بخش ۱۵۶ - عاشق شدن فرامرز بر دختر شاه پریان
چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب
جهان شد چو دریای یاقوت آب
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن بر شکن
به رخسار خوش تر ز باغ بهشت
تو گفتی ز جان دارد آن مه سرشت
دو ابرو به کردار چاچی کمان
ز غمزش بسی تیر بد در کمان
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
بدو گفت کای ماه با زیب و فر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
سروشی تو ای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
منم دختر شاه فرطورتوش
جهان دار و با فر و با رای و هوش
کجا بر پری سر به سر پادشاست
ز برج بره تا به ماهی وراست
بگفت این و در چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
دلش پر شد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت و به دل چاره جوی
ز چشمه روان گشت با درد جفت
پر از غم بیامد به یاران بگفت
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل و هوش و جان
ز مردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
ز مهر آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
که این آرزوها به دست آورم
و گر سر به خواری به شست آورم
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیر و شمشیر و گرز و بلا
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هر کس از غم پر آورد توش
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
سه روز و سه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
سپه نیست آگه ز گفتار ما
وزین تیره گون روز بازار ما
ز نادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
چو لشکر ببینی به روشن روان
ز تو شاد گردند پیر و جوان
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چو بر ما و لشکرت فرمان رواست
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین و تیغی به دست
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
وز آن سو سپاه جهان پهلوان
شب و روز با درد و غم ناتوان
همه روز پوینده بر دشت و کوه
سپهدار جویان بدی با گروه
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
وز آن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
کشیدی ز تندی سر اندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
ز مهر پری روی گشته ستوه
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در و دشت خواهد بسوخت
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
بر آن آتش تیز انبوه بر
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
بخش ۱۵۵ - گم شدن فرامرز از لشکر: چنان بد که یک روز با انجمنبخش ۱۵۷ - رزم فرامرز با دیو سیاه و گرفتنش: درین گفتگو بد که از ناگهان
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب
جهان شد چو دریای یاقوت آب
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید بر سکو و تختی از فیروزه قرار میگیرد، جهانی سرشار از نور و روشنی میشود، بهگونهای که آب دریا مانند یاقوت سرخ میدرخشد.
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
هوش مصنوعی: در شب، به خاطر ترس از شمشیر و جنگ، خون از بدن جاری شد و این دلیلی شد که直到 از ترس، شعر تاریک و غمانگیز تا ناحیه کمر پاره پاره شود.
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
هوش مصنوعی: سپهبد صبح زود به سمت چشمه رفت تا گرد و غبار راه را بشوید و پاک کند.
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
هوش مصنوعی: یک دختر با چهرهای زیبا و سرخگون مانند گل ارغوان، نزدیک رودخانه نشسته است.
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن بر شکن
هوش مصنوعی: به بالای سر، مانند یک درخت نارون با شاخههای پیچ در پیچ و زلفهای سیاه و مشکین.
به رخسار خوش تر ز باغ بهشت
تو گفتی ز جان دارد آن مه سرشت
هوش مصنوعی: صورت زیبا و دلنشینی که از باغ بهشت نیز بسیار خوشتر است، تو میگویی که آن ماه در حقیقت از جان و هستیاش نشأت گرفته است.
دو ابرو به کردار چاچی کمان
ز غمزش بسی تیر بد در کمان
هوش مصنوعی: دو ابرو مانند کمانی خمیدهاند و از غم و اندوه آن چنان تیرهایی پرتاب میشود که دلها را نشانه میگیرد.
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
هوش مصنوعی: وقتی که او تیر غمزهاش را پرتاب کرد، دل عاشق از تنش جدا شد.
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
هوش مصنوعی: فرامرز، پهلوان شجاع، وقتی که پری را دید، به شدت شگفتزده شد و از تعجب لبش را به دندان گزید.
بدو گفت کای ماه با زیب و فر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای ماه، با زیبایی و جمال خود، چرا به تنهایی از این چشمه آب میخواری؟
سروشی تو ای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
هوش مصنوعی: ای ماه زیبا یا پری دلنواز، تو بهسته دلها را مانند جانها سیراب میکنی و زندگی میبخشی.
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
هوش مصنوعی: این پاسخ میدهد که از این گفتگو متوجه نشوی که چه چیزی به دل آرزو میآید.
منم دختر شاه فرطورتوش
جهان دار و با فر و با رای و هوش
هوش مصنوعی: من دختر شاه فرطورتوش هستم، جهانی را در دست دارم و دارای زیبایی، فکر و هوش هستم.
کجا بر پری سر به سر پادشاست
ز برج بره تا به ماهی وراست
هوش مصنوعی: کجا میتوان کسی را یافت که بر روی آن پری (زیبارو) چون پادشاهی باشد، از جایی بلند (برج) تا زیر آب (ماهی)؟
بگفت این و در چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و سپس در چشمه ناپدید شد. دل آن پهلوان از شدت غم پر تپش شد.
دلش پر شد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت و به دل چاره جوی
هوش مصنوعی: دل او پر از عشق آن انسان زیبای دلربا شد و به فکر چارهای افتاد.
ز چشمه روان گشت با درد جفت
پر از غم بیامد به یاران بگفت
هوش مصنوعی: از چشمهٔ زنده، با درد و غم پر شده، آمد و به دوستانش گفت.
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل و هوش و جان
هوش مصنوعی: ای بزرگواران با روح روشنتان، پری جان من را گرفته و دل و هوش و جانم را از من برده است.
ز مردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
هوش مصنوعی: مردی مرا به دنیای بازی و سرگرمی کشاند و در این راه، به دام اندوه و غم من گرفتارم کرد.
ز مهر آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
هوش مصنوعی: احساس عشق و محبت به قدری در وجودم شعلهور شده که حتی اگر از این موضوع بگذرم، نمیتوانم از بیان آن خودداری کنم.
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
هوش مصنوعی: سعی میکنم به دور جانم پرواز کنم تا شاید این راز پنهان آشکار شود.
که این آرزوها به دست آورم
و گر سر به خواری به شست آورم
هوش مصنوعی: من آرزو دارم که این خواستههایم را محقق کنم، حتی اگر به بهایی سنگین و با ذلت همراه باشد.
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیر و شمشیر و گرز و بلا
هوش مصنوعی: نه فکر و اندیشه من از موجودات وحشتناک مثل دیو و اژدهاست و نه از جنگافزارهایی مانند تیر، شمشیر و گرز و بلایای دیگر.
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
هوش مصنوعی: وقتی گوان سخنان او را شنیدند، دلهایشان از آزار و ناراحتی به درد آمد.
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هر کس از غم پر آورد توش
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند نام تو چیست، اما دل هر کسی از غم تو پر شده است.
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
هوش مصنوعی: او به کسی که با ناز و پرخاشگری صحبت میکند، پاسخ میدهد و میگوید: ای انسان نامدار و معروف که به جنگ و جدال عادت داری، توجه کن.
سه روز و سه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
هوش مصنوعی: ما سه روز و سه شب از مسیر اصلی خود فاصله گرفتهایم و در جستجوی مسیر درست هستیم.
سپه نیست آگه ز گفتار ما
وزین تیره گون روز بازار ما
هوش مصنوعی: هیچ کسی از سخنان ما و از این روزهای تیره و مشکلاتی که داریم، خبر ندارد.
ز نادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
هوش مصنوعی: کسانی که قهرمان را نمیبینند، بیتردید دلهایشان پر از درد و غم خواهد بود.
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
هوش مصنوعی: اکنون باید به سمت لشکر بروی و در این کار نباید حتی لحظهای درنگ کنی.
چو لشکر ببینی به روشن روان
ز تو شاد گردند پیر و جوان
هوش مصنوعی: وقتی که لشکری را ببینی که با روحی شاد و روشن در حرکتند، هم پیران و هم جوانان به خاطر این جشن و شادابی خوشحال میشوند.
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چو بر ما و لشکرت فرمان رواست
هوش مصنوعی: پس از آن، اگر کسی در مسیر ما قدم بگذارد، همانطور که بر ما و سپاه تو حکم میرانید، بر او نیز حکمرانی میشود.
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین و تیغی به دست
هوش مصنوعی: وقتی که او صحبتهای رئیس را شنید، از روی زین پایین آمد و شمشیری به دست گرفت.
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
هوش مصنوعی: به سمت لشکر خود رهسپار شدند، در حالی که دلهایشان از غم و اندوه پر بود و به دنبال راهی برای رهایی بودند.
وز آن سو سپاه جهان پهلوان
شب و روز با درد و غم ناتوان
هوش مصنوعی: از آن طرف، سربازان بزرگ دنیا همیشه درگیر غم و درد هستند و هیچ آرامشی ندارند.
همه روز پوینده بر دشت و کوه
سپهدار جویان بدی با گروه
هوش مصنوعی: هر روز، جستجوگر با استقامت، بر دشتها و کوهها در پی یافتن چیزهای خوب و ارزشمند به همراه گروهی از دیگران است.
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
هوش مصنوعی: با وجود تلاشهای زیاد، آنها به مقصد و منزلگاه خود دست نیافتند و به سمت دیگر رفتند.
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
هوش مصنوعی: در اینجا به کسی اشاره میشود که در یک موقعیت نامناسب قرار گرفته و به او توصیه میشود که در آن مکان بماند، زیرا انتظار دستیابی به نتیجه یا موفقیتی را ندارد و بدون راهنما و سرپرست نمیتواند به موفقیت برسد.
وز آن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
هوش مصنوعی: سپهبد به کوهی رسید و به قدری بلند بود که پس از مدتی دیگر دیده نمیشد.
کشیدی ز تندی سر اندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
هوش مصنوعی: تو از شدت تندی و شتاب خود، مانند پرندهای که در آسمان پرواز میکند، به سوی ابرها حرکت کردهای.
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
هوش مصنوعی: در شب، آسمان همچون چادر مشکی بر سر زمین گسترده شده و بر روی دشت زرین خیام خود را نمایان کرده است.
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
ز مهر پری روی گشته ستوه
هوش مصنوعی: شجاع و دلیر به دامنه کوه رسید و از محبت زن زیبا به شدت خسته و افسرده شده است.
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
هوش مصنوعی: گاهی دلبر با مهربانیاش دلمرا شاد میکند و گاهی در زمانی که برای لشکرش غم و اندوهی وجود دارد، از او ناله و زاری میکنم.
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
هوش مصنوعی: از کوه ناگهان صدایی بلند شد و آتش ابر را در سمت راست شعلهور کرد.
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در و دشت خواهد بسوخت
هوش مصنوعی: شعلهی تند من آتش را روشن کرد و تو گفتی که این آتش دشت و کوه را خواهد سوزاند.
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
بر آن آتش تیز انبوه بر
هوش مصنوعی: سپهبد به کوهی که در آتش شعلهور است، نظاره میکند.
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
هوش مصنوعی: چنین گفته شده که آتش من تند و پرحرارت است و این آتش از ستم موجود در دوران گردان برمیخیزد.
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که کسی از فاصلهای دور متوجه شده که ما را به سوی خود جذب کرده است، همانطور که فرماندهای لشکر خود را به حرکت درمیآورد.