گنجور

بخش ۲۲ - قول بیست و یکم- اندر چگونگی پیوستن نفس به جسم

نخست موجودی مر جوینده را جسم است که ایزد تعالی مر او را با نفس (مجانست) داده است اندر جوهریت تا مر یکدیگر را نفی نکنند به سبب این مجانست، پس از آنکه به صفت از یکدیگر جدااند بدانچه جسم جوهری (منفعل است) و نفس جوهری فاعل است، تا بدان مشاکلت که با یکدیگر دارند اندر جوهریت، با یکدیگر بیامیزند و بدان مخالفت (که میان) ایشان است اندر صفت، یک چیز نشوند و چو غرض از آمیختن ایشان حاصل آید، از یکدیگر جدا شوند. و وجود (نفس و شناختن) مر جسم را به حواس ظاهر، دلیل است مر او را بر شناختن ذات خویش و دیگر چیزهای نا محسوس تا چو مر خویشتن (را و ) دیگر معقولات را بشناسد، آفریدگار این دو جوهر را – کز او یکی دلیل است و دیگر مدلول علیه – بشناسد که رسول مصطفی (ص) گفت: اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه. پس (بدین شرح) ظاهر کردیم که وجود جسم علت شناخت نفس است مر باری را ( - سبحانه - ) و آنچه او علت شناختن خدای باشد، مر او را شناختن واجب است و هر که مر دلیل را نداند به مدلول نرسد. و این فصل بدان یاد کردیم اندر فضل جسم وا دونی او اندر مراتب از موجودات، تا عقلا بکوشند و چیزها (را) به حق بشناسند.

پس گوییم که جسم مر نفس را مشاکل و مجانس است به رویی، و مر او را مخالف و معاند است به دیگر (روی.) آن گاه گوییم که نیز مناسبتی هست میان جسم و (میان) نفس پوشیده، و (هم چنان) نیز مخالفتی هست میان ایشان پوشیده. اما مناسبت پوشیده بدان روی است که مخالفت ظاهر ایشان بدان روی است، از بهر آنکه به رویی نفس فاعل است و جسم منفعل است مر او را (و) به دیگر روی (جسم فاعل است و نفس منفعل است مر او را. و حال اندر شرح مخالفت پوشیده به میان ایشان هم بر این وجه است. اما مناسبت پوشیده به میان این دو جوهر که به اصل موافق اند و به صفت مخالف اند، آن است که هم چنان که جسم جوهری منفعل است مر نفس را و فاعل است اندر او و انفعال اجسام و هیولیات طبایعی و صنایعی از فاعلان طباعی و صناعی بر درستی این معنی گواست، نفس نیز جوهری) منفعل است مر جسم (را و جسم فاعل است اندر وی. و) انفعال نفس از راه پنج قوت (خویش از) بیننده و شنونده و چشنده و بوینده و بساونده که ایشان صاحب خبر آن نفس اند و مر صورت های جسمانی را از جسم به نفس رسانند تا حال نفس به پذیرفتن آن صورت ها از آنچه بر آن باشد بگردد و منفعل شود و جسم به حال خویش ماند، بر مثال گشتن مصنوع از صانع و ماندن صانع بر حال خویش، بر درستی این قول گواست. و اما مخالفت پوشیده به میان این دو جوهر بدان روی است که فاعل مر منفعل را مخالف است بدانچه یکی اثرکننده است و دیگر اثرپذیر است. و چو ظاهر کردیم که جسم اندر نفس اثرکننده است و نفس از او اثرپذیر است، پیدا شد که میان ایشان بدین روی مخالفت است، با آنکه معدن و منبع صورت نفس است. و مر هیولی را صنع نیست، بل (که) هستی او به صورت است و صورت است مر نفس جزوی را دلیلی کننده از محسوس مصور بر چیزهای پوشیده و بر هستی نفس مطلق، و هیولی جوهری آراسته است مر پذیرفتن صورت را و آنچه همی به نفس رسد از صورت هایی که بر اجسام است، به فعل نفس است اندر ذات خویش به یاری عقل، و روا نیست که صورتی بی هیولی پدید آید جز از نفس یا مر آن صورت را از آن هیولی چیزی مجرد کند و اندر ذات خویش مر آن را نگاه دارد جز نفس. و چو مر صورت های جزوی را از هیولیات نفس همی بر آهنجد و صورت بر هیولی به نفس پدید آید، این حال دلیل است بر آنکه مر این صورت های طباعی را بر هیولیات آن، نفس کلی افکنده است از بهر (دانا کردن مر نفوس جزوی را. و) مقصود صانع حکیم از آمیختن این دو جوهر با یکدیگر به دانا کردن مر نفس جزوی را و رسانیدن مر این جوهر شریف را به محلی که او سزاوار آن است، بدین حواس که اندر ترکیب نهاده است و مر نفس را داده است همی حاصل آید و آنچه ایزد تعالی خواسته است بوده شده است، چنانکه همی گوید (، قوله) : (لیقضی الله امرا کان مفعولا).

پس گوییم که جسد اندر این عالم به دو قسم است، یکی از او نفسانی است که مر او را با حرکت طباعی حرکت آلتی است که بدان آلت او به جانب های مختلف حرکت کند، چو حرکت نبات به آلت بیخ و شاخ سوی مرکز و سوی حواشی عالم، و چو حرکت حیوان – پس از آنکه اجزای طبایع اندر او به حرکات طباعی متحرک است – به جانب های مختلف بدین آلت که حیوان یافته است از دست و پای و جز آن. و هر جسمی از اجسام نفسانی که مر او را انواع حرکت بیشتر است، آن نفس که حرکت او بدان است شریف تر است، چنانکه چو مر اجسام حیوانی را انواع حرکت بیش از آن دو حرکت است که مر نبات راست – یکی (سوی) مرکز به بیخ و دیگر سوی حواشی عالم به شاخ – چو رفتن حیوان به فراز و نشیب و به هر جانبی که خواهد، نفس (حسی) شریف تر است از نفس نباتی. و چو مر نفس انسانی را با حرکات حیوانی، حرکات نطق و تدبیر و تمیز و تذکیر و تبصیر و اکتساب (مقدمات) و استخراج نتایج است که مر آن را نهایت نیست، ظاهر (شده است که شریف تر جسمی جسم مردم است که آن نفس بدو پیوسته است و شریف تر نفسی این نفس است که مر او را این حرکات بی نهایت است. و چو جسم جوهری است قایم به ذات خویش بی آنکه مر نفس را بدو پیوستگی است و این دو جوهر مر یکدیگر را بدانچه یکی جای گیر و متناهی و منفعل است و دیگر ناجای گیر و نامحدود و فاعل است مخالفند، چاره ای نیست از آنکه هر یکی) از ایشان به ذات خویش موجوداند.

(و پیوستن) ایشان به یکدیگر نه از بهر آن است (تا هر یکی موجود باشد و) نه بدان است نیز تا نفس هم چنان باشد که هست و جسم هم چنان باشد که هست. و دیگر شدن حال جسم و پذیرفتن شرف او از آمیختن نفس با او، ما را دلیل است بدانکه اندر آمیختن نفس را با جسم، نیز پذیرفتن شرف و صورت و بها و جمال است به وجهی دیگر. پس واجب است بر ما باز جستن از چگونگی پیوستن ایشان به یکدیگر، پس از چرایی آمیختن ایشان باهم، تا (مر)حکمت حکیم (علیم) را شناخته باشیم که اندر شناخت حکمت خیر بسیار است، چنانکه خدای تعالی همی گوید (، قوله) : (یوتی الحکمه من یشاء و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا و ما یذکر الا اولوا الالبب).

پس گوییم که چنانکه اندر عالم نفس به سه مرتبه آمده است، مر اجسام نفسانی را بر سه مرتبه نهاده (است: )نفس نباتی است که که مر اجسام نبات را اندر مرتبت غذا کشیدن و افزودن و زادن مانند خویش به پای کرده است و مر جملگی این سه قوت را نفس نباتی گویند، و نفس حیوانی است که مر اجسام حیوانات را اندر مرتبت یافتن محسوسات و بستن خیال از صورت ها و جنبیدن به اختیار خویش به پای کرده است و مر جملگی این سه قوت را نفس حیوانی گویند، و نفس ناطقه است که مر اجساد انسانی را اندر مرتبت نطق و تدبیر و احتراز و تمیز و جز آن به پای کرده است و مر جملگی (این) قوت هایی را که نفس مردم بدان مخصوص است، نفس ناطقه گویند. و اندر هر نفس از این نفوس، قوت زایش مانند خویش موجود است مر نگاهداشت نوع خویش را بدان شوق طبیعی که مر او را حاصل است سوی ماننده بودن به صانع حق اندر وجود و ثبوت و ناپذیرفتن فنا تا هنگام حاصل شدن غرض از این صنع عظیم، بل (که) اندر هر نفسی از این دو نفس همان قوت ها که اندر آن نفس است که پیش از اوست اندر وجود هست و دیگر قوت ها جز آن نیز هست و اندر نفس ناطقه قوت های نفس حسی هست و دیگر قوت ها جز آن (نیز) هست.

آن گاه (گوییم که مزاجی) کز چهار طبع حاصل شود، از بهر مزاج جسد مردم را چو بنیادی و هیولی یی است مر وجود روح نباتی را اندر (او، و) وجود روح نباتی (را) اندر مزاج طبایع تاثیر اجرام فلک است، اعنی که قوت کشیدن غذا و افزودن و تخم آوردن از بهر زادن (مانند) خویش اندر آن مزاج همی از تاثیر اجرام فلکی پدید آید. و دلیل بر درستی این قول آن است که این معنی ها که اندر این جزو مزاجی همی حاصل آید، اندر کلیات او نیست. پس واجب آید که این معانی اندر او نه از کلیات او آید، بل (که) از چیزی دیگر همی آید. و چیزی دیگر نیست که آثار و قوت های آن بر این طبایع کلیات مفاض است و مر حرکات آن را اقبال سوی این است، مگر این اجرام علوی که مر این اجسام فرودین را گرد (گرفته است و مر قوت های خویش را سوی او همی فرود آرد همیشه. و آمدن شعاع ها و گرمی های محسوس از اجرام سوی مرکز و حرکات ایشان به گرد این طبایع، بر درستی این قول گواست. و چو آن حرکت که ثبات او به مجموع این سه معنی است که یاد کردیم نامحسوس است و جنباننده جسم است، دانستیم که وجود آن به تاثیری است از اجرام علوی و از حرکات ایشان) اندر اجرام سفلی. اگر کسی گوید: (اگر چنین که تو گفتی) بودی، بایستی که کلیات طبایع به پذیرفتن مر آن تاثیر را نیستی پذیرفتندی از این جزویات، یعنی همه طبایع نبات گشتندی، از بهر آنکه کل چیز (بر) پذیرفتن کل آنچه جزو او از آن جزوی پذیرد گواست، جواب ما (مر او را) آن است که گوییم: احاطت افلاک و اجرام علوی که آن معدن های لطایف است و آثار او بر آنچه زیر او است از طبایع مفاض است، گواست بدانکه قوت ها از اجرام همی باید که به کل این اجسام رسد نه به بعضی از آن دو بعضی. و مدبر حکیم و صانع علیم مر این اجسام را بر ترتیب اندرمکان های معلوم بازداشته است و مرآن را به تدریج بر یکدیگر همی آمیزد به میانجیان. و آن اثرهای آینده از اجرام علوی جوینده است مر مزاجی را که زیر طبایع به عدل حاصل آمده است تا بدو پیوندد بر اندازه پذیرفتن آن مزاج مر آن اثر را و به بهری از آن نپیوندد بی یاران او، از بهر آنکه نه عدل باشد رسانیدن فایده ای که مر آن را از بهر چهار جسم مختلف صورت و قوت ساخته باشد – چو ایشان هر چهر اندر (یک) ترکیب گرد آیند و بر یکدیگر ستم نکنند – جز بدان هر چهار چو بر عدل و راستی باشند، و صانع حکیم از نه عدل بری است. و هر گاه که اجزای طبایع اندر مزاجی متکافی نباشد، روح که او اثر عنایت الهی است بدان نپیوندد، از بهر آنکه روا نیست کز عدل و اثر و عنایت الهی چیزهایی که عدل و اثر و عنایت الهی از بهر پیوستن بدیشان همی سوی مرکز عالم آید، چیزی بیشتر بهره یابد از چیزی و بر یکدیگر اندر قبول آن ستم کنند، و چو اجزای طبایع اندر مزاجی متکافی نباشد، یکی از آن بیشتر از دیگری باشد و آنکه قوی باشد بر آن ضعیف ستم کند، لاجرم عنایت الهی به سبب آن ستم بدیشان نپیوندد. و فراز آوردن صانع حکیم مر این چهار چیز مختلف صورت و قوت را اندر جوف این قبه افلاک آراسته به کواکب اثرکننده، بر درستی این قول که گفتیم: مر این فایده ها و قوت ها را که اندر اجرام است صانع حکیم اندر ایشان از بهر آن نهاده است تا بدین هر چهار بهره جسم مر آن را به سویت برساند و به عدل بی ظلمی و کم (و) بیشی، گواست. پس درست کردیم که روح نباتی اندر مزاج طبایع کز بهر جسم مردم فراز آید، از اجرام علوی آینده است و آن مزاج چو بنیادی و هیولی یی است مر پذیرفتن این روح را، و ظاهر کردیم که (چرا) چو مزاج نه معتدل باشد روح بدو نپیوندد.

آن گاه گوییم که این روح نباتی که مر او را این سه قوت است، مر این مزاج را کز بهر ساخته شدن هیکل مردم فراز آید، هم چو هیولی و حاملی گرداند مر وجود روح حیوانی را اندر او. و وجود روح حیوانی اندر آن مزاج پس از وجود روح نباتی اندر او، هم به تاثیر اجرام است تا روح نباتی اندر آن همی قوت حس و خیال و حرکت به مراد خویش را بپذیرد و نام او (روح حسی شود. پس واجب است بر ما که بنگریم که این روح حیوانی که اندر این مزاج آید، مر این مزاج را شایسته روح ناطقه کند یا نه؟ و روح ناطقه اندر این مزاج نیز به تاثیر اجرام همی آید یا نه؟ و هر یکی از این ارواح چو یکدیگر باشند اندر نسبت خویش سوی مزاج که او اصل هیکل مردم است، یا حال حاصل شدن روح ناطقه) اندر این هیکل به خلاف حال (روح) نباتی و حیوانی است؟

پس گوییم که مر روح نباتی (را با روح حیوانی مشارکت) است اندر کشیدن (غذا) و افزودن و زادن مانند خویش، و فرق میان ایشان آن است که مر روح حیوانی را حرکت انتقالی است و مر دشمن خویش را بشناسد وز غذای خویش مژه یابد و مر روح نباتی را این معنی ها نیست. اما اگر کسی چنان گمان برد که ما اندر فرق به میان این دو روح مر جفت گرفتن را از بهر تناسل فراموش کردیم که مر حیوان را شناخت جفت خویش است تا با هیچ حیوان که نه از نوع او باشد جفت نگیرد و مر نبات را این نیست، گمان او نه درست باشد، از بهر آنکه جفت گرفتن نبات به نوع خویش استوارتر و درست تر از جفت گرفتن حیوان است. و دلیل بر درستی این قول آن است که هر دانه ای از دانه های رستنی جفتی است که مر یکی را از او منزلت نری است و مر دیگری را منزلت مادگی است، و از آفرینش مر او را چو حرکت به خواست و انتقالی نیست، بر یکدیگر بسته و جفت کرده پدید آمدستند که جدا نشوند و هر یکی از ایشان جز مر آن جفت را که با او بسته است نپسندد و با دیگری هم از جنس خویش نیامیزد و جفت نگیرد، پس با دیگر جنس چگونه آمیزد؟ چنانکه اگر کسی دو دانه گندم را که هر یکی از آن جفتی است بر یکدیگر بسته، از یکدیگر جدا کند و جفت این را بدان و جفت آن را بدین بدل کند، هرگز نروید و حال دیگر دانه ها به جملگی هم این است، و حیوانات مر جفتان خویش را بدل کنند و با دیگر جفتان بیامیزند. پس درست شد که جفت گرفتن (دانه های نباتی به قوت روح نباتی قوی تر از جفت گرفتن) حیوان است (به روح حسی.)

و فرق به میان روح حیوانی و میان روح ناطقه آن است که مر روح ناطقه را حرکت است اندر ذات خویش بی مشارکت جسم، و مر روح حیوانی را حرکتی نیست جز به مشارکت جسم، چو طلب جفت از بهر نسل و گریختن از دشمن و جستن مر غذای خویش را به جای ها و جز آن. و آن حرکت که مر نفس ناطقه را به ذات خویش است بی مشارکت جسم، آن است که او منازعت کند به ذات خویش با معنی ها و قوت های طبیعی، چو فروشکستن او مر قوت شهوانی را اندر جسم و فرو خوردن او مر خشم را و بازداشتن او مر قوت غذاکشنده را از بسیار خوردن و از بددلی و از سبکساری و دیگر اخلاق ناپسندیده، تا به ذات خویش مر این قوت های طبیعی را همی به اعتدال باز برد و مر نفس حیوانی خویش را از نه عدل باز دارد. آن گاه نفس ناطقه همی از جسم مجرد شود اندر کار بستن قوت بی نهایت خویش، و آن چو انگیختن مقدمات قیاسی است مر او را از چیزهایی که آن اندر بدیهت عقل مذکور است – و شرح آن پیش از این گفته شده است – و بیرون آوردن نتایج راست از آن مر خویشتن را و باز مر آن نتایج را مقدمات نتایجی کز آن دورتر است گردانیدن بر ترتیب، تا ظاهر شده است مر خردمند را که نفس ناطقه به ذات خویش هم فاعل است و هم منفعل است. اما منفعل بدان روی است که مقدمات انگیزد از بدیهت عقل، چنانکه گوید: (هر جسمی مکان گیر است و هر مکان گیری حرکت پذیر است، تا نتیجه از این دو مقدمه آن آید که هیچ جسمی جنباننده نیست، تا بدین حرکت و فعل کز ذات او آمد مر ذات او را معلوم شد که آن چیز که آن جنباننده جسم است مکان گیر نیست و چو مکان گیر نیست جسم نیست، و او بدین فعل مفعول خویش باشد. پس درست شد بدین شرح که کردیم که نفس های نباتی و حیوانی هر چند که بر) جنبانیدن قدرت دارند، (جنبانیدن ایشان) جز مر جسم را نیست. و مر نفس (ناطقه را) قوتی هست که بدان قوت مر جنباننده جسم را بجنباند و هم بدان قوت مر ذات خویش را بجنباند. اما جنبانیدن او مر جنباننده مر جسم را به بازداشت اوست مر نفس حیوانی را از خشم و شهوت و حسد و جز آن که این قوت ها مر نفس حیوانی را بجنباند، و مر نفس ناطقه را این قوت و حرکت به یاری عقل است. و ام جنبانیدن او مر ذات خویش را اندر حاصل کردن نتایج از مقدمات قیاسی به قوت عقل است. و بدین سبب درست شد که قوت جنباننده نفس ناطقه بی نهایت است، نه بدان روی که او هرگز نیارامد از حرکت کردن اندر اکتساب مقدمات و استخراج نتایج از آن، و لیکن بدان روی که او از قوت خویش فرونماند اندر پذیرفتن اعراضی و حرکات که سزاوار اوست و آن پذیرفتن علم است، و جسمانیات فرومانند از پذیرفتن اعراضی که آن سزاوار ایشان است، چنانکه چو چیزی سیاه یا سپید شود، نیز از آن پس مر سیاهی یا سپیدی را برنگیرد. و نفس ناطقه هر چند مر علم را بیشتر پذیرد، بر پذیرفتن علمی که مر او را نیست چالاک تر شود و بدانچه بیاموزد بر آموختن آنچه مر او را آموختنی باشد قدرت بیشتر یابد و این حال به خلاف احوال جسمانیات است، از بهر آنکه چو جسم مر اندکی را از سیاهی پذیرفت، از آن پس سیاهی کمتر پذیرد و هر چند سیاهی بیشتر پذیرد ضعیف تر همی شود (اندر پذیرفتن سیاهی تا از پذیرفتن سیاهی اندک اندک آن جسم) چنان شود که نیز سیاهی را نتواند پذیرفتن. پس درست کردیم که مر روح ناطقه راقوتی بی نهایت است و فاعل است مر ذات خویش را و ذات او (مر او) منفعل است و حال او به خلاف حال آن دو روح دیگر است که اندر وجود بر او مقدم اند، و لازم کردیم که آمدن او نه چو آمدن آن دو روح است اندر این هیکل.

اما اشتراک به میان این سه نفس بدان است که وجود ایشان همه به آغاز جز اندر مزاج جسدی نباشد، و لیکن آمدن این دو روح (کز او یکی نباتی است و دیگر حیوانی است) از تاثیر اجرام فلک است اندر مزاج استقس. و حال آمدن نفس ناطقه اندر (این) مزاج به خلاف آن است نزدیک حکمای دین حق که اسلام است، و حکمایی که مر ایشان را متالهان گویند از قدمای فلاسفه هم بر این اند و (گویند کاین نفس جوهری است الهی ابداعی و شایسته مر قبول صفات الهی را و بقای ابدی را، و گویند که پس از فنای کالبد مر او را به ذات خویش قیام است و مر آن دو روح دیگر را ثبات و وجود به ثبات و وجود کالبد است و ثبات و وجود کالبد به تاثیر اجرام فلک است. و ما خواهیم که دلیلی مختصر بگوییم بر درستی این اعتقاد که حکمای دین حق و متالهان بر آنند،) و بدین دلیل مظاهرت و نصرت کنیم مر دین حق را که ما بر آنیم.

و گوییم که خیرات اندر عالم بر جواهر پدید آینده است و چنانکه جوهر به دو نوع است: از او یکی جسم محسوس است و دیگر نفس معقول (است)، خیرات نیز به دو نوع است: یا خیری است که به جوهری رسد تا مر آن جوهر را تمام کند و وجود آن جوهر و کمال او بدان خیر باشد – چنانکه بینایی مر جوهر چشم را (تمام کننده است و کمال چشم) بدان است و چشم بی این نه چشم است و چو روح نباتی و حیوانی است که به جسم رسد تا جسم بدان تمام شود و حرکت و بها و رونق یابد – یا خیری (است) که به جوهری رسد که مر آن جوهر را وجود ندهد، بل (که) بیارایدش – چنانکه علم و حکمت (و فضیلت است که مر جوهر نفس ناطقه را بیاراید و موجود همی نکندش چنانکه روح نباتی مر نبات را همی موجود کند - . آن گاه گوییم که هر چیزی که آن مر اجسام را شرف دهد و بیاراید، آن چیز جسم باشد. و آنچه جسم باشد از جسم آید، هر چند آینده لطیف باشد و به حس مر او را اندر نشاید یافتن، چنانکه بوی مشک و گل و جز آن جسم است کز او همی جدا شود.) نبینی که چو زمانی دراز در آید، مشک و گل و جز آن را بوی نماند؟ و این (حال دلیل است بر آنکه بوی) نیز جسم است که جسم مر او را همی بپذیرد. و به جملگی هر معنی که آن از جسمی پدید آید و به جسم رسد، جسم باشد و آنچه از اجسام پدید آید (از) تاثیر اندر اجسام (ناچار به آخر هم بدان اجسام باز شود) کز او پدید آمده است. و دلیل بر درستی این قول آن است که جسم محدود است و چو از محدود چیزی نیز فرا آید از تاثیرات – و آن تاثیر جسم باشد چنانکه گفتیم – آن تاثیرکننده نقصان پذیرد. و اگر نقصان همی پذیرد و بدو از آن چیز باز نشود، آن تاثیرکننده به اندک مایه زمان فنا پذیرد. و چو اجرام فلکی از این تاثیرات کز آن همی اندر اجسام نبات و حیوان آید همی فنا نپذیرد، ظاهر شده است که آن تاثیرات پس از فنای این اشخاص همی بدیشان بازگردد. و هر چیزی که آن مر جوهر لطیف را شرف دهد نه جسم باشد و (آنچه نه جسم باشد) نه از جسم آید. و ظاهر است که علم و حکمت و فضیلت که ایشان اعراض نفس لطیف اند نه اجسام اند و شرف نفس ناطقه بدان است. و چو این خیرات نه جسم است، نه از جسم است و نه همی به جسم رسد. (پس بدین شرح درست شد که نفس ناطقه نه جسم است. و چو تاثیرپذیر اوست و او نه جسم است، درست شد که این تاثیر که بدو همی رسد نه جسم است و چو تاثیر نه جسم است، نه از جسم است). و چو حال این است، درست شد که بازگشت نفس ناطقه ( به اجرام فلکی که آن همه اجسام است نیست، چو بازگشت تاثیرات که به نبات و حیوان رسیده بود از اجرام بود. و چو بازگشت نفس ناطقه و تاثیری که بدو رسیده بود نه به اجرام است، درست شد که وجود او نه از اجرام است.) و چو این خیرات که به نفس ناطقه همی رسد (نه جسم است، از جسم محدود همی نیاید و چو از محدودی همی نیاید،) از بسیطی همی آید نامحدود و آنچه ازبسیط آید (بسیط باشد و آنچه بسیط باشد) تاثیر مر او را بسیط پذیرد. و چیز بسیط از پذیرنده بسیط جدا نشود به واجب، چنانکه چیزی که به جسم رسد و جسم باشد، از پذیرنده خویش جدا شود، از بهر آنکه جسم متجزی است) و مر بسیط را جزو نیست. (و آنچه به متجزی رسد، هر چند که بدو متصل شود، با او یک چیز نشود) و آنچه به بسیط رسد که مر او را جزو نیست، با او یک چیز شود، چو یک چیز شدن حکمت با نفس.

(پس ظاهر کردیم که هر نفسی که او به خیرات که آن بسایط است آراسته شود، ابدالآباد با آن خیرات بماند و با او یک چیز شود. و بازنمودیم مر خردمند را که خیرات و بها و جمال که به اجسام همی رسد، از اجسام همی رسد و آنچه از اجسام آید و به اجسام رسد جسم باشد، و آنچه جسم باشد و از جسم آید، به جسم باز گردد.) و جمال و بها و رونق حیوان و نبات اندر اجسام است و چو اندر اجسام است، از اجسام است. پس لازم آید که آن تاثیرات که نبات و حیوان بدان همی جمال و بها و رونق یابد نیز اجسام است، هر چند که لطیف است. آن اجسام که این خیرات جسمی همی از آن آید اجرام فلک است و آن خیرات پس از آنکه از این اشخاص جدا شود با اجرام فلکی بازگردد. و این خیرات که موجود کننده این اجسام است، وجود آن خیرات بدانچه اجسام است – هر چند لطیف است – اندر اجسام است. و آنچه بها و (جمال و) رونق او به تاثیر اجسام باشد، وجود او (وجود) امکانی باشد نه وجود واجبی، (از بهر آنکه باز نمودیم که تاثیر جسم از جسم باشد و بازگردد بدان جسم کز او آمده باشد و موثر او مر او را به خویشتن بازکشد از بیم فنای خویش، از بهر آنکه چو از محدود چیزی جدا همی شود و بدو بازنگردد، به اندک روزگار آن محدود فنا پذیرد. و چو وجود این تاثیرپذیر به آن تاثیر باشد که او همی به موثر خویش باز خواهد گشتن، او ممکن الوجود باشد نه واجب الوجود، و ممکن الوجود فانی باشد. و چو بها و جمال و رونق نبات و حیوان اندر اجسام است، آن جمال و بها نیز اجسام است و از اجسام است و ناچار بدان اجسام که از آن اجسام آمده است بازگردد و چو تاثیرات از او بازگردد، مر او را پس از آن وجود نباشد.)

( و بر اثر این قول گوییم که آنچه بها و جمال و رونق او به تاثیری باشد نه از اجسام، آن تاثیر نیز نه جسم باشد و چو نه جسم باشد، نه اندر جسم باشد. پس تاثیرپذیر و موثر و تاثیر، هر سه نه از اجسام باشند. و چو لازم است که تاثیر که به جسم رسد روزی از او برخیزد، از عکس قیاس واجب آید که آن تاثیر که نه از جسم آید و نه اندر جسم آید، از تاثیرپذیر خویش بر نخیزد. پس درست کردیم که رونق و بها و جمال که به نفس ناطقه رسد و آن علم و حکمت باشد، هرگز از او جدا نشود. و آنچه جمال و بها و رونق از او جدا نشود، همیشه اندر نعمت باشد و آنکه همیشه اندر نعمت باشد بهشتی باشد، چنانکه خدای تعالی همی گوید: قوله: (لهم فیها نعیم مقیم خلدین فیها ابدا ان الله عنده اجر عظیم). پس نفس ناطقه که به حکمت و علم رسد بهشتی شود. و اندر مقابله این وضع، جهالت و رذالت برابر فضیلت و حکمت ایستاده است مر نفس ناطقه را که چو بدان آلایش ها و تیرگی ها بیالاید، نیز آن هرگز از او جدا نشود، پس از آنکه از کالبد جدا شده باشد و مجرد مانده، و همیشه اندر آتش خدای بماند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و من یرتدد منکم عن دینه فیمت و هو کافر فاولئک حبطت اعملهم فی الدنیا و الاخره و اولئک اصحب النار هم فیها خلدون). ) پس خردمند آن است که نفس خویش را هم امروز به بهشت رساند به علم و عمل که رهایش ابدی اندر این است.

(آن گاه گوییم که جمله سخنی که آن با برهان مقرون است آن است که نفس ناطقه جوهر است و هر جوهری پذیرای اعراض است و جمال و بهای جوهر به اعراض است و اعراض جوهر نفس علم و حکمت و تمیز و فهم و تبصیر و دیگر فضایل است.) و آنچه که او پذیرای معنی یی باشد از معانی، چو از پذیرفتن آن معنی بازماند، ضد آن معنی که او پذیرای آن باشد بدو پیوسته شود، از بهر آنکه اضداد اندر مقابله یکدیگر ایستاده اند اندر آفرینش، بر مثال بودن فساد اندر مقابله کون (و فساد چیزی نیست جز بازرسیدن چیز به تمامی کون تا بازگشتن به کون سوی اصل هایی که بودش او بر آن بوده است. و چو ظاهر است که نفس نه جسم است و علم و حکمت و فضایل اعراض اویند، پیدا شده است که او جوهر است و وجود او) به اعراض اوست، چنانکه وجود (جسم به) اعراض اوست. و نفاست و خساست جوهر بر (حسب) نفاست و خساست اعراض او باشد، چنانکه ما دانیم که بوی خوش عرضی است از اعراض و مر مشک را نفاست و عرض او عزیز و نفیس گردانیده است (و) سرگین به خساست عرض خویش خوار و خسیس مانده است. و بدان گفتیم که نفس پذیرای اعراض است از علم و حکمت و تبصیر و تذکیر و جز آن و نگفتیم (که او) پذیرای اضداد این اعراض است از جهل و گزاف و غفلت و فرامشت کاری، که این اعراض فرومایه بدو همی از باز ماندن او نیز ستوده شود (از پذیرفتن) آن اعراض که مر او را خاصه است اندر آفرینش عالم. و پیوستن نفس لطیف زنده به جسم کثیف مرده و زندگی یافتن این جوهر روح پذیر بی روح بدین جوهر زنده بی مرگ، گواست بر وجود صانعی مکلف که این تالیف به میان این دو جوهر که از یکدیگر به صفت جدااند، از تالیف اوست.

و چو صانع حکیم موجود است – چنانکه اندر باب اثبات صانع گفتیم – و صنع پذیر این دو جوهر است کز او یکی جسم است و دیگر نفس است و جسم به صنع او زنده شده است و شریف تر از آن گشته است که بوده است، لازم آید شناختن که غرض صانع از این صنع لطیف، تشریف این دو جوهر است نه توضیح آن. و چو غرض صانع تشریف جوهر نفس است و تشریف او مر جسم را به روح به مجاورت نفس با او بر این دعوی برهان است، پیدا آمد که جوهر نفس آراسته است مر پذیرفتن خیرات را اندر زمان مقارنت او با جسم، و اتضاع و اهمال او اندر نارسیدن اوست بدان خیرات که او سزاوار آن است. و نفس اندر مدت متصل بودن خویش به جسم بر مرکب حواس اندر راه رسیدن خویش است از حالی که آن نه خیر است و نه شر تا به درجات خیر یا به درکات شر، بر مثال کاغذی سپید که اگر به دست حکیمی مصلح رسد به علم و حکمت آراسته شود و اگر به دست جاهلی مفسد افتد به سخف و سفاهت آلوده شود.

و رسیدن اعراض خاص جوهر نفس – که آن علم و حکمت است – بدو به تکلیف است و صنع صانع (جز) تکلیف چیزی نیست، از بهر آنکه تکلیف تغییر باشد. و چو نفس که او نه زنده و نه مرده است بدین تکلیف همی زنده شود، جز چنان همی شود که هست سوی بهتری و شرف، (و چیزی) جز به مغیر متغیر نشود چو تغییر او سوی بهتری و شرف باشد، اما چو عنایت مغیر از او بریده شود، سوی حال اولی خویش – که آن حال مر او را پیش از پذیرفتن او بود مر صنع را – بازگردد و آن فساد باشد مر او را. پس بدین شرح که بکردیم، پیدا شد که رسیدن نفس به علم و حکمت به خواست صانع حکیم است و بازماندن جوهر او از این اعراض که به خاصه مر او راست و پیوسته شدن اضداد این اعراض بدو نه به خواست صانع اوست، بل (که) به تقصیر اوست و به تقصیر میانجیان که مصنوع به میانجی ایشان به کمال اولی خویش رسیده است.

و معنی این قول آن است که نفس به کمال خویش – که آن مردم را کمال دوم است – از علم و حکمت به کوشش خویش رسد و به پاکیزگی مزاج و اعتدال طبیعت که آن میانجیان اند مر رسانیدن او را به کمال اولی (او) – که آن آراستگی اوست مر پذیرفتن علم را به وقت بلاغت جسد او - ، و چو او تقصیر کند اندر طلب علم یا به میانجیان که یاد کرده شد ناشایسته باشد، به کمال خویش نرسد و میل سوی فساد کند. و دلیل بر درستی این قول آن است که اندر علم و حکمت شرف و بهاست مر نفس را و رسیدن او رسیدن او به نعمت جاویدی بدان است، و به بهتری رسانیدن مر صنع پذیر را از اغراض صانع حکیم است و رسیدن مصنوع به تباهی و زشتی به بازماندن او باشد از رسیدن به غرض صانع حکیم. و درست کند مر این معنی را قول خدای (تعالی که همی گوید،) قوله : « یرید الله بکم السیر و لایرید بکم العسر ». و چنانکه مر جوهر جسم را پیش از آغاز حرکت- که طبیعت بدان موجود شده است- اندر عقل صورتی ثابت نیست و نبوده است، مر جوهر نفس را (نیز) پیش از آنکه فضل یابد یا (از فضل) بازمانده تا نام پرمایگی و جهل بدو نشیند، اندر عقل صورتی ثابت نیست (و نبوده است.) و محالی نام عالمی و حکیمی (یا نام جهل و غفلت بر اطفال که منزلت قبول علم نرسیده باشند، بر درستی این معنی ما را گواست سوی عقلا.)

(آن گاه گوییم که مر نفس مردم را نیز) خیراتی دیگر هست که آن از جانب کالبد بدو (پیوسته) شود، چو قوت ترکیب و اعتدال (مزاج و درستی و جز آن،) و برابر این خیرات شرهاست مر او را، چو ضعیفی ترکیب و شورگی مزاج و کری و نابینایی و جز آن. و مر این خیرها و شرها را سوی نفس از آن نسبت کردیم پس از آنکه (از) علایق جسدی بود، که مردم بدین خیرها بر تهذیب نفس پادشا شود و بدین شرها از تهذیب او بازماند. نبینی که هر که مزاجش معتدل باشد متواضع و نیکوسیرت باشد اندر کمال اول خویش و آن کس مر علم و حکمت و محاسن اخلاق را زود تواند پذیرفتن، و چو تیره مزاج و ضعیف آلت باشد بدخو باشد و بی مقدار و ناممیز و بدین اسباب از الفنج علم و حکمت بازماند؟ پس این خیرات (کز) علایق جسد است، بر مثال مرکب و آلت است مر نفس را از بهر رسیدن او به کمال دوم خویش، و هر چند مر او را بر راست کردن این آلات از عقل مظاهرت است، اگر مرکب و آلتش راست و مهیا باشد مر رفتن را سوی کمال و یافتن مر آن شرف را، رسیدن او بدان (هم) زودتر باشد و هم بی رنج تر. و چو حال این است، گوییم که نفس مردم از منزلت جهل یا از شهر غفلت همی بر مرکب جسم به دلیلی حواس سوی شارستان علم یا بوستان حکمت شود و او اندر این راه بر مثال مسافری است که جز بر این مرکب و با این دلیلان مر او را سفر کردن نیست. و چو مر او را پیش از نشستن بر این مرکب و یافتن این دلیلان نام علم یا جهل دادن محال است، روا نیست که گوییم : پیوستن او بدین دلیلان و رهنمایان و نشستن او بر این مرکب به خواست خویش است. و چو نشستن او بر این مرکب و رفتن او سپس این رهبران به ذات خویش نیست و به خواست دیکری است و رفتن چیری یا کسی بر مراد دیگری جز به تکلیف نباشد، (پس پیدا شد) که نفس بر مرکب طبیعت به تکلیف صانع حکیم همی نشیند.

و چو مرکب نفس که ظاهر است و او بدان همی به علم و حکمت رسد این هیکل مردم است که به مدتی اندک همی ویران شود و ویرانی او را علت جدا شدن این سوار او باشد از او و این هیکل تا این جوهر بر اوست آبادان و کارکن است، واجب آید از حکم عقل که این جوهر اندر این (کالبدهای جزوی همی از کالبدی کلی آید که آن) کالبد همیشه آبادان و کارکن باشد و جز به سپری شدن این جوهر آن کالبد کلی ویران و بی کار نشود. و چو همی بینیم که این کالبد که ما راست بر مرکز عالم است وز خاک است که او منفعل به حق است بی هیچ فعلی- چنانکه اندر باب فاعل و منفعل پیش از این (اندر این کتاب به شرح سخن) گفتیم- همی دانیم که (آن) جوهر که او فاعل حق است و جسم به مجاورت او همی فاعل شود، از نخست همی به جسمی پیوسته شود کز او فاعل تر جسمی نیست و آن جسم (جوهر) فلک است و کواکب که فعل از صانع حکیم پذیرفته است بی میانجی و صنع صانع حکیم مر جوهر او را اندر صورت فعل غرقه کرده است. و چو اشخاص حیوان بر جوانب این مرکز پدیدآینده است، این حال دلیل است بر آنکه این افاضت بر مرکز از حواشی عالم است. و چو اشخاص حیوان که آن اجزای طبایع است، به پیوسته شدن جوهر نفس بدو همی زینت و رونق پذیرد پس از آنکه بی زینت و رونق باشد و همی فاعل شود سپس از آنکه منفعل بود، باز چو این جوهر از این اشخاص جدا شود، این زینت و رونق و فعل همی از او بشود و اجرام علوی از افلاک و کواکب بر حال مانده اند و نه صورت (از) ایشان همی زایل شود و نه فعل، این حال دلیل است بر آنکه کل این جوهر که اجزای آن به مرکز آینده است و آن اجرام که احوال ایشان ثابت است مفاض است پیوسته، و این جوهر از نخست بدان (جسم عالی پیوسته است تا این جسم عالی به مجاورت این جوهر – که فاعل حقیقت است – بر دوام فاعل گشته است و بدانچه صنع را از صانع بی میانجی پذیرفته است، مانند صانع خویش همیشگی فاعل شده است.)

(آن گاه گوییم که جسمی که نفس بدو پیوسته است کامل تر است از جسم بی نفس. و مر) نفوس را مراتب است و شریف تر نفسی نفس ناطقه است، پس شریف تر جسمی جسم مردم است اندر حال زندگی او. و رسیدن او به کمال خویش از مادتی است به مدتی به میانجی دیگر اجسام – چنانکه پیش از این یاد کردیم – و آن اجسام که جسد مردم به میانجی ایشان (همی از) مادتی به مدتی کمال خویش رسد کاملانند – اعنی افلاک و نجوم – و جسم متناهی است. پس لازم آید که رسیدن این اجسام که جسد مردم (به) میانجی ایشان همی به کمال خویش رسد، نه از مادتی بوده است و نه اندر مدتی. و برهان بر درستی این قول آن است که اگر مر آن اجسام را از مادتی کردندی، به مدتی بایستی کردن و اگر آن مادت به مدتی کرده شدی، به میانجی دیگر اجسام بایستی که کرده شدی، و اگر چنین بودی اجسام نامتناهی بودی. و چو جسم متناهی است، این حال دلیل است بر آنکه بودش اجسام علوی به میانجی دیگر اجسام نبوده است و چو به میانجی دیگر اجسام نبوده است، نه از مادتی بوده است و نه به مدتی. و بودن اجسام فرودین – اعنی اشخاص موالید – از مادتی به مدتی به میانجی دیگر اجسام، برهان است بر درستی این دعوی که گفتیم: بودش اجسام برین نه از مادتی بوده است و نه به مدتی، از بهر آنکه به میانجی دیگر اجسام نبوده است، و این برهانی روشن است.

و چو مر این قول را روشن کردیم، اندر تقویت این معنی گوییم که آنچه از اجسام سپس از مادتی به مدتی همی به کمال خویش رسد، نیز به مدتی (همی) فساد پذیرد و آن فساد چیزی نیست مگر بازگشتن او بدان صورت های اولی که هیولی نخستین مر آن را از صانع اولی بی میانجی پذیرفته بود، اعنی چو شخص کز طبایع ترکیب یافته باشد فساد پذیرد، معنی قول ما که گفتیم: شخص حیوان فساد پذیرد، آن باشد که همی گوییم: آنچه او خاک بود به صورت خاکی بازگشت و آنچه آب بود و هوا و آتش به اصول خویشتن بازگشتند. و خاکی و آبی و هوایی و آتشی بر هیولی اولی صورت های نخستین است که هیولی مر آن را از صانع بی میانجی پذیرفته است، بل (که) وجود او با این صورت ها بوده است، و این فساد چیزی نیست مگر تباه شدن صنع میانجیان جسمانی. پس پیدا کردیم که فساد اشخاص موالید، بازگشتن جوهر جسم است از صورتی که آن به میانجی این آلات و ادوات علوی حاصل شده است بر (او به) صورت هایی که آن به میانجی اجسام حاصل شده است مر او را. و چو حال این است که آنچه از مادتی (به مدتی) همی بوده شود باز به مدتی همی فساد پذیرد (و آن فساد چیزی نیست مگر بازگشتن اجزای آن صور شخصی به صورت های اولی خویش)و درست کردیم که بودش افلاک و انجم نه از مادتی بوده است و نه به مدتی، روا نیست که بقای این مصنوع که عالم است به مدتی متناهی باشد، مگر که صانع او اندر فساد او صلاحی بیند و پدید آرد، از بهر آنکه اندر فساد چیزهایی صلاح دیگر چیزها ظاهر است اندر عالم. و الله یفعل ما یشاء.

و مر نفس ناطقه را (از) پیوستن به جسم سزاوار خویش، دو قوت به فعل آید: یکی قوت علم که نخست فعلی از افعال او تصور است مر چیزها را اندر ذات خویش به اعتقادی چنانکه چیزها چنان است، و دیگر قوت عمل که نخست فعلی از فعل های (او آرزومندی اوست سوی طلب کردن مر آن چیز را که اندر جوهر او مرکوز است طلب آن از برای بقای ابدی. و هر نفس (کز این دو قوت او این دو فعل به وجود (نیاید، آن) نفس بهیمی باشد و آن نفس (کز کار بستن این دوفعل نیاساید، آن نفس نفس فریشتگی) باشد. پس پیوستن نفس به جسم علت است مر به فعل آمدن این دو قوت را که او بر آن محتوی است از او. و جسم مر نفس را مرکبی شایسته است مر رسیدن را از منزلت قوت به شهر فعل. و پیوستن نفس کلی به اجرام علوی که فاعلانند بر دوام به صنع الهی است که مر آن را چگونگی نیست بدانچه نه به مادتی است و نه به مدتی، اعنی که آن صنع بر مادتی نبوده است که آن حاصل بوده است پیش از این صنع، چنانکه گفتیم. و پدید آمدن جفتی مردم به آغاز بودش کز جفتی کمتر نشاید و بیشتر از آن روا نباشد و هم چنین از حیوانات بی سخن آنچه (نوع) او به زایش باقی است از صنع الهی بی میانجی و زایشی و رستنی، اندر عقل ثابت است.

آن گاه نفس که او فاعل جسم (است) و نامتناهی است و قوتش نامتناهی است، قدرت یافته است بر آراسته کردن مر اجزای طبایع را مر پذیرفتن اجزای او را، اعنی مر نفوس جزوی را. و بدین قول نه آن همی خواهیم که نفس از نفس جزوی است بدان روی که بعضی از اوست، از بهر آنکه نفس نه جسم است و چو نه جسم است متبعض نیست، بل (که) مر جوهر نفس را میل بر پدید آوردن است مر مثال خویش را بدان قوت الهی که یافته است، و الهیت از این صفت پاک است، بل که آن چه از چو اویی پدید آید بی آنکه از ذات او نقصانی شود، آن نفس است. و آراسته کردن نفس مردم و دیگر حیوانات زاینده مر اجزای طبایع را اندر هیکل خویش مر پذیرفتن دیگر نفس را هم چو او به حد قوت تا هم بدان تدریج که ظاهر است از بودش نفس اندر کالبد به فعل آید، مر این دعوی ما را برهان است. و هم این است حال آراسته کردن نفس روینده مر اجزای طبایع رااندر کالبد نباتی خویش از بهر پذیرفتن امثال خویش و به وجود آمدن آن، چنانکه گوییم: آن نفس که اندر آن جفت است که او یک دانه گندم است با یک دیگر دانه ای از دانه ها (تواناست) بر آراسته کردن مر اجزای طبایع را اندر نبات خویش که آن سرای اوست یا جسد اوست به مثل، تا بپذیرد مر نفس هایی را از نوع او که مر هر یکی را از آن همان قوت و فعل باشد که مر او راست. و مادت از معدن نفسی کلی که آن افلاک است بر این جفتان که اول های آن (به) صنع الهی – اعنی به ابداع – پدید آمده است پیوسته است. و شوق و لذت بدین نفوس پیوسته است اندر زایش امثال خویش، بدان سبب که پدید آمدن آن نفوس اندر آن اشخاص که نخست پیدا آمده است، به ابداع بوده است بی میانجی نر و ماده و تخم و نطفه، و مصنوع اشخاص الهی که بی میانجی پدید آید روا نیست که برخیزد، چنانکه گفتیم اندر معنی بازگشتن اشخاص به اصول طبایع که آن به صنع الهی مصنوع است، و لذت یافتن حیوان از مجامعت بر درستی این دعوی گواست. و اگر آن صنع نخستین نبودی به ابداع، حیوان با یکدیگر جفت نگرفتندی و زایش نبودی. و هم این است حال تخم های نبات که جملگی آن همی جفت گرفته پدید آیند، از بهر آنکه مر ایشان را حرکت ارادی نیست، و آن جفت (گرفتن از جفت گرفتن حیوان عجب تر است، چنانکه پیش از این گفتیم.)

(اما صنع الهی – اعنی ابداع – آن است که عقل را اثبات آن اضطراری است، و لیکن از تصور کردن چگونگی آن عاجز است، و صنع نفس آن است که عقل بر تصور آن مطلع است. و مثال آن چنان است که عقل داند که باری – سبحانه -) هست کننده ی عقل و نفس و هیولی (و صورت است) نه از چیزی، و لیکن نتواندتصور کردن که چیزی نه از چیزی چگونه شاید کردن. (و هم چنین) داند که اشخاص نخستین از مردم و حیوانات زایشی و نبات های با تخم و بار به ابداع پدید آمد است تا پس از آن زایش و رستن پیوسته گشته است، و لیکن نتواند تصور کردن که جفتی حیوان چگونه بوده شود بی زایش، از بهر آنکه این صنعت های الهی است و چو صنع الهی را مراتب است و آن صنع که ترکیب طبایع (بدو) پدید آمده است پیش از صنع اصل های اشخاص نبات و حیوان بوده است، این صنع دوم به میانجی آن (صنع) نخستین پدید آمده باشد. از آن است که این صنع دوم به نوع باقی است نه به اشخاص، (و اشخاص) مایل است به باز گشتن سوی آن صنع نخستین و آن صنع نخستین بر اصول طبایع افتاده است، لاجرم آن اصول به ذوات خویش باقی است و نفس که او جوهری بسیط است و سپری شونده نیست، به آرزوی آن صنع الهی که بر اشخاص نخستین اوفتاده است و پایدارگردانیدن مر آن را، به زایش کار همی کند و ترکیب همی کند مر اشخاص را به قوت های خویش، چنانکه عقل بر آن مطلع است. و هم چنین آنچه از مرکبات به صنع الهی ترکیب یافته است، مر عقل را به اثبات افراد آن مرکبات پیش از ترکیب اضطراری است، و لیکن از تصور ابداع آن مفردات و ترکیب و تفصیل آن به کیفیت عاجز است. چنانکه چو هر تخمی از تخم های نبات جفتی است به یکدیگر پیوسته و مرکب کرده، چاره ای نیست از آنکه هر یکی از آن نخست مفرد موجود شده است آن گاه به یکدیگر پیوسته شدستند، هم چنانکه نخست جفتی از هر حیوانی به آغاز کون جدا جدا موجود شدستند آن گاه جفت گرفتند، و این وجهی است از وجوه قیاس. و دیگر وجه آن است که واجب است که دانه هایی جفت گرفته پدید آمدند (به ابداع، چنانکه حیوانات جفت جفت پدید آمدند، و پدید آمدن) جفتی حیوان آراسته شد مر جفت گرفتن را تا به زاینده ماننده است مر پدید آمدن دانه گندم را با دیگر دانه ی جفت کرده و آراسته شده مر بستن را تا بازآرند، و لیکن مر عقل را اندر تصور ابداع آن راهی نیست. و هم این است جفتی نفس با جسم و هیولی با صورت که چاره ای نیست مر عقل را از ثابت کردن افراد آن پیش از جفت شدن آن، و لیکن نتواند مر یکی را بی جفت او ثابت کردن، از بهر آنکه هیولی که ظهور و ثبات او به صورت است و صورت که ثبوت فعل او به هیولی است، جدا جدا اندر عقل ثابت نشوند مگر به وهم. و هم این است حال نفس که او به جوهر خویش فعال است و ظهور فعل او جز اندر جسم نیست که عقل مر او را بی فعل ثابت نتواند کردن. از بهر آنکه تا نفس اندر جسم نباشد مر او را فعل نباشد و آنچه بی فعل باشد نه نفس باشد. پس این ثابتی باشد منفی، و محال است که ثابت منفی باشد یا موجود معدوم باشد، اما روا باشد که نفس پس از آنکه به ظهور فعل خویش اندر جسم ثابت شده باشد و صورت معلومات یافته، پس از جدا شدن او از جسد به ذات خویش قایم باشد. و چو حال این است که نفس به جوهر خویش از صنع الهی فعال پدید آمده است و فعل او اندر جسم است، روا نیست که میان وجود او و وجود جسم زمان باشد البته، بل (که) این جفت به صنع الهی باید که مزدوج باشد به آغاز. آن گاه پس از آن چگونگی پیوستن (نفس) به اشخاص جسمی زایشی مر عقل تعلیم پذیرفته را ظاهر است که آن به راست کردن نفس است مر اجزای طبایع را اندر شخص به سویت تا شایسته شود مر پذیرفتن روح نمایی را که آن نخست اثری است از آثار نفس، و پس از آن روح حسی تا مهیا باشد مر پذیرفتن (نفس ناطقه را، چنانکه شرح آن به آغاز این قول گفتیم. عاقل باید که مر این قول را به حق تامل کند. و الله الموفق و المعین.)

بخش ۲۱ - قول بیستم- اندر آنکه چرا خدای عالم (را) پیش از آنکه آفرید، نیافرید: این سوالی است که دهریان انگیخته اند مر آن را و خواهند که از ازلیت عالم بدین سوال درست کنند بر مردمانی که به حدث عالم مقرند.بخش ۲۳ - قول بیست و دوم- اندر چرایی پیوستن نفس به جسم: (از آنچه مر علمای دین حق و حکمای پیشین را اقوال مختلف است اندر این معنی، خواستیم که اندر این کتاب باز گوییم اختلاف اقوال ایشان را و پیدا کنیم به دلایل عقلی مر چرایی پیوستن نفس را به جسم، پیش از آنکه به قولی رسیم که مقصود ما از تالیف این کتاب آن است و آن مقصود بیان است از آنکه نفس چرا بر مثال مسافری است اندر این عالم و از کجا همی آید و کجا همی شود و اندر این سفر زاد او چیست. پس گوییم که جملگی حکما و علما کز چرایی کارها بررسیده اند، به دو گروهند: یک گروه رسولان خدای و اتباع ایشانند که به کتاب های خدای مقرند، و دیگر گروه منکران نبوت و تنزیل و اتباع ایشانند و گویند که حکما دیگرند و دین داران دیگرند، یعنی اندر دین حکمت نیست.)

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نخست موجودی مر جوینده را جسم است که ایزد تعالی مر او را با نفس (مجانست) داده است اندر جوهریت تا مر یکدیگر را نفی نکنند به سبب این مجانست، پس از آنکه به صفت از یکدیگر جدااند بدانچه جسم جوهری (منفعل است) و نفس جوهری فاعل است، تا بدان مشاکلت که با یکدیگر دارند اندر جوهریت، با یکدیگر بیامیزند و بدان مخالفت (که میان) ایشان است اندر صفت، یک چیز نشوند و چو غرض از آمیختن ایشان حاصل آید، از یکدیگر جدا شوند. و وجود (نفس و شناختن) مر جسم را به حواس ظاهر، دلیل است مر او را بر شناختن ذات خویش و دیگر چیزهای نا محسوس تا چو مر خویشتن (را و ) دیگر معقولات را بشناسد، آفریدگار این دو جوهر را – کز او یکی دلیل است و دیگر مدلول علیه – بشناسد که رسول مصطفی (ص) گفت: اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه. پس (بدین شرح) ظاهر کردیم که وجود جسم علت شناخت نفس است مر باری را ( - سبحانه - ) و آنچه او علت شناختن خدای باشد، مر او را شناختن واجب است و هر که مر دلیل را نداند به مدلول نرسد. و این فصل بدان یاد کردیم اندر فضل جسم وا دونی او اندر مراتب از موجودات، تا عقلا بکوشند و چیزها (را) به حق بشناسند.
هوش مصنوعی: در ابتدا، وجود جوینده به شکل جسم است که خداوند آن را با نفس هماهنگ ساخته است تا دو مورد در جوهر خود یکدیگر را نفی نکنند. به رغم اینکه جسم و نفس از یکدیگر متمایزند، یکی از آن‌ها منفعل و دیگری فاعل است. به خاطر شباهتی که در جوهر دارند، می‌توانند با یکدیگر ترکیب شوند، اما به دلیل تفاوت‌هایشان در صفات، هرگز به یک چیز واحد تبدیل نمی‌شوند و وقتی هدف از آمیختن به دست آمد، از یکدیگر جدا می‌شوند. وجود نفس و درک آن از طریق حواس، به شناخت خود و دیگر امور غیرمحسوس کمک می‌کند، تا انسان بتواند خود و سایر معقولات را بشناسد و در نهایت به شناخت آفریدگار این دو جوهر دست یابد. پیامبر اسلام (ص) فرمودند: "کسی که خود را بشناسد، خدای خود را نیز خواهد شناخت." بنابراین، مشخص شد که وجود جسم، دلیل شناخت نفس است و چه بسا شناخت خدا که ضروری است. هر کسی که نتواند به دلیل برسد، نمی‌تواند به مدلول دست یابد. این بحث به اهمیت جسم در مراتب موجودات اشاره دارد، تا عقل‌ها به شناخت حقیقت‌ها بپردازند.
پس گوییم که جسم مر نفس را مشاکل و مجانس است به رویی، و مر او را مخالف و معاند است به دیگر (روی.) آن گاه گوییم که نیز مناسبتی هست میان جسم و (میان) نفس پوشیده، و (هم چنان) نیز مخالفتی هست میان ایشان پوشیده. اما مناسبت پوشیده بدان روی است که مخالفت ظاهر ایشان بدان روی است، از بهر آنکه به رویی نفس فاعل است و جسم منفعل است مر او را (و) به دیگر روی (جسم فاعل است و نفس منفعل است مر او را. و حال اندر شرح مخالفت پوشیده به میان ایشان هم بر این وجه است. اما مناسبت پوشیده به میان این دو جوهر که به اصل موافق اند و به صفت مخالف اند، آن است که هم چنان که جسم جوهری منفعل است مر نفس را و فاعل است اندر او و انفعال اجسام و هیولیات طبایعی و صنایعی از فاعلان طباعی و صناعی بر درستی این معنی گواست، نفس نیز جوهری) منفعل است مر جسم (را و جسم فاعل است اندر وی. و) انفعال نفس از راه پنج قوت (خویش از) بیننده و شنونده و چشنده و بوینده و بساونده که ایشان صاحب خبر آن نفس اند و مر صورت های جسمانی را از جسم به نفس رسانند تا حال نفس به پذیرفتن آن صورت ها از آنچه بر آن باشد بگردد و منفعل شود و جسم به حال خویش ماند، بر مثال گشتن مصنوع از صانع و ماندن صانع بر حال خویش، بر درستی این قول گواست. و اما مخالفت پوشیده به میان این دو جوهر بدان روی است که فاعل مر منفعل را مخالف است بدانچه یکی اثرکننده است و دیگر اثرپذیر است. و چو ظاهر کردیم که جسم اندر نفس اثرکننده است و نفس از او اثرپذیر است، پیدا شد که میان ایشان بدین روی مخالفت است، با آنکه معدن و منبع صورت نفس است. و مر هیولی را صنع نیست، بل (که) هستی او به صورت است و صورت است مر نفس جزوی را دلیلی کننده از محسوس مصور بر چیزهای پوشیده و بر هستی نفس مطلق، و هیولی جوهری آراسته است مر پذیرفتن صورت را و آنچه همی به نفس رسد از صورت هایی که بر اجسام است، به فعل نفس است اندر ذات خویش به یاری عقل، و روا نیست که صورتی بی هیولی پدید آید جز از نفس یا مر آن صورت را از آن هیولی چیزی مجرد کند و اندر ذات خویش مر آن را نگاه دارد جز نفس. و چو مر صورت های جزوی را از هیولیات نفس همی بر آهنجد و صورت بر هیولی به نفس پدید آید، این حال دلیل است بر آنکه مر این صورت های طباعی را بر هیولیات آن، نفس کلی افکنده است از بهر (دانا کردن مر نفوس جزوی را. و) مقصود صانع حکیم از آمیختن این دو جوهر با یکدیگر به دانا کردن مر نفس جزوی را و رسانیدن مر این جوهر شریف را به محلی که او سزاوار آن است، بدین حواس که اندر ترکیب نهاده است و مر نفس را داده است همی حاصل آید و آنچه ایزد تعالی خواسته است بوده شده است، چنانکه همی گوید (، قوله) : (لیقضی الله امرا کان مفعولا).
هوش مصنوعی: در این متن بیان می‌شود که جسم و نفس از جهاتی با یکدیگر مشابهت و از جهات دیگری تضاد دارند. مناسبت پنهان میان جسم و نفس به دلیل همان تضاد ظاهری است، زیرا نفس به عنوان فاعل عمل می‌کند و جسم به عنوان منفعل. همچنین جسم هم ممکن است فاعل باشد و نفس منفعل. این روابط به گونه‌ای است که جسم به روح تأثیر می‌گذارد و روح از جسم تأثیر می‌پذیرد. نفس با استفاده از حواس پنج‌گانه خود، اطلاعات را از اجسام دریافت کرده و به صورت‌های جسمی واکنش نشان می‌دهد. بر این اساس، جسم در حالتی ثابت باقی می‌ماند در حالی که نفس تغییر می‌کند. از سوی دیگر، تضاد پنهان بین این دو به این معناست که فاعل همواره بر فعلیت منفعل تأثیر می‌گذارد. پس از توضیحات بیشتر، نتیجه‌گیری می‌شود که هدف از ترکیب این دو جوهر، آشنا کردن نفس با جهان است و این کار به وسیله حواس انجام می‌گیرد. در نهایت، این تلاش منطبق بر اراده الهی است که در جهان محقق شده است.
پس گوییم که جسد اندر این عالم به دو قسم است، یکی از او نفسانی است که مر او را با حرکت طباعی حرکت آلتی است که بدان آلت او به جانب های مختلف حرکت کند، چو حرکت نبات به آلت بیخ و شاخ سوی مرکز و سوی حواشی عالم، و چو حرکت حیوان – پس از آنکه اجزای طبایع اندر او به حرکات طباعی متحرک است – به جانب های مختلف بدین آلت که حیوان یافته است از دست و پای و جز آن. و هر جسمی از اجسام نفسانی که مر او را انواع حرکت بیشتر است، آن نفس که حرکت او بدان است شریف تر است، چنانکه چو مر اجسام حیوانی را انواع حرکت بیش از آن دو حرکت است که مر نبات راست – یکی (سوی) مرکز به بیخ و دیگر سوی حواشی عالم به شاخ – چو رفتن حیوان به فراز و نشیب و به هر جانبی که خواهد، نفس (حسی) شریف تر است از نفس نباتی. و چو مر نفس انسانی را با حرکات حیوانی، حرکات نطق و تدبیر و تمیز و تذکیر و تبصیر و اکتساب (مقدمات) و استخراج نتایج است که مر آن را نهایت نیست، ظاهر (شده است که شریف تر جسمی جسم مردم است که آن نفس بدو پیوسته است و شریف تر نفسی این نفس است که مر او را این حرکات بی نهایت است. و چو جسم جوهری است قایم به ذات خویش بی آنکه مر نفس را بدو پیوستگی است و این دو جوهر مر یکدیگر را بدانچه یکی جای گیر و متناهی و منفعل است و دیگر ناجای گیر و نامحدود و فاعل است مخالفند، چاره ای نیست از آنکه هر یکی) از ایشان به ذات خویش موجوداند.
هوش مصنوعی: در این جهان، اجسام به دو دسته تقسیم می‌شوند. نخست، اجسامی که به نوعی جان دارند و از حرکت‌های طبیعی برخوردارند. این حرکت‌ها به مدد اعضایی مانند ریشه‌ها و شاخه‌ها در گیاهان و اعضای حرکتی مثل دست و پا در حیوانات انجام می‌شوند. در واقع، هرچه یک جسم زنده بیشتر بتواند حرکت کند، نفس آن نیز ارج و مقام بالاتری دارد. به عنوان مثال، حرکات گیاهان محدود به دو نوع هستند: یکی به سمت ریشه‌ها و دیگری به سمت حواشی. اما حیوانات توانایی حرکات متنوعی دارند که به آنها امکان می‌دهد به جهات مختلف بروند. از سوی دیگر، انسان‌ها بالاترین نوع نفس را دارند زیرا حرکات آن‌ها شامل فکر کردن، تنظیم امور، تشخیص و کسب دانش است که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسند. بنابراین، جسم انسان که به این نفس متصل است از همه اجسام دیگر برتر است. همچنین، وجود جسمی که مستقل از نفس است و خود به خود وجود دارد، نشان‌دهنده تفاوت‌های ذاتی این دو است. یکی از این دو وجود، محدود و و تابع است، در حالی که دیگری نامحدود و مستقل بوده و کاری را انجام می‌دهد. این دو ذاتا وجود دارند و به یکدیگر وابسته نیستند.
(و پیوستن) ایشان به یکدیگر نه از بهر آن است (تا هر یکی موجود باشد و) نه بدان است نیز تا نفس هم چنان باشد که هست و جسم هم چنان باشد که هست. و دیگر شدن حال جسم و پذیرفتن شرف او از آمیختن نفس با او، ما را دلیل است بدانکه اندر آمیختن نفس را با جسم، نیز پذیرفتن شرف و صورت و بها و جمال است به وجهی دیگر. پس واجب است بر ما باز جستن از چگونگی پیوستن ایشان به یکدیگر، پس از چرایی آمیختن ایشان باهم، تا (مر)حکمت حکیم (علیم) را شناخته باشیم که اندر شناخت حکمت خیر بسیار است، چنانکه خدای تعالی همی گوید (، قوله) : (یوتی الحکمه من یشاء و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا و ما یذکر الا اولوا الالبب).
هوش مصنوعی: پیوند بین نفس و جسم نه به این معناست که هر کدام به تنهایی وجود داشته باشند و نه به این منظور است که نفس و جسم به همان صورت فعلی خود باقی بمانند. هنگامی که حال جسم تغییر کرده و شرافتی را از آمیختن با نفس کسب می‌کند، این نشان‌دهنده آن است که در این پیوند، نفس نیز شرافت، صورت، ارزش و زیبایی خاصی را می‌پذیرد. بنابراین، لازم است که ما از نحوه پیوستن آن‌ها به یکدیگر دور شویم و بیشتر به چرایی این آمیختگی توجه کنیم تا حکمت عالمانه‌ای را دریابیم که در درک حکمت، خیر و خوبی زیادی نهفته است. خداوند می‌فرماید که حکمت را به هر کس که بخواهد می‌دهد و کسی که حکمت بگیرد، خیر زیادی نصیبش می‌شود و این نکته را تنها خردمندان درک می‌کنند.
پس گوییم که چنانکه اندر عالم نفس به سه مرتبه آمده است، مر اجسام نفسانی را بر سه مرتبه نهاده (است: )نفس نباتی است که که مر اجسام نبات را اندر مرتبت غذا کشیدن و افزودن و زادن مانند خویش به پای کرده است و مر جملگی این سه قوت را نفس نباتی گویند، و نفس حیوانی است که مر اجسام حیوانات را اندر مرتبت یافتن محسوسات و بستن خیال از صورت ها و جنبیدن به اختیار خویش به پای کرده است و مر جملگی این سه قوت را نفس حیوانی گویند، و نفس ناطقه است که مر اجساد انسانی را اندر مرتبت نطق و تدبیر و احتراز و تمیز و جز آن به پای کرده است و مر جملگی (این) قوت هایی را که نفس مردم بدان مخصوص است، نفس ناطقه گویند. و اندر هر نفس از این نفوس، قوت زایش مانند خویش موجود است مر نگاهداشت نوع خویش را بدان شوق طبیعی که مر او را حاصل است سوی ماننده بودن به صانع حق اندر وجود و ثبوت و ناپذیرفتن فنا تا هنگام حاصل شدن غرض از این صنع عظیم، بل (که) اندر هر نفسی از این دو نفس همان قوت ها که اندر آن نفس است که پیش از اوست اندر وجود هست و دیگر قوت ها جز آن نیز هست و اندر نفس ناطقه قوت های نفس حسی هست و دیگر قوت ها جز آن (نیز) هست.
هوش مصنوعی: تبیین می‌شود که در عالم وجود، نفس‌ها به سه مرحله تقسیم می‌شوند. نوع اول، نفس نباتی است که در موجودات نباتی دیده می‌شود و وظیفه‌اش تأمین غذا، رشد و تولید مثل همچون خود است. به این سه توانایی، نفس نباتی گفته می‌شود. نوع دوم، نفس حیوانی است که در موجودات حیوانی وجود دارد و وظیفه‌اش درک محسوسات، ایجاد تصویر ذهنی و حرکت با اختیار است. به این سه توانایی، نفس حیوانی اطلاق می‌شود. نوع سوم، نفس ناطقه است که مختص انسان‌هاست و شامل توانایی‌های سخن گفتن، تدبیر، تمیز و دیگر ویژگی‌های انسانی می‌باشد. در هر یک از این سه نوع نفس، نیروی تمایلاتی وجود دارد که موجب ادامه نسل و حفظ نوع خود می‌شود، به ویژه تمایل به مشابهت با خالق. هر نفس، توانایی‌هایی دارد که در مراحل قبلی نیز وجود دارند و نفس ناطقه هم از قابلیت‌های حسی و دیگر توانایی‌های غیر حسی برخوردار است.
آن گاه (گوییم که مزاجی) کز چهار طبع حاصل شود، از بهر مزاج جسد مردم را چو بنیادی و هیولی یی است مر وجود روح نباتی را اندر (او، و) وجود روح نباتی (را) اندر مزاج طبایع تاثیر اجرام فلک است، اعنی که قوت کشیدن غذا و افزودن و تخم آوردن از بهر زادن (مانند) خویش اندر آن مزاج همی از تاثیر اجرام فلکی پدید آید. و دلیل بر درستی این قول آن است که این معنی ها که اندر این جزو مزاجی همی حاصل آید، اندر کلیات او نیست. پس واجب آید که این معانی اندر او نه از کلیات او آید، بل (که) از چیزی دیگر همی آید. و چیزی دیگر نیست که آثار و قوت های آن بر این طبایع کلیات مفاض است و مر حرکات آن را اقبال سوی این است، مگر این اجرام علوی که مر این اجسام فرودین را گرد (گرفته است و مر قوت های خویش را سوی او همی فرود آرد همیشه. و آمدن شعاع ها و گرمی های محسوس از اجرام سوی مرکز و حرکات ایشان به گرد این طبایع، بر درستی این قول گواست. و چو آن حرکت که ثبات او به مجموع این سه معنی است که یاد کردیم نامحسوس است و جنباننده جسم است، دانستیم که وجود آن به تاثیری است از اجرام علوی و از حرکات ایشان) اندر اجرام سفلی. اگر کسی گوید: (اگر چنین که تو گفتی) بودی، بایستی که کلیات طبایع به پذیرفتن مر آن تاثیر را نیستی پذیرفتندی از این جزویات، یعنی همه طبایع نبات گشتندی، از بهر آنکه کل چیز (بر) پذیرفتن کل آنچه جزو او از آن جزوی پذیرد گواست، جواب ما (مر او را) آن است که گوییم: احاطت افلاک و اجرام علوی که آن معدن های لطایف است و آثار او بر آنچه زیر او است از طبایع مفاض است، گواست بدانکه قوت ها از اجرام همی باید که به کل این اجسام رسد نه به بعضی از آن دو بعضی. و مدبر حکیم و صانع علیم مر این اجسام را بر ترتیب اندرمکان های معلوم بازداشته است و مرآن را به تدریج بر یکدیگر همی آمیزد به میانجیان. و آن اثرهای آینده از اجرام علوی جوینده است مر مزاجی را که زیر طبایع به عدل حاصل آمده است تا بدو پیوندد بر اندازه پذیرفتن آن مزاج مر آن اثر را و به بهری از آن نپیوندد بی یاران او، از بهر آنکه نه عدل باشد رسانیدن فایده ای که مر آن را از بهر چهار جسم مختلف صورت و قوت ساخته باشد – چو ایشان هر چهر اندر (یک) ترکیب گرد آیند و بر یکدیگر ستم نکنند – جز بدان هر چهار چو بر عدل و راستی باشند، و صانع حکیم از نه عدل بری است. و هر گاه که اجزای طبایع اندر مزاجی متکافی نباشد، روح که او اثر عنایت الهی است بدان نپیوندد، از بهر آنکه روا نیست کز عدل و اثر و عنایت الهی چیزهایی که عدل و اثر و عنایت الهی از بهر پیوستن بدیشان همی سوی مرکز عالم آید، چیزی بیشتر بهره یابد از چیزی و بر یکدیگر اندر قبول آن ستم کنند، و چو اجزای طبایع اندر مزاجی متکافی نباشد، یکی از آن بیشتر از دیگری باشد و آنکه قوی باشد بر آن ضعیف ستم کند، لاجرم عنایت الهی به سبب آن ستم بدیشان نپیوندد. و فراز آوردن صانع حکیم مر این چهار چیز مختلف صورت و قوت را اندر جوف این قبه افلاک آراسته به کواکب اثرکننده، بر درستی این قول که گفتیم: مر این فایده ها و قوت ها را که اندر اجرام است صانع حکیم اندر ایشان از بهر آن نهاده است تا بدین هر چهار بهره جسم مر آن را به سویت برساند و به عدل بی ظلمی و کم (و) بیشی، گواست. پس درست کردیم که روح نباتی اندر مزاج طبایع کز بهر جسم مردم فراز آید، از اجرام علوی آینده است و آن مزاج چو بنیادی و هیولی یی است مر پذیرفتن این روح را، و ظاهر کردیم که (چرا) چو مزاج نه معتدل باشد روح بدو نپیوندد.
هوش مصنوعی: در این متن بیان شده که مزاج انسان از چهار طبع مختلف تشکیل شده و این مزاج به نوعی پایه‌گذار وجود روح نباتی در او است. این روح نباتی تحت تأثیر اجرام فلکی قرار دارد و توانایی جذب غذا و تولید نسل از آن ناشی می‌شود. همچنین اشاره شده که این تأثیر اجرام فلکی بر مزاج انسان به وضوح قابل مشاهده است که نشان می‌دهد ارواح نباتی به دستیابی به تعادل نیاز دارند. اگر این تعادل در مزاج وجود نداشته باشد، روح نباتی نمی‌تواند به آن مزاج بپیوندد. در نهایت گفته می‌شود که تأثیرات اجرام فلکی بر روی بدن انسان سبب بوجود آمدن مزاج مناسب و متعادل می‌شود و اگر اجزای مزاج به درستی با یکدیگر ترکیب نشوند، روح به آن مزاج نمی‌پیوندد.
آن گاه گوییم که این روح نباتی که مر او را این سه قوت است، مر این مزاج را کز بهر ساخته شدن هیکل مردم فراز آید، هم چو هیولی و حاملی گرداند مر وجود روح حیوانی را اندر او. و وجود روح حیوانی اندر آن مزاج پس از وجود روح نباتی اندر او، هم به تاثیر اجرام است تا روح نباتی اندر آن همی قوت حس و خیال و حرکت به مراد خویش را بپذیرد و نام او (روح حسی شود. پس واجب است بر ما که بنگریم که این روح حیوانی که اندر این مزاج آید، مر این مزاج را شایسته روح ناطقه کند یا نه؟ و روح ناطقه اندر این مزاج نیز به تاثیر اجرام همی آید یا نه؟ و هر یکی از این ارواح چو یکدیگر باشند اندر نسبت خویش سوی مزاج که او اصل هیکل مردم است، یا حال حاصل شدن روح ناطقه) اندر این هیکل به خلاف حال (روح) نباتی و حیوانی است؟
هوش مصنوعی: پس می‌گویم که این روح نباتی، که دارای سه نیرو است، برای ایجاد بدن انسان به وجود می‌آید و مانند ماده‌ای می‌باشد که وجود روح حیوانی را در خود حمل می‌کند. وجود روح حیوانی در این مزاج به دنبال وجود روح نباتی شکل می‌گیرد و این مسئله به تأثیر اجرام وابسته است، به طوری که روح نباتی قادر باشد حس، خیال و حرکات مورد نظر خود را درک کند و به آن روح حسی گفته می‌شود. از این رو، لازم است که بررسی کنیم آیا روح حیوانی که در این مزاج حاضر است، آن را برای ورود روح ناطقه مناسب می‌سازد یا خیر. همچنین باید ببینیم آیا روح ناطقه نیز تحت تأثیر اجرام وارد این مزاج می‌شود یا نه. این ارواح در نسبت به یکدیگر و نسبت به مزاج که اساس بدن انسان است، چه تفاوت‌هایی دارند و چگونه روح ناطقه در این بدن نسبت به روح نباتی و حیوانی قرار می‌گیرد؟
پس گوییم که مر روح نباتی (را با روح حیوانی مشارکت) است اندر کشیدن (غذا) و افزودن و زادن مانند خویش، و فرق میان ایشان آن است که مر روح حیوانی را حرکت انتقالی است و مر دشمن خویش را بشناسد وز غذای خویش مژه یابد و مر روح نباتی را این معنی ها نیست. اما اگر کسی چنان گمان برد که ما اندر فرق به میان این دو روح مر جفت گرفتن را از بهر تناسل فراموش کردیم که مر حیوان را شناخت جفت خویش است تا با هیچ حیوان که نه از نوع او باشد جفت نگیرد و مر نبات را این نیست، گمان او نه درست باشد، از بهر آنکه جفت گرفتن نبات به نوع خویش استوارتر و درست تر از جفت گرفتن حیوان است. و دلیل بر درستی این قول آن است که هر دانه ای از دانه های رستنی جفتی است که مر یکی را از او منزلت نری است و مر دیگری را منزلت مادگی است، و از آفرینش مر او را چو حرکت به خواست و انتقالی نیست، بر یکدیگر بسته و جفت کرده پدید آمدستند که جدا نشوند و هر یکی از ایشان جز مر آن جفت را که با او بسته است نپسندد و با دیگری هم از جنس خویش نیامیزد و جفت نگیرد، پس با دیگر جنس چگونه آمیزد؟ چنانکه اگر کسی دو دانه گندم را که هر یکی از آن جفتی است بر یکدیگر بسته، از یکدیگر جدا کند و جفت این را بدان و جفت آن را بدین بدل کند، هرگز نروید و حال دیگر دانه ها به جملگی هم این است، و حیوانات مر جفتان خویش را بدل کنند و با دیگر جفتان بیامیزند. پس درست شد که جفت گرفتن (دانه های نباتی به قوت روح نباتی قوی تر از جفت گرفتن) حیوان است (به روح حسی.)
هوش مصنوعی: می‌گوییم که روح نباتی در خصوص جذب غذا، رشد و تولید مثل مشابه روح حیوانی است، اما تفاوت آن‌ها در این است که روح حیوانی توانایی حرکت و شناخت دشمن و انتخاب غذا را دارد، در حالی که روح نباتی چنین ویژگی‌هایی ندارد. اگر کسی فکر کند که ما در بیان تفاوت بین این دو روح، مسئله جفت‌گیری برای تولید مثل را فراموش کرده‌ایم، باید گفت که چنین تصوری نادرست است. زیرا جفت‌گیری در گیاهان به نوع خودشان بسیار قوی‌تر و محکم‌تر از جفت‌گیری در حیوانات است. دلیلی بر این ادعا این است که هر دانه از گیاهان، جفتی دارد که یکی نر و دیگری ماده است و آن‌ها به دلیل عدم توانایی حرکت و انتقال به هم پیوسته و جفت شده‌اند و از هم جدا نمی‌شوند. هر کدام از آن‌ها فقط با جفت خود در ارتباطند و با جنس دیگر آمیزش نمی‌کنند. به طور مثال، اگر دو دانه گندم که هر کدام جفتی دارند را از هم جدا کنید و جفت آن‌ها را عوض کنید، هرگز رشد نخواهند کرد. این در حالی است که در دنیای حیوانات، جفت‌ها می‌توانند با دیگر جفت‌ها ترکیب شوند. بنابراین این مطلب به روشنی نشان می‌دهد که جفت‌گیری در گیاهان به وسیله روح نباتی، قوی‌تر از جفت‌گیری در حیوانات به وسیله روح حسی است.
و فرق به میان روح حیوانی و میان روح ناطقه آن است که مر روح ناطقه را حرکت است اندر ذات خویش بی مشارکت جسم، و مر روح حیوانی را حرکتی نیست جز به مشارکت جسم، چو طلب جفت از بهر نسل و گریختن از دشمن و جستن مر غذای خویش را به جای ها و جز آن. و آن حرکت که مر نفس ناطقه را به ذات خویش است بی مشارکت جسم، آن است که او منازعت کند به ذات خویش با معنی ها و قوت های طبیعی، چو فروشکستن او مر قوت شهوانی را اندر جسم و فرو خوردن او مر خشم را و بازداشتن او مر قوت غذاکشنده را از بسیار خوردن و از بددلی و از سبکساری و دیگر اخلاق ناپسندیده، تا به ذات خویش مر این قوت های طبیعی را همی به اعتدال باز برد و مر نفس حیوانی خویش را از نه عدل باز دارد. آن گاه نفس ناطقه همی از جسم مجرد شود اندر کار بستن قوت بی نهایت خویش، و آن چو انگیختن مقدمات قیاسی است مر او را از چیزهایی که آن اندر بدیهت عقل مذکور است – و شرح آن پیش از این گفته شده است – و بیرون آوردن نتایج راست از آن مر خویشتن را و باز مر آن نتایج را مقدمات نتایجی کز آن دورتر است گردانیدن بر ترتیب، تا ظاهر شده است مر خردمند را که نفس ناطقه به ذات خویش هم فاعل است و هم منفعل است. اما منفعل بدان روی است که مقدمات انگیزد از بدیهت عقل، چنانکه گوید: (هر جسمی مکان گیر است و هر مکان گیری حرکت پذیر است، تا نتیجه از این دو مقدمه آن آید که هیچ جسمی جنباننده نیست، تا بدین حرکت و فعل کز ذات او آمد مر ذات او را معلوم شد که آن چیز که آن جنباننده جسم است مکان گیر نیست و چو مکان گیر نیست جسم نیست، و او بدین فعل مفعول خویش باشد. پس درست شد بدین شرح که کردیم که نفس های نباتی و حیوانی هر چند که بر) جنبانیدن قدرت دارند، (جنبانیدن ایشان) جز مر جسم را نیست. و مر نفس (ناطقه را) قوتی هست که بدان قوت مر جنباننده جسم را بجنباند و هم بدان قوت مر ذات خویش را بجنباند. اما جنبانیدن او مر جنباننده مر جسم را به بازداشت اوست مر نفس حیوانی را از خشم و شهوت و حسد و جز آن که این قوت ها مر نفس حیوانی را بجنباند، و مر نفس ناطقه را این قوت و حرکت به یاری عقل است. و ام جنبانیدن او مر ذات خویش را اندر حاصل کردن نتایج از مقدمات قیاسی به قوت عقل است. و بدین سبب درست شد که قوت جنباننده نفس ناطقه بی نهایت است، نه بدان روی که او هرگز نیارامد از حرکت کردن اندر اکتساب مقدمات و استخراج نتایج از آن، و لیکن بدان روی که او از قوت خویش فرونماند اندر پذیرفتن اعراضی و حرکات که سزاوار اوست و آن پذیرفتن علم است، و جسمانیات فرومانند از پذیرفتن اعراضی که آن سزاوار ایشان است، چنانکه چو چیزی سیاه یا سپید شود، نیز از آن پس مر سیاهی یا سپیدی را برنگیرد. و نفس ناطقه هر چند مر علم را بیشتر پذیرد، بر پذیرفتن علمی که مر او را نیست چالاک تر شود و بدانچه بیاموزد بر آموختن آنچه مر او را آموختنی باشد قدرت بیشتر یابد و این حال به خلاف احوال جسمانیات است، از بهر آنکه چو جسم مر اندکی را از سیاهی پذیرفت، از آن پس سیاهی کمتر پذیرد و هر چند سیاهی بیشتر پذیرد ضعیف تر همی شود (اندر پذیرفتن سیاهی تا از پذیرفتن سیاهی اندک اندک آن جسم) چنان شود که نیز سیاهی را نتواند پذیرفتن. پس درست کردیم که مر روح ناطقه راقوتی بی نهایت است و فاعل است مر ذات خویش را و ذات او (مر او) منفعل است و حال او به خلاف حال آن دو روح دیگر است که اندر وجود بر او مقدم اند، و لازم کردیم که آمدن او نه چو آمدن آن دو روح است اندر این هیکل.
هوش مصنوعی: فرق میان روح حیوانی و روح ناطقه در این است که روح ناطقه به طور مستقل و بدون وابستگی به جسم حرکت می‌کند، در حالی که روح حیوانی فقط با همکاری جسم قادر به حرکت است. روح ناطقه می‌تواند با توانایی‌های طبیعی خود در تلاش برای مهار شهوت، خشم و سایر احساسات منفی باشد و به تعادل این نیروها بپردازد. این در حالی است که روح حیوانی صرفاً به جستجوی غذا و فرار از خطرات وابسته است. زمانی که روح ناطقه از جسم فراتر می‌رود، در واقع در حال به کارگیری توانایی‌های نامحدود خود است. او می‌تواند نتایج منطقی را از مقدماتی که برای او روشن است استنباط کند و به درک جدیدی از مسائل برسد. در اینجا، روح ناطقه هم فعالی است و هم تأثیرپذیر، زیرا با حرکت‌های عقلانی خود برای خود نتایج جدیدی به دست می‌آورد. روح‌های نباتی و حیوانی توانایی جنبش دارند اما این جنبش تنها به جسم مربوط می‌شود. در مقابل، روح ناطقه نه تنها می‌تواند جسم را به حرکت درآورد، بلکه بر خویشتن نیز تأثیر می‌گذارد و از طریق عقل به شناخت و یادگیری می‌پردازد. در این راستا، روح ناطقه توانایی بی‌نهایت برای یادگیری و پذیرش دانش دارد و می‌تواند دائماً به درک جدید و عمیق‌تری دست یابد، در حالی که اجسام نمی‌توانند به همین راحتی تغییراتی را بپذیرند و با افزایش بار اطلاعاتی ضعیف‌تر می‌شوند. بنابراین، روح ناطقه در مقایسه با دو روح دیگر، به واسطه قابلیت‌های خاص خود و نحوه تأثیرگذاری‌اش مستقل و فعال عمل می‌کند.
اما اشتراک به میان این سه نفس بدان است که وجود ایشان همه به آغاز جز اندر مزاج جسدی نباشد، و لیکن آمدن این دو روح (کز او یکی نباتی است و دیگر حیوانی است) از تاثیر اجرام فلک است اندر مزاج استقس. و حال آمدن نفس ناطقه اندر (این) مزاج به خلاف آن است نزدیک حکمای دین حق که اسلام است، و حکمایی که مر ایشان را متالهان گویند از قدمای فلاسفه هم بر این اند و (گویند کاین نفس جوهری است الهی ابداعی و شایسته مر قبول صفات الهی را و بقای ابدی را، و گویند که پس از فنای کالبد مر او را به ذات خویش قیام است و مر آن دو روح دیگر را ثبات و وجود به ثبات و وجود کالبد است و ثبات و وجود کالبد به تاثیر اجرام فلک است. و ما خواهیم که دلیلی مختصر بگوییم بر درستی این اعتقاد که حکمای دین حق و متالهان بر آنند،) و بدین دلیل مظاهرت و نصرت کنیم مر دین حق را که ما بر آنیم.
هوش مصنوعی: اشتراک این سه نفس به این معناست که وجود آن‌ها فقط در جسم و در مزاج مادی است، اما ورود دو روح (یکی نباتی و دیگری حیوانی) تحت تأثیر اجرام سماوی و در مزاج جسمی رخ می‌دهد. در حالی که ورود نفس ناطقه این‌گونه نیست و نزد حکمای دینی معرفی شده در اسلام و همچنین حکیمانی که متألهان نامیده می‌شوند، بر این باورند که این نفس، جوهری الهی و جدید است که شایستهٔ دریافت صفات الهی و تعلق به بقا و ابدیت است. به عقیده آن‌ها، پس از فنا و زوال جسم، نفس ناطقه به ذات خود باقی می‌ماند، در حالی که آن دو روح دیگر (نباتی و حیوانی) وجود و ثبات‌شان وابسته به وجود و ثبات جسم است که خود تحت تأثیر اجرام آسمانی قرار دارد. ما نیز قصد داریم دلیل مختصری برای تأیید این باور که حکمای دین حق و متألهان بر آن هستند، بیان کنیم و به این ترتیب از دین حق حمایت کنیم.
و گوییم که خیرات اندر عالم بر جواهر پدید آینده است و چنانکه جوهر به دو نوع است: از او یکی جسم محسوس است و دیگر نفس معقول (است)، خیرات نیز به دو نوع است: یا خیری است که به جوهری رسد تا مر آن جوهر را تمام کند و وجود آن جوهر و کمال او بدان خیر باشد – چنانکه بینایی مر جوهر چشم را (تمام کننده است و کمال چشم) بدان است و چشم بی این نه چشم است و چو روح نباتی و حیوانی است که به جسم رسد تا جسم بدان تمام شود و حرکت و بها و رونق یابد – یا خیری (است) که به جوهری رسد که مر آن جوهر را وجود ندهد، بل (که) بیارایدش – چنانکه علم و حکمت (و فضیلت است که مر جوهر نفس ناطقه را بیاراید و موجود همی نکندش چنانکه روح نباتی مر نبات را همی موجود کند - . آن گاه گوییم که هر چیزی که آن مر اجسام را شرف دهد و بیاراید، آن چیز جسم باشد. و آنچه جسم باشد از جسم آید، هر چند آینده لطیف باشد و به حس مر او را اندر نشاید یافتن، چنانکه بوی مشک و گل و جز آن جسم است کز او همی جدا شود.) نبینی که چو زمانی دراز در آید، مشک و گل و جز آن را بوی نماند؟ و این (حال دلیل است بر آنکه بوی) نیز جسم است که جسم مر او را همی بپذیرد. و به جملگی هر معنی که آن از جسمی پدید آید و به جسم رسد، جسم باشد و آنچه از اجسام پدید آید (از) تاثیر اندر اجسام (ناچار به آخر هم بدان اجسام باز شود) کز او پدید آمده است. و دلیل بر درستی این قول آن است که جسم محدود است و چو از محدود چیزی نیز فرا آید از تاثیرات – و آن تاثیر جسم باشد چنانکه گفتیم – آن تاثیرکننده نقصان پذیرد. و اگر نقصان همی پذیرد و بدو از آن چیز باز نشود، آن تاثیرکننده به اندک مایه زمان فنا پذیرد. و چو اجرام فلکی از این تاثیرات کز آن همی اندر اجسام نبات و حیوان آید همی فنا نپذیرد، ظاهر شده است که آن تاثیرات پس از فنای این اشخاص همی بدیشان بازگردد. و هر چیزی که آن مر جوهر لطیف را شرف دهد نه جسم باشد و (آنچه نه جسم باشد) نه از جسم آید. و ظاهر است که علم و حکمت و فضیلت که ایشان اعراض نفس لطیف اند نه اجسام اند و شرف نفس ناطقه بدان است. و چو این خیرات نه جسم است، نه از جسم است و نه همی به جسم رسد. (پس بدین شرح درست شد که نفس ناطقه نه جسم است. و چو تاثیرپذیر اوست و او نه جسم است، درست شد که این تاثیر که بدو همی رسد نه جسم است و چو تاثیر نه جسم است، نه از جسم است). و چو حال این است، درست شد که بازگشت نفس ناطقه ( به اجرام فلکی که آن همه اجسام است نیست، چو بازگشت تاثیرات که به نبات و حیوان رسیده بود از اجرام بود. و چو بازگشت نفس ناطقه و تاثیری که بدو رسیده بود نه به اجرام است، درست شد که وجود او نه از اجرام است.) و چو این خیرات که به نفس ناطقه همی رسد (نه جسم است، از جسم محدود همی نیاید و چو از محدودی همی نیاید،) از بسیطی همی آید نامحدود و آنچه ازبسیط آید (بسیط باشد و آنچه بسیط باشد) تاثیر مر او را بسیط پذیرد. و چیز بسیط از پذیرنده بسیط جدا نشود به واجب، چنانکه چیزی که به جسم رسد و جسم باشد، از پذیرنده خویش جدا شود، از بهر آنکه جسم متجزی است) و مر بسیط را جزو نیست. (و آنچه به متجزی رسد، هر چند که بدو متصل شود، با او یک چیز نشود) و آنچه به بسیط رسد که مر او را جزو نیست، با او یک چیز شود، چو یک چیز شدن حکمت با نفس.
هوش مصنوعی: خیرات در جهان به شکل جواهر ظاهر می‌شود و همان‌طور که جواهر به دو نوع تقسیم می‌شود، خیرات نیز به دو نوع تقسیم می‌شوند. نوع اول، خیری است که به جوهری می‌رسد تا آن جوهر را کامل کند و وجود و کمال آن را به ارمغان بیاورد، مانند بینایی که جوهر چشم را کامل می‌کند. بدون این خیر، چشم وجود واقعی خود را ندارد. نوع دوم، خیری است که به جوهری می‌رسد، ولی وجود آن را نمی‌افزاید، بلکه آن را می‌آراید، مانند علم و حکمت که به جوهر نفس ناطقه کمک می‌کند. هر چیزی که به اجسام اعتبار و ارزش می‌دهد، جسم است و هر آنچه که جسم باشد، از جسم ناشی می‌شود، حتی اگر به حواس ما قابل ادراک نباشد، مثل بوی گل و مشک. پس از مدتی، بوی آن‌ها هم محو می‌شود و این نشان می‌دهد که بوی آن‌ها نیز جسمی است که تأثیراتش در اجسام وجود دارد. هر اثری که از اجسام بروز کند، در نهایت به اجسام برمی‌گردد زیرا جسم محدود است و اگر از آن چیزی بیرون بیاید، آن تأثیر نیز نقصان می‌پذیرد و سرانجام از بین می‌رود. اما تأثیرات اجرام فلکی که وارد اجسام نباتی و حیوانی می‌شود، فنا نمی‌پذیرد و پس از نابودی این اشخاص، همچنان به آنها برمی‌گردد. هر چیزی که به جوهر لطیف اعتبار دهد، جسم نیست و بنابراین علم و حکمت و فضیلت که ویژگی‌های نفس لطیف‌اند، اجسام نیستند و شرافت نفس ناطقه به آن‌ها است. بنابراین، روشن است که این خیرات نه جسم‌اند و نه از جسم ناشی می‌شوند. به این ترتیب، ما می‌توانیم نتیجه بگیریم که نفس ناطقه جسم نیست و تأثیراتی که به آن می‌رسد، نیز جسمی نمی‌باشد. با توجه به این که این تأثیرات به اجسام برنمی‌گردد، وجود نفس ناطقه نیز از اجسام نیست. و چون این خیرات که به نفس ناطقه می‌رسد نه جسم است و نه از جسم محدود ناشی می‌شود، پس از یک منبع نامحدود نشأت می‌گیرد. و به همین دلیل، تأثیرات بسیط هیچ‌گاه از پذیرنده جدا نمی‌شوند، در حالی که اجسام متجزی می‌توانند از یکدیگر جدا شوند.
(پس ظاهر کردیم که هر نفسی که او به خیرات که آن بسایط است آراسته شود، ابدالآباد با آن خیرات بماند و با او یک چیز شود. و بازنمودیم مر خردمند را که خیرات و بها و جمال که به اجسام همی رسد، از اجسام همی رسد و آنچه از اجسام آید و به اجسام رسد جسم باشد، و آنچه جسم باشد و از جسم آید، به جسم باز گردد.) و جمال و بها و رونق حیوان و نبات اندر اجسام است و چو اندر اجسام است، از اجسام است. پس لازم آید که آن تاثیرات که نبات و حیوان بدان همی جمال و بها و رونق یابد نیز اجسام است، هر چند که لطیف است. آن اجسام که این خیرات جسمی همی از آن آید اجرام فلک است و آن خیرات پس از آنکه از این اشخاص جدا شود با اجرام فلکی بازگردد. و این خیرات که موجود کننده این اجسام است، وجود آن خیرات بدانچه اجسام است – هر چند لطیف است – اندر اجسام است. و آنچه بها و (جمال و) رونق او به تاثیر اجسام باشد، وجود او (وجود) امکانی باشد نه وجود واجبی، (از بهر آنکه باز نمودیم که تاثیر جسم از جسم باشد و بازگردد بدان جسم کز او آمده باشد و موثر او مر او را به خویشتن بازکشد از بیم فنای خویش، از بهر آنکه چو از محدود چیزی جدا همی شود و بدو بازنگردد، به اندک روزگار آن محدود فنا پذیرد. و چو وجود این تاثیرپذیر به آن تاثیر باشد که او همی به موثر خویش باز خواهد گشتن، او ممکن الوجود باشد نه واجب الوجود، و ممکن الوجود فانی باشد. و چو بها و جمال و رونق نبات و حیوان اندر اجسام است، آن جمال و بها نیز اجسام است و از اجسام است و ناچار بدان اجسام که از آن اجسام آمده است بازگردد و چو تاثیرات از او بازگردد، مر او را پس از آن وجود نباشد.)
هوش مصنوعی: به وضوح بیان شده است که هر نفسی که با نیکی‌ها و خیرات آراسته شود، در ابدیت با آن نیکی‌ها همراه بوده و به نوعی یکی خواهد شد. همچنین به دانشمندان نشان داده شده است که زیبایی و ارزش که به اجسام می‌رسد، از اجسام نیز ناشی می‌شود، به این معنا که هر چیزی که از اجسام می‌آید و به اجسام تعلق دارد، خود جسم است. زیبایی و ارزش موجود در حیوانات و گیاهان نیز در اجسام قرار دارد و چون در اجسام است، لذا از اجسام نیز به حساب می‌آید. بنابراین، تاثیری که زیبایی و ارزش را در گیاهان و حیوانات به وجود می‌آورد، نیز جسمی است، هرچند که ممکن است لطیف به نظر برسد. این اجسامی که خیرات از آن‌ها نشأت می‌گیرد، اجرام آسمانی هستند و وقتی خیرات از این اشخاص جدا شوند، به اجرام آسمانی باز می‌گردند. آن خیراتی که وجود این اجسام را به وجود می‌آورند، در اجسام نهفته است، هرچند که لطیف باشند. همچنین، ارزش و زیبایی که تحت تاثیر اجسام به وجود می‌آید، وجودی ممکن دارد، نه وجودی واجب. زیرا تاثیرات جسمی، از جسم نشأت می‌گیرند و به همان جسمی که از آن آمده‌اند، باز می‌گردند. این بازگشت، به دلیل این است که اگر چیزی از محدودیت خود جدا شود و به آن برنگردد، به زودی فنا خواهد شد. وقتی وجود این تاثیرپذیر به آن تاثیر باز می‌گردد، آن وجود ممکن است و نه واجب، و وجود ممکن ممکن است فناپذیر باشد. حال که زیبایی و ارزش در گیاهان و حیوانات نیز در اجسام است، بنابراین باید گفت که آنها نیز از اجسام ناشی می‌شوند و ناچار به همان اجسامی که از آن‌ها آمده‌اند باز خواهند گشت. در نتیجه، وقتی تاثیرات از آن‌ها بازگشتند، دیگر وجودی نخواهند داشت.
( و بر اثر این قول گوییم که آنچه بها و جمال و رونق او به تاثیری باشد نه از اجسام، آن تاثیر نیز نه جسم باشد و چو نه جسم باشد، نه اندر جسم باشد. پس تاثیرپذیر و موثر و تاثیر، هر سه نه از اجسام باشند. و چو لازم است که تاثیر که به جسم رسد روزی از او برخیزد، از عکس قیاس واجب آید که آن تاثیر که نه از جسم آید و نه اندر جسم آید، از تاثیرپذیر خویش بر نخیزد. پس درست کردیم که رونق و بها و جمال که به نفس ناطقه رسد و آن علم و حکمت باشد، هرگز از او جدا نشود. و آنچه جمال و بها و رونق از او جدا نشود، همیشه اندر نعمت باشد و آنکه همیشه اندر نعمت باشد بهشتی باشد، چنانکه خدای تعالی همی گوید: قوله: (لهم فیها نعیم مقیم خلدین فیها ابدا ان الله عنده اجر عظیم). پس نفس ناطقه که به حکمت و علم رسد بهشتی شود. و اندر مقابله این وضع، جهالت و رذالت برابر فضیلت و حکمت ایستاده است مر نفس ناطقه را که چو بدان آلایش ها و تیرگی ها بیالاید، نیز آن هرگز از او جدا نشود، پس از آنکه از کالبد جدا شده باشد و مجرد مانده، و همیشه اندر آتش خدای بماند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و من یرتدد منکم عن دینه فیمت و هو کافر فاولئک حبطت اعملهم فی الدنیا و الاخره و اولئک اصحب النار هم فیها خلدون). ) پس خردمند آن است که نفس خویش را هم امروز به بهشت رساند به علم و عمل که رهایش ابدی اندر این است.
هوش مصنوعی: آنچه سبب زیبایی و ارزش و جذابیت چیزی می‌شود، هیچ‌گاه ناشی از اجسام نیست و تأثیرش نیز جسمانی نیست. از این رو، تأثیرگذار و تأثیرپذیر و خود تأثیر، هیچ‌کدام به اجسام وابستگی ندارند. اگر ضروری باشد که تأثیر به جسم برسد و روزی از آن جدا شود، پس بدیهی است که تأثیری که نه از جسم می‌آید و نه در جسم وجود دارد، از تأثیرپذیر نمی‌تواند ناشی شود. به همین دلیل، زیبایی و ارزش و جذابیتی که به نفس ناطقه می‌رسد و به علم و حکمت وابسته است، هرگز از آن جدا نخواهد شد. آنچه که از آن جدا نمی‌شود، همیشه در نعمت خواهد بود و کسی که همواره در نعمت باشد، بهشتی است، چنان‌که خداوند می‌فرماید: «برای آن‌ها در آن نعمت‌های پایدار است و در آن جاودانه خواهند بود؛ زیرا برای آنان اجر عظیم در نزد خداوند است». بنابراین، نفس ناطقه‌ای که به حکمت و علم دست یابد، بهشت‌نشین خواهد شد. در مقابل این وضعیت، جهل و رذالت در برابر فضیلت و حکمت قرار دارد و اگر نفس ناطقه به این آلایش‌ها دچار شود، هرگز از آن‌ها رهایی نخواهد یافت. پس از جدایی از بدن و باقی ماندن در حالت مجرد، در آتش الهی باقی خواهد ماند، چنان‌که خداوند می‌فرماید: «و هر کس از شما که به دین خود برگشته و به کفر مرد، اعمال آن‌ها در دنیا و آخرت باطل شده و آن‌ها اهل آتش خواهند بود و در آنجا جاودانه خواهند ماند». در نتیجه، خردمند آن است که در زندگی کنونی با علم و عمل، نفس خود را به بهشت رهنمون سازد تا که رهایی ابدی بدست آورد.
(آن گاه گوییم که جمله سخنی که آن با برهان مقرون است آن است که نفس ناطقه جوهر است و هر جوهری پذیرای اعراض است و جمال و بهای جوهر به اعراض است و اعراض جوهر نفس علم و حکمت و تمیز و فهم و تبصیر و دیگر فضایل است.) و آنچه که او پذیرای معنی یی باشد از معانی، چو از پذیرفتن آن معنی بازماند، ضد آن معنی که او پذیرای آن باشد بدو پیوسته شود، از بهر آنکه اضداد اندر مقابله یکدیگر ایستاده اند اندر آفرینش، بر مثال بودن فساد اندر مقابله کون (و فساد چیزی نیست جز بازرسیدن چیز به تمامی کون تا بازگشتن به کون سوی اصل هایی که بودش او بر آن بوده است. و چو ظاهر است که نفس نه جسم است و علم و حکمت و فضایل اعراض اویند، پیدا شده است که او جوهر است و وجود او) به اعراض اوست، چنانکه وجود (جسم به) اعراض اوست. و نفاست و خساست جوهر بر (حسب) نفاست و خساست اعراض او باشد، چنانکه ما دانیم که بوی خوش عرضی است از اعراض و مر مشک را نفاست و عرض او عزیز و نفیس گردانیده است (و) سرگین به خساست عرض خویش خوار و خسیس مانده است. و بدان گفتیم که نفس پذیرای اعراض است از علم و حکمت و تبصیر و تذکیر و جز آن و نگفتیم (که او) پذیرای اضداد این اعراض است از جهل و گزاف و غفلت و فرامشت کاری، که این اعراض فرومایه بدو همی از باز ماندن او نیز ستوده شود (از پذیرفتن) آن اعراض که مر او را خاصه است اندر آفرینش عالم. و پیوستن نفس لطیف زنده به جسم کثیف مرده و زندگی یافتن این جوهر روح پذیر بی روح بدین جوهر زنده بی مرگ، گواست بر وجود صانعی مکلف که این تالیف به میان این دو جوهر که از یکدیگر به صفت جدااند، از تالیف اوست.
هوش مصنوعی: سخن ما این است که انسان به عنوان یک موجود ناطق، جوهر است و هر جوهر می‌تواند ویژگی‌هایی را پذیرش کند. زیبایی و ارزش یک جوهر به ویژگی‌های آن وابسته است، که در مورد انسان شامل علم، حکمت، قضاوت، فهم و دیگر فضایل می‌شود. اگر انسان از پذیرش معانی و ویژگی‌های مثبت باز بماند، در نهایت با صفات منفی روبه‌رو خواهد شد، چرا که ضدها همیشه در مقابل هم قرار دارند. مثلاً، وجود و عدم به عنوان دو مفهوم متضاد در کنار یکدیگر وجود دارند. نفس انسان نه جسم است و نه وجودش تنها به جسم وابسته است، بلکه وجود او به ویژگی‌هایی که دارد بستگی دارد. به عنوان مثال، بوی خوش به عنوان یک ویژگی باعث ارزشمندی مشک می‌شود و برعکس، مواد خوار و بی‌ارزش به خاطر ویژگی‌های خود در نظر ما ناچیز می‌مانند. ما تأکید می‌کنیم که نفس فقط پذیرای ویژگی‌های مثبت نظیر علم و حکمت است و ویژگی‌های منفی مانند جهل و غفلت را نمی‌پذیرد؛ اینها به خاطر بازماندن نفس از ویژگی‌های خاص و مورد نیاز زندگی در دنیا هستند. پیوند روح زنده با جسم بی‌جان و زنده شدن این روح به واسطه جسم، نشانه‌ای از وجود خالق متعالی است که این ترکیب میان دو جوهر متفاوت را به وجود آورده است.
و چو صانع حکیم موجود است – چنانکه اندر باب اثبات صانع گفتیم – و صنع پذیر این دو جوهر است کز او یکی جسم است و دیگر نفس است و جسم به صنع او زنده شده است و شریف تر از آن گشته است که بوده است، لازم آید شناختن که غرض صانع از این صنع لطیف، تشریف این دو جوهر است نه توضیح آن. و چو غرض صانع تشریف جوهر نفس است و تشریف او مر جسم را به روح به مجاورت نفس با او بر این دعوی برهان است، پیدا آمد که جوهر نفس آراسته است مر پذیرفتن خیرات را اندر زمان مقارنت او با جسم، و اتضاع و اهمال او اندر نارسیدن اوست بدان خیرات که او سزاوار آن است. و نفس اندر مدت متصل بودن خویش به جسم بر مرکب حواس اندر راه رسیدن خویش است از حالی که آن نه خیر است و نه شر تا به درجات خیر یا به درکات شر، بر مثال کاغذی سپید که اگر به دست حکیمی مصلح رسد به علم و حکمت آراسته شود و اگر به دست جاهلی مفسد افتد به سخف و سفاهت آلوده شود.
هوش مصنوعی: وجود یک صانع حکیم ضروری است، همان‌طور که در بحث‌های مربوط به اثبات وجود صانع اشاره شده است. این دو جوهر، یکی جسم و دیگری نفس، به وسیله این صانع خلق شده‌اند. جسم بر اثر خلق او زنده شده و از ماهیت قبلی خود برتر گشته است. بنابراین، باید درک کرد که هدف صانع از این خلق لطیف، ارتقای این دو جوهر است نه توضیح آنها. وقتی هدف صانع، ارتقای جوهر نفس باشد، ارتقای جسم نیز به واسطه‌ی روح و ارتباط نزدیکش با نفس است. این موضوع نشان می‌دهد که جوهر نفس آمادگی پذیرش خوبی‌ها را در زمان نزدیکی با جسم دارد و در غیر این صورت، دچار رکود و غفلت از خیرات می‌شود که شایسته‌ی آن است. نفس در حالی که به جسم متصل است، در تلاش برای رسیدن به شرایط بهتر است، حالتی که نه خوب است و نه بد، تا به درجاتی از خوبی یا بدی دست یابد. این حالت را می‌توان با یک کاغذ سفید مقایسه کرد که اگر به دست حکیمی بیفتد، با علم و حکمت آراسته می‌شود و اگر به دست جاهلی برسد، دچار فساد و نادانی می‌گردد.
و رسیدن اعراض خاص جوهر نفس – که آن علم و حکمت است – بدو به تکلیف است و صنع صانع (جز) تکلیف چیزی نیست، از بهر آنکه تکلیف تغییر باشد. و چو نفس که او نه زنده و نه مرده است بدین تکلیف همی زنده شود، جز چنان همی شود که هست سوی بهتری و شرف، (و چیزی) جز به مغیر متغیر نشود چو تغییر او سوی بهتری و شرف باشد، اما چو عنایت مغیر از او بریده شود، سوی حال اولی خویش – که آن حال مر او را پیش از پذیرفتن او بود مر صنع را – بازگردد و آن فساد باشد مر او را. پس بدین شرح که بکردیم، پیدا شد که رسیدن نفس به علم و حکمت به خواست صانع حکیم است و بازماندن جوهر او از این اعراض که به خاصه مر او راست و پیوسته شدن اضداد این اعراض بدو نه به خواست صانع اوست، بل (که) به تقصیر اوست و به تقصیر میانجیان که مصنوع به میانجی ایشان به کمال اولی خویش رسیده است.
هوش مصنوعی: نفس انسانی، که نه می‌توان آن را زنده و نه مرده دانست، برای رسیدن به علم و حکمت نیاز به تکلیفی دارد که از سوی خالق به آن داده می‌شود. این تکلیف به منزله تغییری است که باعث تعالی و ارتقاء نفس به سمت برتری و کمال می‌شود. اگر این تغییرو تبدیل به سمت بهتری باشد، نفس زنده می‌شود، اما اگر این لطف و توجه از آن دریغ شود، به حالت اولیه خود برمی‌گردد که حالتی نامطلوب و ناپسند است. بنابراین، به روشنی مشخص می‌شود که نیل نفس به علم و حکمت بر اساس اراده خالق حکیم است. اما در صورتی که جوهر نفس از این خواص محروم شود و در معرض تضاد قرار بگیرد، این مسئله ناشی از قصور خود نفس و واسطه‌هایی است که برای پیشرفت آن نقشی دارند.
و معنی این قول آن است که نفس به کمال خویش – که آن مردم را کمال دوم است – از علم و حکمت به کوشش خویش رسد و به پاکیزگی مزاج و اعتدال طبیعت که آن میانجیان اند مر رسانیدن او را به کمال اولی (او) – که آن آراستگی اوست مر پذیرفتن علم را به وقت بلاغت جسد او - ، و چو او تقصیر کند اندر طلب علم یا به میانجیان که یاد کرده شد ناشایسته باشد، به کمال خویش نرسد و میل سوی فساد کند. و دلیل بر درستی این قول آن است که اندر علم و حکمت شرف و بهاست مر نفس را و رسیدن او رسیدن او به نعمت جاویدی بدان است، و به بهتری رسانیدن مر صنع پذیر را از اغراض صانع حکیم است و رسیدن مصنوع به تباهی و زشتی به بازماندن او باشد از رسیدن به غرض صانع حکیم. و درست کند مر این معنی را قول خدای (تعالی که همی گوید،) قوله : « یرید الله بکم السیر و لایرید بکم العسر ». و چنانکه مر جوهر جسم را پیش از آغاز حرکت- که طبیعت بدان موجود شده است- اندر عقل صورتی ثابت نیست و نبوده است، مر جوهر نفس را (نیز) پیش از آنکه فضل یابد یا (از فضل) بازمانده تا نام پرمایگی و جهل بدو نشیند، اندر عقل صورتی ثابت نیست (و نبوده است.) و محالی نام عالمی و حکیمی (یا نام جهل و غفلت بر اطفال که منزلت قبول علم نرسیده باشند، بر درستی این معنی ما را گواست سوی عقلا.)
هوش مصنوعی: این بخش اشاره به این دارد که نفس برای رسیدن به کمال خود، که به کمال دوم معروف است، نیاز دارد تا با تلاش و کوشش، علم و حکمت را به دست آورد. برای این منظور، او باید به پاکیزگی و اعتدال طبیعت خود توجه کند، که این عوامل به او کمک می‌کنند تا به کمال اول، که به آراستگی او مربوط می‌شود، برسد. اگر نفس در طلب علم کوتاهی کند یا از وسایل یاد شده استفاده نادرست نماید، به کمال خود نخواهد رسید و به فساد سوق پیدا خواهد کرد. برای تأییدن این موضوع، گفته شده است که علم و حکمت موجب برتری و ارزش نفس هستند و رسیدن به نعمت‌های پایدار از طریق آن‌ها ممکن است. همچنین، اگر نفس به تباهی و زشتی دچار شود، به این علت است که از رسیدن به هدف صانع حکیم بازمانده است. این مفهوم به خوبی در آیه‌ای از قرآن بیان شده که به دنبال آسانی و دوری از دشواری‌ها اشاره دارد. مانند جسمی که قبل از حرکت، شکل ثابتی ندارد، نفس نیز قبل از اینکه به فضیلت برسد یا از آن دور بماند، در عقل شکل ثابتی ندارد. بنابراین، کامل شدن و کسب علم و حکمت برای نفس، مانند اجسام است که نیاز به شرایط خاص برای تحول و رشد دارند.
(آن گاه گوییم که مر نفس مردم را نیز) خیراتی دیگر هست که آن از جانب کالبد بدو (پیوسته) شود، چو قوت ترکیب و اعتدال (مزاج و درستی و جز آن،) و برابر این خیرات شرهاست مر او را، چو ضعیفی ترکیب و شورگی مزاج و کری و نابینایی و جز آن. و مر این خیرها و شرها را سوی نفس از آن نسبت کردیم پس از آنکه (از) علایق جسدی بود، که مردم بدین خیرها بر تهذیب نفس پادشا شود و بدین شرها از تهذیب او بازماند. نبینی که هر که مزاجش معتدل باشد متواضع و نیکوسیرت باشد اندر کمال اول خویش و آن کس مر علم و حکمت و محاسن اخلاق را زود تواند پذیرفتن، و چو تیره مزاج و ضعیف آلت باشد بدخو باشد و بی مقدار و ناممیز و بدین اسباب از الفنج علم و حکمت بازماند؟ پس این خیرات (کز) علایق جسد است، بر مثال مرکب و آلت است مر نفس را از بهر رسیدن او به کمال دوم خویش، و هر چند مر او را بر راست کردن این آلات از عقل مظاهرت است، اگر مرکب و آلتش راست و مهیا باشد مر رفتن را سوی کمال و یافتن مر آن شرف را، رسیدن او بدان (هم) زودتر باشد و هم بی رنج تر. و چو حال این است، گوییم که نفس مردم از منزلت جهل یا از شهر غفلت همی بر مرکب جسم به دلیلی حواس سوی شارستان علم یا بوستان حکمت شود و او اندر این راه بر مثال مسافری است که جز بر این مرکب و با این دلیلان مر او را سفر کردن نیست. و چو مر او را پیش از نشستن بر این مرکب و یافتن این دلیلان نام علم یا جهل دادن محال است، روا نیست که گوییم : پیوستن او بدین دلیلان و رهنمایان و نشستن او بر این مرکب به خواست خویش است. و چو نشستن او بر این مرکب و رفتن او سپس این رهبران به ذات خویش نیست و به خواست دیکری است و رفتن چیری یا کسی بر مراد دیگری جز به تکلیف نباشد، (پس پیدا شد) که نفس بر مرکب طبیعت به تکلیف صانع حکیم همی نشیند.
هوش مصنوعی: نفس انسان همچنین از موهبت‌هایی برخوردار است که از جسم او ناشی می‌شود. این موهبت‌ها شامل تعادل در ترکیب بدنی و سلامتی می‌گردد. در مقابل این خوبی‌ها، ضعف‌ها و نارسایی‌ها وجود دارد که ناشی از عدم تعادل، بیماری و دیگر اختلالات است. این خوب‌ها و بدها به نفس انسان نسبت داده می‌شوند زیرا وابسته به پیوندهای جسمی او هستند. افرادی که دارای ترکیب بدنی متعادل هستند، معمولاً متواضع و دارای صفات نیکو هستند و توانایی پذیرش علم و حکمت را دارند. از سوی دیگر، افرادی که دچار مشکلات جسمی هستند، ممکن است بدخلق و بی ارزش باشند و از علم و حکمت دور بمانند. بنابراین، این ویژگی‌های خوب که از روابط جسم ناشی می‌شوند، مشابه وسایل و ابزارهایی هستند که به نفس کمک می‌کنند تا به کمال خود برسد. هرچه این ابزارها بهتر و قابل استفاده‌تر باشند، مسیر رسیدن به کمال نیز آسانتر و سریعتر است. در این راستا، نفس انسان بر روی جسم خود به مانند مسافری است که برای سفر به دنیای علم و حکمت نیازمند معیارهای جسمی و حسی می‌باشد. قبل از آنکه او این معیارها را داشته باشد، نمی‌توان او را عالم یا جاهل نامید. بنابراین، پیوند او با این معیارها و نشستن بر روی این جسم به انتخاب خود او نیست بلکه به ضرورت وجودی و هدایت حکیمانه‌ای مرتبط است.
و چو مرکب نفس که ظاهر است و او بدان همی به علم و حکمت رسد این هیکل مردم است که به مدتی اندک همی ویران شود و ویرانی او را علت جدا شدن این سوار او باشد از او و این هیکل تا این جوهر بر اوست آبادان و کارکن است، واجب آید از حکم عقل که این جوهر اندر این (کالبدهای جزوی همی از کالبدی کلی آید که آن) کالبد همیشه آبادان و کارکن باشد و جز به سپری شدن این جوهر آن کالبد کلی ویران و بی کار نشود. و چو همی بینیم که این کالبد که ما راست بر مرکز عالم است وز خاک است که او منفعل به حق است بی هیچ فعلی- چنانکه اندر باب فاعل و منفعل پیش از این (اندر این کتاب به شرح سخن) گفتیم- همی دانیم که (آن) جوهر که او فاعل حق است و جسم به مجاورت او همی فاعل شود، از نخست همی به جسمی پیوسته شود کز او فاعل تر جسمی نیست و آن جسم (جوهر) فلک است و کواکب که فعل از صانع حکیم پذیرفته است بی میانجی و صنع صانع حکیم مر جوهر او را اندر صورت فعل غرقه کرده است. و چو اشخاص حیوان بر جوانب این مرکز پدیدآینده است، این حال دلیل است بر آنکه این افاضت بر مرکز از حواشی عالم است. و چو اشخاص حیوان که آن اجزای طبایع است، به پیوسته شدن جوهر نفس بدو همی زینت و رونق پذیرد پس از آنکه بی زینت و رونق باشد و همی فاعل شود سپس از آنکه منفعل بود، باز چو این جوهر از این اشخاص جدا شود، این زینت و رونق و فعل همی از او بشود و اجرام علوی از افلاک و کواکب بر حال مانده اند و نه صورت (از) ایشان همی زایل شود و نه فعل، این حال دلیل است بر آنکه کل این جوهر که اجزای آن به مرکز آینده است و آن اجرام که احوال ایشان ثابت است مفاض است پیوسته، و این جوهر از نخست بدان (جسم عالی پیوسته است تا این جسم عالی به مجاورت این جوهر – که فاعل حقیقت است – بر دوام فاعل گشته است و بدانچه صنع را از صانع بی میانجی پذیرفته است، مانند صانع خویش همیشگی فاعل شده است.)
هوش مصنوعی: نفس انسان مانند یک ناشر است که به وسیله علم و حکمت به وجود می‌آید. این بدن انسان در مدت زمان کوتاهی دچار زوال می‌شود و دلیلی بر این زوال جدایی نفس از بدن است. تا زمانی که این جوهر (نفس) در بدن وجود دارد، آن بدن زنده و فعال است. از نظر عقل، روشن است که این جوهر از یک کالبد کلی سرچشمه می‌گیرد که همیشه برقرار و فعال است و فقط با جدا شدن این جوهر است که کالبد کلی دچار ویرانی و بی‌حرکتی می‌شود. ما می‌بینیم که این کالبد که مرکز عالم است، از خاک است و به طور منفعل نسبت به حق عمل می‌کند. این جوهر که به عنوان فاعل از سوی حق تلقی می‌شود، از ابتدا به بدنی وابسته است که دیگر فاعل‌تر از آن وجود ندارد و آن بدن، فلک و کواکب هستند که فعالی از سازنده حکیم دریافت کرده‌اند بدون هیچ واسطه‌ای. چون موجودات زنده در اطراف این مرکز پدیدار می‌شوند، این وضعیت نشان‌دهنده این است که تمام پیشرفت‌ها و فعالیت‌ها از مرکز به اطراف عالم سرازیر می‌شوند. موجودات زنده که اجزای طبیعت هستند، با پیوستن جوهر نفس به آن، به زینت و شکوه می‌رسند، در حالی که بدون آن زینت و رونق هستند. با جدا شدن این جوهر از موجودات زنده، آن زینت و فعالیت نیز از بین می‌رود. اما اجرام آسمانی و کواکب همچنان در حالتی ثابت باقی می‌مانند و نه شکل آن‌ها از بین می‌رود و نه فعالیتشان. این وضعیت نشان می‌دهد که این جوهر که اجزای آن به مرکز وابسته‌اند، همواره در حال افاضه است. از ابتدا این جوهر به یک جسم عالی متصل است و تا زمانی که این جسم عالی در نزدیکی آن جوهر (که حقیقت فاعل است) باقی بماند، همواره فعال خواهد ماند، زیرا این جسم فعالیت خود را از صانع بی‌واسطه دریافت می‌کند و مانند خود صانع، همواره فاعل می‌باشد.
(آن گاه گوییم که جسمی که نفس بدو پیوسته است کامل تر است از جسم بی نفس. و مر) نفوس را مراتب است و شریف تر نفسی نفس ناطقه است، پس شریف تر جسمی جسم مردم است اندر حال زندگی او. و رسیدن او به کمال خویش از مادتی است به مدتی به میانجی دیگر اجسام – چنانکه پیش از این یاد کردیم – و آن اجسام که جسد مردم به میانجی ایشان (همی از) مادتی به مدتی کمال خویش رسد کاملانند – اعنی افلاک و نجوم – و جسم متناهی است. پس لازم آید که رسیدن این اجسام که جسد مردم (به) میانجی ایشان همی به کمال خویش رسد، نه از مادتی بوده است و نه اندر مدتی. و برهان بر درستی این قول آن است که اگر مر آن اجسام را از مادتی کردندی، به مدتی بایستی کردن و اگر آن مادت به مدتی کرده شدی، به میانجی دیگر اجسام بایستی که کرده شدی، و اگر چنین بودی اجسام نامتناهی بودی. و چو جسم متناهی است، این حال دلیل است بر آنکه بودش اجسام علوی به میانجی دیگر اجسام نبوده است و چو به میانجی دیگر اجسام نبوده است، نه از مادتی بوده است و نه به مدتی. و بودن اجسام فرودین – اعنی اشخاص موالید – از مادتی به مدتی به میانجی دیگر اجسام، برهان است بر درستی این دعوی که گفتیم: بودش اجسام برین نه از مادتی بوده است و نه به مدتی، از بهر آنکه به میانجی دیگر اجسام نبوده است، و این برهانی روشن است.
هوش مصنوعی: می‌توان گفت که جسمی که روان به آن متصل است، از جسمی که فاقد روان است، کامل‌تر است. نفوس درجاتی دارند و برترین آنها، نفس ناطقه است، بنابراین برترین جسم، جسم انسان در حال زندگی‌اش است. رسیدن به کمال نیازمند عنصر مادی و زمان و میانجی‌گری دیگر اجسام است. آن اجسامی که جسم انسان به واسطه آن‌ها به کمال می‌رسد، شامل افلاک و ستاره‌ها هستند و جسم انسان نیز محدود است. بنابراین، لازم است که کمال این اجسام که به واسطه آن‌ها بدن انسان به کمال می‌رسد، نه از ماده‌ای باشد و نه در زمان معین. دلیل این گفته این است که اگر اجسام از ماده‌ای تشکیل می‌شدند، به زمان نیاز داشتند و در آن صورت باید به واسطه اجسام دیگر شکل می‌گرفتند. اگر چنین بود، اجسام نامتنهایی وجود داشتند. و از آنجا که جسم انسان محدود است، این نشان می‌دهد که اجسام عالی به واسطه اجسام دیگر نیستند و چون به واسطه اجسام دیگر نیستند، نه از ماده‌ای تشکیل شده‌اند و نه در زمان معین. وجود اجسام پایین‌تر، یعنی موجودات زنده، از ماده و زمان و به واسطه اجسام دیگر، دلیلی است بر این که اجسام عالی نه از ماده و نه در زمان وجود دارند. این موضوع به روشنی قابل اثبات است.
و چو مر این قول را روشن کردیم، اندر تقویت این معنی گوییم که آنچه از اجسام سپس از مادتی به مدتی همی به کمال خویش رسد، نیز به مدتی (همی) فساد پذیرد و آن فساد چیزی نیست مگر بازگشتن او بدان صورت های اولی که هیولی نخستین مر آن را از صانع اولی بی میانجی پذیرفته بود، اعنی چو شخص کز طبایع ترکیب یافته باشد فساد پذیرد، معنی قول ما که گفتیم: شخص حیوان فساد پذیرد، آن باشد که همی گوییم: آنچه او خاک بود به صورت خاکی بازگشت و آنچه آب بود و هوا و آتش به اصول خویشتن بازگشتند. و خاکی و آبی و هوایی و آتشی بر هیولی اولی صورت های نخستین است که هیولی مر آن را از صانع بی میانجی پذیرفته است، بل (که) وجود او با این صورت ها بوده است، و این فساد چیزی نیست مگر تباه شدن صنع میانجیان جسمانی. پس پیدا کردیم که فساد اشخاص موالید، بازگشتن جوهر جسم است از صورتی که آن به میانجی این آلات و ادوات علوی حاصل شده است بر (او به) صورت هایی که آن به میانجی اجسام حاصل شده است مر او را. و چو حال این است که آنچه از مادتی (به مدتی) همی بوده شود باز به مدتی همی فساد پذیرد (و آن فساد چیزی نیست مگر بازگشتن اجزای آن صور شخصی به صورت های اولی خویش)و درست کردیم که بودش افلاک و انجم نه از مادتی بوده است و نه به مدتی، روا نیست که بقای این مصنوع که عالم است به مدتی متناهی باشد، مگر که صانع او اندر فساد او صلاحی بیند و پدید آرد، از بهر آنکه اندر فساد چیزهایی صلاح دیگر چیزها ظاهر است اندر عالم. و الله یفعل ما یشاء.
هوش مصنوعی: ما توضیح می‌دهیم که هر چیزی که از ماده‌ای به وجود می‌آید، پس از مدتی به کمال می‌رسد و در نهایت نیز به فساد می‌گردد. این فساد به معنای بازگشت آن شیء به حالت اولیه خود است که از اصلی غیرمادی دریافت کرده بود. مثلاً، وقتی موجودات زنده که از ترکیب طبیعت به وجود آمده‌اند دچار فساد می‌شوند، به این معناست که آن‌ها به حالت‌های اولیه خود بازمی‌گردند؛ یعنی آنچه روزی خاک بود، دوباره خاک می‌شود و مایعات و عناصر دیگر نیز به شکل‌های اصلی خود برمی‌گردند. بنابراین، فساد هر موجودی به معنای از بین رفتن شکل و صورت آن است که به واسطه عوامل و ابزارهای طبیعی پدید آمده است. اگرچه موجودات از ماده متشکل شده‌اند و در نهایت به فساد می‌رسند، اما افلاک و ستاره‌ها از هیچ گونه ماده‌ای محدود نیستند و زوال آن‌ها تنها در صورتی است که صانع خود بخواهد و در این صورت، این فساد می‌تواند به نفع چیزهای دیگر باشد.
و مر نفس ناطقه را (از) پیوستن به جسم سزاوار خویش، دو قوت به فعل آید: یکی قوت علم که نخست فعلی از افعال او تصور است مر چیزها را اندر ذات خویش به اعتقادی چنانکه چیزها چنان است، و دیگر قوت عمل که نخست فعلی از فعل های (او آرزومندی اوست سوی طلب کردن مر آن چیز را که اندر جوهر او مرکوز است طلب آن از برای بقای ابدی. و هر نفس (کز این دو قوت او این دو فعل به وجود (نیاید، آن) نفس بهیمی باشد و آن نفس (کز کار بستن این دوفعل نیاساید، آن نفس نفس فریشتگی) باشد. پس پیوستن نفس به جسم علت است مر به فعل آمدن این دو قوت را که او بر آن محتوی است از او. و جسم مر نفس را مرکبی شایسته است مر رسیدن را از منزلت قوت به شهر فعل. و پیوستن نفس کلی به اجرام علوی که فاعلانند بر دوام به صنع الهی است که مر آن را چگونگی نیست بدانچه نه به مادتی است و نه به مدتی، اعنی که آن صنع بر مادتی نبوده است که آن حاصل بوده است پیش از این صنع، چنانکه گفتیم. و پدید آمدن جفتی مردم به آغاز بودش کز جفتی کمتر نشاید و بیشتر از آن روا نباشد و هم چنین از حیوانات بی سخن آنچه (نوع) او به زایش باقی است از صنع الهی بی میانجی و زایشی و رستنی، اندر عقل ثابت است.
هوش مصنوعی: نفس ناطقه برای ارتباط با جسم خود دارای دو نیروی فعال است: یکی نیروی علم که به او اجازه می‌دهد تا واقعیت اشیاء را در درون خود به گونه‌ای درک کند که آنها همانطور که هستند، تصور کند. و دیگری نیروی عمل که او را به سوی خواسته‌هایش می‌کشاند تا آنچه را که در وجودش نهفته است برای بقای ابدی طلب کند. اگر نفسی از این دو نیرو به وجود نیاید، آن نفس بهیمی خواهد بود، و اگر از انجام این دو فعل باز بماند، آن نفس، فریشتگی خواهد بود. بنابراین، ارتباط نفس با جسم دلیل فعال شدن این دو نیرو است که در او نهفته‌اند. جسم نیز به عنوان مرکبی مناسب برای نفسانیت، کمال و حرکت را از حالت قدرت به فعل می‌رساند. پیوستگی نفس کلی به اجرام علوی که دائم الوجودند ناشی از خلق الهی است که نه به ماده وابسته است و نه به زمان. همچنین آغاز آفرینش جنس بشر از نوعی خاص است که کمتر یا بیشتر از آن ممکن نیست و همچنین در مورد حیوانات غیر سخنگو، بقا و زایش آنها تحت سلطه خلقت الهی و بدون میانجی است و این موضوع به‌طور عقلانی ثابت است.
آن گاه نفس که او فاعل جسم (است) و نامتناهی است و قوتش نامتناهی است، قدرت یافته است بر آراسته کردن مر اجزای طبایع را مر پذیرفتن اجزای او را، اعنی مر نفوس جزوی را. و بدین قول نه آن همی خواهیم که نفس از نفس جزوی است بدان روی که بعضی از اوست، از بهر آنکه نفس نه جسم است و چو نه جسم است متبعض نیست، بل (که) مر جوهر نفس را میل بر پدید آوردن است مر مثال خویش را بدان قوت الهی که یافته است، و الهیت از این صفت پاک است، بل که آن چه از چو اویی پدید آید بی آنکه از ذات او نقصانی شود، آن نفس است. و آراسته کردن نفس مردم و دیگر حیوانات زاینده مر اجزای طبایع را اندر هیکل خویش مر پذیرفتن دیگر نفس را هم چو او به حد قوت تا هم بدان تدریج که ظاهر است از بودش نفس اندر کالبد به فعل آید، مر این دعوی ما را برهان است. و هم این است حال آراسته کردن نفس روینده مر اجزای طبایع رااندر کالبد نباتی خویش از بهر پذیرفتن امثال خویش و به وجود آمدن آن، چنانکه گوییم: آن نفس که اندر آن جفت است که او یک دانه گندم است با یک دیگر دانه ای از دانه ها (تواناست) بر آراسته کردن مر اجزای طبایع را اندر نبات خویش که آن سرای اوست یا جسد اوست به مثل، تا بپذیرد مر نفس هایی را از نوع او که مر هر یکی را از آن همان قوت و فعل باشد که مر او راست. و مادت از معدن نفسی کلی که آن افلاک است بر این جفتان که اول های آن (به) صنع الهی – اعنی به ابداع – پدید آمده است پیوسته است. و شوق و لذت بدین نفوس پیوسته است اندر زایش امثال خویش، بدان سبب که پدید آمدن آن نفوس اندر آن اشخاص که نخست پیدا آمده است، به ابداع بوده است بی میانجی نر و ماده و تخم و نطفه، و مصنوع اشخاص الهی که بی میانجی پدید آید روا نیست که برخیزد، چنانکه گفتیم اندر معنی بازگشتن اشخاص به اصول طبایع که آن به صنع الهی مصنوع است، و لذت یافتن حیوان از مجامعت بر درستی این دعوی گواست. و اگر آن صنع نخستین نبودی به ابداع، حیوان با یکدیگر جفت نگرفتندی و زایش نبودی. و هم این است حال تخم های نبات که جملگی آن همی جفت گرفته پدید آیند، از بهر آنکه مر ایشان را حرکت ارادی نیست، و آن جفت (گرفتن از جفت گرفتن حیوان عجب تر است، چنانکه پیش از این گفتیم.)
هوش مصنوعی: نفس، که موجودی غیرمادی و نامتناهی است، توانایی ایجاد و ترتیب دادن اجزای طبیعت را دارد و به‌خصوص در مورد نفوس جزئی، یا همان نفس‌های کوچک‌تر، این توانایی را دارد. این بدان معنا نیست که نفس جزئی بخشی از نفس کل است، زیرا نفس غیرمادی است و تقسیم‌پذیر نیست. در واقع، جوهر نفس به طور طبیعی تمایل به ایجاد پدیده‌ها دارد و این ایجاد نیز با قدرت الهی او تحقق می‌یابد. بنابراین، هر چیزی که از این نفس پدید آید، بدون آسیب به ذات او، وجود خواهد داشت. نفس انسان‌ها و سایر حیوانات توانایی ایجاد و پذیرش اجزای طبیعت را در درون خود دارند، که این نشان‌دهنده وجود نفس در کالبد آن‌ها است. همچنین، نفس‌های گیاهان نیز به همین ترتیب اجزای طبیعت را در ساختار خود می‌پذیرند تا مشابه خودشان را به وجود آورند. در واقع، هر دانه گندم می‌تواند اجزای طبیعت را در گیاه خود سازماندهی کند تا نفوس مشابهی از نوع خود را بپذیرد. ماده اصلی این نفوس از افلاک گرفته می‌شود، و به همین دلیل، ایجاد نفوس جدید به صورت طبیعی و ابتدایی رخ می‌دهد، بی‌آنکه نیازی به واسطه‌گری نر و ماده، تخم و نطفه باشد. این مسأله اهمیت و لذت حیوانات از زایش و تولید مثل را اثبات می‌کند، زیرا اگر این تولید و ایجاد نخستین به صورت ابتدایی نبود، حیوانات نمی‌توانستند جفت‌گیری کنند و زایش وجود نداشت. همچنین، تخم‌های گیاهان نیز به همین نحو به وجود می‌آیند، و این پیچیدگی در جفت‌گیری حیوانات نسبت به گیاهان بیشتر مشخص است.
(اما صنع الهی – اعنی ابداع – آن است که عقل را اثبات آن اضطراری است، و لیکن از تصور کردن چگونگی آن عاجز است، و صنع نفس آن است که عقل بر تصور آن مطلع است. و مثال آن چنان است که عقل داند که باری – سبحانه -) هست کننده ی عقل و نفس و هیولی (و صورت است) نه از چیزی، و لیکن نتواندتصور کردن که چیزی نه از چیزی چگونه شاید کردن. (و هم چنین) داند که اشخاص نخستین از مردم و حیوانات زایشی و نبات های با تخم و بار به ابداع پدید آمد است تا پس از آن زایش و رستن پیوسته گشته است، و لیکن نتواند تصور کردن که جفتی حیوان چگونه بوده شود بی زایش، از بهر آنکه این صنعت های الهی است و چو صنع الهی را مراتب است و آن صنع که ترکیب طبایع (بدو) پدید آمده است پیش از صنع اصل های اشخاص نبات و حیوان بوده است، این صنع دوم به میانجی آن (صنع) نخستین پدید آمده باشد. از آن است که این صنع دوم به نوع باقی است نه به اشخاص، (و اشخاص) مایل است به باز گشتن سوی آن صنع نخستین و آن صنع نخستین بر اصول طبایع افتاده است، لاجرم آن اصول به ذوات خویش باقی است و نفس که او جوهری بسیط است و سپری شونده نیست، به آرزوی آن صنع الهی که بر اشخاص نخستین اوفتاده است و پایدارگردانیدن مر آن را، به زایش کار همی کند و ترکیب همی کند مر اشخاص را به قوت های خویش، چنانکه عقل بر آن مطلع است. و هم چنین آنچه از مرکبات به صنع الهی ترکیب یافته است، مر عقل را به اثبات افراد آن مرکبات پیش از ترکیب اضطراری است، و لیکن از تصور ابداع آن مفردات و ترکیب و تفصیل آن به کیفیت عاجز است. چنانکه چو هر تخمی از تخم های نبات جفتی است به یکدیگر پیوسته و مرکب کرده، چاره ای نیست از آنکه هر یکی از آن نخست مفرد موجود شده است آن گاه به یکدیگر پیوسته شدستند، هم چنانکه نخست جفتی از هر حیوانی به آغاز کون جدا جدا موجود شدستند آن گاه جفت گرفتند، و این وجهی است از وجوه قیاس. و دیگر وجه آن است که واجب است که دانه هایی جفت گرفته پدید آمدند (به ابداع، چنانکه حیوانات جفت جفت پدید آمدند، و پدید آمدن) جفتی حیوان آراسته شد مر جفت گرفتن را تا به زاینده ماننده است مر پدید آمدن دانه گندم را با دیگر دانه ی جفت کرده و آراسته شده مر بستن را تا بازآرند، و لیکن مر عقل را اندر تصور ابداع آن راهی نیست. و هم این است جفتی نفس با جسم و هیولی با صورت که چاره ای نیست مر عقل را از ثابت کردن افراد آن پیش از جفت شدن آن، و لیکن نتواند مر یکی را بی جفت او ثابت کردن، از بهر آنکه هیولی که ظهور و ثبات او به صورت است و صورت که ثبوت فعل او به هیولی است، جدا جدا اندر عقل ثابت نشوند مگر به وهم. و هم این است حال نفس که او به جوهر خویش فعال است و ظهور فعل او جز اندر جسم نیست که عقل مر او را بی فعل ثابت نتواند کردن. از بهر آنکه تا نفس اندر جسم نباشد مر او را فعل نباشد و آنچه بی فعل باشد نه نفس باشد. پس این ثابتی باشد منفی، و محال است که ثابت منفی باشد یا موجود معدوم باشد، اما روا باشد که نفس پس از آنکه به ظهور فعل خویش اندر جسم ثابت شده باشد و صورت معلومات یافته، پس از جدا شدن او از جسد به ذات خویش قایم باشد. و چو حال این است که نفس به جوهر خویش از صنع الهی فعال پدید آمده است و فعل او اندر جسم است، روا نیست که میان وجود او و وجود جسم زمان باشد البته، بل (که) این جفت به صنع الهی باید که مزدوج باشد به آغاز. آن گاه پس از آن چگونگی پیوستن (نفس) به اشخاص جسمی زایشی مر عقل تعلیم پذیرفته را ظاهر است که آن به راست کردن نفس است مر اجزای طبایع را اندر شخص به سویت تا شایسته شود مر پذیرفتن روح نمایی را که آن نخست اثری است از آثار نفس، و پس از آن روح حسی تا مهیا باشد مر پذیرفتن (نفس ناطقه را، چنانکه شرح آن به آغاز این قول گفتیم. عاقل باید که مر این قول را به حق تامل کند. و الله الموفق و المعین.)
هوش مصنوعی: صنعت الهی به معنای آفرینش، به گونه‌ای است که عقل می‌تواند وجود آن را بپذیرد ولی از درک چگونگی آن ناتوان است. به بیان دیگر، عقل می‌داند که خداوند خالق همه چیز است، اما نمی‌تواند تصور کند که چگونه چیزی می‌تواند بی‌هیچ مبنایی به وجود آید. همچنین، عقل می‌فهمد که موجودات زنده و گیاهان از طریق زاد و ولد به وجود آمده‌اند و همچنان می‌زایند، اما نمی‌تواند درک کند که کدام موجود، بدون فرآیند زایشی، چگونه به وجود آمده است. این امر به دلیل این است که آفرینش‌های الهی دارای مراحل و مراتب هستند و آفرینش اولیه موجودات، پیش از آفرینش‌های دیگر واقع شده است. بنابراین، قدرت ایجاد انواع موجودات بر مبنای آفرینش اولیه است و این اجازه را به آن‌ها می‌دهد که به وجود آیند و به زایش ادامه دهند. عقل همچنین می‌داند که از ترکیب‌های مختلف که به دست خداوند به وجود آمده‌اند، چه تعداد از آن‌ها وجود دارند، اما نمی‌تواند چگونگی خلق آن‌ها را تصور کند. این قاعده شامل دانه‌های گیاهان و جفت‌های حیوانات نیز می‌شود که همگی ابتدا به صورت مجزا وجود داشته و سپس به هم پیوسته‌اند. در نهایت، نکته‌ای که در مورد نفس و جسم وجود دارد این است که وجود نفس وابسته به جسم است و نمی‌توان آن را بدون در نظر گرفتن فعل آن در جسم به تصویر کشید. به همین دلیل، اگر نفس از جسم جدا شود، وجودش به تنهایی باقی می‌ماند. در نتیجه، این ارتباط میان وجود نفس و وجود جسم از گزاره‌هایی است که عقل به آن‌ها پی می‌برد و باید با دقت مورد توجه قرار گیرد.