بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتابِ نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنایی
کهربا بر نگین صفرایی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد، نه شب که حجله ناز
پردهٔ عاشقان خلوتساز
شه بدان شمع شکرافشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دلپذیر نبود
گفت رومیعروسِ چینیناز
کای خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زندهدار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سَبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دَم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالمافروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نباشد بلا و درد سریش
همچنان مدتی به تنهایی
ساخت با یکتنی و یکتایی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفتهای کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه گوژپشتی پیر
زنی از ابلهانِ ابلهگیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیرهزن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورَد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانهویرانکن عیالفریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت
چونکه بدمهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزکفروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بی مرادی که باز یافته شد
نه ز بیطالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلودهدامنان میشست
پاکدامن جمیلهای میجست
تا یکی روز مرد بردهفروش
بردهخر شاه را رساند به گوش
کآمدهست از بهارخانهٔ چین
خواجهای با هزار حورالعین
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختایی نیز
هریک از چهره عالمافروزی
مِهرسازی و مهربانسوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستارهٔ سحری
سفتهگوشی چو دُر ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخپاسخ ولیک شیرینخند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نوالهٔ شکرست
خلق را زو نوالهٔ جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری، فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورَد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت، شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه «بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی؟
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم»
خواجهٔ چین گشاده کرد زبان
گفت کاین نوشبخشِ نوشلبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کهآرزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورَد وقت ِ آرزوخواهی
آرزوخواه را به جانکاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدهست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار؟
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرُست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خامدست چون بازد
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
عاقبت عشق سر گرایی کرد
خاک در چشم کدخدایی کرد
سیم در پای سیمساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
درِ یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهایی رست
وان پریرو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز درِ خفت و خیز کهآن در بست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامهٔ خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کاو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه افسون کرد!
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلابانگیز
کای رطبدانهٔ رسیدهٔ من
دیدهٔ جان و جان دیدهٔ من
سرو با قامتت گیاهفشی
تشت مه با تو آفتابهکشی
از تو یک نکته میکنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگویی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دلانگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بُد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پایی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چون شناسی علاج، ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چارهای کاو علاج را شاید
به تو آن چارهساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر میبود
چونکه جبریل گشت همنفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه میشد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کای جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیات کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوَش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بیدست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت: ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پریزاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکتهای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ار نداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوَسَت؟
که تمنا بود به مال کست؟
گفت پیغمبر خدایپرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال، خزینهٔ شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه ز راه
طفل کاین قصه گفتهآمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت: بابا روانه شد پایم
کرد رایِ تو عالمآرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید، راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدهست مهر تو سرد
من گرفتم که میخورم جگری
در تو از دور میکنم نظری
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کردهای به بد مهری؟
سرو نازنده پیش چشمهٔ آب
بهتر از راستی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون به زادن رسید زاد و بمرد
مُرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد؟
در سر کام، جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جاندوستم نه جاناندوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزانِ آفتابجمال
زود سیری چرا کند همه سال؟
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرَد با کسی بهسر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکنَد در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمتگری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوتِ هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کهآسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشادهرو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاه است
بَرَدش باد هر کجا راه است
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بیگنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پختهشان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بیکامم
بی تو یک چشمزد نیارامم
شاه از این چند نکتههای شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخچشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتاست اگر به چارهگری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهانافروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رِفق بخار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب، چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوشلبی
مهرهبازیکنی و بوالعجبی
بردهپرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرمسم زاده
با شه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفتهای میباخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد ز رشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فن است
اصل طوفان تنور پیرزن است
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایونچهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسروِ فرشتهنهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راستنظر
با من از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکهفروش؟
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیام در دَم شیر؟
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهایی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت؟
وین چنین بازییی که فرمودت؟
خبرم ده که بیخبر شدهام
تا نپرم که تیز پر شدهام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشایی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با بهافتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبایی
وز تنم دور شد توانایی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزنوارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آش مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختییی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمعوار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کهآفتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد؟
چند ازین داستان طبعنواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسنخوی
راه دادش به سرو سوسنبوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطییی دید پُر شکر خوانی
بیمگس کرد شکر افشانی
ماهییی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربییی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش را پرند گشاد
قفل زرین ز دُرج قند گشاد
دید گنجینهای به زر درخوَرد
کردش از زیبهای زرین زرد
زردی است آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردهست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زرد است مایه طرب است
طین اصفر عزیز ازین سبب است
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت بهکام
بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول: چونکه بهرام شد نشاطپرستبخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم: چونکه روز دوشنبه آمد شاه
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
وقتی که ترازوی صبحدم، دامن دشت و صحرا را زر درخشان پر کرد.
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتابِ نهان
آن چراغ و دیده جهان، بهرام شاه، زر پوشید.
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
جامی زرین همچون جمشید برگرفت، مست و شاد گست و تاج زر بر سر نهاد.
بست چون زرد گل به رعنایی
کهربا بر نگین صفرایی
بهرعنایی یعنی برای خودآرایی ( یا شایستهٔ رعنایان و جوانان).
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
در راه هدیه میبخشید و به کاخ زرینگنبد رفت و در آنجا شادی او صد برابر شد.
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
بنای بزم و شادی نهاد و به میگساری و شنیدن نواگران و مطربان نشست.
چون شب آمد، نه شب که حجله ناز
پردهٔ عاشقان خلوتساز
شبی بود آراسته و خوش همچون حجلهای زیبا برای خلوت عاشقان.
شه بدان شمع شکرافشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
بهرام به آن زیباروی خوشسخن گفت که داستان بگوید. (لعل را با طبرزد جفت کردن یعنی لبهای لعلگون را به سخنان شیرین همچون نبات جفتکردن)
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
از او خواست که با نوای سخنانش آن کاخ را پر از نغمه خوش کند.
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دلپذیر نبود
وقتی که از فرمان شاه چارهای جز انجام نبود.
گفت رومیعروسِ چینیناز
کای خداوند روم و چین و طراز
طراز شهری بوده است بر جاده ابریشم که امروزه در قزاقستان واقع است.
تو شدی زندهدار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
تو زندهدار نام پادشاهان هستی و ارجمندی و پیروزی فرمانروایان.
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سَبیل پای کند
هر که قصد نافرمانی از تو را کند سر خود را در سبیل و راه همه بیندازد. در بعضی نسخ بجای سبیل، «نثار» آمده است.
چون دعا را گزارشی سره کرد
دَم خود را بخور مجمره کرد
وقتی که او را ستود و سخنان خوشعطر گفت.
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
طاق: فرد، یگانه
آفتابی به عالمافروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
آن شاه، آفتابی پر خیر و برکت بود و خوب همچون نوبهار نوروزی.
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
به هنرها و فنون همگی مسلط بود؛ فنون و هنرهایی که بهکار صاحبهنر بیاید.
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
با آن هم فضل و هنر که داشت بهقناعت بسندهکرده بود.
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نباشد بلا و درد سریش
از طالع خود خوانده بود و تصمیم گرفتهبود که برای خود دردسر و بلا فراهمنکند.
همچنان مدتی به تنهایی
ساخت با یکتنی و یکتایی
بههمین شکل مدتی با تنهایی و مجردی زندگی کرد.
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
مهربانی: یک یار مهربان، محبویی مهربان.
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
چند جور کنیز زیبا خرید اما هیچکدام را نپسندید.
هریکی تا به هفتهای کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
هر کدام از آن کنیزها بعد از حدود یک هفته، از حد خود فراتر میرفت و پرتوقع میشد.
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
خاتونی: بزرگی و عظمت بانوانه.
بود در خانه گوژپشتی پیر
زنی از ابلهانِ ابلهگیر
در خانهاش پیرزن (خدمتکاری) بود؛ زنی ابله و ابلهفریب.
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیرهزن در گزاف دیدی سود
هر کنیزی را که شاه میخرید آن پیرزن سریعا سخنان بیهودهاش را آغاز میکرد، چون سود (خود را در آن کار) میدید. (گزاف: سخن و کار بیهوده.)
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
آن کنیز تازهوارد را «بانوی روم» و «زیبای ترازی» خطاب میکرد. (تراز نام شهری است)
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
وقتی آن کنیز مغرور میشد شروع به گستاخی میکرد.
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورَد کبر در پرستاران
ای بسا آدم یاوهگوی در میان یاران و همنشینان، که یار مهربان را مغرور میکند (و از مهرورزی باز میدارد.) (بولفضول: یاوهگو. پرستار: یار و محبوب مهربان)
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانهویرانکن عیالفریب
منجنیق آتشافکنی بود (در ظاهر) آراسته و پرزیور؛ یک خانهویرانکن و فریبدهنده زن و خانواده.
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
شاه هرچه (در مهربانی و لطف) تلاش میکرد یک کنیزک نبود که قدردان باشد.(بر جای خویش بودن: کنایه است از قدردان بودن.)
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت
چونکه بدمهر دید باز فروخت
به هر کنیزی که محبت کرد وقتی بیمحبت دید، فروخت.
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزکفروش شد مشهور
از بس آنشاه کنیز از خود راند به «شاه کنیزفروش» معروف شد.
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
هر کسی در اینباره چیزی میگفت بدون آنکه از علت و درون ماجرا آگاه باشد.
شه ز بس جستجوی تافته شد
بی مرادی که باز یافته شد
شاه از جستجوی فراوان، تافته و کوفته شد بیآنکه مراد و آرزو بیابد. (تافته: خسته و کوفته راه)
نه ز بیطالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
نه از بیطالعی و بیبختی زنمیگرفت، نه کنیزی دلخواه مییافت.
دست از آلودهدامنان میشست
پاکدامن جمیلهای میجست
از آلودهدامنان و گناهکاران کناره میگرفت؛ و در پی یافتن زنی زیبا و پاکدامن و عفیف بود.
تا یکی روز مرد بردهفروش
بردهخر شاه را رساند به گوش
تا اینکه روزی مرد بردهفروش به بردهخر شاه خبر داد.
کآمدهست از بهارخانهٔ چین
خواجهای با هزار حورالعین
که از بوستان چین، تاجری با هزار بت زیبارو رسیدهاست.
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختایی نیز
دستناکرده: دست نخورده. خلخ و ختا نام ناحیههایی است که به داشتن زیبارویان و همچنین نافه آهو و مشک مرغوب معروف بوده است.
هریک از چهره عالمافروزی
مِهرسازی و مهربانسوزی
هر کدام خود خورشیدی است، شایسته عشق و محبت.
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستارهٔ سحری
مصرع دوم : نورش مثل نور ستاره سحری بود.
سفتهگوشی چو دُر ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که ارزش یک مروارید که هنوز ندیده و دست نخورده باقی مانده، تنها با جان انسان قابل مقایسه است. در واقع، نشان میدهد که چیزهای باارزشی که در شرایط خاص قرار دارند، قیمت واقعیشان تنها در صورت شناخت و اعتبار پیدا میکنند.
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخپاسخ ولیک شیرینخند
منظور از لؤلؤبند دندانهای زیبا و سپید است.
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
شکرریز خنده: خنده شیرین.
گرچه خوانش نوالهٔ شکرست
خلق را زو نوالهٔ جگرست
«نواله» خوراکی است که در نان نازک پیچیده شده باشد در مصرع اول برای رساندن معنی «یکدست و خالص بودن» و «آماده خوردن» استفاده شده است. بیت یعنی آن کنیزک مانند سفرهٔ پر از نواله حلوا و شکر است و دل مردم از حسرت آن شیرینی، مانند نوالهٔ جگر، بریان و کباب شده است.
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
خیره شدم: حیران شدهام. («شدم» در هر دو مصرع مخفف «شدهام» است.)
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری، فارغم که بپسندی
فارغم: مطمئنم
شاه فرمود کاورَد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
نَخّاس: بردهفروش، کنیزفروش و مکان بردهفروشی را «نخاس خانه» میگفتهاند.
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
هوش مصنوعی: رفت و آمد و شاه همه چیز را مشاهده کرد و با فروشنده صحبت کرد و نکات را دریافت.
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت، شاهی بود
هوش مصنوعی: اگرچه هر یک از آنها به ظاهر زیبا و جذاب بودند، اما آن کسی که میفروخت، در حقیقت دارای مقام و ارزش بالایی بود.
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
هوش مصنوعی: خبرهایی که گوینده ارائه کرده بود، از نظر کیفیت و جذابیت بیشتر مورد پسند قرار گرفت.
با فروشنده گفت شاه «بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی؟
هوش مصنوعی: با فروشنده گفت شاه: «بگو که این کنیزک چه ویژگیهایی دارد؟»
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم»
هوش مصنوعی: اگر او برای من تمایل نشان دهد، هر چیزی که بخواهی، میتوانم به ارزش آن اضافه کنم.
خواجهٔ چین گشاده کرد زبان
گفت کاین نوشبخشِ نوشلبان
هوش مصنوعی: خواجه چینی زبانش را باز کرد و گفت که این شخصی که لبهایش همچون نوشیدنی است، بخشنده و عطا دهنده است.
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کهآرزو خواه را ندارد دوست
هوش مصنوعی: جز یک خصلت زشت که خوب نیست، و آن این است که کسی که آرزو دارد، دوستی ندارد.
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هوش مصنوعی: هر آنچه که در مورد زیبایی و دلربایی لازم است، او همه را دارد و تو میتوانی حالت او را ببینی.
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
هوش مصنوعی: هر کسی که در صبح زود با ناز و محبت با من رفتار کند، من نیز با کمال میل و محبت به او پاسخ میدهم.
کاورَد وقت ِ آرزوخواهی
آرزوخواه را به جانکاهی
هوش مصنوعی: زمانی که شخصی خواهان آرزوها و خواستههای خود است، باید با دقت و با جان و دل به آنها توجه کند و برای رسیدن به آنها تلاش کند.
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
مَکاس: چانهزدن در معامله، در اینجا یعنی پافشاری
بد پسند آمدهست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
هوش مصنوعی: خوی بدی که از کنیز تو شنیدم، برای من неприят است.
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار؟
هوش مصنوعی: اگر او اینگونه است و تو آنگونه، پس اجازه بده که هماهنگی کجا در کار باشد؟
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
هوش مصنوعی: اگر من او را به ناز بخرم، مثل دیگران او را به راحتی از دست نمیدهم.
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
بیع: خریدن.
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
بیبها: در اینجا یعنی بهعنوان هدیه و بیهزینه.
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
هوش مصنوعی: هرگاه شاه در چهره کسی زیبایی و جذابی ببیند، مانند مشتری که به زیبایی ستارهها علاقهمند است، به او جذب میشود و به او رغبت پیدا میکند.
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرُست
هوش مصنوعی: تنها آن کنیز زیبای پریچهره در دلش هیچ حسی از عشق و محبت شکل نگرفته است.
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خامدست چون بازد
خامدست: ناشی
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
هوش مصنوعی: او نه میتوانست از کنیزک سیر شود و نه میتوانست عیبهای او را بر خود هموار کند.
عاقبت عشق سر گرایی کرد
خاک در چشم کدخدایی کرد
هوش مصنوعی: در نهایت، عشق باعث شد که غم و اندوه به سراغ فردی بیاید و چشمان او را پر از خاک و غبار کند.
سیم در پای سیمساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
هوش مصنوعی: سیم، زنجیری از جنس خود را بر پای سیمساقی بست و گنبدی از جنس سیم را با استفاده از سیم خریداری کرد.
درِ یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهایی رست
هوش مصنوعی: در جلوی یک آرزو، در خود را بست و از خطر یک مار و اژدها نجات یافت.
وان پریرو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
هوش مصنوعی: آن پری زیبا زیر پردهی شاه، به خدمت افراد حاضر در پرده توجه داشت.
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
هوش مصنوعی: شخصی مثل غنچهای مهربان است که در ظاهر ممکن است با دیگران به خوبی رفتار کند، اما در باطن و در دلش ممکن است دشمنی و ستیز داشته باشد.
جز درِ خفت و خیز کهآن در بست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خفت و خیز: در اینجا کنایه است از همخوابگی.
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
هوش مصنوعی: مدیریت خانه و اعتماد به یکدیگر، به طور محبتآمیز و دلگرمکننده، به هر نفر در خانواده اهمیت داده میشود.
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
اگر چه شاه مقام او را همچون سرو بالا میداشت و به او احترام میگذاشت، او همچون سایهٔ سرو بر زمین بود (و بهدور از کبر و غرور).
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامهٔ خام را به خم دادن
آن پیرزن شروع کرد به دَم دادن و مغرور کردن کنیزک و شروع به ناراست کردن او. (« خَم دادن خامهٔ خام» یعنی خامه و نیِ راست را ناراست و خم کردن زیراکه خامه و قلم ناراست دور انداخته میشود. یعنی وادار کردن کنیزک به ناراستی. دَم دادن یعنی باد کردن چنانکه پوست گوسفند و خیک و ... را باد میکنند. «دَم دادن» بهمعنی افروختن آتش نیز هست؛ « قلمنی خام و تازه» را بر آتش میگیرند تا راست و درست سازند. اما در اینجا آن پیرزن بدخواه نی خام را خممیدهد.)
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
هوش مصنوعی: زن پیر فریادی کشید، زیرا نامی از کنیزش را فراموش کرده بود و نتوانست از آن بگذرد.
شاه از آن احتراز کاو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
مصرع دوم: شاه ماجرای سایر کنیزکان پیشین را فهمید.
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه افسون کرد!
گویا منظور از افسونگر در این بیت یعنی زیبا؛ آن کنیزک زیبا که با درستکاری خود، افسونها و دمیدنهای پیرزن را از میان بُرد.
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
هوش مصنوعی: به قدری در دل شاه عزیز جای گرفتی که حتی از دوستی به جای یک عزیز، تبدیل به خدمتکار او شدی.
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
هوش مصنوعی: با وجود اینکه آن ترک در دیدن زیباییها بیپروا بود، اما همچنان به خودداری و کنترل نفس ادامه داد.
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
هوش مصنوعی: شب زمانی پیش آمد که فرصتی دست داد و شعلهای در دو نفر که به هم عشق می ورزیدند، روشن شد.
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
هوش مصنوعی: پای شاه در کنار محبوبش قرار گرفته است، در حالی که او در میان پشم و پر رویا میخوابد.
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
مقصود از تشبیهات و استعارات این بیت، نهایت رغبت و میل هردو به همآغوشی است.
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلابانگیز
هوش مصنوعی: هنگامی که پادشاه از عشق و هیجان شعلهور شد، به زنی که بوی گل و عطرش دلربا بود، گفت.
کای رطبدانهٔ رسیدهٔ من
دیدهٔ جان و جان دیدهٔ من
هوش مصنوعی: ای میوهٔ رسیدهٔ دلنشین من، تو چشمان جان منی و جان من به تو نظر دارد.
سرو با قامتت گیاهفشی
تشت مه با تو آفتابهکشی
گیاهفش: گیاهوش، همچون گیاه. یعنی سرو در برابر قامت تو همچون گیاهی است. آفتابهکش: کنیزی که برای مهتر خود، آفتابه و تشت را برای روی شستن نگهمیدارد. تشت مَه: کنایه است از ماه کامل شب چهارده.
از تو یک نکته میکنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگویی راست
هوش مصنوعی: من از تو یک خواسته دارم، خواهش میکنم هرچه بپرسم، به درستی جواب بدهی.
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
کار راست گردیدن: به هدف و مراد رسیدن.
وانگه از بهر این دلانگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
هوش مصنوعی: سپس به خاطر این دلانگیزی، بر گلهای تازه شکر پاشید.
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بُد بلقیس
وقتی: یکروز، زمانی. زُهره در تسدیس: اصطلاح نجومی است، یعنی در زمان و طالعی نیکو.
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
هوش مصنوعی: آنها فرزندی داشتند که از دنیای خود جدا شده بود و دست و پایش آزاد و رها از هر وابستگی بود.
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
هوش مصنوعی: بلقیس گفت: ای پیامبر خدا، تو سالم و تندرست هستی از سر تا پا.
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پایی ز تندرستی دور
هوش مصنوعی: چرا فرزند ما اینقدر ضعیف و رنجور است، چرا از سلامتی دور افتاده؟
درد او را دوا شناختنیست
چون شناسی علاج، ساختنیست
هوش مصنوعی: دردش را کسی میشناسد که راه درمانش را هم بداند. همانطور که کسی که درمان را میشناسد، میتواند بهبودی به وجود آورد.
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
هوش مصنوعی: زمانی که جبرئیل پیام این داستان را به تو آورد، تمام آن را به او بگو.
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
هوش مصنوعی: برای اینکه پس از نزدیکی به شما، آرامش خاطر و اسرار نوشته شده در لوح محفوظ را بیابد.
چارهای کاو علاج را شاید
به تو آن چارهساز بنماید
هوش مصنوعی: شاید راه حلی که برای درمان مشکل تو وجود دارد، به دست کسی که توانایی حل مشکلات را دارد، به تو نشان داده شود.
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
هوش مصنوعی: آیا ممکن است این کودک به خوشبختی برسد و با امید زندگی کند؟
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر میبود
هوش مصنوعی: سلیمان به خاطر آن سخن خوشحال شد و مدت کوتاهی منتظر ماند.
چونکه جبریل گشت همنفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
هوش مصنوعی: وقتی که جبرئیل همصحبت او شد، دوباره آنچه را که در دلش میگذشت به او گفت.
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
هوش مصنوعی: جبرئیل رفت و پیام درود را از کجا آورد؟ از خداوندی که آسمان را آفریده است.
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
(جیرئیل) گفت: که دوا و درمان این درد و بیماری، دو چیز است، که هر دو در جهان عزیز و گرانقدر است.
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
و این (دو چیز) آناست که وقتی که تو و جُفت باهم مینشینید هردو بههم راست بگویید.
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
هوش مصنوعی: بدان که از آن داستان واقعی، رنج و سختی این کودک برمیخیزد.
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
هوش مصنوعی: سلیمان به سرعت بلقیس را فراخواند و جبرئیل به او خبر رساند.
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه میشد آبادان
خَلَف: فرزند صالح.
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
هوش مصنوعی: بگو تا چه میخواهی بگویی تا من نیز بتوانم با راستی و درستی پاسخ دهم، زیرا این کار بر اساس عهد و پیمان مطمئن است.
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کای جمال تو دیده را مقصود
هوش مصنوعی: او دوباره از او پرسید آن روشنایی که وجودش درخشندگی است، آیا زیبایی تو هدف چشمان من است؟
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
هوش مصنوعی: هرگز در دنیا به خاطر خواستههایم، جز به خاطر محبت تو، به کسی تمایل نداشتم؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
هوش مصنوعی: بلقیس گفت که چشم بد از تو دور است، زیرا تو روشنتر از چشمه نور هستی.
جز جوانی و خوبیات کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
هوش مصنوعی: تنها جوانی و زیباییات است که بر همه ویژگیهای تو میافزاید و ارزش تو را بیشتر میکند.
خوی خوش روی خوش نوازش خوَش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
هوش مصنوعی: خودت را با خوشی و مهربانی زینت بده، چرا که دور همی تو مانند باغی زیبا و بهشتی است.
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
حِرز: تعویذ.
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
هوش مصنوعی: با وجود تمام خوبیها و جوانیات، تو فرمانروای زندگی و خوشبختی خود هستی.
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
منظور: پسندیده و مطلوب.
طفل بیدست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
هوش مصنوعی: کودک بیدست وقتی این راز را شنید، دستهایش را به سوی خود دراز کرد.
گفت: ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
از دست دیگران: از کمک دیگران
چون پری دید در پریزاده
دید دستی به راستی داده
یعنی وقتی بلقیس به فرزند نگاه کرد، دید که دست سالمی در نتیجه راستگویی خود بهاو داده است،
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
هنری: ارزشمند و مفید، صاحبهنر.
بر سر طفل نکتهای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
هوش مصنوعی: بهتر است که بر سر جوانی نکتهای را روشن کنی تا او بتواند بر اساس آن از من کمک بگیرد و به تو نیز اتکا کند.
یک سخن پرسم ار نداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هوش مصنوعی: اگر حرفی برای گفتن نداری، رنجی از این دنیا نکش که با این همه ثروت و دارایی، نیازی به سختی کشیدن نیست.
هیچ بر طبع ره زند هوَسَت؟
که تمنا بود به مال کست؟
هوش مصنوعی: آیا هیچگاه هوس تو بر دل تو غلبه میکند؟ چرا که آرزوهایت به مال و ثروت دیگران وابسته است؟
گفت پیغمبر خدایپرست
کانچه کس را نبود ما را هست
هوش مصنوعی: پیامبر فرمود که آنچه برای دیگران نیست، برای ما وجود دارد.
ملک و مال، خزینهٔ شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
هوش مصنوعی: من همه چیز دارم، از ثروت و پادشاهی گرفته تا نعمتهای زندگی، مثل ماهی که در دریا زندگی میکند.
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
هوش مصنوعی: با وجود چنین نعمت فراوان و کامل، هر کسی که به نزد من بیاید، با سلام و احترام مورد استقبال قرار میگیرد.
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه ز راه
هوش مصنوعی: نگاهی به دستان او میاندازم تا ببینم از این راه چه هدایتی برای من به ارمغان خواهد آورد.
طفل کاین قصه گفتهآمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
هوش مصنوعی: کودکی که این داستان را تعریف کرد، درست است که پاهایش را باز کرد و از زمین بلند شد.
گفت: بابا روانه شد پایم
کرد رایِ تو عالمآرایم
هوش مصنوعی: پدرم رفت و من بر اساس نظر تو زندگیام را سامان میبخشم.
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
هوش مصنوعی: وقتی انسان در برابر خدا راست بگوید، مشکلات و مشکلات از زندگیاش دور میشود و از سختیها رهایی مییابد.
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید، راست اندازیم
هوش مصنوعی: بهتر است که ما با دقت و صداقت به سمت هدفهایمان برویم، مانند تیراندازی که با دقت به شکار میزند.
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدهست مهر تو سرد
هوش مصنوعی: بگو ای کسی که از مهربانان هستی، چه دلیلی دارد که محبت تو اینگونه کمرنگ و سرد شده است؟
من گرفتم که میخورم جگری
در تو از دور میکنم نظری
هوش مصنوعی: من در دوری تو، با تمام وجودم احساس درد و عشق میکنم و از دور به تو نگاه میکنم.
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کردهای به بد مهری؟
هوش مصنوعی: چرا با این که تو اینقدر زیبا و خوشصورت هستی، به بدی و بیمهری رفتار میکنی؟
سرو نازنده پیش چشمهٔ آب
بهتر از راستی ندید جواب
هوش مصنوعی: سروی زیبا و لطیف در کنار چشمه آب، چیزی بهتر از حقیقت را نمیتوان دید.
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
هوش مصنوعی: او میگوید که در نسل ما یک ویژگی خاص وجود دارد که امتحانش را پس دادهایم و ثابت شده است.
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون به زادن رسید زاد و بمرد
هوش مصنوعی: هر زنی که دل به مردی بسپرد، زمانی که به دوران زایمان برسد، هم زایمان میکند و هم ممکن است جانش را از دست بدهد.
مُرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد؟
هوش مصنوعی: هر زنی که از دل ما فرزند به دنیا آورد، همانطور که او مرد، دل ما نیز به مرگ خواهد رسید.
در سر کام، جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
هوش مصنوعی: در دل خوشی و شادی، نباید جان را به خطر انداخت، همانطور که در شهد شیرین، زهر نمیشود خورد.
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
هوش مصنوعی: این زندگی من از آن شخص عزیزتر است که آن را در معرض خطرات او قرار دهم.
من که جاندوستم نه جاناندوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
عیبه: کیسه چرمی که رخت و سلاح و جامه در آن نگاه دارند. || رازگاه مردم.
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
از طبق و خوان، سرپوش را کنار زدم (واقعیت را گفتم) حالا اگر میخواهی مرا بگذار بمانم یا مرا بفروش.
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
هوش مصنوعی: اما من مانند ضمیر خودم، با تو از حال و روز خودم صحبت نکردم.
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
هوش مصنوعی: من چشمی دارم که امیدوارم پادشاه جهان هرگز حال خود را از من پنهان نکند.
کز کنیزانِ آفتابجمال
زود سیری چرا کند همه سال؟
هوش مصنوعی: چرا کسی که به زیبایی آفتاب میرسد، هر سال از کنیزان آن زیبایی زود خسته میشود؟
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرَد با کسی بهسر ماهی
هوش مصنوعی: دل به هیچ چیزی نمیدهد و با هیچکس هم به صمیمیت نمیرسد.
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
هوش مصنوعی: هرکسی که با محبت و مهربانی با او رفتار شود، به مرور زمان از خود ضعفی نشان میدهد و ممکن است آسیبپذیر شود.
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکنَد در زمین به خواری باز
هوش مصنوعی: او در اوج ثروت و خوشبختی قرار میگیرد و در عین حال، در زمین زندگی را با ذلت و تحقیر تجربه میکند.
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
هوش مصنوعی: شاه گفت: برای اینکه هیچکس با من از روی محبت نزدیک نشود، این کار را انجام میدهم.
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
هوش مصنوعی: همه مشغول کار خودشان بودند و هر کسی نتیجه کارهایش خوب یا بد بود.
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمتگری رها کردند
هوش مصنوعی: وقتی که دل را با آسایش آشنا کردند، درد و رنج خدمت کردن را رها کرد.
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوتِ هر شکمیست
نان میده: نانی که از آرد بسیار نرم یا چندبار بیخته و سَرَند شده، بپزند. مصرف مشابه این نوع نان امروزه معمول است. اما کسانیکه که عادت بهخوردن آن ندارند و برای اولین بار میخورند (ونیز پرخوری به علت خوشمزه بودن) بسیار سنگین و ثقیل است.
شکمی باید آهنین چون سنگ
کهآسیاش از خورش نیاید تنگ
هوش مصنوعی: برای رسیدن به موفقیت و پیشرفت، باید اراده و پشتکاری قوی مانند سنگ داشته باشیم، زیرا اگر در مسیر تلاش و کوشش به سختیها و چالشها برنخوریم، نتایج مطلوب به دست نخواهد آمد.
زن چو مرد گشادهرو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
هوش مصنوعی: اگر زنی مردی را با روی گشاده و خوشبرخورد ببیند، هم به او نگاه میکند و هم به خود میاندیشد.
بر زن ایمن مباش زن کاه است
بَرَدش باد هر کجا راه است
هوش مصنوعی: به زن اطمینان نکن، زیرا مانند کاه است که هر بادی او را به سمت خود میبرد و به راحتی تحت تأثیر قرار میگیرد.
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
مصرع دوم: بهجوی زر با آدم حقیر و جومایهای، جور میشود.
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
هوش مصنوعی: اگر آتش از آتش تولید دانه کند، دانهای که به خوبی پخته شده لعل و دانهای که نپخته است، به همان شکل باقی میماند.
زن چو انگور و طفل بیگنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
هوش مصنوعی: زن مانند انگور است و کودک بیگناه نیز خام و سرسبز است و حالتی پخته و بالغ را به تصویر میکشد.
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پختهشان خامند
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است که در زندگی، وضعیتی وجود دارد که به ظاهر ممکن است چیزها متفاوت از آنچه که هستند به نظر برسند. به عبارتی، عناصر یا افکار ناپخته ممکن است در ابتدا جذاب به نظر برسند، اما در واقعیت ممکن است ناپخته و خام باشند. برعکس، آنچه که پخته و توسعه یافته به نظر میرسد، در واقع میتواند به صورت گنگ و نامشخص جلوه کند. این بیان به نوعی به تضاد میان ظواهر و واقعیتها اشاره دارد.
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
هوش مصنوعی: عصمت و پاکدامنی زنان، زیبایی همسران را به یاد میآورد، همچنان که شب که به پایان میرسد و ماه، زیبایی خود را در آسمان مینمایاند.
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
هوش مصنوعی: من در میان پرستندگان خود هیچکس را جز خودم ندیدم که به آراستگی بپردازد و همین کافیست.
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
هوش مصنوعی: من در تو مشاهده کردم که اگر به تو خدمت کنم، زمان همواره بیشتر و باارزشتر خواهد بود.
لاجرم گرچه از تو بیکامم
بی تو یک چشمزد نیارامم
هوش مصنوعی: بنابراین، هرچند که از تو چیزی نمیطلبم، بدون تو حتی برای لحظهای هم آرامش نخواهم داشت.
شاه از این چند نکتههای شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
هوش مصنوعی: پادشاه تحت تأثیر نکات شگفتانگیزی قرار گرفت، ولی هیچ اقدامی نکرد و بیخبر از ماجرا ماند.
شوخچشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی باعث میشود که خطای چشم را نادیده بگیریم و همچنان به سمت معشوق نگاه کنیم. تیر عشق به هدف نرسیده و دل ما همچنان درگیر اوست.
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی
میبُرید: میپیمود. گریوه: راه پرشیب کوهستان.
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
هوش مصنوعی: او با وجود تشنگی، صبر را انتخاب کرد و به زمان اجازه داد تا به سمت جلو حرکت کند.
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
هوش مصنوعی: پیرزنی که از زیبایی و جلال خود به خارج از خانه مینگریست، به طور طبیعی توجهها را به خود جلب میکرد.
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
هوش مصنوعی: آشکار شد که صبر و تحمل شاه، تنها به خاطر آرزوهایش نیست و او به این موضوع آگاهی پیدا کرده است.
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
هوش مصنوعی: زنی تازه رسیده او را به شدت ناتوان کرده و از پایه و اساس خود جدا شده است.
گفت وقتاست اگر به چارهگری
رقص دیوان برآورم به پری
هوش مصنوعی: به نظر میرسد زمان آن رسیده که برای پیدا کردن راه حلی، با شور و شوق و هیجان، به صحنه بروم و شور و حال دیوانهواری را به نمایش بگذارم.
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
هوش مصنوعی: میخواهم به جایی نزدیک شوم که نور و روشنی وجود دارد و به خاطر این کار، به جایگاهی که به زیبایی معروف است آسیب بزنم.
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
هوش مصنوعی: تا زمانی که دیگر هیچ زخم و آسیبی از تیر و کمان به کسی نرسد.
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
هوش مصنوعی: او با شجاعت و جذابیت خود به تنهایی باشد و جادوگری کرد که باید انجام میداد.
در مکافات آن جهانافروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
هوش مصنوعی: در عوض آنکه جهان را روشن کند، او داستانی را برای پادشاه میخواند که از یک استاد قدیمی آموخته است.
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که زودتر به خواستهات برسی، باید ابتدا کارهای ابتدایی و بنیادی را به خوبی انجام دهی و خود را آماده کنی.
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رِفق بخار
هوش مصنوعی: اسب رام شده را دو یا سه بار سوار شو و به آرامی آن را حرکت بده.
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
هوش مصنوعی: کسی که در پی آمادهسازی و تربیت اسب است، برای اینکه اسب را رام کند، باید آن را تحت کنترل و مدیریت دقیق قرار دهد.
شاه را این فریب، چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
هوش مصنوعی: شاه به این فریب بسیار هوشیار است و این ساختار و قالب بهخوبی به جا آمده است.
شوخ و رعنا خرید نوشلبی
مهرهبازیکنی و بوالعجبی
هوش مصنوعی: دختر زیبا و بازیگوشی را برای خود خریدم که لبهایش مثل نوشیدنی خوشمزه است و در عجب است که چگونه در بازیهای عشق و محبت مهارت دارد.
بردهپرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرمسم زاده
هوش مصنوعی: او که پرورشدهنده غلامان است، خود از نرمخویی و نجابت زاده شده و در نتیجه سختیهایی را تحمل کرده است.
با شه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
هوش مصنوعی: با تلاش و تمرین بسیار، توانستهای به خوبی در هر زمینهای تبحر پیدا کنی و در هر مسابقهای به زیبایی عمل کنی.
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفتهای میباخت
هوش مصنوعی: شاه در رفتار با او خیلی رسمی و تکلفی بود، اما او در عوض برای حفظ این شرایط به راحتی و بیدردسر زندگیاش را میگذرانید.
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
هوش مصنوعی: زمانی که برای تفریح و بازی دستت را دراز کردی، وقتی به کمک نیاز داشتی، آن را جمع کردی.
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
هوش مصنوعی: زیبایی و ناز او در یک سو و سختی و فشاری که در دل احساس میکنم در سوی دیگر است؛ در اینجا قلبم مانند جواهر در دستانم فشرده است.
رغبت آمد ز رشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
هوش مصنوعی: مراقبت و توجه به زیباییهای زندگی، آدمی را به سمت آرزوها و خواستههای جدید میکشاند، همانگونه که حسادت به خواب آسوده دیگران، انسان را به تلاش برای به دست آوردن آنچه دیگران دارند، وا میدارد.
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
هوش مصنوعی: با اینکه شاه به خاطر حسادت از طریق دیگری دست به کار شده، غیرت بر چهره این ماه تابیده است.
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
هوش مصنوعی: هیچ بخشی از راه و اصول عبودیت را فراموش نکرده و حتی یک تار موی خود را از آنچه بوده است تغییر ندادهاست.
در گمان آمدش که این چه فن است
اصل طوفان تنور پیرزن است
هوش مصنوعی: او به اشتباه تصور کرد که این چه هنری است؛ در واقع، منبع اصلی این آشفتگی و هیاهو، آتش تنور زن سالخوردهای است.
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
هوش مصنوعی: او تصمیم گرفت که در عشق خود صبر کند، اما باید بدانید که این صبر در عشق هیچ منفعتی ندارد.
تا شبی خلوت آن همایونچهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
هوش مصنوعی: یک شب، در مکانی خلوت، آن چهرهی نازنین فرصتی پیدا کرد تا با شاه از روی محبت گفتگو کند.
گفت کایخسروِ فرشتهنهاد
داور مملکت به دین و به داد
هوش مصنوعی: ای پادشاه نیکوکار و فرشتهگونه، تو قاضی و راهنمای سرزمین هستی که بر اساس دین و عدالت حکم میکنی.
چون شدی راستگوی و راستنظر
با من از راه راستی مگذر
هوش مصنوعی: زمانی که به راستی و صداقت دست یابی، با من از راه صداقت عبور کن.
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
هوش مصنوعی: هر روز که به دنیا میآییم، از صبح شروع میشود و در نهایت به شب میانجامد، حتی اگر روزهایمان به نگاه ما بیپایان به نظر برسند.
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
هوش مصنوعی: برایت آرزو میکنم که روزگارت همیشه پایدار باشد و شبهایت فقط شبهای وصال و خوشی باشد.
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکهفروش؟
هوش مصنوعی: صبح که به من اولین نوش را دادی، چرا حالا مثل شام به سرکهفروش شبیه شدهای؟
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیام در دَم شیر؟
هوش مصنوعی: اگرچه من چیزی از تو نگرفتم که سیر شوی، پس به چه دلیلی مرا در چنگال سختی و مشکل انداختی؟
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهایی برابر نظرم
هوش مصنوعی: ای کاش به خاطر غم و اندوه، جانم را از دست ندهی، زیرا هیولایی در برابر دیدگانم لحظه به لحظه به وجود میآید.
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
هوش مصنوعی: اگر مرا بکشید، چه تفاوتی دارد؟ حتی اگر با شمشیر خودتان هم این کار را کنید، باز هم اهمیتی نمیدهد.
به چنین ره که رهنمون بودت؟
وین چنین بازییی که فرمودت؟
هوش مصنوعی: به کدام راهی که تو را هدایت کند؟ و به این نوع بازی که دستور دادی؟
خبرم ده که بیخبر شدهام
تا نپرم که تیز پر شدهام
هوش مصنوعی: به من بگو که از وضعیت خود بیخبر ماندهام تا طوری نشوم که خیلی سریع و ناگهانی واکنش نشان بدهم.
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشایی بند
هوش مصنوعی: به خدا و جان تو قسم که اگر این قفل را باز کنی، بند من نیز گشوده خواهد شد.
قفل گنج گهر بیندازم
با بهافتاد شاه در سازم
هوش مصنوعی: من کلید گنج گرانبها را به چالش میکشم و با حاکم در میدان هنر همساز میشوم.
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
هوش مصنوعی: شاه در آنجا که بود احساس گرفتاری کرد، زمانی که به سوگند اعتماد او نگاه کرد.
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
هوش مصنوعی: او از آن ماه زیبا و مهربان، همه رازهای گفتنی و نگفتنی را بیان کرد.
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
هوش مصنوعی: خواستههای تو باعث شد که من دچار آتش عشق شوم و از درون بسوزم.
سخت شد دردم از شکیبایی
وز تنم دور شد توانایی
هوش مصنوعی: دردم به حدی زیاد شده که دیگر نمیتوانم تحملش کنم و از قوای جسمیام نشانی باقی نمانده است.
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزنوارم از دوا بنواخت
هوش مصنوعی: پیرزن وقتی که دارو را شناخت، با محبت و مهربانی به من توجه کرد و رفتار کرد.
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آش مزور سود
آش مزوّر، مزوره یا مزوری، آشی است بیگوشت که از کدو و تره یا انار ... که برای بیمار پرهیزی میپزند. گفته شده بدانعلت آنرا مزور نامیدهاند که برای فریب بیمار بوده است. در بعضی نسخ بجای «بهدروغم»، «به علاجم» نوشته شده است.
آتش انگیختن به گرمی تو
سختییی بد برای نرمی تو
هوش مصنوعی: میتوان گفت که شعلهوری و حرارت تو برای لطافت و نرمیات، ناگوار و مشکل است.
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
هوش مصنوعی: آب تنها با حرارت آتش گرم میشود و آهن نیز بدون حرارت آتش نرم و منعطف نمیشود. به عبارت دیگر، برای ایجاد تغییرات و تحول در چیزها نیاز به عنصر تحریککننده یا حرارت وجود دارد.
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
هوش مصنوعی: اگرچه من از جایی دیگر با تو همنظر نیستم، اما درد تو برای من بهترین درمان است.
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
هوش مصنوعی: آتش در دل من ناشی از وجود تو بود، مانند یک پیرزن که در میان دود، در حال تلاش است.
چون شدی شمعوار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
هوش مصنوعی: زمانی که تو مانند شمع با من صاف و روشن شدی، دود و غبار از میان ما کنار رفت.
کهآفتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد؟
هوش مصنوعی: آفتاب من از کجا به دنیا آمد که همیشه به یاد آن زن پیر میافتم؟
چند ازین داستان طبعنواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
هوش مصنوعی: نمیدانم چند بار از این داستانهای دلنشین گفتم و آن معشوقه زیبا هم با ناز و نوازش به حرفهایم گوش داد.
چون چنان دید ترک توسنخوی
راه دادش به سرو سوسنبوی
هوش مصنوعی: وقتی که چنین دید، اسب ترک با خوی خود، راه را به سمت سرو خوشبو و گل سوسن باز کرد.
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
هوش مصنوعی: یک بلبل بر روی یک غنچه نشسته بود و به محض اینکه غنچه شکفت، بلبل به شوق و شادی افتاد.
طوطییی دید پُر شکر خوانی
بیمگس کرد شکر افشانی
هوش مصنوعی: طوطیای را دید که در حال خواندن ترانهای پر از شیرینی و لذت بود. اما بدون اینکه مگسی در اطرافش باشد، شیرینی را پراکنده کرد.
ماهییی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
هوش مصنوعی: ماهیای را در آبگیر انداختند و رطوبتی در میان شیر قرار دادند.
بود شیرین و چربییی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
هوش مصنوعی: شیرینی و چربی چیزی حیرتانگیز است که شیرین را به یاد رطب میآورد.
شه چو آن نقش را پرند گشاد
قفل زرین ز دُرج قند گشاد
هوش مصنوعی: وقتی که آن پادشاه نقش خود را بر زمین نمایان کرد، درخت قند را به طرز زیبا و زرین باز کرد.
دید گنجینهای به زر درخوَرد
کردش از زیبهای زرین زرد
هوش مصنوعی: او گنجینهای از طلا و زیورآلات زیبا را مشاهده کرد که توجهش را جلب کرد.
زردی است آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
هوش مصنوعی: زردی به معنای خوشحالی است که از آن نشأت میگیرد و لذت حلوای زعفرانی هم از آن ناشی میشود.
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردهست
هوش مصنوعی: هرچه را که میبینی زعفران زرد است، به این خاطر است که میخندند؛ زیرا زعفران را خوردهاند.
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
هوش مصنوعی: نوری که از شمع میتابد، با وجود پوشش زرد رنگی که دارد، به تازگی میتاباند و جلوهای زیبا دارد.
زر که زرد است مایه طرب است
طین اصفر عزیز ازین سبب است
«طین اصفر» خاکی است زرد رنگ که در طب بکار میرفته است.
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت بهکام
هوش مصنوعی: وقتی شاه این داستان را شنید، تمام توجهش را به او معطوف کرد و در کنار او استراحت کرد.
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
"گنبد زرد، از داستان های هفت پیکر"
با صدای محمدجعفر محجوب (آلبوم داستان های نظامی گنجوی)
حاشیه ها
1398/11/15 09:02
زهره نامدار
در بیت :
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رفق بحار
کلمه " بحار " غلط است . درست آن" بخار" است.
1399/08/22 13:10
سارا
به افسونگر نگر چه فسون کرد
به نظر میاید باید اینگونه نوشته شود:
به فسونگر نگر چه افسون کرد
1402/04/21 23:07
مریم بکوک
افسانه ی شهر مدهوشان یا شاه سیاه پوشان_ افسانه ایست که پرنسس اقلیم روم به نام همای در روز یکشنبه که به خورشید مرتبط است (sunday) و رنگ آن زرد است.
1402/11/08 22:02
فرهود
بردالعجوز اصطلاحی که دورۀ اوج سرما را یادآور می شود. روایتهای متفاوت از زمان آن وجود دارد؛ به نقل از دانشنامه فارسی در گاهشماری قدیم هفت روز از زمستان را گویند که در سالهای غیر کبیسه، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند، و در سالهای کبیسه چهار روز آخر بهمن و سه روز اول اسفند است.