گنجور

شمارهٔ ۲۸ - ایضا در مدح ابوالمظفر جلال الدین اکبر پادشاه این قصیده بعد از قصیده سابق و در ملازمت کردن ثانی در عین ضعف و بیماری گفته شده

چو شمع صبحگهی جان دهم به بوی نسیم
چو صبحدم به شکرخنده می شوم تسلیم
ز تنگ عیشی چو گل تنگ دلی دارم
که خنده گر کنم از ضعف می شوم به دو نیم
جهان چو صفحه رخساره نگار صحیح
همین من از نظر افتاده چون کتاب سقیم
به گنج عشق فرو رفته است پای دلم
ز فرق تا قدمم در میان ناز و نعیم
به نور مهر برون آی و جذب شوق ببین
که ذره گرم تر این ره رود ز ابراهیم
چنان به شوق سوی آفتاب خویش روم
که ذره ام به دگر ذره می کند تقدیم
اگر به این تن زارم ز جا برانگیزند
به خاک ریزدم از یک دگر عظام رمیم
وگر به خلد برندم به این الم رضوان
ز سلسبیل گریزد به سوی ماء حجیم
بلند و پست ز بره دارم
ز بیم جان به عصا راه می روم چو کلیم
ز هول راه به لاحول می نهم پا را
نعوذ بالله از رهزنی دیو رجیم
ز داروی نظر شاه دیده ام صحت
به تازه درد دل آورده ام به نزد حکیم
ز ناتوانی بسیار خود به این شادم
که دیر فرق برآرم ز سجده تسلیم
ز بس که کاسته ام کس نمی کند احساس
تن نزار مرا زیر پا چو نقش گلیم
ز بس نزاری من بر زمین نخست آید
گرم سنان به ظرافت زند به پشت ندیم
ز فرش جبهه من نقش آستانه او
برون رود چو غریب از در سرای مقیم
ملک چو کعبه و من چون حطیم در پایش
مقربان جنابش چو رکن های حطیم
چهار حد جهان را به سوی او اقبال
چو سوی کعبه ایزد چهار حد حریم
یکی به صدق و صفا پیش رفته در لبیک
یکی به بذل و عطا پس دویده در تسلیم
کشیده نعره الله اکبر از هر سو
بگاه دیدنش اصحاب چون گه تحریم
کلاه گوشه جسم جلالش از رفعت
فکنده گوی فلک بر قفا چو نقطه جیم
به این امید که لطفم ز خاک بردارد
فتاده ام چو ذلیلان به پیش پای کریم
ازین امید درازی که در دلست مرا
چو رو به قبله کنم کعبه ام کند تعظیم
ز بعد ما و تو این شعله از نظر دورست
به وقت قرب برآید ز آستین کلیم
به هیچ کس نرسد نوبت ار ز من باشی
گرم جهان همه گویند ممسکت است و لئیم
من و وفا به درت خوارتر ز یک دگریم
مکن مساهله در حق بندگان قدیم
درآ به مجلس مستان و مهربانی بین
که پادشاه نهد بر سر گدا دیهیم
درازدستی بختم نگر که بر در شاه
نشان جبهه کنم سجده گاه هفت اقلیم
خلاصه دو جهان شاه اکبر غازی
که هست لطف و عتابش کلید خلد و جحیم
از بوی خرمی نوبهار دولت او
به سینه غنچه پیکان کند شکفته نسیم
ز بس تمکن او وعده را دلیست صبور
ز بس سلامت او خسته را تنیست سلیم
ز جود اوست که دریا به بخشش است دلیر
ز حلم اوست که دنیا برنجشست حلیم
ز بذل نعمت و مسکین نوازی کرمش
به کنج فقر و قناعت بود بهشت نعیم
به حاجتی که دلم راست اقتدا دارم
به رکن کعبه حاجات شاهزاده سلیم
زهی ز شوق لقای تو شخص نصرت را
به زیر هر بن مویی هزار چشم کلیم
کند خرام درآن پایه دولتت کان جا
ازل نشان به ابد می دهد که اوست قدیم
جهان ز نعمت تو زله بست و عیسی را
نگشت بر سر خوان سپهر نان به دو نیم
سخی تویی که کرم دیده ای به خوان پدر
یتیم اگر همه روح الهست هست یتیم
زمانه تا تو نبودی به مکرمت می گفت
هنوز آدم و حوا سترونند و عقیم
تو کام ران به مراد و جهان به فخر از تو
چو میهمان گرانمایه در سرای کریم
بود عنایت عام تو شاهدی که به رفق
رباید از دکان کاینات عنیم؟
گره گشای خط طره مراد تو را
ز عضوها همه ناخن دمد چوماهی سیم
سخن ز مدح تو با نظم همچو عقد گوهر
گهر ز جود تو بی قدر همچو طفل یتیم
درم به مدح و ثنا خسروان عطا سازند
تو بذل مال کنی با تواع و تعظیم
چو غنچه دست تو بی اختیار بگشاید
چو گل ز دست تو بی انتظام ریزد سیم
چو تو به غیر طلب وام دار زر ندهد
ز بخشش تو غرامت کشد همیشه غریم
ازان بقای ابد خواهمت که دایم هست
وجود هر دو جهان پیش همت تو عدیم
تو را که علم لدنی بود چرا گویم
که کد بدرس نفرموده ای ز طبع فهیم
نه با نواهی و انکار تو خیال غلط
نه با اوامر و احکام تو خصال ذمیم
اگر کفایت قانون تو نگیرد دست
غریق جهل شود در حجاب علم علیم
هزار سطح عریض و طویل طرح کند
کفایتی تو اگر نقطه را کند تقسیم
ز بس افاضه فیضی که در زمانه تست
قواعد حکماشسته ترهات قدیم
چنان به عهد تو طفلان دقیق حرف زنند
که عقل کل نکند فهم بعد صد تفهیم
ز بس عذوبت الفاظ تو اگر کاوند
به زیر پای تو پایند کوثر و تسنیم
کنم چو نیک تأمل به شأن دشمن تست
به هر مقام که نازل شده عذاب الیم
همیشه رنج و حسد خاطر حسود تو را
گرفته است چو دست لئیم حلق لئیم
کنم مشاهده دایم به ظل دولت تو
که جلوه می کند امکان فتح های عظیم
ز فتح کرده شرابی به ساغر و داده
به هر حریف به اندازه وفا تقسیم
به هر مصاف که عزم تو رهنما گردد
چو برگ کاه پرد کوه ها به بال نسیم
درآن دیار که قهر تو قهرمان گردد
پدر به قتل پسر نیست مهربان و رحیم
ز بطن آهن و سنگی برآید ار شرری
ازان فروخته ارد هزار نار جحیم
بود حقوق اولوالامر درجهان واجب
نگشته عاق پدر با اطاعت تو اثیم
ز استواری عهدت سزد اگر گردد
چو نطفه در رحم اندیشه در ضمیر جسیم
چنان ستاره به سطح سپهر بشماری
که جوهری بشمارد گهر به سطح ادیم
مهانیان ضمیر از فروغ بخشش تو
نهاده اند چراغ امید در ره بیم
مبشران قلوب از صلاح حکمت تو
رسانده اند به گوش صمیم صدق صمیم
شهنشها ملکا درد دل ز ما بشنو
که از قبیله عشقیم و خانه زاد قدیم
ز بهر آفت جان می دهیم دل به خطر
ز بهر محنت دل می نهیم جان در بیم
بساز کردن ترتیب مجلست شب و روز
به چشم و سر نگه و سجده می کنم تعلیم
به فکر قرب تو چون خسروان به خانه خویش
درون خرامم و بر میهمان کنم تقدیم
درآر در صف قربانیان «نظیری » را
که نه غزال حرم گردد ونه صید حریم
همیشه تا خلق خویشتن بزرگ کند
گدا به فاقه و فقر و غنی به ناز و نعیم
تو باش و اختر خود با هزار نعمت و ناز
ببخش کام فقیر و برآر کار یتیم
عدوی این دو چراغ حیات را بادا
ز فرق چون تن مقراض تا به ناف دونیم

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.