گنجور

بخش ۱۸۳ - داستان سه فرزانه

یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
هوش مصنوعی: حالا داستانی داریم که مناسب و شایسته است و در آن دانش زیادی نهفته است.
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
هوش مصنوعی: سه حکیم در مکانی گرد هم آمده بودند و از سرنوشت غمگین زندگی صحبت می‌کردند.
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
هوش مصنوعی: یکی گفت که درد من از عبور از مسیر باریک تو کمتر است.
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
هوش مصنوعی: هر کسی که به درد و رنج دچار شود، حتماً از مرگ می‌هراسد و این ترس از مرگ است که به تغییر شخصیت و رفتار او منجر می‌شود.
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
هوش مصنوعی: او گفت ما این کار را ادامه نمی‌دهیم، زیرا بهتر است که آن را به جای دیگری ببریم که برای مردم مناسب‌تر باشد.
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
هوش مصنوعی: بدان که وقتی مردم گرسنه هستند، حتی قادر نیستند به مشکلات یا خطرات خود پی ببرند.
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
هوش مصنوعی: سه نفر دیگر هم به آن دو نزدیک شدند و گفتند: ای مرد، هرگز حرف بی‌معنی نزنید.
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم از آن ترس بزرگتر چیست که زندگی را به پایان می‌رساند.
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
هوش مصنوعی: دل انسان، حتی اگر قوی و شجاع باشد، در مواجهه با ترس و نگرانی ممکن است ضعیف شود و دچار تردید و نگران گردد. این احساسات می‌توانند به اندازه‌ای شدید باشند که او را به دو نیم تقسیم کنند.
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
هوش مصنوعی: صبر و شکیبایی باعث می‌شود که بتوانی به هر دو چیز دست یابی، و با داشتن آن‌ها می‌توانی به درمان دردهای خود برسی.
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
هوش مصنوعی: با پول می‌توانی نان و دارو به دست آوری، و با پول می‌توانی این دو بیت شعر را نیز بخری.
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
هوش مصنوعی: بیایید یک آزمایش انجام دهیم و ببینیم چه کسی راست می‌گوید، سپس او را ستایش کنیم.
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
هوش مصنوعی: زمانی که این چند نظر با یکدیگر هماهنگ نیستند، لازم است که به جای آن‌ها، امتحانی انجام دهی تا حقیقت را کشف کنی.
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
هوش مصنوعی: هر یک از بیچارگان یک گوسفند آوردند و به این ترتیب مشکلات و زجرهایشان را کاهش دادند.
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
هوش مصنوعی: یکی از آنها را شکستند و او را به جای خانه‌ای به زمین انداختند.
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
هوش مصنوعی: آنها به جلوش سبزی گذاشتند و همان آب زلالی را که همیشه خوراکش بود، به او دادند.
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
هوش مصنوعی: در زندان شخصی را به دیگری منتقل کردند و او را به سراغ غذاهای صبح و شب بردند.
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
هوش مصنوعی: میش بزرگی به درون خانه‌اش رفت و در را بست، و در برابرش گرگی بزرگ ایستاده بود.
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
هوش مصنوعی: سیم را به غم و ناراحتی بستند و به بیچارگان فرصتی برای غذا و آب ندادند. در واقع، درهایی که به روی مردم باز بوده، حالا به خاطر مشکلات و کمبودها بسته شده است.
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
هوش مصنوعی: چنان بود پیمان آن سه نفر که هیچ‌کدام در آنجا به مدت یک هفته کاری نکردند.
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
هوش مصنوعی: هفت روز کامل برپا می‌شود تا روشن شود که کدام زندگی دارد و کدام مرده است.
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
هوش مصنوعی: سه انسان فرزانه و هوشمند به جمعی رفتند، زبانشان تند و سریع بود و پر از گفت و شنود، اما دل‌هایشان پر از کینه و جدال بود.
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
هوش مصنوعی: به سمت خانه کسانی که در درد و رنج بودند رفتند و در آن خانه، نیازمندان نیز حضور یافتند.
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
هوش مصنوعی: آن‌ها دیدند که گیاهی آسیب دیده و خسته بر روی زمین افتاده و آب آن را زنده کرده است.
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
هوش مصنوعی: سه نفر به زندان افتادند و تنها یکی از آنها به خاطر شرایط ناگزیر زنده ماند، در حالی که دو نفر دیگر به سرنوشت دیگری دچار شدند.
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
هوش مصنوعی: سه نفر دیگر از ترس، مانند گوسفند بزرگ، از گرگ مرده فرار کردند.
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
هوش مصنوعی: مشخص شده که ترس از هر چیزی بالاتر است و در هر دو جهان، در امان بودن از خطرها و دغدغه‌ها خوشایندتر است.
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
هوش مصنوعی: زال که در رنج و سختی زندگی کرده، سه چیز را در دل احساس می‌کند: درد، نیاز به نان و ترس از آینده.
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
هوش مصنوعی: در نهایت، اگر پیری به خوبی سپری شود، زندگی بدون دغدغه و نگرانی خواهد بود.
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
هوش مصنوعی: کشاورز در زیر نور آفتاب نشسته و زمانه به او و آفتاب صدمه‌ای زده است.
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
هوش مصنوعی: کشاورز به حالتی Nاآرام و نگران گفت که کمی سیاهی و کاغذ بیاور.
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
هوش مصنوعی: رفت و از درد بهمن خواسته بود که به او کمک کند و نامه‌ای نوشت.
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
هوش مصنوعی: این زندگی که من دارم به عنوان یک درویش، نباید باعث شود که اگر از شاه دور شوم، احساس بدی داشته باشم.
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
هوش مصنوعی: به من این روزگار هم خواهد گذشت و در دنیا هیچ‌کس باقی و پایدار نمی‌ماند.
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
هوش مصنوعی: کاری که انجام دادیم را کنار می‌گذاریم و از آن عبور می‌کنیم. ما سه نفر، من، شاه و تو، سزاوت‌های کارهایمان را فراموش کرده و به جلو می‌رویم.
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
هوش مصنوعی: در نهایت، ما دوباره به زمین سبز و پربار برمی‌گردیم. از مرگ و نابودی چه ترسی داریم؟
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
هوش مصنوعی: در این دنیا تصمیم خود را گرفته‌ام، حالا هر چه می‌خواهی بگو و با شاه هر طور که می‌خواهی رفتار کن.
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
هوش مصنوعی: من دیگر از زندگی سیر شده‌ام، پس خواهش می‌کنم مرا ببخش و بگذار تا خونم بریزد.
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
هوش مصنوعی: کشاورز آمد و نامه‌ای را به دست داد، مانند جاماسب که آن نامه را گشود.
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
هوش مصنوعی: در میانهٔ باران، سرآمدی با شتاب به بیرون آمد و همچون آذرگشسب، خشم و قدرتش را به نمایش گذاشت.
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
هوش مصنوعی: سریع‌السیر را زین گذاشتند تا زال سرافراز را برگزینند.
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
هوش مصنوعی: دو نفر در حال چرخیدن و ناامید به سمت بدن ایستاده‌اند، در حالی که از درد و رنج در حال ناله هستند و دلشان از شدت درد بر هم ریخته است.
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
هوش مصنوعی: از باد خزان، گل‌ها با شدت به زمین افتاده‌اند و رنگ زعفران و اشک باران در هم آمیخته شده است.
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
هوش مصنوعی: انسانی که فاقد تعلقات و داده‌های ارزشمند باشد، مانند درختی است که میوه ندارد، و همانند باغی می‌ماند که گل‌های زیبای آن از آن جدا شده باشد.
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
هوش مصنوعی: سالیان و ماه‌ها گذشته‌اند و او مانند سرو سمن که به خاطر گذر زمان و چرخش ایام، قامتش خم شده است، حالتی خمیده و افسرده پیدا کرده است.
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
هوش مصنوعی: به او گفتند که از خواب برخیز، زیرا این کار مناسب نیست و با تلاش و زحمت زندگی، تو به جایی نخواهی رسید.
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این موضوع می‌پردازد که رادمردی به دور از خودخواهی و غفلت، از خویشتن و دیگران جدایی می‌جوید. او به طور ناشناس و پنهانی، به دنبال راهی است که از تمامی تعلقات فارغ شود و به معنای واقعی خود برسد.
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
هوش مصنوعی: آنها سفره‌ای پهن کردند و آن دو نفر از آن خوراک خوردند و جانشان تازه شد.
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
هوش مصنوعی: در همان لحظه، جاماسب به سرعت برخاست و به نزدیکی بهمن آمد.
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
هوش مصنوعی: او به شهریار معروف گفت: خدا تو را به این موفقیت و کامیابی رسانده است.
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
هوش مصنوعی: بیا تا به بلخ برویم و روزی شاد و خوش داشته باشیم و آن را تلخ نکنیم.
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
هوش مصنوعی: بهرام گفت که پنجاه سال در این سرزمین بمانم به خاطر زال.
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
هوش مصنوعی: من برای زال روی زمین افتاده‌ام و قصد جنگیدن ندارم تا او به دست من بیفتد.
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
هوش مصنوعی: به او گفت: اگر درنگ کنی و توقف نمایی، چه چیزی را می‌خواهی به دست بیاوری؟
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
هوش مصنوعی: من با تمامی قدرت بر سر او می‌کوبم، و اگر زیر سنگ دفن شود، از استخوانش شرابی به رنگ لعل می‌خورم.
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
هوش مصنوعی: من قصد دارم که سرزمین سیستان را به یک دشت ساده و وسیع تبدیل کنم و در آنجا فقط به کشت ارزن بپردازیم.
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
هوش مصنوعی: من هر چیزی که گفتم را به عمل در می‌آورم و فرامرز را در موقعیتی قرار می‌دهم که شایسته‌اش است.
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
هوش مصنوعی: پس از آن، به سمت پنهانگاه نظامی می‌روم و این سرزمین را رها کرده، به سوی شرق می‌روم.
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
هوش مصنوعی: بدان که همه باید آگاه شوند که کار اسفندیار بی‌هدف و بی‌دلیل نبوده و این موضوع به سادگی فراموش نشدنی است.
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
هوش مصنوعی: او به او گفت: حکیم و دانا، فرمان تو را می‌پذیرد، اما رفتار او نسبت به این موضوع نادرست است.
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
هوش مصنوعی: وقتی که به موفقیتی دست یافتی و بزرگ شدی، بهتر است که بزرگواری و بخشش را در دل داشته باشی و به دیگران کمک کنی.
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
هوش مصنوعی: در حقیقت، آرامش و آسایش در زندگی از راستگویی و بخشش ناشی می‌شود.
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
هوش مصنوعی: اگر این گفته درست باشد، تو هرگز نمی‌توانی زال را در این سرزمین پیدا کنی.
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
هوش مصنوعی: اگر زال به خاطر درد رنجور شود، فرامرز در دنیا به طور درمانده و آواره خواهد شد.
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
هوش مصنوعی: همه قصرها و بناهای زیبا و بزرگ آنها را به نابودی کشاندی و شبستان آنها را تحت تأثیر قرار دادی.
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
هوش مصنوعی: خانه‌ای که گرشاسب در آن نماز خوانده، پر از نام‌آوران و بزرگانی است که بر گردن خود افتخار و عظمت دارند.
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که تو از ابتدا وجود نداشتی و هیچ نامی از تو در این شهر وجود ندارد.
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
هوش مصنوعی: از سخنان آن شاهی که جهان را می‌گشاید، اگر کسی حیران بماند، گویی در جای دیگری است.
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
هوش مصنوعی: با او گفت: با این صحبت کردنت چه چیزی است که باعث شده زمینه‌ات به هم بریزد؟
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
هوش مصنوعی: من دشمن تو نیستم، اگر کسی تو را دوست داشته باشد. کسی که از حقیقت باخبر باشد، به درستی و نیکی عمل می‌کند.
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
هوش مصنوعی: بگو که حالت چگونه است و حال و هوای تو چه طور است؛ حرف بیهوده نزن و نظرت را رو کن.
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
هوش مصنوعی: یک دانای خردمند به شهریار می‌گوید، ای پادشاه، می‌خواهم به تو بگویم که اوضاع چگونه است.
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که زال به دستت بیفتد، باید پیمان محکمی ببندی.
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
هوش مصنوعی: از آنجا که شاه راه حل مناسبی پیدا نکرد، به سخنان حکیمانه گوش نداد.
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
هوش مصنوعی: آوردن دانای بزرگ، کتاب‌های اوستا و زند را به میان آورد و به یاد شاه، قسمی را بیان کرد که او را در بند قرار داد.
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
هوش مصنوعی: پس از آنکه او را بارها نصیحت کردم، به من قسمی محکم داد که دیگر نصیحتش نکنم.
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
هوش مصنوعی: به خداوندی که مردم به او امید دارند و به پیامبرش که راه درست را نشان می‌دهد.
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
هوش مصنوعی: من تصمیم ندارم که زال را به قتل برسانم و همچنین هیچکس را هم از جمع خود طرد نمی‌کنم.
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
هوش مصنوعی: من نه او را بدخواهم، نه به او آسیب می‌زنم، نه او را زندانی می‌کنم، و نه او را در بند می‌آورم.
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
هوش مصنوعی: با قلبی شاد و خوشحال، حکیم از جا برخاست و دستانش را برای کار و تلاش آماده کرد.
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
هوش مصنوعی: سام به نزدیکی خود آمد و با خوشحالی خبر داد که تند اژدها رام شده است.
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
هوش مصنوعی: اگر یکی خود را به زحمت بیندازد و قربانی کند، به طوری که شاه او را ببیند، ممکن است او را ببخشد و از گناهانش چشم پوشی کند.
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
هوش مصنوعی: زال، ای پیر سرافراز، به من بگو که آیا تو می‌خواهی مرا بگویی که باید بمیرم؟ این حرف چه خوب و روشنی است!
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
هوش مصنوعی: پادشاهی که وفادار نیست و خرد کمی دارد، جز به بدی‌های ما نگاه نمی‌کند.
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
هوش مصنوعی: خرد به دقت نگاه می‌کند تا ببیند که همان آتش انتقام را روشن کند.
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
هوش مصنوعی: به او بگو که فکر بد نکند، زیرا که پادشاه نمی‌تواند به خاطر من این را بشکند، پس مراقب باشد.
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
هوش مصنوعی: هر کسی که به خداوند قسم بخورد و سپس به عهد خود وفا نکند، دیگر او را مرد نمی‌دانند و به او اعتماد نمی‌شود.
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
هوش مصنوعی: جاماسب و خورشید و زال رفتند، و دو نفر زال را با سختی و قدرت به زنجیر کشیدند.
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
هوش مصنوعی: به خورشید گفت: ای مرد بافکر و نیکو، تو چه کار به من داری؟ بهتر است که بروی و به جای خود برگردی.
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
هوش مصنوعی: یک آرزو باعث ناراحتی دل تو شده و مانند آتش سرکش به جانت آسیب می‌زند.
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
هوش مصنوعی: نباید اجازه دهی که دیو تو را به مکانی ببرد که جان تو از آن دچار خطر و مشکلات شود.
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
هوش مصنوعی: پاسخی چنین داد که او پادشاه است و در این دنیا امروز بر همه حکومت می‌کند.
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
هوش مصنوعی: بگو که مثل آفتاب، پادشاه درخشان و باعظمتی است که اکنون باید به آفتاب توجه کند.
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
هوش مصنوعی: اگر تو از من دور شوی و مسیر جدیدی اختیار کنی، برای من قابل قبول نیست و در عقیده و اصول من نمی‌گنجد.
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
هوش مصنوعی: وقتی که در کنار تو هستم و در لحظات خوشی قرار داریم، در زمان‌های سخت و دشوار از تو روی نمی‌گردانم.
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
هوش مصنوعی: از سخنان او سه نفر گریه کردند و از آنجا به سمت شاه ایران رفتند.
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
هوش مصنوعی: وقتی زال به نزد شاه رسید، به قدری ترسیده و لرزان بود که مانند کاه نرم شده و نتوانست ایستاده بماند.
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و لطافت چهره‌اش اشاره می‌کند که از خاک و رنج‌ها ناشی شده است. او به تجلی این زیبایی در زندگی و احساساتش پرداخته و می‌گوید که زیبایی‌هایش مانند نقطه‌ای روی تخته‌ای از نقره می‌درخشد. در واقع، شاعر به‌نوعی از اثرات منفی و سختی‌ها سخن می‌گوید که در عین حال به شکوه و زیبایی تبدیل شده‌اند.
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
هوش مصنوعی: او گفت: ای پادشاه خوشبخت، روز تو خوش و دل‌پذیر شده و سرزمین نیمروز به کام توست.
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
هوش مصنوعی: چه چیزی از این مرد سالخورده که بختش دیری است برگشته برمی‌خواهی، از زمانی که دیدم از تو دلی پر درد دارم؟
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
هوش مصنوعی: من نه کسی بودم که تو را پرورش دهم و نه مهربانی خاصی نسبت به تو کرده‌ام.
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
هوش مصنوعی: حالا وقتی به افراد بزرگ و با فضیلت نگاه می‌کنیم، آیا انصافاً باید بپذیریم که این نوع نیکی و خوبی فقط باید همین‌گونه باشد؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
هوش مصنوعی: چگونه باید تو را نامید، ای مردی که به اسارت در آمده‌ای و به دوران نیاکانت سفر کرده‌ای؟
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
هوش مصنوعی: ما تنها پنج روز دیگر فرصت داریم تا جهان به این پیرمرد ناگهان بپیوندد.
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
هوش مصنوعی: با اهمیت به نیکوکاری و بزرگ‌منشی بپرداز و در مورد کارها و وضعیت جهان تأمل کن.
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاهی به سوی تو آمد، چه بسا که در طول تاریخ، شاهدان بسیاری از این پادشاهان را دیده‌ایم.
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
هوش مصنوعی: کیومرث، آن پادشاه بزرگ و قدرتمند که روزگاری بر جهان حکمرانی می‌کرد، کجا رفته است؟ اکنون کسی از او و نشانه‌اش در این دنیا باقی نمانده است.
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
هوش مصنوعی: کیخسرو، شاه پاک و نیک، کجا رفته است که نام شاهی بر لهراسب گذاشته شده است؟
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
هوش مصنوعی: در نهایت، به کسانی نزدیک شو که می‌توانند تو را به درگاه خداوند نزدیک‌تر کنند.
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
هوش مصنوعی: خانه و کاشانه‌ام را به من خراب کردی و دل مرا به خاطر مرگ پسرم شکست.
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
هوش مصنوعی: من همه دلیران و قهرمانان این دیار را به نبرد می‌خوانم.
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
هوش مصنوعی: فرامرز با ناامیدی و بی‌خانمانی سرگردان است و دختران از دنیا با نام‌آوران زیادی که از بین رفته‌اند، بسیار یاد می‌کنند.
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
هوش مصنوعی: شما هیچ آسیب و گزندی از من ندیده‌اید، و بر این اساس به مقام والایی دست یافته‌اید.
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
هوش مصنوعی: اگر به این داوری توجه کنی، صورت حقیقی او را می‌نگری و اوست که این مسیر را به فرزند خود می‌دهد و از آن می‌گیرد.
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
هوش مصنوعی: از سخنان او، شاه مانند قیر (نرمی و چسبندگی) شد و از این رو جاماسب پیر، ترسید.
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
هوش مصنوعی: به دل گفت فرد دانا که اکنون زمان آن رسیده که اطراف زال، پر از خون خواهد شد.
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
هوش مصنوعی: در آن زمان، بهمن بر افراشته شد و به دژخیم دستور داد که او را ببر.
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هوش مصنوعی: اگر نتوانم او را با دو چشم ببینم، پس بی‌تردید باید سر او را از تن جدا کنم.
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
هوش مصنوعی: او هنوز زبانی دارد که مانند خنجری تیز و برنده است و این خنجر تیز در دل او جای دارد.
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
هوش مصنوعی: او را به اسارت بردند و به زنجیرش کشیدند و بعد از آن، شاه بزرگ فرمانی صادر کرد.
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
هوش مصنوعی: که هیچ‌کس در زندانی مانند قفس آهنی نمی‌تواند حس آزادی را درک کند، زیرا او هرگز چنین محدودیتی را تجربه نکرده است.
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
هوش مصنوعی: در آنجا برای زال مانند یک پرنده محدودش کردند و او را به مدت هشتصد سال در آن وضعیت نگه داشتند.
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
هوش مصنوعی: وقتی به دنیا نگاهی می‌کنی، در انتها اینگونه رنگ‌ها و ظاهرها را ببین و همچنین فریب‌ها و تله‌هایی را که در اطراف وجود دارند.
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
هوش مصنوعی: هرگز خیال نکن که از تغییرات زندگی در امان هستی، زیرا روزگار همیشه تغییر می‌کند و قابل اعتماد نیست.
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
هوش مصنوعی: نهایتاً کار تو به جایی می‌رسد که باید در مقابل مقام و جایگاهی خم شوی و خاضع باشی.
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
هوش مصنوعی: شاه پیامی فرستاد که این نشان می‌دهد تا زمانی که زنده‌ای، جایگاه تو محفوظ است.
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
هوش مصنوعی: تو همچون یک فیل کهنه و آسیب‌دیده‌ای هستی که فقط به خاطر اینکه بر روی پشت او نشسته‌ای، در قفس محبوس شده‌ای.
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
هوش مصنوعی: بسیاری از گنجینه‌ها و ثروت‌ها را از ایوان او برداشتند و همچنین بسیاری از تاج‌ها، تخت‌ها و جواهرات را گرفتند.
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
هوش مصنوعی: پس از آن، با تدبیر خود، کاخ بلندش را ویران کرد و آن را از پای درآورد.
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
هوش مصنوعی: یک آتش بسیار بزرگ و وحشتناک روشن شد که تمام مناطق سیستان را به طور کامل سوزاند.
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
هوش مصنوعی: سپس دانه‌ای را کاشت که همیشه جوانه می‌زند، و درخت چنین گفت.
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
هوش مصنوعی: هر کسی که آنجا عبور کرد، هر ساله می‌گفت که چیزی از آنجا دیده است.
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
هوش مصنوعی: وقتی شاه از دستان فارغ شد، به سوی کابل حرکت کرد و با لشگریانش به آنجا رفت.