گنجور

شمارهٔ ۲۴ - این قصیده ایضا بعد از معاودت مکه معظمه در احمدآباد گجرات در مدح نورنگ خان گفته شده

ز هند و مکه ام آورده بر در تو امل
در تو کعبه ثانی و قبله اول
کسی که چشم به ملکت سیه کند روزی
فلک به نشتر پیکان گشایدش اکحل
حسود جاه تو کم مغزتر ز سیر بود
اگرچه جامه صد تو ببر کند چو بصل
به زیب و زر مرض باطنی دوا نشود
چه سود از آن که رود کرم پیله در مخمل
صداع کان ز تب و حرقت درون باشد
به سر چه فایده محرور را دهد صندل
چو نرم خو نشود خصم تندخویی کن
که خاره نرم نماید چو تند گردد حل
به هیچ داروی سباک غش برون نرود
به غیر از این که در آتش نهند سیم دغل
اگر بکاود طبع روانت آتش را
رود چو آب ز فواره آتش از مشعل
جهان به نطق مسخر کنی به مسند ملک
چنان چه صاحب تسخیر در خط منزل
صلاح دید خدای جهان که عالم را
به امر کن فیکون خلق ساخت نی به علل
که گر درنگ همی شد سبق همی بردی
وجود مکرمتت از خدای عز وجل
بماند حاصل دریا و کان ازان در راه
که کند بود قلم بخشش تو مستعجل
بصبح صادق دوشینه صبح کاذب گفت
که چند لاف توان زد ز صدق قول و عمل
چو شب مظله به گردون کشد مرا چه ضیا
چو روز مشعله از خور کند تو را چه محل
درین مابحثه روشن ترم ز روز کسی است
که آفتاب به برهان برآورد ز بغل
مدار مملکت از دخل او شود گردان
مهم سلطنت از قول شود فیصل
نظارگی کف دست زرفشان تو را
شعاع نور شود در درون دیده سبل
بداغ خود چو بشارت دهی سمندی را
دود که دیده ز شادی برآورد ز کفل
تویی که بر سر آب بقای دولت تو
هزار دخل جهان شسته آخر و اول
هزار دفتر دارندگی اگر شستی
هنوز مشکل ناداری از تو گردد حل
که دست بر مکس خوان جودت افشانید
که روغنش نچکید از سر آستین امل
کرم که بی نسق اعتدال طبع تو بود
همیشه مملکتی بود ضایع و مهمل
ولایت کرم آن دم نظام پیدا کرد
که یافت از خرد بردبار تو مدخل
عقیدت تو حصاریست پر ز خیر و صلاح
که معصیت نتواند بدان رساند خلل
مروت تو دیاریست پر زداد و دهش
که معذرت نتواند درو نمود عمل
هزار مرحله برتر جهد ز اول عمر
مهابت تو اگر پس زند لگام اجل
سپهر منزلتا چند نکته ای دارم
اگر قصور ادب نیست بر درت مرسل
سه ماه شد که درین کشورم نمی دانم
که همت از چه قبیل است و شفقت از چه قبل
به هیچ کس نه تحیت فرستم و نه دعا
به هیچ در نه گرانی فروشم و نه کسل
درنگ را نگرفتم شگون مگر به خراب
سئوال را نشنیدم صدا مگر ز جبل
ازین دیار نرفتن خوشم نیامده است
بسیج راه نمی یابدم نکو فیصل
نیم نبی که براقم ز آسمان آرند
نیم رسل که ز سنگم برآورند جمل
ورق گشوده ام و بدره بسته ام به میان
مدیح خوانده ام و بذل کرده ام به بغل
منم به معجزه شعر افضل الشعرا
حقم رسول نکرد ار نه می شدم مرسل
رطوبت سخنم نشو بر زمانه کشد
ز من جمال جهانست پر حلی و حلل
اگر ورق بفشارم ز آب سازم جو
وگر قلم بفشانم ز مشگ سازم تل
درین قبیله مرا نیست قدر یک پشه
درین طویله مرا نیست قرب یک خردل
مگر تو بلبل گلزار خاطرم گردی
وگرنه نگهت گل می دهد صداع جعل
به محمل سفرم بیش از آن حدی درده
که جای گرم شود آفتاب را به حمل
ورق ز عرضه من در مپیچ کامده است
ره عزیمت من تنگ چون ره جدول
رسان به مرجع و مأوای خود «نظیری » را
که عمر رفته بدی بازپس به روز ازل
همیشه تا به بدی نام بخل مشهورست
مدام تا به نکویی است نام جود مثل
به خیر کوش و کرم کن که کارسازی خلق
نه نعمتی است که بر وی توان گزید بدل
به خصم و دوست نکویی خوشست گو می شو
حسود کشته چو زنبور در میان عسل
همیشه بزم تو رنگین به نقل و شمع و شراب
دل عدوی تو همچون کباب در منقل

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.