گنجور

شمارهٔ ۲

صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دُردآشام را
ای صوفی خلوت‌نشین بستان ز رندان کاسه‌ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین‌کام را
شد روزه‌دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه‌روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی با صبح رویت شام را
ای غرّه فردا مکن دعوت به حورم زان که من
امروز حاصل کرده‌ام محبوب سیم‌اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده‌ای این دانه و آن دام را
بی‌آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتش‌فام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دُردآشام را
هوش مصنوعی: صبح فرا رسیده و چهره زیبای آن نمایان شده است، بیایید جام را به دست بگیریم و از نگرانی‌ها و غصه‌ها فاصله بگیریم. بیایید این می‌گسار پرشور را رها کنیم و به خوشگذرانی بپردازیم.
ای صوفی خلوت‌نشین بستان ز رندان کاسه‌ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
هوش مصنوعی: ای صوفی که در گوشه‌ نشسته‌ای، تا کی می‌خواهی با رندی و خوش‌گذرانی بی‌خبر باشی؟ چرا بدون درک عمیق، در فکر اندیشه‌های بی‌حاصل و سرسام‌آور هستی؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
هوش مصنوعی: فرصت امروز را از دست نده و زمان را بیهوده صرف نکن. نگاهی به ظلمی که روزگار بر تو می‌کند، بینداز و در برابر آن، حق خودت را طلب کن.
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین‌کام را
هوش مصنوعی: ای چرخ روزگار! از خاک من طلا بساز تا جامی درست شود که لبم از آن لعل شیرین مزه پر شود.
شد روزه‌دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
هوش مصنوعی: او امروز روزه‌دار و پرهیزکار است، اما نگران آینده‌اش در روز قیامت است و از شرم این نام نیک در نزد مردم فزع دارد.
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانی از اعمال خود سخن بگویی در حالی که بتخانه‌ای در زیر بغل داری؟ ای کسی که همیشه مشغول عبادت هستی، اما در حقیقت، آلهه‌های خود را پرستش می‌کنی.
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
هوش مصنوعی: ای شمع، اگر روزی بادی خوش را احساس کردی، یک شب در جمع دل باخته‌ها از عاشق دلتنگ، پیامی به معشوق برسان.
کای از شب زلفت سیه‌روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی با صبح رویت شام را
هوش مصنوعی: ای کسی که زلفت چون شب تار است، بخت بدشگون من چه زمانی می‌تواند روزی را ببیند؟ وقتی که زیبایی چهره‌ات مانند صبح روشنی می‌بخشد، شب را به حالت شام درمی‌آورم.
ای غرّه فردا مکن دعوت به حورم زان که من
امروز حاصل کرده‌ام محبوب سیم‌اندام را
هوش مصنوعی: ای کسی که به فردا مغرور شده‌ای، به بهشت و وعده‌هایش فریب مخور، زیرا من امروز معشوق زیبای خود را به دست آورده‌ام.
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده‌ای این دانه و آن دام را
هوش مصنوعی: ای زلف و خال تو، که مانند یک شکارچی به دل و جانم حمله کرده‌ای، چقدر خوب به دام عشق من افتاده‌ای!
بی‌آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
هوش مصنوعی: به دلیل اندوه و غم، قد و قامت من به شدت تغییر کرده و مثل حرف «ل» خمیده شده است. در شب نمی‌توانم زیبایی آن الف را مشاهده کنم که با این لام همراه است.
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتش‌فام را
هوش مصنوعی: در آغاز زمان، خاک با نسیم و عطر شراب ترکیب شد. ای ساقی زیبا، آن آب رنگین و داغ را برای ما بیاور.
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
هوش مصنوعی: من با جوانان می‌نوشم و این کار باعث می‌شود که آرزوهایم زنده شود و کودکان به دنبال من بیفتند، در حالی که من یک پیرمرد دلگیر و نوشیدنی‌خوار هستم.

حاشیه ها

1401/10/17 00:01
محمدحسن مرسلی

بیت پایانی در غزل شیخ اجل چنین آمده است:

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را