بخش ۲۱ - قول بیستم- اندر آنکه چرا خدای عالم (را) پیش از آنکه آفرید، نیافرید
این سوالی است که دهریان انگیخته اند مر آن را و خواهند که از ازلیت عالم بدین سوال درست کنند بر مردمانی که به حدث عالم مقرند.
و مقران به حدث عالم به دو گروه اند: گروهی موحدانند که گویند: جز هویت باری – سبحانه – هر چه هست، آفریده باری است، و قول من این است. و دیگر گروه گویند که با باری – سبحانه – چهار جوهر دیگر قدیم است: یکی نفس و دیگر هیولی و سه دیگر مکان و چهارم زمان. و این گروه گفتند که این چهار چیز همه ملک خدای است، ملک ابدی، و چو خدای همیشه پادشاه بود، روا نباشد که خدای پادشاهی قدیم باشد و ملک او محدث باشد. و چو دهریان گفتند: اگر خدای تعالی همیشه توانا بود بر آفریدن عالم و مر او را از آن بازدارنده ای نبود – از بهر آنکه اندر ازل با او چیزی دیگر نبود که مر او را از این صنع بازداشت و آفریدن عالم حکمت بود و روا نیست که حکیم اندر پدیدآوردن حکمت بی بازدارنده ای مر او را از آن تاخیر کند – (چرا پس) مر عالم را پیش از آنکه (آفرید، نیافرید و تا بدان) هنگام که آفریدش چرا اندر آفرینش (او تاخیر کرد؟) این گروه که مقران بودند (به حدث عالم) و مر زمان را جوهر گفتند، به حقیقت جز باری – سبحانه – مر این چهار چیز را قدیم گفتند که یاد کردیم، از بهر آنکه چو گفتند: زمان قدیم است،(و مر جسم) را حرکت اندر زمان بود، جسم و حرکت قدیم آمد و چو جسم اندر مکان بود، مکان قدیم آمد و چو جنباننده جسم نفس بود، (نفس) قدیم آمد. پس مر این چیزها را قدیم گفتند تا از این سوال برستند و گفتند که بودش عالم به دفعات بی نهایت بوده است، و ما بطلان این قول را پیش از این ظاهر کردیم.
و موحدان (که) گفتند: همه موجودات آفریده خدای است، به دو گروه شدند اندر این سوال. گروهی گفتند: خدای مر عالم را به خواست خویش آفرید و ما را باخواست خدای کار نیست، و این گروه حشویات امت اند که مر جهل را علم نام نهاده اند و بر آن ایستاده و کار دین به غلبه کنند. و دیگر گروه از موحدان که جویندگان حقایق اند، گفتند که چو عالم (نبود) زمان نبود، از بهر آنکه زمان خود حرکت فلک است و چو فلک نبود، حرکت نبود و چو حرکت نبود، زمان نبود. پس گفتند که خدای تعالی مر عالم را پیش از آنکه آفرید چرا نیافرید، گفتار بی معنی است، از بهرآنکه پیش از آن زمان نبود. و خداوند کتاب محصول و جز او کسان (که) مر زمان را جوهر گفتند، جواب این گروه (بدان) بدادند که گفتند: اگر حرکت نباشد، زمان نبوده باشد و حرکت جسمی پیماینده زمان است نه موجودکننده زمان است، چنانکه (پنگان) ساعت مر زمان روز را همی پیماید به حرکت خویش، نه مر زمان روز را همی موجود کند، پس هم چنین فلک به حرکت خویش مر دهر ناپیموده را همی پیماید، نه همی زمان را موجود کند.
و گروهی از متکلمان که به اعتزال معروف اند، گفتند که چو کارهای خدای تعالی به حکمت است و عالم محدث است، دانیم که خدای تعالی اندر آفرینش او تا بدان هنگام که مر او را آفرید، تاخیر بدان کرد که حکمت اندر آن بود، از بهر آنکه همان کار که به هنگامی نیک آید، به دیگر هنگام بد آید.
و آن کسان که پنج قدیم گفتند، جواب معتزله از آن بدان دادندکه گفتند: چو همی گویند که خدای بود و هیچ چیز دیگر نبود، لازم آید که به هر وقتی که مر این عالم را آفریدی هم چنین آمدی، از بهر آنکه بد آمدن کارها به وقتی و نیک آمدن آن به وقتی اندر عالم به سبب تابش ستارگان و پیوستن ایشان به یکدیگر است امروز به نحس و سعد، و سبب تاثیرات آن همی بر مرکز خاک پدید آید. و چو عالم نبود و جز باری – سبحانه – نبود چیزی کز او خرابی و خللی و فعلی آمدی، همه وقت ها مر آفریدن عالم را چو یکدیگر بودند، با آنکه روا نیست توهم کردن که خدای تعالی همی انتظار کرد تا زمانی موافق بیاید مر آفریدن عالم را یا گذاشتن زمانی را که موافق نبود مر آفریدن عالم را. مگر گویند که خدای مر زمان را چنان نتوانست کردن که مر او را همی بایست، وز این قول که گفتند، عجز به قدرت باری بازگردد.
و گروهی از موحدان اندر جواب این مساله گفتند که خدای مر عالم را از بهر آن آفرید تا مردم را به نعمت جاویدی رساند و رحمت خویش را بر او بگستراند، و چو رحمت پذیر نبود، از خدای همه وقت ها مر این شغل را مانند یکدیگر بود. و جواب این گروه دهریان بدان دادند که گفتند: بدین (قول که شما گویید، آفرینش عالم) از خدای نه نعمت است (و نه حکمت،) از بهر آنکه هم شما همی گویید که بیشتر از خلق همی به عذاب جاویدی خواهد رسیدن، و شکی نیست اندر آنکه خدای تعالی پیش (از آنکه) مر خلق را بیافرید دانست که حال ایشان به عاقبت این خواهد بودن که شما همی گویید. پس اگر آفریدن عالم از بهر آن تا بدان اندکی مردم به نعمت رسد واجب آمد و حکمت بود، مر این آفریدن عالم را تا بیشتر از خلق به عذاب رسد واجب نیامد و حکمت نبود، (و تاخیر اندر این کار نا هرگز بایستی، نه تا به آن هنگام که آفرید.)
و گروهی از متکلمان فلاسفه چو یحیی نحوی صورتی و جز او گفتند که جز هویت باری همه چیز ها آفریده اوست و خدای تعالی پادشاه و آفریدگار و روزی دهنده بود آن گاه که نه پادشاهی بود و نه آفریده ای و نه روزی خواری. و حجت (بر این قول آن) آوردند که گفتند: چیزها یا به قوت باشد یا به فعل باشد. و قوت دو است و فعل نیز دو است: یک فعل از او به قوت است، چو مردم نا دبیر که به حد قوت دبیر است، یعنی که چو بیاموزد دبیر شود وز حیوان بی سخن که او به حد قوت دبیر نیست هرگز دبیری نیاید. و دیگر به فعل است، چو مردم دبیرگشته کز آن قوت اولی به فعل آمده است و دبیری آموخته است و همی نویسد. و گفتند: هم چنین قوت نیز هم دو است: یکی قوت اولی است چو قوتی که اندر گذشت در آموختن دبیری، و دیگر قوتی است که اندر دبیر است از نبشتن نامه و این قوت دوم است. و قوت دوم فعل است مر قوت اول را و قوت است مر فعل دوم را. از بهر آنکه فعل نیز دو است: یکی فعل اولی است و آن چو دبیری است که مردم را حاصل شود از قوت (اول) که مر او را باشد بر آموختن آن و چو دبیر گشت از قوت نخستین آید تا به فعل نخستین، آن گه فعل دوم آن است که بنویسد و به وقت نبشتن اندر فعل دوم باشد، چنانکه چو بتواند نبشتن و ننویسد، اندر فعل اول باشد (که آن به رویی قوت دوم است و به رویی فعل اول است.) آن گاه بر این قاعده گفتند که چو خدای تعالی توانا بود بر پدید آوردن پادشاهی و آفریده و روزی خوار و بر نگاه داشتن پادشاهی و آفرینش متواتر و روزی دادن و روزی خوارگان و این صنعت ها از او پدید آمده است، دانستیم که اندر ازل ملک و خالق و رازق بود به فعل نه به قوت، یعنی به فعل او بود تا کسی نگوید که مر خدای را همی فاعل به قوت گویند که آنچه به حد قوت باشد ضعیف باشد و حاجتمند باشد به دیگری که مر او را از آن قوت به فعل آرد، بر مثال کسی که چو بیند که نامه ای تمام و نیکو نویسد، هر چند که پیش از آن ندیده باشد که او چیزی نبشته باشد، خردمندان حکم کنند که این مرد نویسنده بود به فعل تا بتوانست نبشتن و نگویند که او به حد قوت دبیر بود.
و ما گوییم که هر چند که این سخن از آن دیگر سخنان قوی تر است و به حق نزدیک تر است، مقنع و قاطع نیست. از بهر آنکه اگر از این کس بپرسند که آن مدت که خدای مر عالم را نیافریده بود متناهی بود یا بی نهایت؟ نتواند (گفتن که) بی نهایت بود، از بهر آنکه (مقر است که سپری شد و آنچه سپری شود) متناهی باشد، و چو آن (مدت چیزی نبود) مگر مدت بی صنعی خدای تعالی، (آغاز آن) مدت (به) سپری شدن آن مدت (ثابت شود، آن گاه) لازم آید که خدای- سبحانه- محدث باشد، از بهر آنکه آنچه مر زمان او را اول و آخر باشد (محدث) باشد. و چو این قول همی مر بازجوینده را از او به محال رساند، دانستیم که این قول محال است. پس قولی نیافتیم اندر این معنی- تا این غایب که ما مر این (کتاب را) تالیف کردیم و آن اندر سنه ثلاث و خمسین و اربعمائه بود از تاریخ هجرت پیغامبر مصطفی(ص) - شافی که بر آن اعتماد شایست کردن. و ما خواهیم که اندر این معنی سخن گوییم به حجت عقلی و برهان منطقی و بنماییم مر خردمندان را از این معنی آنچه حق است، از بهر آنکه ما مر علم حقایق را از خاندان رسول حق اندر تاویل کتاب حق به ورزیدن دین حق یافتیم (و) سزاوار باشد که گفته آن کس که متابع خداوند حق باشد و تاویل کتاب حق داند و ورزنده دین حق باشد، (حق باشد). و هر که سخن جز از خداوند حق آموزد، گفتار او از گمان باشد و گمان جز حق باشد، وز راه گمان به حق نشاید رسیدن، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (قل هل من شرکائکم من یبدوا الخلق ثم یعیده قل الله یبدوا الخلق ثم یعیده فانی توفکون قل هل من شرکائکم من یهدی الی الحق قل الله یهدی للحق افمن یهدی الی الحق احق ان یتبع امن لا یهدی الا ان یهدی فما لکم کیف تحکمون و ما یتبع اکثرهم الا ظنا ان الظن لا یغنی من الحق شیا ان الله علیم بما یفعلون).
و اکنون به سخن خویش باز گردیم اندر جواب آن کس که گوید: خدای چرا اندر آفرینش عالم (تاخیر کرد تا بدان هنگام که مر او آفرید، پس از آنکه آفرینش عالم) اظهار حکمت بود و مر او را – سبحانه – از پدید آوردن حکمت بازدارنده ای نبود؟ گوییم که جواب جملگی سوالات بر دو روی است: یکی آن که بیان سوال به واجبی کرده شود و اگر سوال از چه چیزی چیز باشد جواب شرح جنس آن چیز باشد و اگر از چرایی باشد جواب شرح تمامی آن چیز باشد و جز آن، و دیگر آنکه درست کرده شود که سوال محال است. وز سوالات محال است آنکه پرسند که خدای تواند که هم چو خویشتنی بیافریند (یا نتواند؟ اگر گوید: تواند، پس چرا نیافرید چو خدای خیر محض است؟ اگر گوید: ) از بهر آنکه نخواهد که آفریند، گویند: آن کس که نخواهد که خیر بیشتر باشد، شریر باشد و حاسد باشد، و خدای از شر وز حسد دور است، و نیز گویند: پس ممکن است که دو خدای باشد. و اگر گوید: نتواند که چو خویشتنی بیافریند، گوید: پس همی گویی که خدای عاجز است. و نیز پرسند که خدای تواند که مر بنده ای را از پادشاهی خویش بیرون کند یا نتواند؟ اگر گوید: تواند، گفته باشد که به بیرون از پادشاهی خدای جای هست، و اگر گوید: نتواند، عجز را بدو منسوب کرده باشد. و کسی که باز نتواند نمودن که این سوال ها محال است، اندر این متحیر شود. و این سخن چنان باشد که کسی گوید که چه گویی آفریده ای باشد که آن ناآفریده باشد؟ و این محال ظاهر است، چنانکه کسی گوید که چه گویی سپیدی باشد که آن سیاه باشد، یا گوید: طاقی باشد که آن جفت باشد، یا گوید: متحرکی باشد که آن ساکن باشد، و این همه محال است. و آن دیگر مساله چنان باشد که کسی پرسد که چه گویی جایی هست که آن مر خدای را نیست تا بنده خویش را آنجا فرستد؟ و این (نیز) محال است.
پس ما گوییم که این مساله که همی پرسند که خدای تعالی اندر آفرینش عالم چرا تاخیر کرد و مرا او را نیافرید پیش از آنکه آفریدش، محال است. از بهر آنکه هر سوالی که آن چنان باشد که اگر مر آن را بر آن گونه که پرسنده خواهد گردانیده شود (سوال برنخیزد،) آن سوال محال باشد. و (چو) مر این فعل را بر مراد پرسنده از آن هنگام که او همی گوید به مدتی که او خواهد بیشتر بریم سوال همی زایل نشود، همی دانیم که این سوال محال است، چنان که همی پرسند که این محدث چرا قدیم نیست و این آفریده چرا ناآفریده نیست؟ نبینی که اگر سایل را گوییم که چه گویی که پیش از آنکه آفرید به چند هزار سال بایستی آفریدن؟ نتواند گفتن، بل (که) همین سخن تو را بر او بیاید. اگر او گوید: پیش از آن که آفرید مر عالم را بایستی که به هزار سال آفریدی، مر او را بر صوابی آنچه بگوید حجتی (نباشد و) سوال باقی باشد. و نیز آنچه از موجودات (بر نهادی است که مر آن راجز چنان توهم کردن ممکن (نیست،) سوال از آن محال باشد و به سبب استحالت آن سوال، عجز به قدرت قادر اندر جز چنان کردن مر آن چیز را باز نگردد. چنانکه کسی پرسد که (خدای) تواند که جسمی آفریند که آن نه متحرک باشد و نه ساکن؟ که این محال است. و دلیل بر استحالت این سوال آن است که جسمی اندر وهم ما نیاید که آن نه ساکن (باشد) و نه متحرک. و ما اندر جواب پرسنده این مساله و درست کردن استحالت این گوییم که چو همی گوید که صانع چرا اندر آفرینش عالم تاخیر کرد و (مر او را) نیافرید تا بدان هنگام که آفریدش؟ این قول از او اقرار است هم به وجود صانع و هم به مصنوعی عالم. آن گاه اگر بدین سوال همی آن جوید (تا) درست کند که وجود این آفریده با وجود آفریننده قدیم برابر باشد تا این آفریده نیز قدیم باشد، با این اقرار که کرد مر او را این مقصود حاصل نشود و محال آید، از بهر آنکه وجود مصنوع پس از وجود صانع (باشد) ناچاره به مدتی بسیار یا اندک، آن گاه اگر آن مدت اندک یا بسیار باشد، فاعل نیز محدث باشد، از بهر آنکه (آن) زمان بی فعلی بر فاعل گذشته باشد تا زمان فعلش آمده باشد و زمان گذشته متناهی باشد و چنان آید که صانع از مصنوع محدث خویش به زمانی متناهی قدیم تر باشد (و قدیمی که او از محدثی به زمانی متناهی قدیم تر باشد) نیز محدث باشد. و چو حال این باشد، از (این) قول محدثی صانع حاصل آید نه قدیمی مصنوع، و محال باشد که صانع محدث باشد. و قولی که آن مر متفحص را به محال رساند محال باشد، (پس) این سوال محال است.
و نکته منطقی که زبان خصم بدان کوتاه شود اندر این معنی، آن است که بدانی که چو خصم همی پرسد که خدای تعالی عالم را تا آن گاه که آفرید چرا نیافرید؟ قول او (که) گوید: تا آن گاه، همی واجب آرد که بگوید: از فلان گاه، از بهر آنکه لفظ (تا) اندر زمان دلیل غایت و نهایت است – غایت و نهایت زمانی – و لفظ « از» اندر زمان دلیل آغاز و ابتدای زمانی است و غایت و نهایت زمانی بی اثبات آغاز و ابتدای زمانی ثابت نشود البته. و چو همی (گوید: ) خدای چرا اندر آفرینش عالم تا (به) هنگام آفرینش او تاخیر کرد؟ چنان همی گفته شودش که از اول عمر خویش تا آن هنگام چرا تاخیر کرد؟ و آنچه مر زمان او را اولی باشد محدث باشد. و اگر به قدیمی صانع مقر است – و قدیم آن باشد که مر هستی او را اولی نباشد – پس محال گفته باشد که (تا به) فلان هنگام، چو نتواند گفتن که (از) فلان هنگام، از بهر آنکه چو مر هستی قدیم قدیم را و مدت او را از او حاصل نشود، تاخیر اندر آن واجب نشود. و این بیانی شافی است مر عاقل ممیز را.
و اما قول آن کس که گفت: چو جسم نبود حرکت مکانی نبود و چو حرکت مکانی نبود زمان نبود وچو زمان نبود وقت نبود، و خواست تا استحالت این مساله بدین وجه درست کند، نیز محال است. از بهر آنکه اندر عقل ثابت است که صانع پیش از مصنوع موجود بود و وجود چیز بقای او باشد، پس بقا بود و لیکن ناپیموده بود و آن دهر بود و ناگذرنده نه از هنگامی به ضرورت. و جز چنین نشاید، از بهر آنکه اگر گذرنده گفته شود، صانع محدث لازم آید و این محال است، و چو ضد این محال درست باشد و ضد این محال آن است که مدت صانع ناگذرنده است بدانچه آغازش نیست تا از آن آغاز رفتن گرفته باشد و آنچه از جایی نرود به جایی (نرسد، پس این حق باشد که ضد محال است. و آن کس که روا دارد که گوید: پیش از وجود عالم و حدوث آن دهر و بقا نبود، گفته باشد که بقا به وجود عالم موجود شد و این نه اثبات حدوث عالم باشد، بل که اثبات قدیمی او باشد.)
پس گوییم مر این پرسنده را که گفت: چرا خدای تعالی مر عالم را تا بدان وقت که آفرید نیافرید؟ که لفظ (تا) نیفتد مگر بر نهایت زمان و نهایت مکان، و درازی مکانی و زمانی به میان آن دو لفظ باشد که آن بر دو نقطه افتد که درازی به میان آن دو نقطه باشد ناچار، اعنی به میان (از) باشد و به میان (تا) چنانکه گوییم: از اینجا تا آنجا، از فلان وقت تا بهمان وقت. و چو مر کشیدگی را (از) ثابت نشود که آن نقطه آغاز آن باشد کز او کشیده شود، (تا) نیز مر او را ثابت نشود که آن نقطه انجام او باشد، چنانکه هر که از جایی نرود به جایی نرسد و مسافتی بریده نباشد. و هم چنین آنچه از زمان به میان دو نقطه (از) و (تا) نیفتد، مر او را کشیدگی نباشد البته و مر آن را آغازی نیست. پس نشاید گفتن نیز مر مدت و بقای ازلی را که از فلان گاه. و چو (از) اندر بقای او ثابت نشود – بدانکه مر بقای او را آغاز نیست و آن لفظی است که بر آغازهای زمانی و مکانی اوفتد – (تا) نیز اندر بقای او ثابت نشود که گوید: تا فلان گاه. و اگر چنان بودی که تاخیر اندر آفرینش عالم (از) هنگامی بودی، روا بودی که گفتیمی: آن تاخیر (تا) هنگامی بود. و چو ازلی بی آغاز است، مر او را انجام گفتن محال است.)
(پس گوییم که چو مدت بقای ازلی که زندگی او به ذات خویش است نه از هنگامی است، نیز نه تا هنگامی است، و آنچه نه تا هنگامی باشد نیز نه از هنگامی باشد، چنانکه آنچه بقای او از هنگامی باشد، نیز تا هنگامی باشد و آنچه بقای او تا هنگامی باشد، به ضرورت از هنگامی باشد و آنچه از بقا تا هنگامی باشد و از هنگامی باشد، بقای او گذرنده باشد و آنچه بقای او نه از هنگامی باشد و نه تا هنگامی باشد، بقای او ناگذرنده باشد. و چو صانع ازلی بود و بقای او نه از هنگامی بود، پیدا آمد که نگذشت تا هنگامی آمد که آن مدت برخاست. و چو آن بقا برنخاست، لفظ (تا) آنجا گفتن محال باشد. و این معنی مر آن کس را معلوم شود که معنی لفظ (تا) را بشناسد که آن همی بر نهایت مکانی یا نهایت زمانی اوفتد و آن نهایت بریده شدن کشیدگی باشد و کشیدگی جز از آغازی نباشد و آنچه مر او را آغاز نباشد مر او را کشیدگی نباشد و آنچه مر او کشیدگی نباشد لفظ (تا) بر او نیفتد، هم چنان که لفظ (از) بر او نیفتاد. و چو لفظ (تا) بر چیزی افکنده شود که لفظ (از) پیش از آن بر او نیفتاده باشد، لفظ (تا) بر او محال باشد. نبینی که اگر کسی گوید که تا امروز چند سال است؟ سخنش ناقص و محال آید تا نگوید که از فلان روز باز، و هم چنین اگر گوید: تا بدین شهر چند فرسنگ است؟ سخنش نیز ناقص آید تا نگوید که از بلخ یا از بغداد یا جز آن. و هر که خواهد که محال را جواب دهد جز بدان که استحالت او درست کند، جواب او محال آید و خردمند بر جهل او حکم کند چنانکه اگر کسی خواهد که جسمی جوید که آن نه متحرک باشد و نه ساکن و بگوید چیزی که به ظن او باشد که آن جسم است و نه متحرک است و نه ساکن، ظن او خطا باشد و گفتار او ناصواب.)
(اما اگر پرسنده ای مر این مساله را به لفظی دیگر گرداند و گوید: خدای تعالی مر این عالم را اندر آن وقت آفرید که آفرید، ما مر او را گوییم که هنگام و وقت جز به حدثی ثابت نشود، چنانکه گوییم: بدان هنگام یا آن وقت که آفتاب بر آمد یا ماه فرو شد یا مرغ بانگ کرد یا جز آن. و چو عالم نبود هیچ حدثی نبود، لاجرم هیچ هنگامی نبود، و چو عالم پدید آمد، هنگام پدید آمد به پدید آمدن عالم، و آن آغاز حوادث بود. پس این سوال چنان باشد که همی پرسد که چرا پدید آمدن عالم به حدث بود؟ و این نیز محال است و جوابش آن است که گوییم: از بهر آنکه عالم قدیم نبود. و این قولی تمام است عاقل را. و لله الحمد.)
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.