گنجور

شمارهٔ ۲۳۹

زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم درنمی‌گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی‌درمان در او

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
هوش مصنوعی: موهای تو شب است و چهره‌ات ماه درخشان. در این شب، خط تو مانند پُرگاری است که اندیشه‌های سرگردان در آن وجود دارند.
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
هوش مصنوعی: بدون نور چهره‌ات، جان چگونه می‌تواند به درک حقیقت نزدیک شود، ای زلف شب که دور تو را کفر فرا گرفته، در حالی که ایمان در آنجا وجود دارد.
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
هوش مصنوعی: روزی که در خاک آرام می‌گیرم، ای عزیز! هر زمان که از روی من عبور کنی، هر ذره از خاکم به یاد تو و با محبتت زنده خواهد بود.
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
هوش مصنوعی: اگرچه بی‌گناهی و خطایی ندارم، اما ممکن است با دستانت مرا به قتل برسانی. اگر خون من را می‌ریزی، حلالت باشد.
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
هوش مصنوعی: عزیزم! چرا از من حال دلم را می‌پرسی؟ نگاه کن، دل بیمار من پر از زخم‌هایی است که از تیرهای چشمانت نشأت می‌گیرد.
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
هوش مصنوعی: ای پری، وقتی چشمانت نمناک است، مردم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. نمی‌دانم چرا، اما هر لحظه نگاهت دلیلی برای جادو و سحرآمیز شدن پیدا می‌کند.
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
هوش مصنوعی: به چشمان باارزش من نگاه کن، در کنار من، دریا را ببین که چقدر در آن پاک و زلال است و به آرامی در حرکت.
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
هوش مصنوعی: ای دلبر! دلم مانند باغی است که به خاطر قامت و زیبایی تو، همیشه در آن گل‌های خندان و سروهای زیادی را می‌بینم.
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
هوش مصنوعی: وقت‌هایی که دل آدمی به شدت می‌سوزد و در اصل زندگی روزها را می‌گذراند، مانند شمعی که در شب می‌سوزد و نورش به خاطر دل‌تنگی و عشق است. در جایی که شعله عشق به جان محبوب می‌تابد، چنین حالتی به وجود می‌آید.
دانم که در سنگین دلت دم درنمی‌گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
هوش مصنوعی: می‌دانم که قلب تو به شدت سنگین است و سخن گفتن درباره‌اش دشوار است، اما اگر روزی ناله‌ای از دل خود برآوری، تأثیر آن بر اوضاع و احوال طرد شدگان و دردمندان را خواهی دید.
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی‌درمان در او
هوش مصنوعی: در دنیا نسیمی به وزیدن درآمده است که از وجود تمامی پدیده‌ها و کیهان سرچشمه می‌گیرد. این نسیم، جانی دارد که از عشق و محبت معشوقان نشأت می‌گیرد و در آن عواطف و دردهایی وجود دارد که هیچ درمانی برایشان نیست.