریافت، رفت.
در زد، آمد شِکرلبی دلبند
باز کرد آن در‌ِ رواق‌بلند
در زد، زن شیرین‌سخنی آن در رواق‌بلند را گشود
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
گفت‌: اگر کار و نیازی داری بگو تا برآورده کنم
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو؟ که بسپارم
بشر گفت‌: یک امانت دارم، بانوی خانه کجاست تا به‌او بدهم
گر درون آمدن به خانه رواست‌‌؟
تا درآیم سخن بگویم راست‌
اگر داخل آمدن اشکالی ندارد، درون بیایم و همه چیز را کامل تعریف کنم
که ملیخای آسمان‌فرهنگ
از زمانه چه ریو دید و چه رنگ
که ملیخای آسمان‌فرهنگ از دست زمانه چه ریو و رنگی دید و چه بر او گذشت.
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
زن او را درون خانه برد و بر کنار بساط پذیرایی نشاند
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
با روی پوشیده و نقاب ادامه داد: بگو و تعریف کن که لازم است
بشر هر قصه‌ای که بود تمام
گفت با ماهرویِ سیم‌اندام
بشر همه ماجرا را بطور کامل با ماهرویِ سیم‌اندام در میان نهاد
آن به هم‌صحبتی رسیدنِ او
در هنرها سخن شنیدن او
که چطور باهم آشنا شدند و چطور (او) از هنرها و علوم خود حرف زد
وان برآشفتنش چو بَدمستان
دعوی انگیختن به هر دستان
و آنکه چطور مثل آدمهای مست خشمگین می‌شد و دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
و آنکه به هر چیزی بدگمان بود و چیز بدی درباره هر خوبی می‌گفت
وان چَه از بهر دیگران کندن
خویشتن را درآن چه افکندن
و آن که برای دیگران چاه کند و خود در چاه افتاد
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
آن مانند دریا موج‌زدن و خروشان بودن (و پرادعایی) او و عاقبت آب در دهان ماندنش.
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بی‌وفا شنید همه
وقتی‌که هرچه را که دیده‌بود تعریف کرد و آنچه را که از آن بی‌وفا شنیده بود
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک، خانه جای تو باد
گفت: او غرقه شد و درگذشت بقای تو باد، جای او در خاک شد خانه جای تو باد
جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج‌خانه خاک
تنی که آب آن را پاک شسته بود، به‌خاک سپردم
رخت او هرچه بود در بستم
وینکه اینک گرفته در دستم
لباس و وسایل او را هرچه که بود، دربستم و اینهاست که در دست من است.
جامه و زر نهاد‌، حالی پیش
کرد روشن درست‌کاریِ خویش
روشن کرد یعنی ثابت کرد
زن‌، زنی بود کاردان و شگرف
آن ورقِ باز خواند حرف به‌حرف
زن، زنی کاردان و دانا بود همه چیز را حرف به‌حرف دریافت.
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
زمانی از آن‌چه شنید غمگین و پریشان گشت و گریه کرد و پس از گریه
پاسخش داد که‌ای همایون‌رای
نیک‌مردی ز بندگانِ خدای
به او گفت‌: ای همایون‌رای و ای نیکمرد و جوانمرد که از بندگان خدا هستی
آفرین بر حلال زادگی‌ات
بر لطیفی و روگشادگی‌ات
روگشاده یعنی خندان و مهربان
که کُند هرگز این جوانمردی‌‌؟!
که تو در حق بی‌کسان کردی
چه کسی هرگز این خوبی و جوانمردی که تو در حق بی‌کسان کردی، انجام می‌دهد؟
نیک‌مردی نه آن بوَد که کسی
ببَرَد انگبینی از مگسی
نیک‌مردی آن نیست که ذره‌ای شهد را از زنبوری بگیرد.
نیک‌مرد آن بوَد که در کارش
رخنه نارد فریبِ دینارش
نیک‌مرد کسی است که پول نتواند او را فریب دهد و به‌کار ناشایست وادارد
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جایی که لایق آمد برد
ملیخا درگذشت و تن به خاک سپرد، جان به جایی که شایسته است، برد.
آنچه گفتی ز بد، پسند آن بود
راست گفتی، هزار چندان بود
آنچه از بدی‌ها دیدی و گفتی، آن درست بود. راست گفتی و هزارچندان (بدتر) بود
بود کارش همه ستمگاری
بی‌وفایی و مردم آزاری
هوش مصنوعی: او همیشه در کارهایش به بی‌وفایی و آزار مردم مشغول بوده و رفتارهای ظالمانه از خود نشان می‌دهد.
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی‌، چنین بوَد درخوَرد
هوش مصنوعی: کارهای نادرست و ظلم بر زن و مرد به همین شکل ادامه دارد و این واقعیت را باید بپذیریم.
به عقیدتْ جهودِ کینه‌سرشت
مارِ نیرنگ و اژدهایِ کنشت
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد دشمنانی با نیت‌های بد و خبیث وجود دارند که به مانند مارهای فریبنده و اژدهایانی خطرناک عمل می‌کنند.
سال‌ها شد که من به‌رنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
هوش مصنوعی: سال‌هاست که من از او در رنج و ناراحتی‌ام و جز بدی چیزی از او نمی‌بینم.
من به بالین نرم او خفته
او به من بَر دروغ‌ها گفته
در همان زمان که من به بالین او خفته بودم به من تهمت ناروا می‌زد و دروغ می‌بست
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای از باد دور شده‌ام که مانند ابر در حال حرکت هستم و او به سرعت و با تیزی شبیه برق به سمت من می‌آید.
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
هوش مصنوعی: وقتی خداوند مشکلات را از من دور کرد، دیگر درد و غم از درونم رخت بربست.
گر بد ار نیک بود‌، روی نهفت
از پسِ مرده بد نشاید گفت
هوش مصنوعی: اگر کار بدی خوب بود، پس نباید دربارهٔ آن پس از مرگ گفته شود.
پای او از میانه بیرون شد
حال‌ِ پیوند ما دگرگون شد
هوش مصنوعی: وقتی او از میان ما رفت، ارتباط ما به کلی تغییر کرد.
تو از آنجا که مردِ کارِ منی
به زناشویی اختیارِ منی
هوش مصنوعی: تو به خاطر اینکه همسر منی، در انتخاب خودم آزاد نیستم.
مایه و مِلک هست و سِتر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال‌؟
هوش مصنوعی: مالکیت و ثروت و زیبایی و جذابیت، به چه چیزی می‌تواند برسد که بهتر از همسر حلال است؟
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
هوش مصنوعی: به ازدواجی که خداوند دستور داده، سریعاً کار ما را آماده کن.
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردیِ تو را دیدم
هوش مصنوعی: من به خاطر جوانمردی و شجاعت تو، تو را انتخاب کردم.
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعویِ پرستاری
هوش مصنوعی: اگر به من محبت و علاقه‌ داری، من هم می‌خواهم از تو مراقبت و پرستاری کنم.
قصه شد گفته، حَسبِ حال این است
مال دارم بسی، جمال این است
هوش مصنوعی: قصه به پایان رسید و حالا شرایط به این شکل است که من ثروت بسیاری دارم، اما زیبایی و خوبی او بسیار بیشتر از این‌هاست.
وانگهی بُرقع از قمر برداشت
مُهر خشک از عقیق‌ِ تَر برداشت
هوش مصنوعی: سپس پرده از چهره ماه برداشت و نشان خشکی را از عقیقِ تازه گرفت.
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنهٔ چشم و سِحر ِخالش دید
هوش مصنوعی: انسان زمانی که زیبایی و نیکی خود را مشاهده کرد، دچار جذابیت و فریبندگی چشم و جاذبه‌های چهره‌اش می‌شود.
آن پری‌چهره بود که‌اول روز
دیده بودش چنان جهان‌افروز
هوش مصنوعی: آن زیبای دل‌انگیز که در ابتدای روز دیده بودم، مانند روشنی‌افروز جهان است.
نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به‌گوش
هوش مصنوعی: فریادی کشید که از شدت آن یار در حالتی بی‌هشی قرار گرفت، مانند حلقه‌ای که به گوشش آویزان است.
چون چنان دید، نوش‌لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش مصنوعی: وقتی او این صحنه را دید، با شتاب به طرفش رفت و بوی خوشی به مشامش رسید، و جان او را از آن حس کرد.
هوشْ‌رفته چو هوشْ‌یافته شد
سرش از تابِ شرم تافته‌شد
هوش مصنوعی: زمانی که فرد تحت تأثیر احساساتی شدید قرار می‌گیرد، عقل و هوش او به حالت گیجی می‌رود و وقتی که کمی به خود来ید و به حالت طبیعی برمی‌گردد، از شرم و خجالت صورتش می‌درخشد.
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
هوش مصنوعی: اگر از عشق تو دیوانه شدم، نگران نشو که فکر نکنی که کارم به جنون رسیده است.
گر بوَد دیوْ دیده‌افتاده
من پری دیدم ای پری‌زاده
پری دیدم مخفف پری دیده‌ام است
وین که بینی نه مِهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
هوش مصنوعی: اگر امروز محبت و عشق را نمی‌بینی، بدان که دیر یا زود این آتش درون من شعله‌ور خواهد شد.
که فلان روز در فلان ره‌ْتنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
هوش مصنوعی: در آن روز خاص، در یک مکان تنگ و باریک، باد ناگهان چادر یا پوشش تو را از دستت گرفت.
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
هوش مصنوعی: من تو را دیدم و از شدت عشق و شوق به تو، به حالتی مست و غرق در احساسات درآمدم، در حالی که هنوز به وصالت نرسیده‌ام.
سوختم در غم ِ نهانیِ تو
رفت جانم ز مهربانی تو
هوش مصنوعی: در دل غم پنهان تو آتش‌زده شدم و جانم به خاطر محبت تو از دست رفت.
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
هوش مصنوعی: هرچند که تو یک لحظه هم از یادم نرفتی، اما هیچ‌وقت راز دلم را با کسی در میان نگذاشتم.
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
هوش مصنوعی: وقتی صبر و تحمل من تمام شد، از پا درآمدم و به سوی خداوند فرار کردم.
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
هوش مصنوعی: تا زمانی که خداوند به لطف و رحمت خود آنچه را که لازم است، برایم به ارمغان آورد.
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
هوش مصنوعی: زمانی که به زیبایی و ثروت دیگران طمع نداشتم و از آن‌ها دوری کردم.
دولتی کاو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
هوش مصنوعی: این بیت می‌گوید: شخصی که زیبایی و ثروتش را از راه نادرست به دست آورده است، اکنون از راه درست و حلال به من بخشیده است.
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بُد یکی ده شد
هوش مصنوعی: زمانی که زن متوجه رغبت و علاقه‌مندی مرد می‌شود، تمایل او نیز به همان اندازه افزایش می‌یابد و به یک نفر تبدیل می‌شود.
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
بشر که آن حورپیکرِ زیباروی با مهربانی او را نواخت از خانه بیرون رفت و کار را انجام داد
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
هوش مصنوعی: او با شخصی همراه شد که شرطی داشت، و به همین دلیل نعمتی به دست آورد. به خاطر این نعمت، شکرگزاری کرد.
با پریچهره کام دل می‌راند
بر خود افسونِ چشم ِ بد می‌خواند
هوش مصنوعی: دختر زیبایی با چهره‌ای دل‌ربا، دلش را شاد می‌کند و به خود جادوگری می‌آموزد که چشم‌های بد را دور کند.
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
هوش مصنوعی: شاهی را از وضعیت دشوار نجات داد و او را از زیر سایه ی کسوف دور کرد.
از پرندش غُبار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلید‌ش رُست
هوش مصنوعی: از پرنده‌ای که غبار زردی را با خود آورد، برگ‌های سوسن از خاک نرم و لطیف روییدند.
چون ندید از بهشتیان دورش
جامهٔ سبز دوخت چون حورش
هوش مصنوعی: زمانی که او از بهشتیان دور شد، لباس سبزی برایش دوخت که شبیه به خورشید است.
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو‌بن در‌خورد
هوش مصنوعی: پوشیدن لباس سبز بهتر از نشانه‌ی زرد است، زیرا رنگ سبز به درخت سرو می‌سازد.
رنگ سبزی صلاح کِشته بوَد
سبزی آرایش فرشته بوَد
هوش مصنوعی: رنگ سبز نشانه خوبی و صلاح است و زینت و زیبایی فرشته‌ها را به یاد می‌آورد.
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
هوش مصنوعی: زندگی با نشاط و شادابی به انسان انرژی می‌دهد و همه چیز در زندگی می‌تواند دل‌انگیز و خوشایند باشد؛ به ویژه وقتی که به زیبایی‌های طبیعت، مثل سبزه‌ها و greenery، نگاه کنیم.
رستنی را به سبزی آهنگ است
همه سر‌سبز‌ی‌یی بدین رنگ‌است
هوش مصنوعی: هر گیاهی به سبزی و رشد خود دلیلی دارد و این سرسبزی همه ناشی از رنگ و حالتی است که دارد.
قصه چون گفت ماهِ بزم‌آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
هوش مصنوعی: هنگامی که ماه که نماد زیبایی و آرامش است، داستان را روایت کرد، شاه بزم‌آرای او را در آغوش گرفت و به او جایگاه ویژه‌ای بخشید.

حاشیه ها

1397/04/30 11:06
موسی روستایی

دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
***
بود از وزن خارجش کرده و با توجه به معنی و وزن در منابع ربود ذکر شده است
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا ربود به شکوه

1399/01/13 18:04
بهنام

دوست عزیز این که نوشته " بود " باید بخونی " بوَد " تا با شعر هماهنگ خونده بشه!
با سپاس.

1399/10/15 05:01
حامد

بیت 180 "زاد مردی" اشتباه است، باید با "رادمرد" جایگزین شود:
"رادمردی" عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت

1402/05/25 10:07
مریم بکوک

افسانه ی روز دوشنبه، افسانه ی بِشر پرهیزگار است که در گنبد سبز رنگ، توسط دخت شاه خوارزم به نام نازپری گفته میشود. دوشنبه هم در فرهنگ قدیم شرق و غرب روز ماه نامگذاری شده که رنگ منسوب و مربوط به ماه نیز سبز است. چون قدیمیان رنگ واقعی ماه را سبز میپنداشته اند. در زبان انگلیسی monday کوتاه شده ی moon-day که به معنی روز ماه میباشد.