گنجور

بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

چونکه بهرام شد نشاط‌پرست
دیده در نقشِ هفت پیکر بست
روز شنبه ز دیر شمّاسی
خیمه زد در سواد عبّاسی
سوی گنبد‌سرای غالیه‌فام
پیش بانوی هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشک‌ِ سیاه
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بویی چو باد شبگیری
تا ز دُرج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
آهوی ترک‌چشم هندو زاد
نافهٔ مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه
تا جهان ممکن است جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر‌گوار‌َش عود
گفت و از شرم در زمین می‌دید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
که شنیدم به خردی از خویشان
خرده‌کاران و چابک‌اندیشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف‌سرشت
آمدی در سرای ما هر ماه
سر‌به‌سر کسوتش حریر سیاه
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکهٔ سیم‌؟
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپید‌کار شوی
بازگویی ز نیک‌خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت که‌احوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ار زان‌که باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مُرد‌، خوشنودم
مَلِکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
رنج‌ها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه‌پوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گل‌ِ باغ بود مهمان‌دوست
خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست
میهمان‌خانه‌ای مهیا داشت
که‌ز ثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هر‌آن شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش بر‌آن قرار گذشت
تا نشد عمرش‌، از قرار نگشت
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت ِ بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری
بر کنارم نهاد پای به مهر
گله می‌کرد از اختران سپهر
که‌آسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی‌، چه بازی کرد‌!
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غم‌خواران
بهترین همه جهان‌دار‌ان
بر زمین یارییی که‌را باشد‌؟
که‌آسمان را به تیشه بتراشد‌؟
باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکه‌را دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو‌؟
گفت‌: بگذار‌، از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو‌، بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داری‌ام معذور
که‌آرزویی‌ست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
کردمش لابه‌های پنهانی
من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
چون ز حد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بی‌قرار‌ی من
گفت شهری‌ست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیت‌خانهٔ سیه‌پوشان
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هرکه زان شهر باده نوش‌کند
آن سوادش سیاه‌پوش کند
آنچه در سر‌نبشت آن سَلَب است
گرچه ناخوانده قصه‌ای عجب است
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
چون بر‌آن داستان غنود سرم
داستان‌گو‌ی دور شد ز برم
قصه‌گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بُد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سویی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد‌، دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
در سرایی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوب‌روی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
از نکویی و نیک‌رایی او
راه جستم به آشنایی او
چون به هم‌صحبتیش پیوستم
به کله‌داریش کمر بستم
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهایی برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دیبا و گه به دیبا روی
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزی مرا به خانهٔ خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
میزبان چون ز کارِ خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکش‌ها ساخت
وانچه من دادمش به‌هم پیوست
پیشم آورد و عذر‌خواه نشست
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهر‌سنج
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود‌؟
چیست پاداش این خداوندی‌؟
حکم کن تا کنم کمربندی
جان یکی دارم ار هزار بوَد
هم در این کفه کم‌عیار بود
گفتم ای خواجه این غلامی چیست‌؟
پخته‌تر پیشم آی خامی چیست‌؟
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ‌؟
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
تا دویدند و از خزانهٔ خاص
آوریدند نقدهای خلاص
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
مرد که‌‌آگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وام‌دار‌ی‌ِ تو
نرسیدم به حق‌گزاری تو
دادی‌ام نعمتی دگرباره
جای شرم است‌، چون کنم چاره‌؟
دادهٔ تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به دادهٔ خویش
زان نهادم که این چنین گنجی
نبُوَد بی جزا و پارنجی
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
حاجتی گر به بنده هست‌، بیار
ور نه اینها که داده‌ای بر دار
چون قوی‌دل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصهٔ شاهی و ولایت خویش
کز چه معنی بدین طرف راندم
دست بر پادشاهی افشاندم
تا بدانم که هر که زین شهر‌ند
چه سبب کز نشاط بی‌بهرند‌؟
بی‌مصیبت به غم چرا کوشند‌؟
جامه‌های سیه چرا پوشند‌؟
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیده‌دلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقت است کانچه می‌خواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
خیز تا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
او همی‌شد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
چون پری ز آدمی بُرید مرا
سوی ویرانه‌ای کشید مرا
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهایی به گرد سله مار
گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هرکه خاموش‌ست
از چه معنی چنین سیه‌پوش‌ست
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز
آن رسن‌کش به لیمیا سازی
من بیچاره در رسن‌بازی
شمع‌وار‌م رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمی‌شد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خر‌ِ بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن بتاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
کار‌ساز‌م شد و مرا بگذاشت
کردم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سوی بالا دلم ندید دلیر
زَهرهٔ آن که‌را که بیند زیر‌؟!
دیده بر هم نهادم از سر‌ِ بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
از بزرگی که بود سر‌‌تا‌پای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
پر و بالی چو شاخه‌های درخت
پای‌ها بر مثال پایه تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میانْ غاری
هردَم آهنگ خارشی می‌کرد
خویشتن را گزارشی می‌کرد
هر پری را که گرد می‌انگیخت
نافه مشک بر زمین می‌ریخت
هر بن بال را که می‌خارید
صدفی ریخت پُر ز مروارید
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آب
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورَد چو نخجیرم
ور کنم صبر‌، جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
بی‌وفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمی بدین سردی
چه غرض بودش از شکنجه من
کاین چنین خرد کرد پنجه من
مگر اسباب من ز راهش برد‌؟
به هلاکم بدین سبب بسپرد؟
به که در پای مرغ پیچم دست
زین خطر‌گه بدین توانم رست
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
مرغ و هر وحشی‌یی که بود رمید
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
دست بردم به اعتماد خدای
و آن قوی‌پای را گرفتم پای
مرغ پا گِرد کرد و بال گشاد
خاکی‌یی را بر اوج برد چو باد
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفر‌ساز و او مسافر‌سوز
چون به گرمی رسید تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
مرغ با سایه هم نشستی کرد
اندک اندک نشاط‌ِ پستی کرد
تا بدانجای کز چنان جایی
تا زمین بود نیزه بالایی
بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پایش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلی نازک و گیاهی نرم
ساعتی نیک ماندم افتاده
دل به اندیشه‌های بد داده
چون از آن ماندگی برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
باز کردم نظر به عادت خویش
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
روضه‌ای دیدم آسمان زَمی‌اش
نارسیده غبار آدمی‌اش
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بیدار و آب خفته درو
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
زلف سنبل به حلقه‌های کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
گرد کافور و خاک عنبر بود
ریگ زر‌، سنگلاخ گوهر بود
چشمه‌هایی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
چشمه‌ای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
ماهیان در میان چشمه آب
چون درم‌های سیم در سیماب
کوهی از گِرد او زمرد رنگ
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
همه یاقوت‌ِ سرخ بُد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
صندل و عود هر سویی بر پای
باد ازو عود سوز و صندل سای
حور سر در سرشتش آورده
سرگزیت از بهشتش آورده
ارم آرام ِ دل نهادش نام
خوانده مینوش چرخ مینو فام
من که دریافتم چنین جایی
شاد گشتم چو گنج پیمایی
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم
گِرد بر گشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه‌های دیده نواز
میوه‌های لذیذ می‌خوردم
شکر نعمت پدید می‌کردم
عاقبت رخت بستم از شادی
زیر سروی چو سرو آزادی
تا شب آنجایگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر می‌گفتم
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
بر سر کوه مهر تافته تافت
زُهره صبح چون شکوفه شکافت
بادی آمد ز ره فشاند غبار
بادی آسوده‌تر ز باد بهار
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه‌ها در افشانی
راه چون رُفته گشت و نم‌زده شد
همه راه از بتان چو بت‌کده شد
دیدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابری شد دور
یک جهان پر نگار نورانی
روح‌پرور چو راح ریحانی
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دست‌ها گرفته نگار
لب لعلی چو لاله در بستان
لعل‌شان خون‌بهای خوزستان
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
شمع‌هایی به‌دست‌، شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه
آمدند از کشی و رعنایی
با هزاران هزار زیبایی
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
آفتابی پدید گشت از دور
که‌آسمان ناپدید گشت از نور
گرد بر گرد او چو حور و پری
صدهزاران ستاره سحری
سرو بود او‌، کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بوَد پیوست
پر سهی‌سرو گشت باغ همه
شب‌چراغان با چراغ همه
آمد آن بانوی همایون‌بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او‌، قیامتی برخاست
پس به‌یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
رومی و زنگی‌ش چو صبح دو رنگ
رَزمه‌، روم داد و بَزمه زنگ
تنگ‌چشمی ز تنگ‌چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
بود لختی چو گُل سر‌افکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت
که ز نامحرمان خاک‌پرست
می‌نماید که شخصی اینجا هست
خیز و بر گرد گرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
آن پری‌زاده در زمان برخاست
چون پری می‌پرید از چپ و راست
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود
من بدان گفته هیچ نفزودم
که‌آرزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاووس
آمدم تا به جلوه‌گاه عروس
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
خواستم تا به پای بنشینم
در صف زیر جای بگزینم
گفت برخیز جای جای تو نیست
پایهٔ بندگی سزای تو نیست
پیش چون من حریف مهمان‌دوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبی و آشنا نظری
دست‌پرورد رایض هنری
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین
گفتم ای بانوی فریشته‌خو‌ی
با چو من بنده این حدیث مگوی
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی‌؟
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر
همه‌جای آن‌ِ تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
تا شوی آگه ز نهانی من
بهره یابی ز مهربانی من
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاک‌ِ تخت‌پایهٔ تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان به برم
میهمان منی تو ای سره مرد
میهمان را عزیز باید کرد
چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
با من آن مَه به خوش‌زبانی‌ها
کرد بسیار مهربانی‌ها
پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهایی همه عبیر سرشت
خوان ز پیروزه‌، کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد
چون فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
مطرب آمد‌، روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی
هر نسفته‌دُری دری می‌سفت
هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت
رقص میدان گشاد و دایره بست
پَر در آمد به پای و پویه به‌دست
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا ‌«مکن‌» بیش گفت‌، بیش زدم
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
عشق می‌باختم به بوس و به می
به دلی و هزار جان با وی
گفتمش دلپسند‌! کام تو چیست‌؟
نامداریت هست‌، نام تو چیست‌؟
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترک‌تاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نام‌ها را به هم بوَد خویشی
ترکتاز است نامت این عجب است
ترکتازی مرا همین لقب است
خیز تا ترک‌وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
چون می تلخ و نقل شیرین هست
نقل بر خوان نهیم و می بر دست
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
غمزه می‌گفت وقت بازی تست
هان که دولت به کار‌سازی تست
خنده می‌داد دل که وقت خوش‌ست
بوسه بستان که یار ناز‌کش‌ست
چونکه بر گنج‌ِ بوسه بارم داد
من یکی خواستم‌، هزارم داد
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بی‌وفا نبود
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
زین کنیزان که هر یکی ماهی‌ست
شب‌ِ عشاق را سحرگاهی‌ست
آنکه در چشم خوب‌تر یابی
و‌آرزو را در او نظر یابی
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
تا به مولایی‌ات کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
گر دگر شب عروس نو خواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت‌، دگر بخشم
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
پیش خواند و به من سپرد به‌ناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماه‌روی مانده شگفت
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی
او همی‌رفت و من به دنبالش
بندهٔ زلف و هندوی خالش
تا رسیدم به بارگاهی چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم
دیدم افکنده بر بساط بلند
خواب‌گاهی ز پرنیان و پرند
شمع‌های بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
سر به بالین بستر آوردیم
هردو برها به بر در آوردیم
یافتم خرمنی چو گل در بید
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
صدفی مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست
غسل‌گاهم به آبدانی کرد
که‌ز گهر‌ِ سرخ بود و از زر زرد
خویشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
آمدم زان نشاط‌گاه برون
بود یک‌یک ستاره بر گردون
در خزیدم به گوشه‌ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی
آن عروسان و لعبتان سرای
همه رفتند و کس نماند به جای
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلاله تر
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
آهوی شب چو گشت نافه‌گشا‌ی
صدفی شد سپهر غالیه‌سای
سر برآوردم از عماری خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
آمد آن ابر و باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش
باد می‌رُفت و ابر می‌افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی
لعبتان آمدند عشرت‌ساز
آسمان بازگشت لعبت‌باز
تختی از تخته زر آوردند
تخت‌پوشی ز گوهر آوردند
چون شد انگیخته سریر بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
بزمی آراستند سلطانی
زیور بزم جمله نورانی
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غایبان شستند
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آیین خود نشاندندم
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هر ابایی که در خورَد به بساط
وآورَد در خورنده رنگ نشاط
ساختند آنچنان که باید ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
مِی نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
نوش ساقی و جام نوشگوار
گرم‌تر کرد عشق را بازار
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق با باده کرد همدستی
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
کرد شکلی به غمزه با یاران
تا شدند از برش پرستاران
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشیدم چو عاشقان به برش
گفت هان وقت بی‌قراری نیست
شب‌، شب‌ِ زینهار‌خواری نیست
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند
به قناعت کسی که شاد بوَد
تا بوَد محتشم‌نهاد بوَد
وانکه با آرزو کند خویشی
اوفتد عاقبت به درویشی
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کابم از سر گذشت و خار از پای
هست زنجیر‌، زلف‌‌ ِ چون قیرت
من ز دیوانگان زنجیرت
در به زنجیر کن ترا گفتم
تا چو زنجیریان نیاشفتم
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
این همه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست
جوی آبی و آب جویت من
خاکی و آب دست شویت من
تشنه‌ای را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
ندهی آب من بقای تو باد
آب من نیز خاک پای تو باد
خاکیی را بگیر کابی برد
آب‌جویی در آب‌جویی مرد
قطره‌ای را به تشنگی مگداز
تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی می‌خند
بوسه میگیر و زلف و می‌انداز
نرد رو با کنیزکان می‌باز
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانت‌گری چه آری دست‌؟
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
ماهی از حوضه ار به‌شست آری
ماه را دیرتر به دست آری
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
از سر عشوه باده می‌خوردم
بر سر تابه صبر می‌کردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
تا گه روز قند می‌خوردم
با پری دست بند می‌کردم
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
در تمنا که چون شب آید باز
می‌خورم با بتان چین و طراز
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
اول شب نظاره‌گاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین‌خشت
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت من بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
عنبرین طره سرای سپهر
طره ماه درکشید به مهر
ابر و بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازه‌رویی خویش
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک‌فشان
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پرده‌داران به کار بنشستند
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
چون ز خوان‌ریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
از کف ساقیان دریا کف
دُر‌فشان گشت کام‌های صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به‌دست
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسن‌بازی
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت می‌گشت و سست می‌بودم
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستیره‌حور
تا ز گنجینه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوته‌ست دست دراز
مُهر برداشتن ز کان نتوان
کان به‌مُهر است چون توان نتوان
صبر کن که‌آن توست خرما‌بُن
تا به خرما رسی‌، شتاب مکن
باده می‌خور که خود کباب رسد
ماه می‌بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ‌؟
می‌نمایی به تشنه آب شکر
گویی آنگه که ‌«لب بدوز و مخور‌»
چون درآمد رُخت به جلوه‌گری
عقل دیوانه شد‌، که دید پری
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
از زمینی تو من هم از زمی‌ام
گر تو هستی پری‌، من آدمی‌ام
لب به دندان گَزیدنم تا چند‌؟
وآب‌ِ دندان مزیدنم تا چند‌؟
چاره‌ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم
بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسهٔ گرم ده‌، مده دم ِ سرد
بختم از یاری‌ِ تو کار کند
یاری بخت بخت‌ِ یار کند
گویی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازین صعب‌تر‌، که بار افتاد‌؟
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند‌؟
ترسم این پیر گرگ روبه‌باز
گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
گر در‌ِ آرزو‌َم در‌بندی
میرم امشب در آرزومندی
ناز می‌کش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگر‌بار
گفت چونین کنم‌، تو دست بدار
ناز تو گر به جان بوَد‌، بکشم
گر تو از خلخی‌، من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی‌؟
پیشکش کردن این چنین خوانی‌؟
لیکن این آرزو که می‌گویی
دیریابی و زود می‌جویی
گر بر‌آید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید
از من این‌کار در وجود آید
بستان هرچه از منت کام است
جز یکی آرزو که آن خام است
رخ ترا‌، لب ترا و سینه ترا
جز دُرّی‌، آن دگر خزینه ترا
گر چنین کرده‌ای شبت بیش است
این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم‌دل ز بادهٔ خام
ساقی‌یی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشنیدم
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کای نادان
(لیس قریه وراء عبادان)
من‌ِ خام از زیادت‌اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت‌کرده کار مرا
برده یکبارگی قرار مرا
صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشده‌ست به گنج
دست چون دارم‌، ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص‌کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینایی
از تو چون باشدم شکیبایی‌؟
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگان‌ست اگربه جان یابم
کیست کاو گنج رایگان نخرد‌؟
و‌آرزو‌یی چنین‌، به جان نخرد‌؟
شمع‌وار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ می‌سوزم
سوز تو زنده داردم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو می‌جویم
خوابی از بهر خویش می‌گویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خواب‌ها کجا دیدی‌؟
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
ز‌آرزو‌یی چنانکه بود نداشت
لابه‌ها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش
مهل می‌خواست من نکردم گوش
خورد سوگند کاین خزینه توراست
امشب امید و کام دل فردا‌ست
امشبی بر امید ‌ِگنج‌، بساز
شب فردا خزینه می‌پرداز
صبر کردن شبی‌، محالی نیست
آخر امشب شبی‌ست‌، سالی نیست
او همی‌گفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست‌، کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد
خارشم را یکی به صد می‌کرد
تا بدانجا رسید کز چستی
دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه‌کاری‌ِ من
ناشکیبی و بی‌قراری من
گفت ‌‌«یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در ‌ِخزینهٔ قند
چون گشادم‌، بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای‌»
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانهٔ او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت ‌‌«بگشای‌‌»‌، دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایه‌ای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
بخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیه‌پوشی
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه‌ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزو‌یی خام
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درم‌خریدهٔ او
برگزیدم همان گزیدهٔ او
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بوَد سیه‌مو‌یی
وز سیاهی بود جوان‌رو‌یی
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی‌؟
هفت رنگ‌ست زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرین‌ها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چونکه بهرام شد نشاط‌پرست
دیده در نقشِ هفت پیکر بست
هوش مصنوعی: وقتی بهرام به دنبال شادی و خوشی بود، نگاهی به تصویر هفت تن از شاهان انداخت.
روز شنبه ز دیر شمّاسی
خیمه زد در سواد عبّاسی
هوش مصنوعی: در روز شنبه، در مکانی که به عباسیان تعلق داشت، شمّاس (کسی که در کلیسا مسئولیت‌های خاصی دارد) چادر برپا کرد.
سوی گنبد‌سرای غالیه‌فام
پیش بانوی هند شد به سلام
غالیه‌فام‌: سیاه‌رنگ (غالیه‌، ترکیبی است خوش‌عطر و سیاه‌رنگ برای خضاب‌کردن مو)
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
هوش مصنوعی: تا شب آنجا حال و هوای شاد و بازیگوشی برقرار بود و عطر و عود به فضا اخلاقی دلپذیر می‌بخشید.
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشک‌ِ سیاه
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا می‌رسد، شاه بر فرش سفید با نقش‌های سیاه می‌نشیند.
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بویی چو باد شبگیری
هوش مصنوعی: پادشاه از بهار زیبای کشمیری عطری دلپذیر مثل بوی نسیم شب را خواست.
تا ز دُرج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
دُرج گوهر‌ یعنی صندوق جواهر؛ در اینجا کنایه است از دهان.   مادگانه‌: زنانه و لطیف‌.
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
لب پر‌آب کردن‌: کنایه است از رغبت شدید انگیختن.
آهوی ترک‌چشم هندو زاد
نافهٔ مشک را گره بگشاد
هوش مصنوعی: آهویی با چشمان جذاب و زیبای هندی، گره‌ی نافه‌ی مشک را باز کرد.
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه
پنج نوبت در اینجا پنج نوبت نقاره کوبیدن شاهان منظور است، بیت یعنی نوبت شاهی تو چنان پرآوازه بادا که در ماه شنیده شود. «نوبت‌» شامل دو طبل کوچک است که گویا پاسبانان‌، شامگاه و در هنگام پاس بر در سرای شاهان می‌نواخته‌اند.
تا جهان ممکن است جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هوش مصنوعی: تا زمانی که دنیا وجود دارد، جانش بتواند بماند و همه افراد سر خود را در برابر او خم کنند.
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
هوش مصنوعی: هر چیزی که او بخواهد، باید بدون تأخیر و به سرعت به چنگ بیاورد، زیرا نباید در رسیدن به اهدافش توقفی وجود داشته باشد.
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر‌گوار‌َش عود
هوش مصنوعی: پس از اینکه دعا به پایان رسید، او به سجده رفته و از خوشحالی شکرگزاری‌اش را با عود (بخور خوشبو) ابراز کرد.
گفت و از شرم در زمین می‌دید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
هوش مصنوعی: او صحبت کرد و از شرم نتوانست نگاهش را بالا بیاورد و در زمین خیره شد، زیرا آنچه را که آن شخص گفته بود، هم خودش نشنیده بود و هم دیگران.
که شنیدم به خردی از خویشان
خرده‌کاران و چابک‌اندیشان
به‌خردی‌: در کودکی.   خرده‌کار‌: آدم دقیق و تیزبین.  در کودکی از خویشان و نزدیکانی که اشخاص نکته‌سنج و تیزهوشی بودند شنیدم
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف‌سرشت
هوش مصنوعی: زاهدی که در دنیا زندگی می‌کند، به همسرش اشاره می‌کند که از بهترین زنان بهشتی است و دارای لطافت و خوش‌خلقی است.
آمدی در سرای ما هر ماه
سر‌به‌سر کسوتش حریر سیاه
کسوَت‌: لباس‌‌، جامه.
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکهٔ سیم‌؟
سبیکه سیم‌: شمش نقره‌.   در سوادی: در سیاه هستی.
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپید‌کار شوی
سپیدکار‌: گازُر‌، جامه‌شوی. مصرع دوم: این سیاهی را از جامه پاک کنی و بشویی‌ (ماجرای این سیه‌پوشی را بر ما روشن کنی)
بازگویی ز نیک‌خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی از حال دیگران و حسن نیت خود، داستان یا مسأله‌ای را که به نظر می‌رسد مشکل‌زا باشد، دوباره بیان می‌کنم.
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت که‌احوال این سیاه حریر
هوش مصنوعی: زن وقتی که راهی برای فرار از حقیقت نداشت، گفت: «وضعیت این پارچه سیاه چیست؟»
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ار زان‌که باورم دارید
هوش مصنوعی: اگرچه چیزی را نگفته‌ام، اما چون به سخنانم ایمان دارید، می‌خواهم بگویم.
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مُرد‌، خوشنودم
هوش مصنوعی: من خدمت‌گزار فلان پادشاه بودم و حالا که او از دنیا رفته، با این حال خوشحالم.
مَلِکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
هوش مصنوعی: پادشاهی توانا و بزرگ بود که امنیت را برای میش‌ها فراهم می‌آورد، حتی در برابر گرگ‌ها.
رنج‌ها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
هوش مصنوعی: دردها و مشکلات را تجربه کرده و با تلاش بسیار، از ظلم و ستم پنهان شده است.
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه‌پوشانش
طالع خروشان: سرنوشت ناآرام و پرماجرا.
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
او در اول لباس‌هایی از رنگ‌هایی (چون) سرخ و زرد می‌پوشید.
چون گل‌ِ باغ بود مهمان‌دوست
خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست
هوش مصنوعی: مهمان‌نوازی او مانند گل‌های باغ بود؛ او با خوشحالی می‌خندید، همچون گل سرخ در شکوفه‌اش.
میهمان‌خانه‌ای مهیا داشت
که‌ز ثری روی در ثریا داشت
هوش مصنوعی: او خانه‌ای آماده و زیبا داشت که از بالای آن، ستاره‌ها در دسترس بودند و به راحتی می‌توانست به آسمان نگاه کند.
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هوش مصنوعی: مهمانی ترتیب داده شده و خدمتکارانی که با محبت و لطف تربیت شده‌اند، در آن حضور دارند.
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
(خادمان او) غریبه‌ها و مهمان‌ها را (به مهمان‌سرای او) دعوت می‌کردند.  (لگام‌گیر یعنی با احترام لگام مرکب کسی را کشیدن و راهنمایی‌کردن)
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
نَزْل‌: آنچه پیش مهمان فرودآینده نهند از طعام و جز آن (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیت یعنی: از مهمانان، درخور و مناسبِ پایه و شان، میهمانی و پذیرایی می‌شد.
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن شاه با او هم‌صحبت می‌شد و از سفر و سرزمین او جویا می‌شد و حکایت‌های آنها را می‌شنید.
آن مسافر هر‌آن شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
هوش مصنوعی: آن مسافر هر وقت که شاه را دید، شگفتی‌های خود را برای او بیان کرد و شاه هم شنید.
همه عمرش بر‌آن قرار گذشت
تا نشد عمرش‌، از قرار نگشت
تمام عمرش به‌این روش و قرار گذشت و تا وقتی که درگذشت (این روش) تغییر نکرد.
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
برای مدتی همانند سیمرغ (عنقا‌) از دیده‌ها پنهان گشت.
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی
هوش مصنوعی: وقتی که این داستان به پایان رسید، بسیاری از افراد از آن عبور کردند و دیگر کسی اثری از خود به جا نگذارد.
ناگهان روزی از عنایت ِ بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
هوش مصنوعی: روزی به طور ناگهانی، فردی با خوش‌شانسی بر روی تخت نشسته و تاجی بر سر دارد.
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
هوش مصنوعی: مردی که لباسش از سر تا پا سیاه بود، با قبا و کلاه و پیراهنی تیره در آمده بود.
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد
هوش مصنوعی: تا زمانی که دنیا وجود داشت، او با زیرکی و هوشمندی عمل کرد و از مشکلات و گرفتاری‌ها دوری جست.
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
هوش مصنوعی: در تاریکی، حیوان زندگی می‌کند و هیچ‌کس از او نمی‌پرسد که این تاریکی چیست.
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری
هوش مصنوعی: در شبی که احساس محبت و دلداری داشتم، از آن پرستشگاه به خوبی مراقبت کردم.
بر کنارم نهاد پای به مهر
گله می‌کرد از اختران سپهر
مصرع دوم‌: از سرنوشت و قضا گله می‌کرد.
که‌آسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی‌، چه بازی کرد‌!
هوش مصنوعی: ای آسمان، چگونه با دلیری و گستاخی بر من که پادشاهی هستم، بازی کردی و به چالش کشیدی!
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
از سبزی و خرمی باغ بهشت مرا جدا کرد و در داستان‌ها و حکایت‌ها آورد. (سواد ارم‌: سبزی باغ‌های بهشت است که از فرط خرمی و سبزی به سیاهی می‌زند)
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نپرسید که آن سواد و نشانه‌ای که در آن سمت وجود دارد کجاست، و چرا این نشانه بر چهره تو قرار دارد.
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
هوش مصنوعی: من به خدمت شاه آمدم و از ترس یا احترام، بر زمین افتادم و صورت خود را به خاک در برابر او مالیدم.
گفتم ای دستگیر غم‌خواران
بهترین همه جهان‌دار‌ان
هوش مصنوعی: به کسی اشاره می‌کنم که در لحظات سخت و غم‌انگیز، بهترین حمایت کننده و یاور دیگران است. او همواره در کنار افرادی است که در درد و رنج به سر می‌برند و به آن‌ها کمک می‌کند.
بر زمین یارییی که‌را باشد‌؟
که‌آسمان را به تیشه بتراشد‌؟
هوش مصنوعی: کدام یاری بر زمین وجود دارد که بتواند آسمان را با تیشه‌ای قطع کند؟
باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
هوش مصنوعی: اگر بخواهی داستان پنهان را بازگو کنی، هم خودت می‌دانی و هم می‌توانی آن را بیان کنی.
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
مصرع دوم‌: لب گشود و سخنان خوش و عطرآمیز گفت.
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
هوش مصنوعی: می‌گوید چون من در این دنیا زندگی می‌کنم و عادت کرده‌ام به پذیرایی و مهمان‌نوازی.
از بد و نیک هرکه‌را دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
هوش مصنوعی: هر کس را که دیدم، چه خوب و چه بد، از داستان زندگی‌اش سوال کردم.
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
هوش مصنوعی: روزی مردی ناشناس به شهر آمد که پوشش و لباسش تماماً سیاه بود. او کفش، دستار و جامه‌اش همگی از رنگ سیاه انتخاب کرده بود.
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
هوش مصنوعی: وقتی او را با شرایط خاصش نازل کردم، احترام و عظمتش را بیشتر کردم.
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو‌؟
گفتم‌: ای ناآشنا و ای کسی که سرگذشت تو را نمی‌دانم، چرا (سوگوار و ماتم‌زده هستی) و سیاه‌‌پوشیده‌ای؟
گفت‌: بگذار‌، از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
هوش مصنوعی: او گفت: فراموش کن این موضوع را، چون هیچ‌کس از سیمرغ خبری نیاورده است.
گفتمش بازگو‌، بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
قیروان: اطراف مجموعهٔ عالم را گویند. (برهان) (آنندراج). || مشرق و مغرب. و در اینجا کنایه است از شرق و غرب یا که منظور‌، خبرها و عجایب بلاد دوردست‌ است. تکرار کلمه «قیر» (ماده سیاه‌رنگ) با تم و درون‌مایه قصه هماهنگ است.
گفت باید که داری‌ام معذور
که‌آرزویی‌ست این ز گفتن دور
هوش مصنوعی: می‌گوید که باید مرا ببخشی، چون این فقط یک آرزوست و صحبت درباره‌اش دور از واقعیت است.
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از این تاریکی باخبر نیست جز خود آن کسی که در این تاریکی قرار دارد.
کردمش لابه‌های پنهانی
من عراقی و او خراسانی
هوش مصنوعی: من به صورت پنهانی و از روی اشتیاق خواسته‌ای را مطرح کردم، او اهل خراسان بود و من از عراقی‌ها بودم.
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
هوش مصنوعی: با او هیچ‌گاه درخواستی نکرد و پرده از روی حقیقت کنار نزد.
چون ز حد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بی‌قرار‌ی من
هوش مصنوعی: زمانی که خواسته‌های من از حد و مرز خود فراتر رفت، شرم او از بی‌قراری من نمایان شد.
گفت شهری‌ست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
هوش مصنوعی: در یک سرزمین چین، شهری وجود دارد که به زیبایی و شکوهی بهشت را تداعی می‌کند.
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیت‌خانهٔ سیه‌پوشان
هوش مصنوعی: نام آن شهر، شهری است که مدهوشان در آن زندگی می‌کنند و به نوعی مکانی است برای ابراز همدردی و عزاداری سیه‌پوشان.
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هوش مصنوعی: افرادی هستند که همگی چهره‌ای زیبا و ماهرانه دارند، اما در باطن خود مانند پرندگان سیاه ثمره‌های متفاوت و تاریکی را در دل دارند.
هرکه زان شهر باده نوش‌کند
آن سوادش سیاه‌پوش کند
هوش مصنوعی: هر کسی که از آن شهر شراب بنوشد، برچهره‌اش زرق و برق سیاهی می‌نشیند.
آنچه در سر‌نبشت آن سَلَب است
گرچه ناخوانده قصه‌ای عجب است
سَلَب‌: جامه‌.
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
هوش مصنوعی: اگر بخواهی گردنم را به خاطر این حرف بگیری، دیگر چیزی بیشتر از این نمی‌گویم.
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و لباس سفر پوشید و آرزوی من را در دل خودش نگه داشت.
چون بر‌آن داستان غنود سرم
داستان‌گو‌ی دور شد ز برم
هوش مصنوعی: وقتی که بر داستان خوابم می‌برد، قصه‌گو از کنارم دور می‌شود.
قصه‌گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بُد که من شوم شیدا
هوش مصنوعی: قصه‌گو رفت و داستانش گم شد و من نگران این هستم که دیوانه شوم.
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سویی فرو کردم
هوش مصنوعی: مدتی به جستجوی این داستان پرداختم و از هر طرف به دنبال نشانه‌ها و سرنخ‌ها رفتم.
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
هوش مصنوعی: فرزین به قدری نقشه و تدبیر داشت که به راحتی می‌توانست آن قلعه را به دام بیندازد.
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد‌، دلم نداد شکیب
هوش مصنوعی: به فکر و خیال خود به کمک صبر پناه بردم تا شکیبا بشوم، اما دل من راضی به صبری نمی‌شود.
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
هوش مصنوعی: چند بار از دیگران درباره این موضوع سؤال کردم، هم به صورت واضح و هم پنهانی، اما هیچ‌کس به طور واقعی و درست چیزی نگفت.
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
هوش مصنوعی: در نهایت، کشوری را که به آن تعلق داشتم رها کردم و از محل زندگی پادشاه خارج شدم.
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
هوش مصنوعی: از لباس و زیورآلات و ثروت، هر آنچه که باعث دغدغه و مشغله فکری می‌شود، را کنار گذاشتم.
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
هوش مصنوعی: در مورد نام آن شهر سوال کردم و به آنجا رفتم و همه چیزهایی را که می‌خواستم، دیدم.
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
هوش مصنوعی: شهر، مانند باغی زیبا و باطراوت است و هر یک از مردم آن، همچون پرچم‌هایی از عطر مشک، درخشنده و ارجمند هستند.
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
هوش مصنوعی: هر کدام از آن‌ها مثل شیر سفید و در عین حال، همه لباس‌های سیاه مثل قیر به تن دارند.
در سرایی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
هوش مصنوعی: در یک مکان یا خانه‌ای آرامش یافتم و لوازم و وسایل خود را به خوبی مرتب کردم، به گونه‌ای که از لباس و تختخواب بهره‌برداری کردم.
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
هوش مصنوعی: به دنبال خبرهایی از وضعیت شهر بودم، اما برای یک سال هیچ‌کس چیزی از آن شرایط به من نگفت.
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
هوش مصنوعی: وقتی به هر جنبه‌ای نگاه کردم، در دیدگاهم شخصی آزاد و مستقل به عنوان قصاب نشسته بود.
خوب‌روی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
هوش مصنوعی: دختری زیبا و نرم‌خو با ملایمت و آرامی، زبان کسی را که بداندیش است، به بند کشیده و خاموش می‌کند.
از نکویی و نیک‌رایی او
راه جستم به آشنایی او
هوش مصنوعی: به خاطر خوبی و زیبایی او، به دنبال دوستی و آشنایی‌اش رفتم.
چون به هم‌صحبتیش پیوستم
به کله‌داریش کمر بستم
هوش مصنوعی: وقتی که به همراهی و محاوره‌اش پیوستم، خود را آماده و متعهد به مسئولیت‌هایش کردم.
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهایی برون ز اندازه
هوش مصنوعی: به او چیزهایی دادم که ارزششان بیشتر از چیزی بود که معمولاً رو بیرون می‌آورند.
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
هوش مصنوعی: به مرور زمان، ارزش و اهمیت او را بیشتر و بیشتر درک کردم، مانند این که آهن را به طلا تبدیل می‌کنم.
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دیبا و گه به دیبا روی
مو‌به ‌مو و ذره ذره وجودش را صید و دوستدار خود کردم، گاهی بوسیله دیبا (و مال) و گاهی با (کنیزان) دیباروی.
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
هوش مصنوعی: مرد قصاب به دلیل زرق و برق زرافشان من، مانند گاوی که برای قربانی کردن آمده است، به دام من افتاده است.
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
هوش مصنوعی: او را به گونه‌ای واداشتم که با دادن گنج، بار سنگین آن خزانه را تحمل کند.
برد روزی مرا به خانهٔ خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
هوش مصنوعی: روزی مرا به سرزمین خود برگرداند و این بازگشت بیشتر از هر عادتی بود که پیش از این شناخته بودم.
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هوش مصنوعی: در ابتدا سفره‌ای برای پذیرایی گسترانده شد و خدمتگزار برای آوردن غذا و نوشیدنی تلاش کرد و با مهارت خود به مهمانی رونق بخشید.
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
یعنی بجز راز و قصهٔ عجیب آن شهر‌ که دانستنش خواسته و آرزوی مهمان بود هر‌چیز دیگر که لازم بود بر خوان او وجود داشت و پذیرایی مفصلی بود.
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
هوش مصنوعی: ما از هر نوع تجربه‌ای که داشته‌ایم، با دیگران گفتگو کرده‌ایم و نظرات و صحبت‌هایی در موضوعات مختلف ارائه داده‌ایم.
میزبان چون ز کارِ خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکش‌ها ساخت
هوش مصنوعی: میزبان وقتی که از مهمانی و تهیه غذا فارغ شد، هدیه‌ها و پیشکش‌های زیادی آماده کرد.
وانچه من دادمش به‌هم پیوست
پیشم آورد و عذر‌خواه نشست
هر چه که ( پیشکشی و هدیه ) که قبلا به او داده بودم را همه جمع کرد و پیش من آورد و با تواضع و عذرخواه نشست.
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهر‌سنج
گفت‌: این همه جواهر و گنج که هیچ گوهرسنجی تا به امروز ندیده و نسنجیده
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود‌؟
هوش مصنوعی: من که به کمترین بهره راضی شدم، پس چرا این همه تلاش و فداکاری کردم؟
چیست پاداش این خداوندی‌؟
حکم کن تا کنم کمربندی
پاداش این بزرگی و بخشش چیست‌؟ بفرما تا خدمت کنم.
جان یکی دارم ار هزار بوَد
هم در این کفه کم‌عیار بود
یک جان دارم (که فدا و پیشکش تو باد) اگر هزار جان هم داشته‌باشم در برابر ‌(نیکی‌های تو‌) کم‌عیار و کم‌ارزش است. 
گفتم ای خواجه این غلامی چیست‌؟
پخته‌تر پیشم آی خامی چیست‌؟
هوش مصنوعی: گفتم ای آقا، این بندگی و خدمت چیست؟ تو چرا به جای اینکه با تجربه و فهم بیایی، هنوز خام و ناآگاه مانده‌ای؟
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ‌؟
در ترازو و مقابل آدم با فرهنگ و ارزشمندی (چون تو) این (هدیه‌های) کوچک چه وزن و ارزشی دارد؟
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
به‌کرشمه‌: ملایم و دزدکی.
تا دویدند و از خزانهٔ خاص
آوریدند نقدهای خلاص
هوش مصنوعی: پس از آنکه دویدند و از گنجینه خاص به همراه آوردند پول‌هایی که بی‌نقص و خالص بودند.
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
هوش مصنوعی: از آن گنجینه ارزشمند، بیشتر از آنچه که در ابتدا بود، به دیگران داده‌ام.
مرد که‌‌آگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
هوش مصنوعی: مردی که به لطافت‌های من آشنا نبود، از محبت من شرمنده شد.
گفت من خود ز وام‌دار‌ی‌ِ تو
نرسیدم به حق‌گزاری تو
هوش مصنوعی: من به خاطر بدهی‌ام نتوانستم به شما به درستی حق‌شناس باشم.
دادی‌ام نعمتی دگرباره
جای شرم است‌، چون کنم چاره‌؟
هوش مصنوعی: تو نعمتی دیگری به من داده‌ای که موجب شرمندگی من شده است، حالا باید چه کار کنم؟
دادهٔ تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به دادهٔ خویش
هوش مصنوعی: من چیزی که متعلق به توست را در پیش نمی‌گذارم تا به آن بازگردی و به داده‌های خودت رجوع کنی.
زان نهادم که این چنین گنجی
نبُوَد بی جزا و پارنجی
پارنج‌: مزد‌، حق‌الزحمه
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
هوش مصنوعی: هرگاه تو بر ثروت و دارایی‌ات اضافه می‌کنی، من شرمنده می‌شوم، اگر تو از این وضعیت راضی باشی.
حاجتی گر به بنده هست‌، بیار
ور نه اینها که داده‌ای بر دار
هوش مصنوعی: اگر نیازی به من داری، آن را بیاور؛ وگرنه این چیزهایی که به من داده‌ای، به درد نمی‌خورد.
چون قوی‌دل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
هوش مصنوعی: وقتی با روحیه‌ای قوی و شجاع شدم، به یاری او پرداختم و از محبت و دوستی‌اش آگاه شدم.
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصهٔ شاهی و ولایت خویش
هوش مصنوعی: من دوباره به او داستان زندگی‌ام را گفتم، قصه‌ای دربارهٔ سلطنت و سرزمین خودم.
کز چه معنی بدین طرف راندم
دست بر پادشاهی افشاندم
هوش مصنوعی: به چه دلیلی من به این سمت رانده شدم، در حالی که دست بر سلطنت گذاشته‌ام؟
تا بدانم که هر که زین شهر‌ند
چه سبب کز نشاط بی‌بهرند‌؟
هوش مصنوعی: می‌خواهم بدانم چرا افرادی که در این شهر زندگی می‌کنند، از شادی و خوشحالی بی‌بهره‌اند؟
بی‌مصیبت به غم چرا کوشند‌؟
جامه‌های سیه چرا پوشند‌؟
هوش مصنوعی: چرا باید در غم و اندوه تلاش کنند وقتی که مصیبت و درد و رنجی وجود ندارد؟ چرا باید لباس‌های تیره و سیاه بپوشند در حالی که هیچ دلیلی برای غمگینی نیست؟
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
هوش مصنوعی: مرد قصابی که این حرف را شنید، مانند گوسفندی شد و از گرگ فرار کرد.
ساعتی ماند چون رمیده‌دلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
هوش مصنوعی: مدتی مثل کسانی که دل‌باخته هستند، چشمانم را بسته‌ام و در حالت شرم و سرافکندگی قرار دارم.
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
هوش مصنوعی: اگر از من سوالی کرده‌ای که پاسخ درست و صحیحی ندارد، به تو جواب می‌دهم همان‌گونه که هست، بدون اینکه بخواهم حقیقت را تغییر دهم.
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
هوش مصنوعی: شب مانند عنبر می‌درخشد و بوی خوشی دارد، اما کافوری که در این شب وجود دارد، باعث می‌شود مردم از یکدیگر فاصله بگیرند و دور شوند.
گفت وقت است کانچه می‌خواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
هوش مصنوعی: زمان آن فرارسیده است که آنچه را که آرزو داری ببینی و از آن آگاه شوی.
خیز تا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
هوش مصنوعی: بیا تا به تو رازی را بگویم و حقیقتی را که پنهان مانده، به نمایش بگذارم.
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
هوش مصنوعی: او این حرف را زد و از خانه خارج شد و من را به سوی راهی که راهنمایی می‌کند، هدایت کرد.
او همی‌شد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
هوش مصنوعی: او به تنهایی از من دور می‌شود و در میان مردم، کسی با ما نیست.
چون پری ز آدمی بُرید مرا
سوی ویرانه‌ای کشید مرا
هوش مصنوعی: وقتی که از انسانیت جدا شدم، به سمت ویرانی‌ها و خرابی‌ها سوق داده شدم.
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
هوش مصنوعی: وقتی در آن مکان نابود شدیم، مانند پری‌ها هر دو در پوشش پنهان گشتیم.
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
هوش مصنوعی: سبدی در طنابی محکم گره خورده بود و به آرامی آن را آوردند و به من تحویل دادند.
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهایی به گرد سله مار
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویرسازی از موجودات خیالی و نمادین پرداخته شده است. نمایی از دنیای خیالی که در آن پرگاری شبیه اژدها به دور یک سله مار می‌چرخد، و این تصویر به نوعی به بازی‌های ذهنی و تخیلات اشاره دارد. این توصیف به ما نشان می‌دهد که چگونه عناصر مختلف می‌توانند در کنار هم جمع شوند و تصاویری شگفت‌انگیز و غیرواقعی خلق کنند.
گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین
هوش مصنوعی: یک لحظه در این سبد بمان و با زیبایی‌ات بر آسمان و زمین جلوه‌گری کن.
تا بدانی که هرکه خاموش‌ست
از چه معنی چنین سیه‌پوش‌ست
هوش مصنوعی: برای این که بفهمی هر کسی که ساکت است، به چه دلیلی این‌قدر غمگین و تاریک‌پوش شده است.
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
هوش مصنوعی: هر آنچه که از خوب و بد پنهان شده، تنها زمانی برایت روشن می‌شود که خودت آن را درون سبدی که داری، بیابی.
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
مصرع اول‌: چون دَم و (سخنش) را از خلل و ناراستی‌، خالی یافتم.
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
هوش مصنوعی: وقتی بدنم در سبد آواز قرار گرفت، سبد من به پرواز درآمد.
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز
برکشیدم‌: مرا برکشید و بالا برد.
آن رسن‌کش به لیمیا سازی
من بیچاره در رسن‌بازی
لیمیا‌: یکی از علوم غریبه است.   رسن‌باز‌: معادل امروزی رسن‌باز‌‌، آکروبات‌باز است‌.
شمع‌وار‌م رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
هوش مصنوعی: مانند شمعی هستم که به گردن خود بند زده‌ام، این بند بسیار محکم است و گردن من ضعیف و ناتوان است.
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمی‌شد دور
هوش مصنوعی: مانند کسی که به خاطر بدشانسی خود تنها مانده، هرگز نتوانستم از این بند و محدودیت رهایی یابم.
من شدم بر خره به گردن خرد
خر‌ِ بختم شد و رسن را برد
هوش مصنوعی: من بر روی الاغی نشسته‌ام و در واقع، بخت من مثل این الاغ، به گردی به خاطر مشکلات و نادانی‌ام به مشکل افتاده و دیگر نمی‌توانم از بند مشکلات رها شوم.
گرچه بود از رسن بتاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
هوش مصنوعی: هرچند که من به وسیله‌ی ریسه‌ای در بند هستم، اما روح و جان من به راستی تنها به آن ریسه وابسته نیست.
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
(در آنجا) ستونی بود که از بلندی گویی تا ماه رفته‌بود و با نگاه کردن به آن کلاه از سر می‌افتاد.
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
هوش مصنوعی: وقتی آن سبد به ارتفاع بلندی رسید، گره‌ام به بند کفش من رسید.
کار‌ساز‌م شد و مرا بگذاشت
کردم افغان بسی و سود نداشت
هوش مصنوعی: کارم درست شد و او مرا ترک کرد. برایم فریاد و ناله کردم، اما هیچ سودی نداشت.
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
مصرع‌اول‌: وقتی زیر و بالا و همه اطراف را نگاه کردم.
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
هوش مصنوعی: آسمان بالای سرم جادوگری کرده و من مانند آسمان در حالت تعلیق و معلق مانده‌ام.
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سیاست: شکنجه.   جان‌ به ناف رسیدن‌ یعنی نیمه‌جان شدن‌‌، سخت مضطرب شدن.   زَهره‌شکاف: هم به‌معنی شکافنده زَهره (ترساننده) و هم به‌معنی زهره‌شکافته و زَهره‌دریده (ترسیده) در شعر نظامی به‌کار رفته است دراینجا به‌معنی ترسیده است. مصرع یعنی دیده و نگاه از فرط ترس، خیره‌مانده بود.
سوی بالا دلم ندید دلیر
زَهرهٔ آن که‌را که بیند زیر‌؟!
حتی دل و جرأت سوی بالا نگاه کردن را نداشتم‌ چه رسد به پایین! چه کسی زهره و جرأت داشت که پایین را نگاه کند؟
دیده بر هم نهادم از سر‌ِ بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
هوش مصنوعی: چشمانم را بسته‌ام و از ترس، خودم را به ناتوانی و تسلیم سپرده‌ام.
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
در پشیمانی از آن افسانه و سودا که در سر پروردم، آرزو می‌کردم که ای کاش (نمی‌آمدم) و الان در خانه خود می‌بودم.
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
هوش مصنوعی: هیچ منفعتی از این پشیمانی برای من نیست جز اینکه از خدا می‌ترسم و او را صدا می‌زنم.
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
هوش مصنوعی: زمانی که در این دوره، اشتیاق و آرزوها به اوج خود می‌رسد، به خاطر آنچه به دست آمده است، احساس خوشحالی و سر زندگی می‌کنم.
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
هوش مصنوعی: یک پرنده‌ای آمد و نشست که مانند کوهی بزرگ به نظر می‌رسید، و من از آن پرنده در قلبم اندوهی احساس کردم.
از بزرگی که بود سر‌‌تا‌پای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
هوش مصنوعی: شخص بزرگی را می‌دیدی که تمام وجودش غرق در خواسته‌ها و تمایلات است و به نظر می‌رسد از موقعیت و مقام خود فاصله گرفته باشد.
پر و بالی چو شاخه‌های درخت
پای‌ها بر مثال پایه تخت
هوش مصنوعی: شاخ و برگ درختان همانند بال‌های پرندگان است و پای‌های آنها مانند پایه‌های یک تخت.
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میانْ غاری
کشیده منقار‌: منقار بلند.   بزرگی پرنده و فراخی دهانش به کوه و غار تشبیه‌شده‌است.
هردَم آهنگ خارشی می‌کرد
خویشتن را گزارشی می‌کرد
هوش مصنوعی: هر لحظه وجود خود را به نوعی تجزیه و تحلیل می‌کرد و از حال و احوالش خبر می‌داد.
هر پری را که گرد می‌انگیخت
نافه مشک بر زمین می‌ریخت
هوش مصنوعی: هرگاه پری به پرواز درمی‌آید، عطر خوش بوی مشک از او بر زمین می‌افتد.
هر بن بال را که می‌خارید
صدفی ریخت پُر ز مروارید
مصرع اول تصویر پرندگان است که با منقار، بیخ پرهایشان را پاک می‌کنند.
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آب
سَرین من‌: در کنار من‌، بر بالین من. لغت سَرین به‌معنای بالشت است و مجازا به معنی بالین و بستر نیز بکار می‌رود.   مصرع دوم: من در او غرق حیرت و شگفتی شده‌بودم.
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورَد چو نخجیرم
هوش مصنوعی: اگر من پای مرغ را بگیرم، او را زیر پای خودم می‌آورم؛ مانند یک جاندار که به راحتی تعقیبش کنیم.
ور کنم صبر‌، جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
(با خود گفتم) اگر اینجا بمانم جای خطرناکی است و از آن فروخواهم افتاد و رنج و محنت بر من خواهد رسید.
بی‌وفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمی بدین سردی
هوش مصنوعی: خیانت و بی‌وفایی به من از روی ناجوانمردی و نامردی بود، در یک لحظه با این رفتارش سردی و بی‌احساسی را تجربه کردم.
چه غرض بودش از شکنجه من
کاین چنین خرد کرد پنجه من
هوش مصنوعی: چرا او من را اینگونه عذاب داد که اینقدر به من آسیب زد و من را تحت فشار قرار داد؟
مگر اسباب من ز راهش برد‌؟
به هلاکم بدین سبب بسپرد؟
هوش مصنوعی: آیا وسایل من از مسیرش دور شده‌اند؟ آیا او به خاطر این مسأله به هلاکم سپرده شده است؟
به که در پای مرغ پیچم دست
زین خطر‌گه بدین توانم رست
هوش مصنوعی: بهتر است که در مقابل این خطر، خودم را حفظ کنم و در این شرایط دشوار، از خودم دفاع کنم.
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
مرغ و هر وحشی‌یی که بود رمید
هنگام صبح، که پرندگان و وحوش به جنب و جوش افتادند.
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
هوش مصنوعی: دل آن پرنده نیز برای پرواز آماده شد و با شتاب و انقلابی سرزنده بال‌هایش را گشود.
دست بردم به اعتماد خدای
و آن قوی‌پای را گرفتم پای
هوش مصنوعی: دست به کار شدم و به اعتماد به خدا، آن قدرت بزرگ را به چنگ آوردم.
مرغ پا گِرد کرد و بال گشاد
خاکی‌یی را بر اوج برد چو باد
چو باد‌: به سرعت.
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفر‌ساز و او مسافر‌سوز
هوش مصنوعی: از ابتدای صبح تا نیمروز، من در حال آماده کردن سفر هستم و او در حال رنج کشیدن از مسافرت است.
چون به گرمی رسید تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
هوش مصنوعی: زمانی که تابش آفتاب به گرمی رسید، آسمان بر سر ما نازل شد.
مرغ با سایه هم نشستی کرد
اندک اندک نشاط‌ِ پستی کرد
نشاط‌‌ِ پستی‌: میل به فرود، میل به پایین‌ و نشستن.
تا بدانجای کز چنان جایی
تا زمین بود نیزه بالایی
آنقدر پایین رفت که تا زمین به بلندی یک نیزه ارتفاع و فاصله بود
بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
لخلخه‌: معجون عطرهای خوش.
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پایش از دست خود رها کردم
هوش مصنوعی: من برای آن پرنده زیاد دعا کردم و قدم‌هایم را از او جدا کردم.
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلی نازک و گیاهی نرم
هوش مصنوعی: من به سرعت و با احساسی شاد به روی یک گل لطیف و گیاه نرمی افتادم.
ساعتی نیک ماندم افتاده
دل به اندیشه‌های بد داده
ساعتی نیک‌: زمانی به‌اندازه‌ای که بتوان به‌حسابش آورد، ساعتی تمام. (نیک در این‌جا یعنی تمام‌، کامل.)
چون از آن ماندگی برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
هوش مصنوعی: زمانی که از فشار و زحمت رهایی یافتم، شکرگزاری کردم که حالا در شرایط بهتری قرار دارم.
باز کردم نظر به عادت خویش
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
هوش مصنوعی: نگاهی به عادت همیشگی خود انداختم و دیدم آن جایگاه را در جلو و عقب.
روضه‌ای دیدم آسمان زَمی‌اش
نارسیده غبار آدمی‌اش
باغی دیدم که آسمان‌، فتاده و خاکش (‌خاک پایش) بود، و اثر و پای آدمی بدان نرسیده بود. (زَمی‌: زمین)
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بیدار و آب خفته درو
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویری زیبا از طبیعت اشاره شده است. تعداد زیادی گل در حال شکفتن و رشد هستند، در کنار آن‌ها چمن‌ها به حالت سرزنده در آمده‌اند و آب به صورت ساکن و آرام در این فضا وجود دارد. به عبارت دیگر، زیبایی و شکوه طبیعت در کنار هم به تصویر کشیده شده است.
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
هوش مصنوعی: هر گل دارای رنگ و بوی خاص خود است و به اندازه‌ای از یکدیگر متفاوتند که هر کدام به طور مستقل و دور از دیگری رشد کرده‌اند.
زلف سنبل به حلقه‌های کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
قُرَنفَل‌: میخک‌.
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
هوش مصنوعی: لب گل را به دندان گرفته‌اند و گل سمن با زبان بریده‌ای که از چمن جدا شده، در حال سخن گفتن است.
گرد کافور و خاک عنبر بود
ریگ زر‌، سنگلاخ گوهر بود
غبار آن (پاک و خوش‌عطر چون) کافور و خاکش عنبر بود ...
چشمه‌هایی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
هوش مصنوعی: چشمه‌هایی مانند گلاب در حال جوشیدن هستند و در میان آن‌ها سنگ‌های عقیق و آب خوشبو وجود دارد.
چشمه‌ای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
چشمه‌ای زلال بود که آسمان‌ِ آبی، رنگ و آبش را از او به‌گدایی گرفته بود.
ماهیان در میان چشمه آب
چون درم‌های سیم در سیماب
درم سیم‌: سکه نقره.
کوهی از گِرد او زمرد رنگ
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
از گِرد او‌: گرداگرد آن.  زمرد رنگ‌: سبز.   شاخ‌: اسم نوعی درخت است.
همه یاقوت‌ِ سرخ بُد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
خدنگ‌: نوعی درخت سخت‌چوب که از آن تیر و نیزه و زین اسب می‌ساخته‌اند و بعضا گفته شده که نوعی از درخت گز است.
صندل و عود هر سویی بر پای
باد ازو عود سوز و صندل سای
از آن فضا و جای پر از درختان عود و صندل‌، نسیم خوش‌عطر گشته‌بود.
حور سر در سرشتش آورده
سرگزیت از بهشتش آورده
سرگزیت‌: جزیه‌.
ارم آرام ِ دل نهادش نام
خوانده مینوش چرخ مینو فام
مصرع اول‌: باغ بهشت‌، عاشقش می‌شد.
من که دریافتم چنین جایی
شاد گشتم چو گنج پیمایی
هوش مصنوعی: وقتی متوجه شدم که در چنین مکانی قرار دارم، خوشحال شدم مانند کسی که گنجی یافته باشد.
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم
هوش مصنوعی: از خوبی‌ها و فضیلت‌های او شگفت‌زده شدم و بر او سپاسگزاری کردم.
گِرد بر گشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه‌های دیده نواز
هوش مصنوعی: به دور خود چرخیدم از فراز و نشیب‌های زندگی و دیدم آن مکان‌های دل‌انگیز و زیبا که چشم‌ها را نوازش می‌کند.
میوه‌های لذیذ می‌خوردم
شکر نعمت پدید می‌کردم
هوش مصنوعی: من میوه‌های خوشمزه‌ای می‌خوردم و با این کار، نشانه‌ شکرگزاری خود را از نعمت‌ها نشان می‌دادم.
عاقبت رخت بستم از شادی
زیر سروی چو سرو آزادی
هوش مصنوعی: در نهایت، از خوشحالی جدا شدم و زیر سایه‌سار یک سرو، احساس آزادگی کردم.
تا شب آنجایگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
هوش مصنوعی: تا زمانی که شب در آنجا قرار داشتم، هرچند که کارهای زیادی داشتم، هرگز نتوانستم به آنجا برسم.
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر می‌گفتم
هوش مصنوعی: اندکی خوردم و اندکی خوابیدم، در هر حال سپاسگزاری می‌کردم.
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
کحلی‌: سرمه‌رنگ.
بر سر کوه مهر تافته تافت
زُهره صبح چون شکوفه شکافت
هوش مصنوعی: بر فراز کوه، خورشید نورش را تابانده و صبح مانند شکوفه‌ای باز شده است.
بادی آمد ز ره فشاند غبار
بادی آسوده‌تر ز باد بهار
هوش مصنوعی: باد شدیدی به‌راه افتاد و غباری به‌وجود آورد، در حالی که بادی دیگر آرام‌تر و ملایم‌تر از باد بهاری وجود داشت.
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه‌ها در افشانی
هوش مصنوعی: ابر سیاهی به زمین آمد و بارش باران را آغاز کرد، به طوری که بر روی سبزه‌ها پاشیده و آنها را شاداب و خرم کرد.
راه چون رُفته گشت و نم‌زده شد
همه راه از بتان چو بت‌کده شد
رُفته‌: تمیز و بی‌غبار.
دیدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابری شد دور
هوش مصنوعی: از دور دیدم که تعداد زیادی حور در حال رفت و آمد هستند و این موضوع باعث شد که من احساس بی‌قراری و ناآرامی کنم.
یک جهان پر نگار نورانی
روح‌پرور چو راح ریحانی
هوش مصنوعی: دنیا پر از زیبایی‌ها و جلوه‌های درخشان است که روح را به شادابی و نشاط می‌آورد و همچون عطر خوش ریحان، دلنواز و دل‌انگیز است.
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دست‌ها گرفته نگار
هر نگار و زیباروی مثل بهار تازه، زیبا بود و همگی دست‌ها را نگار و نقش بسته بودند. (نگار در مصرع دوم یعنی حنا و حنا‌نگاری)
لب لعلی چو لاله در بستان
لعل‌شان خون‌بهای خوزستان
لب هر کدام از آن زیبارویان، لعلی بود سرخ همچون لاله و هر لعل خونبهای خوزستان. (خوزستان اقلیم شکر است)
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
علاقه‌: زیوَر.
شمع‌هایی به‌دست‌، شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه
شاهانه‌: فاخر‌، سلطنتی‌‌‌.   گاز‌: ابزاری بوده برای بریدن سوختگی سر شمع. گویا مجازا قسمت سوختهٔ فتیله را نیز «گاز شمع» می‌نامیده‌اند.
آمدند از کشی و رعنایی
با هزاران هزار زیبایی
کش یا گَش‌: خرم‌، شاد‌، تازه‌.
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
هوش مصنوعی: بر بلندای آن معشوقان زیبا، فرش و تختی قرار دارد که همچون فرش و تخت بهشت است.
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
هوش مصنوعی: قالی را پهن کردند و تختی ترتیب دادند، اما صبر من را به شدت آزمایش کردند و بسیار سخت به چالش کشیدند.
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
مدت زیادی از این نگذشت گویی که ماه از آسمان به پایین آمد و قدم نهاد.
آفتابی پدید گشت از دور
که‌آسمان ناپدید گشت از نور
هوش مصنوعی: آفتابی از دور نمایان شد که نور آن باعث شد آسمان دیگر دیده نشود.
گرد بر گرد او چو حور و پری
صدهزاران ستاره سحری
هوش مصنوعی: گرداگرد او مانند حور و پری، صدها هزار ستاره صبحگاهی درخشیده‌اند.
سرو بود او‌، کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هوش مصنوعی: او مانند درخت سرو است و کنیزکان چمن برای او هستند. گل‌های سرخ و زیبایی‌هایش هم نماد جذابیت‌های او هستند.
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بوَد پیوست
هوش مصنوعی: هر تکه شکر مانند شمعی در دست شکر است و این شمع خوشبو همیشه با هم در ارتباط‌اند.
پر سهی‌سرو گشت باغ همه
شب‌چراغان با چراغ همه
هوش مصنوعی: درختان بلند و خوش‌قامت باغ مانند شمع‌های شب‌روشنی هستند که در طول شب درخشندگی و زیبایی خاصی به محیط می‌بخشند.
آمد آن بانوی همایون‌بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
هوش مصنوعی: آن بانوی خوشبخت و خوش شانسی که به زودی ازدواج خواهد کرد، مانند عروس‌ها بر روی تخت نشسته است.
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او‌، قیامتی برخاست
هوش مصنوعی: وقتی که عالم آرام و آسوده از سمت چپ و راست خود نشسته بود، یک قیامت و تحول عظیم به وقوع پیوست.
پس به‌یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
هوش مصنوعی: ناگهان، وقتی که او نشسته بود، برقع از صورتش برداشت و کفش‌ها را از پا درآورد.
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
(وقتی برقع از روی افکند،) شاهی بود که از طارم و سراپرده بیرون آمد و لشکر روم (رخسار درخشان) و لشکر زنگ (گیسو) از پس و پیش داشت.
رومی و زنگی‌ش چو صبح دو رنگ
رَزمه‌، روم داد و بَزمه زنگ
مصرع دوم: لشکر روم می‌جنگید و لشکر زنگ‌، بزم می‌ساخت.
تنگ‌چشمی ز تنگ‌چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
تنگ‌چشم‌: کسی که چشمان زیبای کشیده دارد. مصرع یعنی تنگ‌چشمی بود‌؛ اما به‌دور از تنگ‌چشمی و تنگ‌نظری.
بود لختی چو گُل سر‌افکنده
به جهان آتش در افکنده
لختی‌: اندک‌زمانی.
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت
هوش مصنوعی: زمانی که گذشت، سر را بلند کرد و به کسی که در کنار خود داشت، صحبت کرد.
که ز نامحرمان خاک‌پرست
می‌نماید که شخصی اینجا هست
هوش مصنوعی: کسی که با افراد ناشناخته و غیرمعمول در ارتباط است، خود را به نوعی نشان می‌دهد که گویا کسی در این مکان وجود دارد.
خیز و بر گرد گرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
هوش مصنوعی: بیا و دور این پرگار بچرخ، هر کس که به تو نزدیک شد، او را به سمت من بیاور.
آن پری‌زاده در زمان برخاست
چون پری می‌پرید از چپ و راست
هوش مصنوعی: آن موجود زیبا در زمان مشخصی به حرکت درآمد و مانند یک پری از سمت چپ و راست به پرواز درآمد.
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
هوش مصنوعی: وقتی مرا دید، از شگفتی ماند و کمکم کرد و دست من را گرفت.
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود
هوش مصنوعی: برخیز، بگذار برویم مانند دود. این را بانوی بزرگ گفت.
من بدان گفته هیچ نفزودم
که‌آرزومند آن سخن بودم
هوش مصنوعی: من به هیچ کس سخنی نگفتم، زیرا خود آرزومند آن صحبت بودم.
پر گرفتم چو زاغ با طاووس
آمدم تا به جلوه‌گاه عروس
هوش مصنوعی: من همچون زاغ، پرواز کردم و به زیبایی‌های طاووس رسیدم تا در جایی باشم که عروس در آن جلوه‌گری می‌کند.
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
هوش مصنوعی: با شتاب و تندروی جلو رفتم و به نشانه احترام به او، خاک را بوسیدم، چون خودم هم اهل خاک و دنیای خاکی هستم.
خواستم تا به پای بنشینم
در صف زیر جای بگزینم
به‌پای بنشینم‌: (بر روی زمین و) بر پاها بنشینم.
گفت برخیز جای جای تو نیست
پایهٔ بندگی سزای تو نیست
هوش مصنوعی: برخیز، چون در جایگاه تو نیست که به مقام بندگی ات شایسته باشد.
پیش چون من حریف مهمان‌دوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
هوش مصنوعی: در زمانه‌ای که من میهمان‌نواز هستم، از این نظر مهمان‌ها در جایگاه مهمان مهم‌تر از چیزهای سطحی و ظاهری هستند. این بیان به اهمیت عمیق‌تر و معانی واقعی در مقابل اگر‌ه‌ها و نمای ظاهری می‌پردازد.
خاصه خوبی و آشنا نظری
دست‌پرورد رایض هنری
هوش مصنوعی: به ویژه زیبایی و نگاه آشنا، نتیجه‌ی پرورش و تربیت هنری است.
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین
هوش مصنوعی: بیا بر روی تخت بنشین؛ هم‌نشینی تو با من به مانند هماهنگی ماه و ستاره پروین زیبا و دلنشین است.
گفتم ای بانوی فریشته‌خو‌ی
با چو من بنده این حدیث مگوی
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای بانوی زیبا و روحانی، با کسی مثل من درباره این موضوع صحبت نکن.
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
هوش مصنوعی: جایگاه بلقیس مختص دیوان و موجودات بی‌اراده نیست، تنها شخصی چون سلیمان است که لایق نشستن بر آن تخت است.
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی‌؟
هوش مصنوعی: من که به قدری در سراب های بیابانی غرق شده‌ام که شبیه دیوها شده‌ام، چگونه می‌توانم ادعای مقام سلیمان را داشته باشم؟
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر
هوش مصنوعی: نگو که ارزش گلابی را بپرس، چرا که با الفاظ زیبا نمی‌توانی بهانه‌ای برای گلابی بیاوری.
همه‌جای آن‌ِ تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
هوش مصنوعی: همه‌جا متعلق به تو و تحت فرمان تو است، اما باید با من همراهی و تعامل کنی.
تا شوی آگه ز نهانی من
بهره یابی ز مهربانی من
هوش مصنوعی: برای اینکه از محبت من بهره‌مند شوی، باید از رازهای درون من آگاه شوی.
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاک‌ِ تخت‌پایهٔ تست
هوش مصنوعی: به او گفتم که همسر تو سایه‌ام است و من، تنها خاک زیر پایه‌ات هستم.
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان به برم
هوش مصنوعی: قسم خورده‌ام که بر جان و سرم اهمیت می‌دهم و می‌خواهم روزی تو را در آغوش خود داشته باشم.
میهمان منی تو ای سره مرد
میهمان را عزیز باید کرد
هوش مصنوعی: تو ای مرد بزرگ، میهمان من هستی و باید به میهمان احترام گذاشت و او را گرامی داشت.
چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
هوش مصنوعی: چون هیچ راهی جز بندگی ندیدم، همچون بندگان، با استقامت ایستاده‌ام.
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
هوش مصنوعی: یک خدمتکار به نرمی دست مرا گرفت و به روی تخت نشاند و سپس دوباره برگشت.
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
هوش مصنوعی: وقتی بر روی آن تخت بلند نشستم، ماه را دیدم و آن را با دستانم به دام انداختم.
با من آن مَه به خوش‌زبانی‌ها
کرد بسیار مهربانی‌ها
هوش مصنوعی: آن ماه با من با کلام زیبا و خوش، محبت‌های زیادی انجام داد.
پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
ز شرح دادن بیش‌: غیر‌قابل توصیف.
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهایی همه عبیر سرشت
هوش مصنوعی: خازن‌های بهشت سفره‌ای گسترده‌اند که همه غذاهای آن خوشبو و خوش طعم است.
خوان ز پیروزه‌، کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هوش مصنوعی: مهمان‌سرای پر از نعمت و زیبایی که به‌خاطر آن، کاسه‌ای از یاقوت برای دیدن زیبایی‌ها داریم و به خاطر آن، جان و زندگی‌مان تقویت می‌شود.
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد
هوش مصنوعی: هر چه انسان در ذهنش تصور کند، در عمل به شکل متفاوتی شکل می‌گیرد و نتیجه‌ای دیگر به وجود می‌آورد.
چون فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
هوش مصنوعی: زمانی که از خوردن غذاهای گرم و نوشیدنی‌های سرد فارغ و آزاد شدیم.
مطرب آمد‌، روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی
هوش مصنوعی: مطرب وارد شد و به راه افتاد، ساقی نیز به نوشیدن مشغول شد و بهانه شادی در باقی ماند.
هر نسفته‌دُری دری می‌سفت
هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت
هر دوشیزه‌ زیبایی، شعری می‌سرایید و هر دختر دلنشینی، آهنگی می‌خواند. (‌ترانه کنایه است از آن دختران زیبا که همچون آهنگ و ترانه‌، دلنشین و موزون بودند)
رقص میدان گشاد و دایره بست
پَر در آمد به پای و پویه به‌دست
میدان رقص باز شد و حلقه رقص بسته شد، هر پایی بال و پر در آورد و هر دستی به جنبش و پویه افتاد. (پویه در اینجا یعنی حرکت تند‌)
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
شمع‌ها را بر جای خود (و بر زمین) نهادند و (به رقص) به‌پا خواستند.
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
وقتی از رقص و پایکوبی‌، لذتمند شدند و بهره بردند به باد‌ه‌نوشی روی آوردند.
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم
هوش مصنوعی: ساقی با شتاب مشروب را به ما می‌دهد و از میان حجاب‌ها و پرده‌های شرم برمی‌دارد.
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
من هم به نیروی عشق و جوانی و به‌عذر مستی، کارهایی کردم که مستان شش‌دانگ‌ می‌کنند.
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
هوش مصنوعی: شکر لب تو به خاطر آن که به دل من نشسته‌ای، بار دیگر با من سخن گفت، اما از آن بازی که بود، خبری نبود.
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش
هوش مصنوعی: زمانی که دیدم چقدر به او عشق دارم، مثل زلفی که در پایش می‌افتد، تسلیم او شدم.
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا ‌«مکن‌» بیش گفت‌، بیش زدم
هوش مصنوعی: من برای نشان دادن عشق و ارادت خود به محبوبم، بر پایش بوسه زدم، اما وقتی او درخواست کرد که بیشتر نکنم، باز هم فراتر از آن رفتم و بیشتر بوسیدم.
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
هوش مصنوعی: مرغ امید بر روی شاخ نشسته و گفتگوهای وسیع و گسترده‌ای را آغاز کرده است.
عشق می‌باختم به بوس و به می
به دلی و هزار جان با وی
هوش مصنوعی: من عشق خود را با بوسه‌ها و شراب تقسیم می‌کنم، با دلی که به عشق او می‌تپد و هزار جان را فدای او می‌کنم.
گفتمش دلپسند‌! کام تو چیست‌؟
نامداریت هست‌، نام تو چیست‌؟
هوش مصنوعی: به او گفتم، چیزهایی که دوست داری چیست؟ زیرا تو شهرتی داری، پس نامت چیست؟
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترک‌تاز دارم نام
هوش مصنوعی: من زیباروی نازنینی دارم که از سرزمین ترک‌هاست و بسیار دلربا و دلنشین است.
گفتم از همدمی و هم کیشی
نام‌ها را به هم بوَد خویشی
هوش مصنوعی: من گفتم که وقتی انسان‌ها هم‌نشین و هم‌مذهب هستند، نام‌هایشان نیز به هم مرتبط و شبیه به هم می‌شود.
ترکتاز است نامت این عجب است
ترکتازی مرا همین لقب است
هوش مصنوعی: نام تو به معنای شجاعت و نترسی است و این عجیب است که من هم به خاطر این ویژگی‌ها به تو لقب ترکتاز داده‌ام.
خیز تا ترک‌وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
هوش مصنوعی: بیدار شویم و با شجاعت به سوی دشمنان حرکت کنیم و آن‌ها را در آتش خشم خود بسوزانیم.
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
هوش مصنوعی: به زندگی و روح خود انرژی می‌بخشیم و با عشق و شوق از شراب دل‌انگیز می‌نوشیم.
چون می تلخ و نقل شیرین هست
نقل بر خوان نهیم و می بر دست
هوش مصنوعی: زمانی که می‌دانیم نوشیدنی تلخ است، ولی شیرینی را هم در دسترس داریم، پس باید شیرینی را بر سر سفره بگذاریم و نوشیدنی تلخ را در دست بگیریم.
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
به کرشمه و غمزه اجازه دریافتم که نزدیک‌تر شوم.
غمزه می‌گفت وقت بازی تست
هان که دولت به کار‌سازی تست
هوش مصنوعی: غمزه به اشاره و نازش می‌گفت که در زمان تفریح و بازی، قوه و قدرتی را که در کار ایجاد می‌شود، به یاد داشته باش.
خنده می‌داد دل که وقت خوش‌ست
بوسه بستان که یار ناز‌کش‌ست
هوش مصنوعی: دل شاد و خندان است، چون زمان خوشی است. بوسه بگیر که یار تو دلبر و ناز است.
چونکه بر گنج‌ِ بوسه بارم داد
من یکی خواستم‌، هزارم داد
هوش مصنوعی: زمانی که بر من طعم شیرین بوسه را نهاد، من فقط یک بار خواستم، اما هزار برابر نصیبم کرد.
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
هوش مصنوعی: من به قدری شاد و سرمست شدم که انگار یارم در دستانم است و دیگر کنترل اوضاع از دستم رفته است.
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
هوش مصنوعی: خون من در دلم به شدت جوشید و صدای فریاد خون به گوش ماه رسید.
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هوش مصنوعی: امشب فقط به یک بوسه بسنده کن و بیشتر از این نیازی به آرایش آسمان نیست.
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بی‌وفا نبود
هوش مصنوعی: هر چیزی که از این موضوع فراتر برود، درست نیست. دوستی بهتر است که بی‌وفا نباشد.
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
هوش مصنوعی: تا زمانی که در تو کسی ساکن است، موهای دلبر را بگیر و بوسه‌ها را بدزد.
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
هوش مصنوعی: وقتی به جایی می‌رسی که دیگر نمی‌توانی کنترل خود را بر طبیعت یا احساساتت به دست بگیری، در واقع به مرحله‌ای از تسلیم رسیده‌ای.
زین کنیزان که هر یکی ماهی‌ست
شب‌ِ عشاق را سحرگاهی‌ست
هوش مصنوعی: این کنیزان هر کدام مانند ماهی هستند و شب‌های عاشقانه را به صبح می‌رسانند.
آنکه در چشم خوب‌تر یابی
و‌آرزو را در او نظر یابی
هوش مصنوعی: کسی که در چشمان زیبا او را می‌جویی و آرزوهایت را در وجود او می‌بینی.
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر از دیگری خواسته که تصمیم بگیرد و او را از احساسات و خودخواهی‌هایش خالی کند. او می‌خواهد زیر نظر آن شخص، تغییری در وضعیت روحی و احساسی‌اش ایجاد شود. به عبارت دیگر، شاعر به دنبال آرامش و رهایی از مشکلات داخلی خویش است.
تا به مولایی‌ات کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
هوش مصنوعی: تا وقتی که به مقام مولایی‌ات برسد، در شبستان ویژه‌ای به تو پیوند می‌زنند.
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
هوش مصنوعی: شما به خوبی می‌توانید دل‌ها را جذب کنید و آرامش دهید، همچنان که هم به عنوان همسر و هم به عنوان مراقب کوشاتر هستید.
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
هوش مصنوعی: آتش تو را خاموش می‌کند، آبی که برای جوی ما باقی مانده است.
گر دگر شب عروس نو خواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هوش مصنوعی: اگر دوباره شب عروسی نو را بخواهی، من به تو آن را می‌دهم تا به آرزوی خود برسی و فرمانروایی کنی.
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت‌، دگر بخشم
هوش مصنوعی: هر شب از این جواهر به تو می‌بخشم و اگر نیاز به چیز دیگری داری، دوباره هم به تو می‌بخشم.
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
هوش مصنوعی: او این حرف را زد و سپس با مهربانی و لطف بیشتری برخورد کرد.
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
هوش مصنوعی: کسی که به طور پنهانی محبت را در دل کنیزها مشاهده کرده، در حقیقت درک کرده که محبت واقعی در دل‌ها نهفته است.
پیش خواند و به من سپرد به‌ناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
هوش مصنوعی: او با محبت و ناز از من خواست که به جلو بیایم و هرچه می‌خواهم بسازم و ایجاد کنم.
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماه‌روی مانده شگفت
هوش مصنوعی: ماه به من مهری بخشیده و دست مرا گرفته است و من در زیبایی او حیرت‌زده مانده‌ام.
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و دلربایی تو، من در عشق و محبت به تو تلاش می‌کنم و سزاوار این ناز و محبت هستی.
او همی‌رفت و من به دنبالش
بندهٔ زلف و هندوی خالش
هوش مصنوعی: او در حال حرکت بود و من دنبال او می‌رفتم، بنده‌ای که به زلف و زیبایی‌اش دل بسته بودم.
تا رسیدم به بارگاهی چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چُست‌: خوش‌، سزاوار.     در نشد‌: وارد نشد.
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم
قصر تنگ‌بار‌: قصر خصوصی‌، قصری که بار و اجازه ورود به آن سخت و تنگ است.
دیدم افکنده بر بساط بلند
خواب‌گاهی ز پرنیان و پرند
هوش مصنوعی: من دیدم که بر روی تخت بلندی، خوابگاهی از پارچه‌ای لطیف و نرم و پرنده‌ای زیبا گسترده شده است.
شمع‌های بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
هوش مصنوعی: شمع‌های جشن و سرور همه از سنگ‌های قیمتی و خوشبو ساخته شده‌اند.
سر به بالین بستر آوردیم
هردو برها به بر در آوردیم
هوش مصنوعی: هر دو بر روی بستر خوابیده‌ایم و در کنار هم قرار گرفته‌ایم.
یافتم خرمنی چو گل در بید
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
هوش مصنوعی: من یک خرمن گل پیدا کردم که در میان بیدهای لطیف و نرم، گرم و با رنگ‌های قرمز و سفید روییده است.
صدفی مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
هوش مصنوعی: من با ظرافت و محبت، جوهره‌ای از درون او را کشف کردم و عشق و صفا را از دل او به دست آوردم.
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
هوش مصنوعی: روزگاری بود که در کنارم، بستر من از عطر کافور و مشک پر شده بود.
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست
هوش مصنوعی: گاهی روز او مانند بخت من طلوع می‌کند و او به تنهایی به کارهایش می‌پردازد.
غسل‌گاهم به آبدانی کرد
که‌ز گهر‌ِ سرخ بود و از زر زرد
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به مکانی دارد که برای شستشو و تطهیر استفاده می‌شود، جایی که آبش از سنگ‌های قیمتی و با ارزش است، وجود دارد. این آب به نوعی خاص و زیباست، گویی از عناصری مانند گوهر سرخ و طلا تشکیل شده است.
خویشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
هوش مصنوعی: من خود را با آب گلین شستم، مانند گل رستم که در کلاه و کمرم جاری است.
آمدم زان نشاط‌گاه برون
بود یک‌یک ستاره بر گردون
هوش مصنوعی: آمدم از آن مکان خوشحال‌کننده، و دیدم که ستاره‌ها یکی یکی بر آسمان درخشان هستند.
در خزیدم به گوشه‌ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی
هوش مصنوعی: در گوشه‌ای خلوت و ساکت نشستم و حالتی را که خداوند برایم مقرر کرده بود، در نظر گرفتم.
آن عروسان و لعبتان سرای
همه رفتند و کس نماند به جای
هوش مصنوعی: تمام عروس‌ها و بازیگران شادی‌های زندگی از این خانه رفتند و کسی در اینجا باقی نمانده است.
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
هوش مصنوعی: من مانند گل زردی هستم که در چمن‌زار کنار چشمه سرد باقی مانده و در انتظار زیبایی‌ها و تغییرات زندگی هستم.
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلاله تر
هوش مصنوعی: من سرم را به می‌کشیدم و در کنار گل خشک بر روی خاک مرطوب نشسته بودم.
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
هوش مصنوعی: من از صبح تا شب نگران بودم، در حالی که بخت (سرنوشت) در حال بیداری و تلاش بود و صاحب‌کار در خواب آرام و بی‌خبر بود.
آهوی شب چو گشت نافه‌گشا‌ی
صدفی شد سپهر غالیه‌سای
هوش مصنوعی: در آسمان شب، آهو مانند یک مروارید در صدف درخشید و فضا را معطر کرد.
سر برآوردم از عماری خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
چو سبزه‌‌: با نشاط و سر حال.
آمد آن ابر و باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش
هوش مصنوعی: ابر و باد شبی مانند شب گذشته، به سوی ما آمده‌اند؛ یکی در حال درافشانی و دیگری در حال فروش عبا.
باد می‌رُفت و ابر می‌افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
هوش مصنوعی: باد در حال حرکت بود و ابرها باران می‌ریزند. در این حال، یک نفر گلی مثل سمن و گلی مانند بنفشه را می‌کاشت.
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی
هوش مصنوعی: وقتی که آن دشت خوشبو و معطر شد، آب در جوی‌ها جاری شد و گل‌ها سر به پایین گذاشتند.
لعبتان آمدند عشرت‌ساز
آسمان بازگشت لعبت‌باز
هوش مصنوعی: دو بازیگر خوش‌سر و زبان به میدان آمده‌اند، شادی و سرور از آسمان به زمین بازگشته است.
تختی از تخته زر آوردند
تخت‌پوشی ز گوهر آوردند
هوش مصنوعی: تختی از چوب طلا آورده‌اند و پوششی از جواهرات به آن اضافه کرده‌اند.
چون شد انگیخته سریر بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
هوش مصنوعی: زمانی که تخت بلند برپا شد، سفره‌ای پر از نعمت بر سر آن گسترده شد.
بزمی آراستند سلطانی
زیور بزم جمله نورانی
هوش مصنوعی: در مراسمی باشکوه و زیبا، سلطان برگزاری را تدارک دیده و فضایی سرشار از نور و درخشش به وجود آورده است.
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
هوش مصنوعی: در جهان غوغایی به پا شد و آن جمعیت از سمت‌های مختلف نزدیک شدند.
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی
هوش مصنوعی: در میان آن عروس که شبیه یغماست، عاشقانی هستند که صبر و تحمل دارند.
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
هوش مصنوعی: او بر روی تخت نشسته است و به واسطه حضورش، تخت به رنگ زیبای بهار درآمده است.
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غایبان شستند
هوش مصنوعی: او دوباره گفت که نام من را جستجو کنند و از فهرست غایبان پاک کنند.
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آیین خود نشاندندم
هوش مصنوعی: رفتم و بر تخت نشاندندم و به روش خود با من رفتار کردند.
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هوش مصنوعی: آنها به ترتیب و نوعی خاص، برای روز بعد برنامه‌ریزی کردند و مواردی را بر روی سر گذاشتند.
هر ابایی که در خورَد به بساط
وآورَد در خورنده رنگ نشاط
هوش مصنوعی: هر چیزی که انسان به دست می‌آورد و در زندگی‌اش می‌گنجاند، باید باعث شادابی و نشاط او شود.
ساختند آنچنان که باید ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
هوش مصنوعی: آنها به گونه‌ای ساختند که باید ساخته می‌شد، زیرا هر کس بر اساس آنچه که به او داده شده، عمل می‌کند.
مِی نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
هوش مصنوعی: شراب را بر سر میز گذاشتند و با نواختن چنگ، آوای دل‌انگیزی ایجاد شد.
نوش ساقی و جام نوشگوار
گرم‌تر کرد عشق را بازار
هوش مصنوعی: نوشیدن از جام دلپذیر ساقی، باعث شد که عشق رونق بیشتری بگیرد و نشاط بیشتری در دل‌ها ایجاد کند.
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق با باده کرد همدستی
هوش مصنوعی: شوق و شادی ناشی از عشق به پایان رسیده و حالا شراب به همراهی آن آمده است.
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
هوش مصنوعی: دختر ترک به وضوح رحمت و محبت خود را نشان داد و با نرمی و مهربانی با همسر هندو خود رفتار کرد.
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
هوش مصنوعی: علاقه‌مندی افزایش یافت و به محبت و مهربانی در کمک به کارهایم پرداخته شد.
کرد شکلی به غمزه با یاران
تا شدند از برش پرستاران
هوش مصنوعی: او با نگاهی زیبا و جذاب به دوستانش اشاره کرد، تا اینکه آن‌ها به دورش جمع شدند و از او مراقبت کردند.
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
هوش مصنوعی: در تنهایی‌ای عمیق و آرام، دوستی دلنشین به قلبم نفوذ کرد و تأثیرش را به وضوح احساس کردم.
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشیدم چو عاشقان به برش
چو زلف‌: پیچیده
گفت هان وقت بی‌قراری نیست
شب‌، شب‌ِ زینهار‌خواری نیست
هوش مصنوعی: گفت که الان زمان اضطراب نیست، شب است و نباید نگران باشی.
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند
هوش مصنوعی: اگر به کم بودن و چیزهای ساده راضی باشی، از زندگی لذت می‌بر و به محبت و دوستی بپرداز.
به قناعت کسی که شاد بوَد
تا بوَد محتشم‌نهاد بوَد
هوش مصنوعی: کسی که قناعت را برگزیده و با آن راضی است، همیشه خوشحال و محترم خواهد بود.
وانکه با آرزو کند خویشی
اوفتد عاقبت به درویشی
هوش مصنوعی: کسی که با آرزوهای بزرگ و بلندپروازی به دیگران نزدیک می‌شود، در نهایت به زندگی ساده و بی‌پول می‌افتد.
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کابم از سر گذشت و خار از پای
هوش مصنوعی: به او گفتم برای خدای مهربان چاره‌ای بیندیش، زیرا درد و رنجی که به من رسیده است، از حد گذشت و thorn (خار) نیز از پایم خارج شده است.
هست زنجیر‌، زلف‌‌ ِ چون قیرت
من ز دیوانگان زنجیرت
هوش مصنوعی: زلف‌های سیاه و مجذوب‌کننده من مانند زنجیری است که دیوانگان را به خود می‌بندد.
در به زنجیر کن ترا گفتم
تا چو زنجیریان نیاشفتم
«‌به زنجیر اندر کن» (به زلفت برسان) این‌را قبلا به‌تو گفتم، تا همچون دیوانگان، آشفته نشوم.
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید
هوش مصنوعی: شب به پایان رسید و صبح آغاز شد، اما سخن ما هنوز به انتها نرسیده است.
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
هوش مصنوعی: اگر جانم را از من بگیری، برایم مهم نیست. حالا ببین این تیغ برای چه چیزی است!
این همه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست
هوش مصنوعی: گل ها چرا نمی خندند و سرشار از شوق نمی شوند، در حالی که این همه شور و هیجان در دنیا وجود دارد؟ این نشان می‌دهد که هنوز زمان تغییر و شادابی نرسیده است.
جوی آبی و آب جویت من
خاکی و آب دست شویت من
تو جو و چشمه آب هستی و من جوینده آب تو (یا آب جوی توام).  و من خاکی و افتاده و خدمتکار توام. (آب‌ِ دست‌شوی: آبی که در ابریق و تشت (آفتابه‌لگن)، برای دست‌شستن مهمان یا مهتری می‌گیرند و می‌ریزند. در اینجا کنایه است از نهایت احترام)
تشنه‌ای را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
هوش مصنوعی: اگر کسی تشنه باشد، باید به او آب بدهی. در واقع باید او را سیراب کنی، چون آب در دسترس او نیست.
ندهی آب من بقای تو باد
آب من نیز خاک پای تو باد
هوش مصنوعی: اگر آب و زندگی‌ام را به تو ندهی، بقای تو به کنار، آب من هم همچون خاکی زیر پای تو خواهد بود.
خاکیی را بگیر کابی برد
آب‌جویی در آب‌جویی مرد
فرض کن افتاده‌ و درمانده‌ای را آب برد و اثری از او نماند. مصرع دوم‌: آب‌جوینده (تشنه‌ای‌) در تشنگی و آب‌جُستن مرد‌؛ و یا تشنه‌ای در (آرزوی) آب چشمه‌ و جویی مرد. 
قطره‌ای را به تشنگی مگداز
تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز
هوش مصنوعی: به تشنه‌ای که در جستجوی آب است، قطره‌ای را نده و او را دلشاد نکن.
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
هوش مصنوعی: اگر رطوبتی به جایی افتاده باشد، باید آن را با شیر پاک کنید؛ مانند سوزنی که در حریر رفته باشد.
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
هوش مصنوعی: اگر غیر از این باشد که من برای رسیدن به آرزوهایم تلاش کنم، آنگاه خاک را به چشمان آرزوهایم می‌ریزم.
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
هوش مصنوعی: من تصور کردم که مرغی نشسته است، اما ناگهان پرواز کرد؛ نه اینکه خر به زمین افتاده باشد و نه خیکی شکسته شده باشد.
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
هوش مصنوعی: جوابش را داد، شب خوشی را سپری کن، مانند اسب نر در آتش باش.
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
هوش مصنوعی: اگر شبی از این خیال فاصله بگیری، می‌توانی از نور جاودانه شمع بهره‌مند شوی.
چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
هوش مصنوعی: به یک چشمه‌ی بزرگ و خوشمزه، نباید آن را با یک قطره‌ی کوچک و بی‌ارزش عوض کرد؛ چون این چشمه به اندازه‌ی زیادی شیرینی و لذت دارد، در حالی که آن قطره تنها نیش و تلخی را به همراه دارد.
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی می‌خند
هوش مصنوعی: هر سال در یک آرزو به خودم وابسته‌ام و در شادی و سرزندگی می‌خندم.
بوسه میگیر و زلف و می‌انداز
نرد رو با کنیزکان می‌باز
هوش مصنوعی: بوسه‌ای بزن و با زلف خود بازی کن و در این بازی خوشگذرانی، با کنیزکان شرط ببند.
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
هوش مصنوعی: در باغ خودت چیزی نکار، به مرغی که در آنجا است، توجه نکن و دنبال شیر مرغ نگرد.
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانت‌گری چه آری دست‌؟
هوش مصنوعی: در زندگی، لذت و شادی وجود دارد، اما آیا در فریب و خیانت می‌توان به خوبی و خوشبختی رسید؟
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
هوش مصنوعی: امشب با صبر و تحمل گذران زندگی کن و دل را بر وظایف و کارهایی که دیشب باید انجام می‌دادی، نگذار نگران باشد.
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
هوش مصنوعی: هرگاه به جایی بیفتم و از ارتفاع بیفتم، در نهایت به خودم می‌رسم، حتی اگر دیر باشد.
ماهی از حوضه ار به‌شست آری
ماه را دیرتر به دست آری
دیرتر‌: در اینجا یعنی درنگ‌تر و بعدا.
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
هوش مصنوعی: وقتی او را در حالتی سنگین و جدی دیدم، به آرامی و با نرمی با او رفتار کردم.
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
هوش مصنوعی: دل خود را به بوسه‌ای پیوند زدم، گویی روزه‌ای شیرین گرفتم و منتظر روزهای آینده هستم.
از سر عشوه باده می‌خوردم
بر سر تابه صبر می‌کردم
هوش مصنوعی: به خاطر جذابیت و زیبایی عشق، شراب می‌نوشیدم و در عین حال، برای رسیدن به آرامش و صبر در انتظار بودم.
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
هوش مصنوعی: حالت بیمار و تب‌دار دوباره به من قوت و رغبت بخشیده است تا به نوشیدن شراب و بوسیدن روی محبوب بپردازم.
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
هوش مصنوعی: وقتی دوباره چشمم به زیبایی دلنشین او افتاد، در درونم شعله‌ای از آتش احساس کردم.
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
هوش مصنوعی: او از آن بازی‌ها یکی را به راه انداخت و آتش من را دوباره شعله‌ور کرد.
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
هوش مصنوعی: یار حقیقی هرچگونه که دل بخواهد، دل را خوش و متوازن می‌کند.
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
کاچکی‌: و کاشکی یکی است.
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
هوش مصنوعی: در آن شب به شکلی که معمول بود رفتم و آن شب بسیار خوشحال و راضی بودم.
تا گه روز قند می‌خوردم
با پری دست بند می‌کردم
هوش مصنوعی: مدت‌ها به شادی و خوشی روزگار می‌گذراندم و با دختری زیبا و دلربا به سرگرمی می‌پرداختم.
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
هوش مصنوعی: وقتی روز با نور و روشنی خود مانند جامه‌ای زیبا می‌آید، شب مانند رنگی تیره و غم‌انگیز، به ناگهان می‌ریزد و می‌شکند.
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
هوش مصنوعی: تمام آن زیبایی‌ها و رنگ‌ها که در نظر می‌رسید، به خاطر زرق و برق‌های فریبنده و زیبا دور شدند و از دایره نمایش خارج شدند.
در تمنا که چون شب آید باز
می‌خورم با بتان چین و طراز
هوش مصنوعی: در انتظار آن هستم که شب فرامی‌رسد تا دوباره در کنار معشوقان زیبا بنشینم و از زیبایی آنها لذت ببرم.
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
هوش مصنوعی: من موهای مجعد تو را به کمر می‌زنم و جاذبه‌ای به دلبرانه بر دلم می‌افزایم.
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
هوش مصنوعی: گاهی نوشیدنی‌ای شیرین را می‌نوشم و از زیبایی گلگونه‌ای لذت می‌برم، و گاهی به یاد آن گلرخ شاد می‌شوم.
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا می‌رسد، هدف من آماده است و جایی که نشسته‌ام، بر بالای ستاره‌ها قرار دارد.
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که مدت زیادی است که من به خوشگذرانی و لذت بردن از شراب در شب‌ها ادامه می‌دهم، به طوری که هر شب به طور مداوم این حس شادمانی و عیش را تجربه می‌کنم.
اول شب نظاره‌گاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
هوش مصنوعی: ابتدای شب، جایگاه من پر از نور است و در انتهای شب، مکان آرامش من پر از زیبایی است.
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین‌خشت
هوش مصنوعی: در روز در باغی زیبا بودم و شب در بهشت، جایی که خاک آن مشکی و خانه‌ها از آجرهای طلایی ساخته شده بودند.
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هوش مصنوعی: من در سرزمین خوشحالی زندگی می‌کردم، روزها مانند خورشید و شب‌ها مانند ماه درخشان بودم.
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت من بود کان نمود مرا
هوش مصنوعی: هیچ چیزی به من نرسید مگر آنچه سرنوشت و بخت من برایم فراهم کرده بود.
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
هوش مصنوعی: وقتی که در نعمتم چیزی نبود، شکرگزاری برای خداوند باعث شد تا نعمت‌های من به قدری بیشتر از انتظارم شود.
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
هوش مصنوعی: من از کلام زیبا و خوشایند جدا شدم، زیرا برای رسیدن به افزونگی، راهی را انتخاب کردم که خود را از کیف و خوشی دور می‌سازد.
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
هوش مصنوعی: وقتی شب‌های زیادی گذشت، وعده‌ی آمدن ماه به آسمان باعث شد که ستاره‌ها به نظر تاریک بیایند.
عنبرین طره سرای سپهر
طره ماه درکشید به مهر
هوش مصنوعی: موهای خوش بو و عطرینی مانند عنبر در آسمان به زیبایی موی ماه درخشیده و به نور مهربانی تابیده است.
ابر و بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازه‌رویی خویش
هوش مصنوعی: ابر و باد که از قبل آمدند، جلوه‌های جدیدی به خود بخشیدند و طراوت و زیبایی را به همراه خود آوردند.
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
هوش مصنوعی: در جهان دوباره شور و هیجانی به پا شده و صدای زیبایی به آسمان بلند شده است.
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
هوش مصنوعی: کنیزان به سبک قدیم در دستانشان سیب و در سینه‌شان نارنگی دارند.
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
حلقه‌‌ منظور دایره رقص و پایکوبی است و حلق بگشادند یعنی خنیاگری کردند و خواندند.
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک‌فشان
هوش مصنوعی: آن ماه تابان با نشانه‌های نورانی‌اش به میدان آمده و موهای خوشبویش را در جریان باد رها کرده است.
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
هوش مصنوعی: شمع‌ها به مانند همیشه در حال سوختن هستند، پس اجازه بده که توجه‌ات را به شمعی که در جلوست معطوف کنی.
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
هوش مصنوعی: با بسیاری از جلوه‌ها و زیبایی‌ها، دوباره به محفل خود بازگشت.
مطربان پرده را نوا بستند
پرده‌داران به کار بنشستند
هوش مصنوعی: موسیقی‌دانان شروع به نواختن کردند و کسانی که مسئولیت نگهداری از پرده‌ها را داشتند، به کار خود مشغول شدند.
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
هوش مصنوعی: ساقیان با رنگ ارغوانی، شراب را آماده کردند و بر سر آهنگ چنگ، به رقص و شادی پرداختند.
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
هوش مصنوعی: پادشاه با دلاوری و زیبایی، لبانش را به گونه‌ای باز کرد که بلافاصله آن دشمن ما را شکست داد.
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
هوش مصنوعی: خوبان با ناز و کرشمه من را به خود مشغول کردند و در نهایت مرا به خداوند سپردند.
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
هوش مصنوعی: وقتی مرا دید، با محبت از جایش برخاست و جای من را در سمت راست خود قرار داد.
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
هوش مصنوعی: من برای او خدمت کردم و با خوشحالی نشستم، اما یاد آرزوهایی که در گذشته داشتم به سراغم آمد.
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
هوش مصنوعی: میز غذایی آماده شده و بر روی آن متنوع‌ترین و عجیب‌ترین خوراکی‌ها چیده شده است.
چون ز خوان‌ریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
خوان‌ریزه‌: چیزها و خوراک‌های (فراوان) ریخته بر خوان.
از کف ساقیان دریا کف
دُر‌فشان گشت کام‌های صدف
هوش مصنوعی: کف دُرّی که از دست ساقیان دریا به‌دست آمده، تبدیل به خوشی‌ها و لذت‌های صدف‌ها شده است.
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به‌دست
هوش مصنوعی: من دوباره دچار شوق و شیدایی شده‌ام، زلف او مرا مانند ریسمانی در دست گرفته و مرا مجذوب خودش کرده است.
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
باز هم دیو‌های من رها شدند و مرا اسیر کردند.
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسن‌بازی
هوش مصنوعی: به دلیل شگفتی و بازیگوشی‌ام، به مانند عنکبوتی درآمدم و در آن شب هنر بندسازی و بازی با طناب را یاد گرفتم.
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
شیفتم‌: دیوانه و بی‌قرار شدم.
لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
هوش مصنوعی: لرزشی به جانم افتاده بود، مانند دزدی که به دزدی گنج آمده باشد، با احتیاط و نگران، دستم را به کمرش زدم.
دست بر سیم ساده میسودم
سخت می‌گشت و سست می‌بودم
هوش مصنوعی: وقتی به سیم ساده دست می‌زدم، احساس می‌کردم که به شدت مقاوم می‌شود، اما در واقع خیلی ضعیف و نرم بود.
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
هوش مصنوعی: وقتی ماه زیبا را دید، دستش را به نشانه محبت بر دست من گذاشت.
بوسه زد دستم آن ستیره‌حور
تا ز گنجینه دست کردم دور
ستیره‌حور‌: حور مستور و ممتاز. (ستیره یعنی پوشیده‌ و در‌پرده‌ مجازا یعنی خاص‌، ویژه و تک)
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوته‌ست دست دراز
هوش مصنوعی: هرگز به چیزی که در دسترس تو نیست، چشم ندوخته و به دنبال آن نرو، زیرا خواسته‌های ناپسند باعث می‌شود که دستت کوتاه بماند و نتوانی به آنچه می‌خواهی برسی.
مُهر برداشتن ز کان نتوان
کان به‌مُهر است چون توان نتوان
کان‌: معدن گنج‌.
صبر کن که‌آن توست خرما‌بُن
تا به خرما رسی‌، شتاب مکن
هوش مصنوعی: صبر کن که درخت خرما برای توست، تا وقتی که به بار بنشیند و میوه دهد. عجله نکن.
باده می‌خور که خود کباب رسد
ماه می‌بین که آفتاب رسد
هوش مصنوعی: نوشیدن نوشیدنی را تجربه کن تا به حقیقت‌های پنهان زندگی پی ببری؛ زیرا مانند خورشید که به موقع خود می‌تابد، زمان درست وجود دارد که به آگاهی و بصیرت می‌رسی.
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
هوش مصنوعی: به آفتاب زندگی‌ام گفتم، ای منبع روشنایی و دل‌گرمی من.
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ‌؟
هوش مصنوعی: صبح که چهره‌ات می‌درخشد مانند گلی در باغ، چرا باید مانند لامپ در برابرت خاموش شوم و بمیرم؟
می‌نمایی به تشنه آب شکر
گویی آنگه که ‌«لب بدوز و مخور‌»
هوش مصنوعی: تو به مانند کسی به نظر می‌رسی که به آب تشنه است و گویی می‌خواهی او را با شیرینی فریب دهی، اما در واقع می‌گویی که لب‌هایش را بدوزد و از نوشیدن منع شود.
چون درآمد رُخت به جلوه‌گری
عقل دیوانه شد‌، که دید پری
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی تو به نمایش در آمد، عقل دیوانه شد و نتوانست زیبایی تو را تحمل کند، مانند دیدن یک پری.
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
نعلک گوش یعنی گوش‌ ِ خوش‌ریخت مانند نعلک.   نعل در آتشم فکندی‌: نعل مرا در آتش فکندی‌، بی‌قرارم کردی.
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
هوش مصنوعی: من همچون ماه به دشمن حمله می‌کنم و نورانی می‌شوم، و اگر به ذره‌ای پوشیده شوم، باز هم درخشان خواهم بود.
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
هوش مصنوعی: وقتی که تو را در دستانم دارم، هیچ نگرانی یا اندوهی احساس نمی‌کنم، زیرا وجود تو برای من کافی است.
از زمینی تو من هم از زمی‌ام
گر تو هستی پری‌، من آدمی‌ام
هوش مصنوعی: من هم از جنس زمین هستم، اگر تو را فرشته‌ای می‌دانند، من انسان هستم.
لب به دندان گَزیدنم تا چند‌؟
وآب‌ِ دندان مزیدنم تا چند‌؟
هوش مصنوعی: تا کی باید به خود زحمت بدهم و دندان‌هایم را به‌درد بکشم؟ تا کی باید در دل خود آه و ناله کنم و بر این درد بی‌پایان بیفزایم؟
چاره‌ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم
هوش مصنوعی: راهی پیدا کن که غم و ناراحتی‌ام را فراموش کنم تا حداقل امشب بتوانم خوش بگذرانم و به آرامش برسم.
بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسهٔ گرم ده‌، مده دم ِ سرد
هوش مصنوعی: من از شدت درد و رنج به نقطه‌ای رسیده‌ام که تنها یک بوسهٔ گرم تو می‌تواند روح مرا زنده کند، پس لطفاً با نداشتن عشق و سردی‌ات مرا آزار نده.
بختم از یاری‌ِ تو کار کند
یاری بخت بخت‌ِ یار کند
هوش مصنوعی: اگر بخت من از کمک تو بوده باشد، پس آن بخت به یاری کسی که به من کمک کرده است، خواهد آمد.
گویی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
هوش مصنوعی: نگران نباش، من هم به فکر تو هستم. تو به کارهای خودت برس و من هم به کارهایم می‌پردازم.
کار ازین صعب‌تر‌، که بار افتاد‌؟
وارهان وارهان که کار افتاد
هوش مصنوعی: این کار بدتر از آن است که بار سنگینی روی دوش کسی بیفتد. باید از این وضعیت خلاص شویم، زیرا کار به جایی رسیده که نامناسب است.
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند‌؟
هوش مصنوعی: عزیزم، هرچند که تو مثل آهو زیبایی، اما این خواب آرامش و راحتی که به من می‌دهی، چه مدت ادامه خواهد داشت؟
ترسم این پیر گرگ روبه‌باز
گرگی و روبهی کند آغاز
هوش مصنوعی: می‌ترسم این پیر با تجربه، که مانند گرگ و روباه cunning و فریبکار است، به کارهای ناشایست و مکارانه دست بزند.
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
هوش مصنوعی: شیر با قدرت و شجاعت به سمت من حمله می‌کند، مانند پلنگی که به آرامی به سوی طعمه‌اش نزدیک می‌شود و آن را به زمین می‌زند.
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
هوش مصنوعی: می‌خواهم آرزوهایم را به تو بسپارم و از تو بخواهم که آرزوهایت را از من بگیری.
گر در‌ِ آرزو‌َم در‌بندی
میرم امشب در آرزومندی
هوش مصنوعی: اگر به خواسته‌ام پاسخ ندهی، امشب به خاطر آرزوهایم می‌روم.
ناز می‌کش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
هوش مصنوعی: با ناز خود توجه و محبت را جلب کن، چون کسانی که در مقام و قدرت هستند، به این زیبایی‌ها و جاذبه‌ها علاقه‌مندند و از آنها لذت می‌برند.
چون شکیبم نماند دیگر‌بار
گفت چونین کنم‌، تو دست بدار
هوش مصنوعی: اگر صبور باشم، دیگر لازم نیست که دوباره این مسائل را مطرح کنم. بنابراین تو هم از این کار دست بردار.
ناز تو گر به جان بوَد‌، بکشم
گر تو از خلخی‌، من از حبشم
مصرع دوم‌: (اگر تو خود را بنده من می‌خوانی) من کمتر از تو و بندهٔ حبشی توام.
چه محل پیش چون تو مهمانی‌؟
پیشکش کردن این چنین خوانی‌؟
هوش مصنوعی: چه جایی وجود دارد که تو مهمان آن باشی؟ از این نوع پذیرایی چه ارزشی دارد؟
لیکن این آرزو که می‌گویی
دیریابی و زود می‌جویی
هوش مصنوعی: اما این خواسته‌ای که بیان می‌کنی، به سختی به دست می‌آید و تو در پی آن هستی که سریعاً به آن برسدی.
گر بر‌آید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
هوش مصنوعی: اگر از خار، بهشتی بسازند، این کار از کسی مثل من بر می‌آید.
وگر از بید بوی عود آید
از من این‌کار در وجود آید
هوش مصنوعی: اگر بوی خوش عود از درخت بید به مشام برسد، این باعث به وجود آمدن چنین حالتی در من می‌شود.
بستان هرچه از منت کام است
جز یکی آرزو که آن خام است
هوش مصنوعی: هرچه از نعمت‌ها و خوشی‌ها در زندگی به دست آورده‌ام، به جز یک آرزو که هنوز برآورده نشده و دراژه خام و نارس است.
رخ ترا‌، لب ترا و سینه ترا
جز دُرّی‌، آن دگر خزینه ترا
هوش مصنوعی: صورت و لب و سینه‌ات را جز به دُرّ و جواهر تشبیه نمی‌کنم، و تمام ثروت و زیبایی‌ات را به همین چیزها می‌دانم.
گر چنین کرده‌ای شبت بیش است
این چنین شب هزار در پیش است
هوش مصنوعی: اگر چنین کرده‌ای، به یقین شب تو طولانی‌تر است، زیرا هزار شب دیگر نیز در پیش روی توست.
چون شدی گرم‌دل ز بادهٔ خام
ساقی‌یی بخشمت چو ماه تمام
هوش مصنوعی: زمانی که دل تو از شراب ناب گرم و شاداب شد، مانند ماه کامل، به تو عطا و شادی می‌رسانم.
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
هوش مصنوعی: تا زمانی که از او خواسته‌های خود را برآورده کنی، دستت را از دامن من برخواهی داشت.
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشنیدم
هوش مصنوعی: وقتی که فریب کلام او را متوجه شدم، به صحبت‌هایش گوش سپردم اما واقعاً هیچ نکته‌ای را درک نکردم.
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
هوش مصنوعی: مدت‌ها تلاش کردم که از آرامش و خجالت دور شوم، ولی آهن من تیز و آتش من گرم بود.
بختم از دور گفت کای نادان
(لیس قریه وراء عبادان)
هوش مصنوعی: بختم از دور به من گفت: ای نادان! دقت کن که هیچ چیزی در پس زندگی‌ات وجود ندارد.
من‌ِ خام از زیادت‌اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
هوش مصنوعی: به خاطر افکار زیاد و درگیری‌های ذهنی، دچار کمبود و کاستی شدم.
گفتم ای سخت‌کرده کار مرا
برده یکبارگی قرار مرا
هوش مصنوعی: گفتم ای کسی که به سختی‌های زندگی دچار شده‌ام، آیا می‌توانی یک بار برای همیشه آرامشم را پس بدهی؟
صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
هوش مصنوعی: هزاران نفر به خاطر این اندوه جان باختند که فقط یک نفر می‌داند چگونه به گنج و ثروت دست یابد.
من که پایم فروشده‌ست به گنج
دست چون دارم‌، ارچه بینم رنج
هوش مصنوعی: من که به خاطر نعمت‌ها و ثروت‌ها، خودم را به زحمت می‌اندازم و اگرچه رنج می‌کشم، اما این درد را تحمل می‌کنم.
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توانم لحظه‌ای سر از زلف محبوبم بردارم و از آن دور شوم.
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
هوش مصنوعی: یا بر این تخت شمع من را روشن کن، یا مرا مانند تخت به میخ‌های چهارگانه‌اش محکم ببند.
یا بر این نطع رقص‌کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
نطع اول یعنی فرش و صحنه رقص. نطع دوم یعنی بساط چرمین که زیر پای شخص محکوم به سر‌بریدن می‌انداخته‌اند.
دل و جانی و هوش و بینایی
از تو چون باشدم شکیبایی‌؟
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم صبر کنم، زمانی که دل و جان و عقل و بینایی‌ام از توست؟
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگان‌ست اگربه جان یابم
هوش مصنوعی: من برای به دست آوردن عشق و محبت تو هیچ خواسته‌ای ندارم، حتی اگر برای به دست آوردنش جانم را هم بدهم.
کیست کاو گنج رایگان نخرد‌؟
و‌آرزو‌یی چنین‌، به جان نخرد‌؟
هوش مصنوعی: کیست که گنجی را که برایش رایگان است، نادیده بگیرد؟ و آیا کسی هست که چنین آرزویی را با جانش عوض کند؟
شمع‌وار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ می‌سوزم
هوش مصنوعی: امشب همچون شمعی روشن می‌شوم، چون به خاطر غمت مثل یک چراغ می‌سوزم.
سوز تو زنده داردم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
هوش مصنوعی: عشق و اشتیاق تو مانند شعله‌ای است که حیات مرا حفظ می‌کند، همان‌طور که چراغی با سوختن خود روشن است. حتی در فقدان تو، دلتنگی و درد من همچنان مرا زنده نگه می‌دارد.
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
هوش مصنوعی: اگر خورشید از بالای سر تو دور شود، به خاطر شدت گرما، روزی تنگ و دشوار برایت رقم خواهد خورد.
این نه کامست کز تو می‌جویم
خوابی از بهر خویش می‌گویم
هوش مصنوعی: من به دنبال خوشی و آرامش تو نیستم، بلکه آنچه می‌گویم در واقع از نیاز خودم به خواب و آرامش است.
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
هوش مصنوعی: ذهن من در این وضعیت خواب‌آلودگی قرار گرفته است. چه شکی وجود دارد؟ خوابیده و مرده بودن در واقع یکی و همانند هم هستند.
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خواب‌ها کجا دیدی‌؟
هوش مصنوعی: اگر چشمانم جلوه تو را می‌دید، آیا این‌گونه خواب‌ها را تا به حال دیده بودی؟
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
هوش مصنوعی: اگر قصد داری که خون من را بریزی، باید آماده و هوشیار باش، زیرا ممکن است که این عمل به خودت آسیب برساند و نتیجه مطلوبی نداشته باشد.
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
هوش مصنوعی: سپس به دلیل هیجان و احساس شدید، به سراغ آن شکوفه زیبا و دلنشین رفتم.
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
هوش مصنوعی: زود در گنجینه را بستم تا بتوانم لعل را به عقیق تبدیل کنم.
ز‌آرزو‌یی چنانکه بود نداشت
لابه‌ها کرد و هیچ سود نداشت
هوش مصنوعی: از آرزویی که داشت، هیچ بهره‌ای نمی‌برد و در خواستن و زاری کردن نیز نتیجه‌ای نداشت.
در صبوری بدان نواله نوش
مهل می‌خواست من نکردم گوش
هوش مصنوعی: در انتظار بودن برای شکل‌گیری چیزی خوب، نشان می‌دهد که هر چیز با صبر و حوصله‌ای که داریم می‌تواند به سرانجام برسد، اما من به آن دعوت توجه نکردم و آن را نادیده گرفتم.
خورد سوگند کاین خزینه توراست
امشب امید و کام دل فردا‌ست
هوش مصنوعی: او سوگند یاد کرد که این گنجینه متعلق به تو است. امشب انتظار و آرزوی دل در فردا خواهد بود.
امشبی بر امید ‌ِگنج‌، بساز
شب فردا خزینه می‌پرداز
هوش مصنوعی: امشب بر امید یافتن گنج، شب فردا را با ثروت و دارایی پر کن.
صبر کردن شبی‌، محالی نیست
آخر امشب شبی‌ست‌، سالی نیست
هوش مصنوعی: صبر کردن برای یک شب کار غیرممکنی نیست، چون امشب شب خاصی است و مثل سالی متفاوت است.
او همی‌گفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست‌، کور آویز
هوش مصنوعی: او در حال صحبت بود و من مانند یک دشنه تیز که در کمرم قرار دارد، به او توجه نمی‌کردم و بی‌توجه و سردرگم مانده بودم.
خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد
خارشم را یکی به صد می‌کرد
هوش مصنوعی: خواسته‌ای که برای خودم داشتم، به اندازه‌ای ارزشمند بود که آن را به چیزی بیشتر از صد بار تبدیل کردم.
تا بدانجا رسید کز چستی
دادم آن بند بسته را سستی
هوش مصنوعی: تا جایی رسید که از شدت شتاب و بی‌احتیاطی، آن بندی که بسته بودم را شل کردم.
چونکه دید او ستیزه‌کاری‌ِ من
ناشکیبی و بی‌قراری من
هوش مصنوعی: زمانی که او متوجه شد که من در برابر چالش‌ها و سختی‌ها غیرقابل تحمل و بی‌قرار هستم،
گفت ‌‌«یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در ‌ِخزینهٔ قند
هوش مصنوعی: گفت: «یک لحظه چشمانت را ببند تا من در گنجینهٔ شیرینی‌ها را بگشایم.»
چون گشادم‌، بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای‌»
هوش مصنوعی: زمانی که من به رازهایی که داری پی ببرم، در دل و نگاهم بگذار تا به آنچه می‌خواهی توجه کنم و دریچه‌های بینایی‌ام را باز کنم.
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانهٔ او
هوش مصنوعی: من به خاطر شیرینی و زیبایی او چشمانم را بستم و به دنیای درون او پناه بردم.
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت ‌‌«بگشای‌‌»‌، دیده بگشادم
هوش مصنوعی: وقتی فرصتی به من داد، به من گفت که «بگشا»، من هم چشمانم را باز کردم.
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
هوش مصنوعی: من با امید شکار، راهی شدم تا بتوانم عروس را به کنار بیاورم.
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هوش مصنوعی: وقتی که به عروس خود نگاه کردم، خودم را در آن سبد مشاهده کردم.
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در کنار من نیست، نه مرد و نه زن. فقط احساس دلتنگی می‌کنم که به مانند گرمایی شدید و بادی سرد در من وجود دارد.
مانده چون سایه‌ای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
هوش مصنوعی: مانده‌ام مانند سایه‌ای زیر تابش شدید، دور از تندبادهایی که می‌وزند.
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی در حال فکر کردن است که آیا باید حرکت کند یا در جایی که هست بماند. او به باری که بر دوش دارد و همچنین به ثباتی که در وضع موجود دارد، توجه می‌کند. در واقع، او در حال بررسی این است که آیا باید خطر کند و به سمت جلو برود یا از آنچه دارد دست بکشد و آرامش را ترک کند.
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
هوش مصنوعی: یار آمد و در نتیجه، از آن مکان بلند، بندهای گردنم را باز کرد و آزادی را به من هدیه داد.
بخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
هوش مصنوعی: زمانی که شانس و اقبال از بهانه‌ها عبور کند، دیگر حمایتی که داشتم نیز از بین می‌رود و مشکلات شروع می‌شوند.
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
هوش مصنوعی: کسی که از من دور شد و فرار کرد، حالا در کنار من نشسته و بهانه‌تراشی می‌کند.
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
هوش مصنوعی: اگر من بهتر می‌توانستم احساسات و واقعیت‌های درون خود را برایت بیان کنم و تو را به درک عمیق‌تری از آنچه که هستم برسانم، ممکن بود که باورم کنی و حقیقت وجودم را درک کنی، حتی اگر صد سال طول می‌کشید.
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
هوش مصنوعی: رفتیم و متوجه شدیم که آنچه پنهان بود، در واقع چه بوده است. این داستان را با چه کسی می‌توان گفت؟
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
هوش مصنوعی: من در این هیجان و شور زندگی به سر می‌برم و از تلخی‌ها و ظلم‌ها پوشیده شده‌ام.
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
هوش مصنوعی: به او گفتم که ای کسی که مثل من رنج دیده‌ای، نظر و فکر تو برای من قابل قبول و پسندیده است.
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیه‌پوشی
هوش مصنوعی: ستمدیده مجبور است در سکوت به زندگی ادامه دهد و از این حالت سخت و دردناک که بر او تحمیل شده، چشم‌پوشی کند.
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
هوش مصنوعی: پرنده سیاه را به نزد من بیاور، که در شب تار به من خبرهایی آورد.
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
هوش مصنوعی: در سرم فکر کردم به پرنده سیاه، در آن شب راه زیادی را پیمودم.
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
هوش مصنوعی: به سوی شهر خود بازگشتم و از شدت غم و ناراحتی، احساس می‌کنم که همه چیز به رنگ سیاهی درآمده است.
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه‌ابر ازان خروشانم
هوش مصنوعی: من که مانند یک شاه در میان کسانی هستم که لباس سیاه می‌پوشند، مانند ابری تیره و طوفانی از شور و هیجان پر هستم.
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزو‌یی خام
هوش مصنوعی: از آرزویی که به شکل پخته و کامل در فکر داشتم، دور شدم و به سمت آرزویی خام و ناپخته روی آوردم.
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
هوش مصنوعی: زمانی که خداوند از راز پنهان سخن گفت، این داستان را به من بیان کرد.
من که بودم درم‌خریدهٔ او
برگزیدم همان گزیدهٔ او
هوش مصنوعی: من که خریدار او بودم، همان چیزی را انتخاب کردم که خودش برگزیده بود.
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
هوش مصنوعی: به خاطر آب حیات، به همراه سکندر به عمق تاریکی‌ها رفتم.
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هوش مصنوعی: در شب تاریک، ماه زیبایی خاصی دارد و چتر سلطانی به رنگ سیاه بر آن سایه می‌اندازد.
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
هوش مصنوعی: هیچ رنگی بهتر از سیاهی نیست، همان‌طور که داس نمی‌تواند بدون پشتوانه‌ای از ماهی باشد.
از جوانی بوَد سیه‌مو‌یی
وز سیاهی بود جوان‌رو‌یی
هوش مصنوعی: از زمان جوانی، موهای تیره‌ای دارم و این سیاهی باعث جوان‌تر به نظر رسیدن من شده است.
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
هوش مصنوعی: کسی که نگاهش به تاریکی‌های دنیا باشد، نمی‌تواند به سیاهی‌ها عادت کند و در آنجا باقی بماند.
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی‌؟
هوش مصنوعی: اگر شب تار سیاه نمی‌شد، تو هم شایسته‌ی جایگاه ماه در مهد نمی‌بودی.
هفت رنگ‌ست زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
هفت اورنگ در اینجا کنایه است از هفت آسمان‌.
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
هوش مصنوعی: وقتی که بانوی هند داستان را به بهرام بازگو کرد، این قصه به پایان رسید.
شه بر آن گفته آفرین‌ها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت
هوش مصنوعی: پادشاه بر روی سخنانی که گفته شده، تحسین کرد و در کنار آن شخص، آرامش یافته و به خواب رفت.

حاشیه ها

1394/09/13 14:12
Nia

با سپاس و با پوزش از جسارتم
چند اشتباه تایپی را که متوجه شدم می آورم شاید که مفید افتد
به نظر می آید بهتر است
گویم ارزان که باورم دارید ، به ، گویم ار زانکه باورم دارید ، در بیت 22
کردمش لابهای پنهانی ، به ، کردمش لابه های پنهانی ، در بیت 63
هرکرا زان شهر باده‌ نوش کند ، به ، هرکه زان شهر باده نوش کند، در بیت 70
چون بهم صحبتش پیوستم ، به ، چون بهم صحبتیش پیوستم ، در بیت 90
تا رجوع افتدت به داده خوش ، به ، تا رجوع افتدت به داده خویش، در بیت 114
جامهای سیه چرا پوشند ، به ، جامه های سیه چرا پوشند ، در بیت 122
خیز ا بر تو راز بگشایم ، به ، خیز تا بر تو راز بگشایم ، در بیت 131
کرم افغان بسی و سود نداشت ، به ، کردم افغان بسی و سود نداشت ، در بیت 151
من در او مانده چون غریق در آن ، به ، من در او مانده چون غریق در آب ، در بیت 167
بوی هر گلی رسیده فرسنگی ، به ، بوی هر گل رسیده فرسنگی ، در بیت 191
بهرهٔابی ز مهربانی من ، به ، بهره یابی ز مهربانی من ، در بیت 256
قطره‌ای به تشنگی مگداز ، به ، قطره‌ای را به تشنگی مگداز ، در بیت 368
دل نهادم به بوسه چو شکر ، به ، دل نهادم به بوسه چون شکر ، در بیت 383
پیشکش کردن را این چنین خوانی ، به پیشکش کردن این چنین خوانی ، در بیت 457
سر زلف ز دست بگذارم ، به ، سر زلفت ز دست بگذارم ، در بیت 473
لابها کرد و هیچ سود نداشت ، به، لابه ها کرد و هیچ سود نداشت ، در بیت 488
تغییر کند
با درود به شما
نیا

1394/09/13 18:12
کوکب

Nia ی گرامی
ممنون
چه دقت و چه حوصله ای
منهم تشویق شدم یکبار این داستان گنبد سیاه را خواندم
معانی لغات را با دوبار کلیک تقریباً یافتم ، ولی بعضی جمله ها احتیاج به تخصص دارد که از عهده ی همه کس بر نمی آید
کاش بعضی ابیات را هم توضیح می فرمودید
با تشکر

1394/09/14 01:12
Nan

کوکب خانم
با درود به شما
راست می گوئید ، بعضی ابیات احتیاج به توضیح دارند
بفرمائید کدام ها ، ادیبان بسیارند
اگر از عهده ی بنده نیز بر بیاید چشم ، توضیح خواهم داد
بااحترام
نیا

1395/07/13 06:10
مسعود

سلام
لطفا "هندوان را در آتش اندازیم" را معنی می کنید در بیت "خیز تا ترک‌وار در تازیم هندوان را در آتش اندازیم". ممنون.

1395/09/02 16:12
رضا

این متن یک شعر خالی و بی مضمون یا ساخته پرداخته ی ذهن ایشون نیست...این شعر بر گرفته از یک واقعیت هستش که الان پایه و اساس اک هستش...لطفا به مضامین دقت کنید

1395/11/20 20:01
مهناز ، س

با تشکر از ” نیا “
در بیت :
،،،،
خیز تا ترک‌وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
توضیحی برای جناب مسعود :
ترکان سفید پوست بودند و غلامان هندی سیاه و کم ارزش.
در ابیات : گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترکتاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را به هم بود خویشی
ترکتاز است نامت این عجبست
ترکتازی مرا همین لقبست
خیز تا ترک‌وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
میگوید بر خیز تا چون ترکان ِ تیز تک سیاهی ها را از بین ببریم و به عیش و نوش بپردازیم .
مانا باشید

1397/08/19 15:11
ale

دوست عزیز بی زحمت معنی شعرم بزارید تو سایت هر سایتی که گشتم معنی این شعر نبود. با تشک

1397/08/19 19:11
nabavar

Ale جان
احتیاج نیست معنای شعر گفته شود
در ابتدای همین صفحه زیر نوشته ی { این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟} نام استاد دکتر محمد جعفر محجوب آمده ، که با یک کلیک گفتار زیبا و توضیحات مفصل ایشان را خواهید داشت

1398/05/05 02:08
دوست

درود
در بیت 314 «آبدانی» صحیحه
(نه آبادانی)

1398/07/27 09:09
زهره نامدار

چرا قصاب نقش راهنما را دارد؟

1402/04/21 23:07
مریم بکوک

دختر شاهزاده ی این گنبد دخت اقلیم هندوستان هست به نام (فورَک) و سیاره ی مرتبط با روز شنبه زحل یا کیوان (saturday) هستش که به رنگ سیاه معروف است. در زبان انگلیسی saturn نام سیاره ی کیوان یا زحل است. و این تناسب رنگ و روز و اجرام آسمانی جهانی است که نشان از علم خیلی بالای نظامی در زمینه ی نجوم، فلسفه ی یونان، داستان پردازی یونان(تئاتر)، و زبان شناسی و رنگ شناسی دارد.