گنجور

شمارهٔ ۲۵ - و له ایضا نعت رسول اکرم (ص) و قصد ترک گجرات

هر شب بذیل صحبت جانان تن آورم
وز دامنش نثار به دامن درآورم
بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح
وحی مبین و کشف مبرهن درآورم
انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب
شورش به طایران نوازن درآورم
نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب
در صحن لفظ معنی روشن درآورم
آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف
کلک زبان بریده الکن درآورم
از مد عنبرین که کشم صبح اولین
اشهب به روی عنبر لادن درآورم
سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان
کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم
هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم
صد معنی از خموشی سوسن درآورم
چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم
خون در رگ فسرده روین درآورم
هر گوهری که از شب آبستنم بزاد
روزش به عقد بخت سترون درآورم
گر معنیی بربط سخن توسنی کند
سختش لگام بر سر توسن درآورم
بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط
از هشت خلد خوان ملون درآورم
گردد بحل کار، فرومانده بس که من
لعل گران به تیشه کان کن درآورم
طبعم شکفته از طرف کس نمی شود
تا کی دقیقه های مبین درآورم
هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب
بر زین نشسته شور به برزن درآورم
زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم
غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم
از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل
گردون به رقص همچو نهنبن درآورم
دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک
سهراب را به حرب تهمتن درآورم
صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من
از خنده پرده بر رخ شیون درآورم
صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست
چندان که نم به چشمه سوزن درآورم
از بس گشاد تیر دهد شست روزگار
نگذاردم که دست به جوشن درآورم
صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان
تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم
گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم
چندان که یک خراش به معدن درآورم
دستم نمی رسد که برآرم ز آستین
پایم نمی دهد که به دامن درآورم
باید هزار دور کند آسمان که من
یک بار آفتاب به روزن درآورم
امید عیش نیست درین چاه غم مگر
بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم
با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او
آیینه ام که در دل آهن درآورم
گردون اگر بیازش دستی کرم کند
گل مهره زمین به فلاخن درآورم
افشای راز بت نه صلاح است ورنه من
صد پارسا به کیش برهمن درآورم
آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد
کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم
شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد
گوی یقین به حال گه ظن درآورم
مگر زمانه پرده یوسف دریده است
کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟
پاک از جهان روم که مسیح مجردم
قارون نیم که گنج به مدفن درآورم
بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد
من زیرکم که پای به کودن درآورم
ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را
چون مورچه شکسته به مکمن درآورم
قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست
دست از چه پیش رزق معین درآورم؟
گل در بغل نسیم چمن می کند مرا
من آن نیم که دست به چیدن درآورم
بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود
گر خار خار سینه بگلخن درآورم
هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست
غفلت شود که رشته به سوزن درآورم
بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام
مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم
در وادیی که بیم خطر بیشتر بود
شب نالم و به قافله رهزن درآورم
آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان
مرغان رفته را به نشیمن درآورم
عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد
از ره بلای رفته به مأمن درآورم
از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان
شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم
ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه
شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم
مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم
تا در چراغ حسن تو روغن درآورم
در همتم چو سرو به آزادگی مثل
قمری نیم که طوق به گردن درآورم
عشاق همتی که ز در صبر رفته را
گر درنیاورد دگری من درآورم
خورشید جرعه نوش شراب خم منست
حاشا که لب به دردی هر دن درآورم
شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست
کی لب به زهر کینه دشمن درآورم
نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم
کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟
آن روستاییم که به غازان شه ار رسم
اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم
در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا
سنجاب در ته خزادکن درآورم
از بس بدم کفایت جرمم نمی کند
تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم
آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام
انجیل را به نغمه ارغن درآورم
طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان
لب بندم و عقیم بزادن درآورم
دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو
از نعت خواجه نظم مدون درآورم
شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا
آفاق را به حصن محصن درآورم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هر شب بذیل صحبت جانان تن آورم
وز دامنش نثار به دامن درآورم
هوش مصنوعی: هر شب در کنار محبوبم می‌نشینم و از لطف او بهره‌مند می‌شوم و از محبتش به خودم انرژی می‌گیرم.
بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح
وحی مبین و کشف مبرهن درآورم
هوش مصنوعی: از دنیای مادی خود خارج می‌شوم و در آسمان معنویت، حقیقت‌های روشن و وحی واضحی را به ارمغان می‌آورم.
انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب
شورش به طایران نوازن درآورم
هوش مصنوعی: من می‌خواهم با زبان سیمرغ، رازهایی را از غیب بیان کنم و شور و هیجان را به پرندگان هدیه دهم.
نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب
در صحن لفظ معنی روشن درآورم
هوش مصنوعی: با پوشیدن رنگ نیلی و با قلبی پر از شور و اشتیاق، مانند کرم شب‌تاب که در شب می‌درخشد، تلاش می‌کنم تا مفهوم را به وضوح بیان کنم.
آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف
کلک زبان بریده الکن درآورم
هوش مصنوعی: شمع با زبان خود آتش می‌گیرد، اما من با کلمات بریده و ناقص، سخن می‌گویم.
از مد عنبرین که کشم صبح اولین
اشهب به روی عنبر لادن درآورم
هوش مصنوعی: در صبح زود، عطر خوشی را از عنبر به مشام می‌رسانم و با شوق و شادابی به سراغ زیبایی‌های زندگی می‌روم.
سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان
کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم
هوش مصنوعی: وقتی صبح سرزند و روشنایی بیدار شود، با قلم و کاغذی که در دست دارم، گلستانی پر از زیبایی و شگفتی را به تصویر می‌کشم.
هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم
صد معنی از خموشی سوسن درآورم
هوش مصنوعی: هر بار که به آینه گل نگاه می‌کنم، می‌توانم از سکوت گل سوسن معناهای زیادی استخراج کنم.
چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم
خون در رگ فسرده روین درآورم
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی ارغوانی او را می‌بینم، از اشک‌های گرم خودم، خون را در رگ‌های سردم به جریان می‌اندازم.
هر گوهری که از شب آبستنم بزاد
روزش به عقد بخت سترون درآورم
هوش مصنوعی: هر گوهری که در شب تولد من به دنیا بیاید، روز او را با بختی بی‌ثمر و ناکام پیوند می‌زنم.
گر معنیی بربط سخن توسنی کند
سختش لگام بر سر توسن درآورم
هوش مصنوعی: اگر کلامی از بربط (آواز یا موسیقی) لطافت و زیبایی داشته باشد، سختی آن را درک می‌کنم و مانند سوارکاری با تسلط، مهارت خود را به نمایش می‌گذارم.
بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط
از هشت خلد خوان ملون درآورم
هوش مصنوعی: در باغ وسیع جهان، سفره‌ای از هشت بهشت گسترانده و خوش‌بو می‌چینم.
گردد بحل کار، فرومانده بس که من
لعل گران به تیشه کان کن درآورم
هوش مصنوعی: با تلاش و جستجو به حل مسائل پیچیده می‌رسیم، چگونه می‌توانم با ابزارهایی ساده، گوهرهای باارزش را از دل زمین بیرون بیاورم؟
طبعم شکفته از طرف کس نمی شود
تا کی دقیقه های مبین درآورم
هوش مصنوعی: نفس من از طرف کسی شکفته و باز نشده است و نمی‌دانم تا چه زمانی باید این دقیقه‌های روشن و واضح را بیان کنم.
هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب
بر زین نشسته شور به برزن درآورم
هوش مصنوعی: هر روز با شجاعت و جذبه‌ای مانند آفتاب، به میدان می‌روم و شور و هیجان تازه‌ای را به شهر می‌آورم.
زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم
غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم
هوش مصنوعی: از این زال (با اشاره به شخصی خاص) به خاطر فتنه‌جویی‌اش، کینه‌ی قدیمی‌ام را بیرون می‌کشم و خانه و کاشانه‌اش را مثل بهمن ویران می‌کنم.
از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل
گردون به رقص همچو نهنبن درآورم
هوش مصنوعی: از دل سوزانم صدایی به وجود می‌آورم که همچون نهنگ در آسمان به رقص درآید.
دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک
سهراب را به حرب تهمتن درآورم
هوش مصنوعی: در زمانی که هنوز خون سیاوش پاک نشده است، من سهراب را به جنگ تهمتن می‌برم.
صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من
از خنده پرده بر رخ شیون درآورم
هوش مصنوعی: در دل من صدها نوحه و درد نهفته است، اما من به جای گله و شکایت، با خنده پرده‌ای از غم را کنار می‌زنم.
صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست
چندان که نم به چشمه سوزن درآورم
هوش مصنوعی: در دل خود آتش‌های فروزانی دارم، اما آب برای خاموش کردن آن‌ها نیست. به اندازه‌ای نیست که حتی بتوانم یک قطره آب از چشمه سوزنی بیرون بیاورم.
از بس گشاد تیر دهد شست روزگار
نگذاردم که دست به جوشن درآورم
هوش مصنوعی: به خاطر آنکه روزگار به شدت سخت و دشوار است، نتوانستم دست به زره ببرم و از خودم دفاع کنم.
صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان
تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم
هوش مصنوعی: من از دشمنان زخم‌های فراوانی را تحمل می‌کنم تا بتوانم لقمه‌ای به دست آورم و زندگی‌ام را بچرخانم.
گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم
چندان که یک خراش به معدن درآورم
هوش مصنوعی: من چیزی با ارزش به تو می‌دهم، اما توانایی من آنقدر کم است که نمی‌توانم حتی یک آسیب کوچک به معدن بزنم.
دستم نمی رسد که برآرم ز آستین
پایم نمی دهد که به دامن درآورم
هوش مصنوعی: دستم به آن چیزی که می‌خواهم نمی‌رسد و نمی‌توانم آن را از آستین بیرون بیاورم، پایم هم اجازه نمی‌دهد که به دامن برسم و آن را بگیرم.
باید هزار دور کند آسمان که من
یک بار آفتاب به روزن درآورم
هوش مصنوعی: باید آسمان هزار بار در دور خود بچرخد تا من بتوانم یک بار نور خورشید را از روزن به داخل بیاورم.
امید عیش نیست درین چاه غم مگر
بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم
هوش مصنوعی: در این دنیا امیدی به خوشی و شادی وجود ندارد، مگر اینکه مانند بیژن بشوم و بتوانم مرغی گرانبها را به دست آورم.
با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او
آیینه ام که در دل آهن درآورم
هوش مصنوعی: من با دشمن خود به شدت برخورد می‌کنم و مانند تیغی تند و برّنده می‌شوم، اما با دوست خود مانند آینه‌ای هستم که می‌توانم احساسات و افکار او را در دلش نشان دهم.
گردون اگر بیازش دستی کرم کند
گل مهره زمین به فلاخن درآورم
هوش مصنوعی: اگر آسمان با دست کرم و لطف خود کمکی کند، من گل‌های زمین را به وسیله فلاخن به سوی آسمان پرتاب می‌کنم.
افشای راز بت نه صلاح است ورنه من
صد پارسا به کیش برهمن درآورم
هوش مصنوعی: حرف زدن درباره راز معشوق درست نیست، وگرنه من می‌توانم تعداد زیادی افراد پاکدامن را هم به سادگی به آیینی دیگر جلب کنم.
آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد
کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم
هوش مصنوعی: همین گفتگویی که به ذلت و پست‌رتبه‌ای انجامیده، باید فراموش شود؛ چرا که من فقط برای حفظ منافع و مصلحت، به فریب‌کاری و ترفند متوسل می‌شوم.
شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد
گوی یقین به حال گه ظن درآورم
هوش مصنوعی: من به شک و تردید اجازه نمی‌دهم که به عقایدم آسیب بزند، بلکه با اطمینان و یقین به باورهایم ادامه می‌دهم و در مواقعی که دچار تردید می‌شوم، سعی می‌کنم به روشنی فکر کنم.
مگر زمانه پرده یوسف دریده است
کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟
هوش مصنوعی: آیا زمانه آنقدر تغییر کرده که من بخواهم به این زیبایی فریبم و دل به او بسپارم؟
پاک از جهان روم که مسیح مجردم
قارون نیم که گنج به مدفن درآورم
هوش مصنوعی: از این دنیا می‌روم به دور از هر آلودگی و وابستگی. من مانند مسیح هستم که تنها و بی‌نیازم، نه مانند قارون که ثروت را جمع‌آوری کرده و در گور می‌گذارد.
بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد
من زیرکم که پای به کودن درآورم
هوش مصنوعی: هیچ کس در این دنیای پر افت و خیز به جایی نمی‌رسد، اما من با دقت و حوصله می‌توانم در این مسیر قدم بردارم.
ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را
چون مورچه شکسته به مکمن درآورم
هوش مصنوعی: می‌ترسم که به دلیل گذر زمان، آنچه به دست آورده‌ام، مانند دانه‌ای که مورچه آن را شکسته، در جایی پنهان و بی‌استفاده بماند.
قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست
دست از چه پیش رزق معین درآورم؟
هوش مصنوعی: بخشی از زندگی از احسان و کمک دیگران به ماست و از طرفی نمی‌توانم به خاطر برکت و روزی مشخصی که برایم مقدر شده، چیزی از دیگران طلب کنم.
گل در بغل نسیم چمن می کند مرا
من آن نیم که دست به چیدن درآورم
هوش مصنوعی: گل در آغوش نسیم، حس خوبی به من می‌دهد. من کسی هستم که می‌توانم با دست خود، گل را بچینم.
بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود
گر خار خار سینه بگلخن درآورم
هوش مصنوعی: اگر شعله‌ای بر نخل بلندی بزند، بلبل آوازش را زیبا می‌سراید، و اگر سینه‌ام پر از خار باشد، آن را در گلخن به گل تبدیل می‌کنم.
هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست
غفلت شود که رشته به سوزن درآورم
هوش مصنوعی: هر بخیه‌ای که بر روی لباس درویش زده می‌شود، نشانه‌ای از نادانی است که می‌گوید می‌توانم رشته را به سوزن فرو کنم.
بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام
مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم
هوش مصنوعی: من در دام و فریب و مشکلات زندگی قرار دارم، اما مانند مرغی نیستم که به راحتی فریب برزگ را بخورد و به چیزهای ناچیز و بی‌ارزش دل ببندد.
در وادیی که بیم خطر بیشتر بود
شب نالم و به قافله رهزن درآورم
هوش مصنوعی: در جایی که خطرها بیشتر است، من شبانه ناله می‌کنم و سعی می‌کنم قافله را از دست دزدان نجات دهم.
آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان
مرغان رفته را به نشیمن درآورم
هوش مصنوعی: من در تلاش هستم تا صدای دل‌نواز بلبل را که در فصل پاییز گم شده، به خانه‌ام بیاورم.
عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد
از ره بلای رفته به مأمن درآورم
هوش مصنوعی: وقتی محبتت به خاطر مشکلات و سختی‌ها به خطر بیفتد، سعی می‌کنم که آن را به جایی امن و آرامش‌بخش برگردانم.
از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان
شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و فریبایی تو، جانم بی‌ارزش شده است و احساس شرم می‌کنم که خودم را به سادگی در اختیار تو قرار دهم.
ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه
شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم
هوش مصنوعی: ابر بهار وجود تو را توصیف می‌کند که با قطرات اشک و آه‌های من، زیبایی و عطر شب‌های بهاری را به گلستان می‌آورد.
مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم
تا در چراغ حسن تو روغن درآورم
هوش مصنوعی: من درد و رنج فراوانی را تحمل می‌کنم و اشک می‌ریزم تا بتوانم عشق و زیبایی تو را به نمایش بگذارم.
در همتم چو سرو به آزادگی مثل
قمری نیم که طوق به گردن درآورم
هوش مصنوعی: من مانند سرو برای آزادی تلاش می‌کنم و همچون قمری نیستم که طوقی به گردن خود بیندازم و خود را به بند بکشم.
عشاق همتی که ز در صبر رفته را
گر درنیاورد دگری من درآورم
هوش مصنوعی: عاشقان، اگر کسی نتواند صبر و استقامت را که در عشق از دست رفته است، دوباره به دست آورد، من این کار را انجام می‌دهم.
خورشید جرعه نوش شراب خم منست
حاشا که لب به دردی هر دن درآورم
هوش مصنوعی: خورشید مثل جرعه‌ای از شراب خم من است، هرگز نمی‌گذارم به درد و رنجی که دیگران دارند، دلم آزرده شود.
شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست
کی لب به زهر کینه دشمن درآورم
هوش مصنوعی: دوستی مانند عسل لذیذ و شیرین است، اما اگر دشمنی کینه‌ای داشته باشم، نمی‌توانم به آن زهر بیندیشم و از آن بگذرم.
نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم
کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟
هوش مصنوعی: من که به شوخی و بازیگوشی مشغولم، هرگز تحت تأثیر اوامر و نواهی کسی قرار نخواهم گرفت.
آن روستاییم که به غازان شه ار رسم
اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم
هوش مصنوعی: من اهل آن روستایم که در آنجا با زبان اولم، برای غازان شاه از سن کم صحبت می‌کنم.
در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا
سنجاب در ته خزادکن درآورم
هوش مصنوعی: در ظاهر خود را متکبر و مغرور نشان می‌دهم، اما در درونم به وسوسه‌ها و خواسته‌های خود وابسته‌ام و در عمیق‌ترین افکارم به دنبال چیزهای بی‌ارزش می‌گردم.
از بس بدم کفایت جرمم نمی کند
تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم
هوش مصنوعی: به خاطر بدی‌هایم، گناه و اشتباهاتم آن قدر زیاد است که حتی اگر به رحمت خدا پناه ببرم، باز هم این اعمال من را نجات نمی‌دهد.
آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام
انجیل را به نغمه ارغن درآورم
هوش مصنوعی: پیرمرد موسیقیدان من را به یاد می‌آورد که هر صبح و شب کتاب مقدس را با نواهای دلنشین می‌خواند.
طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان
لب بندم و عقیم بزادن درآورم
هوش مصنوعی: طبع من از تمایلات زنان خسته و پژمرده شده است. حالا زبانم را می‌بندم و نمی‌خواهم در این رابطه فرزندی بیاورم.
دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو
از نعت خواجه نظم مدون درآورم
هوش مصنوعی: اگر به یاد تو از فکر و خیال دور شوم، دیوان شعر کهنه‌ای به جا می‌ماند که می‌توانم به نظم درآورم.
شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا
آفاق را به حصن محصن درآورم
هوش مصنوعی: من شهرى از ترس پیامبر فرستاده شده، بنا مى‌سازم و دنیا را به دژی محکم تبدیل خواهم کرد.