گنجور

بخش ۲۳ - قول بیست و دوم- اندر چرایی پیوستن نفس به جسم

(از آنچه مر علمای دین حق و حکمای پیشین را اقوال مختلف است اندر این معنی، خواستیم که اندر این کتاب باز گوییم اختلاف اقوال ایشان را و پیدا کنیم به دلایل عقلی مر چرایی پیوستن نفس را به جسم، پیش از آنکه به قولی رسیم که مقصود ما از تالیف این کتاب آن است و آن مقصود بیان است از آنکه نفس چرا بر مثال مسافری است اندر این عالم و از کجا همی آید و کجا همی شود و اندر این سفر زاد او چیست. پس گوییم که جملگی حکما و علما کز چرایی کارها بررسیده اند، به دو گروهند: یک گروه رسولان خدای و اتباع ایشانند که به کتاب های خدای مقرند، و دیگر گروه منکران نبوت و تنزیل و اتباع ایشانند و گویند که حکما دیگرند و دین داران دیگرند، یعنی اندر دین حکمت نیست.)

( و آن گروه که به رسولان و کتاب های خدای مقرند، به دو گروهند: یک گروه آنند که جز جسم چیزی را نشناسند و روح را نیز جسم گویند، و لیکن گویند که روح جسمی لطیف است و مر فریشتگان را اجسام لطیف گویند و هر چند که گویند: فریشتگان ارواح اند، اعتقادشان آن است که روح جسمی تنک باشد چو نوری، از بهر آنکه گویند: جبرئیل نزدیک رسول (ص) آمدی و با او به آواز و حروف سخن گفتی و از آسمان پیش او پریدی و باز از پیش او به آسمان پریدی و خواستی خویش بزرگ کردی و خواستی خرد کردی، و خردمند داند که آنچه بیابد و بشنود و بپرد و به آواز سخن گوید و خردتر و بزرگ تر شود، جسم باشد. و این گروه حشویات امتند و گویند: مر نفس مردم را بی جسم ثبات نیست و مردم را رنج و راحت از راه جسم باشد اندر هر دو عالم و لذت او به هر دو سرای اندر خوردن و پوشیدن و مباشرت است، و تنزیل و کتاب را گرفته اند و دست از تاویل آن بازداشته اند. و گویند که خدای همی گوید مر بهشتیان را که بر تخت های آراسته تکیه زده باشند روباروی، بدین آیت، قوله: (علی سرر موضونه متکئین علیها متقبلین یطوف علیهم ولدن مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لا یصدعون عنهاو لا ینزفون و فکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثل اللو لو المکنون جزاء بما کانوا یعملون) ، و دیگر جای همی گوید: شما را اندر بهشت میوه های بسیار است کز آن همی خورید، بدین آیت، قوله: (لکم فیها کثیره منها تاکلون). و این گروه چو کار با خصم آید، اندر علم تقلید کنند و حجت نشنوند و مر هر که را جز بر اعتقاد ایشان است، کافر گویند. و این گروه، مردم مر این زنده جسمانی سخن گوی را دانند و گویند: ایزد تعالی ما را از بهر آن آفرید تا نعمت های او را بخوریم و اگر مردم نبودی، نعمت های خدای ناخورده بماندی و ضایع شدی.)

(و دیگر گروه آنند که گویند: نفس بی جسم ثابت است و او جوهری است قایم به ذات و یافتن او مر لذت جسمانی را اندر این عالم است به جسم و سرای آخرت جسم نیست و یافتن نفس مر لذت روحانی را اندر آخرت به ذات خویش است بی میانجی جسم، و مر فریشتگان را ارواح مجرد ناجای گیر گویند. و گویند: جبرئیل بر دل رسول (ص) فرود آمدی و وحی به الهام باشد نه به آواز و حروف، و حجت بر این دعوی قول خدای آرند بدین آیت، قوله : « نزل به الروح الامین- علی قلبک لتکون من المنذرین- بلسان عربی مبین ». و حجت بر آنکه گفتند اند : سرای آخرت جسم نیست، قول خدای تعالی آرند که همی گوید، قوله : « و ان الدار الاخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون »، و گویند که این آیت دلیل است بر آنکه سرای آخرت به ذات خویش زنده است و آنچه به ذات خویش زنده باشد، مر او را جسم نباشد، بل که مر جسم حیوانی را باشد که زندگی او به روح باشد نه به ذات خویش. و از آفرینش خویش بدین قول که گفتند : سرای آخرت جسم نیست و ارواح مجرد است، گواه آوردند بدانچه گفتند : ذوات ما جسم است با نفس آمیخته و این عالم جسم است بی زندگی، پس واجب آمد که آن عالم زنده باشد بی جسم. و گفتند که روا نباشد مر جسم را که او از نفس زندگی پذیر است عالمی باشد و مر نفس را که او مر جسم را زندگی دهنده است عالمی نباشد، و حجت آوردند مر قول خدای تعالی را که همی گوید اندر صفت بهشت، قوله : « فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین و انتم فیها خلدون »، و گفتند : این آیت دلیل است بر آنکه لذات بهشتیان جسمانی نیست، از بهر آنکه همی گوید : اندر بهشت آن است که نفس آرزو کند و چشم ها را خوش آید، و نخست آرزوی نفس بقای ابدی است و این چیزی جسمی نیست، و دیگر آرزوی مردم آن است که بداند مر او را چرا آفریدند و آنچه نه جسم است چگونه است، و آنچه بدین ماند از چیزهایی که مر نفس را آرزوی شناختن آن است آن همه علمی است نه جسمی و آنچه به چشم خوش آید نیز جسمی نیست، بل که لطایف است که جسم بدان آرایش یافته است.)

(و حکمای پیشین که متابعت رسولان (ع) نکردند و مر کتاب های خدای را منکر شدند تا وبال فعل خویش را، بدانچه مر خویشتن را به مقر آمدن مر پیش روان خویش را به پیغامبری و بر متابعان خویش به دعوی پیغامبری- پس از آنکه مر آن را منکر بودند- دروغ زن کردند، بچشیدند و بکشیدند، نیز به دو گروه شدند : گروهی گفتند که نفس مردم پس از آنکه از جسد جدا شود نا چیز شود- هم چو نفس های نباتی و حیوانی- و بی جسد گفتند مر او را وجودی نیست البته، و او چیزی نیست مگر اعتدال کز طبایع همی پدید آید به حرکات اجسام و اجرام علوی، و پدید آمدن مردم و دیگر حیوان و نبات نه به خواست صانع مرید است تا از چرایی او باز جستن، و این گروه حشویات فلاسفه اند که دهریانند. و دیگرگروه گفتند که نفس را پس از جدا شدن او از جسد به ذات خویش قیام است.)

(آن گروه این گروه نیز به دو فرقه شدند: یک فرقه گفتند که مر نفس را جز این عالم جسمی سرایی نیست و جزای نیکی و بدی هم اندر این سرای یابد اندر اجسام و پیوستن او به جسم به صنع باری است تا مر لذات را اندر این سرای بیابد. و این گروه مر نفوس را مراتب نگویند، بل که گویند که نفس بر مثال پیشه وری است که همه پیشه ها بداند چو دست افزار پیشه ها بیابد، و جسم مر او را به منزلت دست افزار است، اگر اندر جسم مورچه آید، مر آن آلت را کار بندد و مورچگی کند و اگر اندر جسم اسپ آید اسپی کند، بر مثال مردی کارکن که که اگر آلت درودگری یابد درودگری کند و اگر آلت بافندگی یابد جولاهگی کند. و گویند: نفوس اندر اجسام همی گردد اندر این عالم، و این قول سقراط است اندر کتاب فادن و قول افلاطون است اندر کتاب طیماوس و قول ارسطاطالیس است، با آنکه قول این حکما مختلف است اندر کتب ایشان بدین معنی، و بدان ماند که وقتی اندر این معنی بر اعتقادی بوده اندکه به آخر زمان خویش بازگشته اند از آن، به خاصه افلاطون، اما قول سقراط به تناسخ است. و دیگر فرقه گفتند که نفس بر هیولی به نادانی و غافلی خویش فتنه شده است و از عالم خویش بیفتاده است و اندر هیولی آویخته است به آرزوی لذات جسمانی، و مر نفس را عالمی هست جز این عالم و لیکن چو با هیولی بیاویخته است، مر عالم خویش را فراموش کرده است و باری – سبحانه – مر عقل را فرستاده است اندر این عالم تا مر نفس را آگاه کند که این که همی کند خطاست و مر او را از عالم او یاد دهد تا دست) از این عالم کوتاه کند و به عالم خویش بازگردد. و گفتند این گروه که فلاسفه رهنمایانند مر نفس را سوی سرای او و هر که فلسفه بیاموزد، نفس او از این خطا آگاه شود و به سرای خویش بازگردد (و) به نعمت ابدی رسد، و لیکن نفس تا به علم فلسفه نرسد، از این راز آگاه نشود وز فتنه بودن بر هیولی نرهد. و علت پیوستن نفس به جسم مر زندگی و ارادت و غفلت نفس را نهادند این گروه. و گروهی از حکما گفتندکه نفس جوهری است نامیرنده (و پذیرنده) علم الهی است و جفت کننده او با جسم خدای است، از بهر آنکه تا مر علم را بپذیرد و پس از آن از جسم جدا شود و به سرای لطیف رسد و جزای فعل خویش بر نیکی و بدی بیابد. این است اختلاف حکما و علما اندر چرایی پیوستن نفس به جسم.

و اکنون ما اندر این معنی به عذل سخن گوییم و مر حق را از باطل به برهان جدا کنیم به هدایت هادی خدای تعالی و به ارشاد امام حق از خاندان رسول (ص) و گوییم: پیوستن لفظی است وز خویشتن وز جدا شدن خبر دهد. و پیوستن نفس به جسم با جدایی ایشان از یکدیگر به صفات، دلیل است بر جدایی ایشان از یکدیگر پس از این پیوستگی. و این پیوستن مر نفس را با جسم، نیز دلیل است بر آنکه ایجاد از موجد به وجود این هر دو جوهر بر هر یکی از آن به افراد اوفتاده است، هر چند که میان بودش ایشان زمان نبوده است. و جدا شدن این هر دو جوهر از یکدیگر پس (از) پیوستگی، گواهی همی دهد که وجود ایشان جدا جدا موجود شده است تا پس از پیوستگی میل دارند سوی بازگشتن بدان حال اولی خویش که ایجاد ایشان بر آن بوده است. و میل هر یکی از این دو جوهر سوی جدا شدن از یکدیگر به طبع، گواست بر آنکه آن ایجاد که ایشان جدا جدا (بدان) موجود شدند، از مبدع ایشان بی میانجی بوده است (و این پیوستگی مر ایشان را با یکدیگر پس از ایجاد به میانجیان بوده است) تا از این امتزاج و ازدواج که به میانجیان یافته اند گریزنده اند، و بدان انفراد که به صنع مبدع یافته اند آرزومندند، هم چنانکه مرکباتی که از طبایع همی به میانجی پدید آیند – از نبات و حیوان – میل دارند سوی فساد این ترکیب از این ترکیب دوم که به میانجیان یافته اند و بازگشتن سوی آن حال اولی خویش که مر آن را از صانع خویش بی میانجی یافته اند – اعنی که خاک نه به میانجی افلاک و انجم خاکی یافته است و آب و هوا و آتش نیز نه بدین میانجیان علوی آبی و هوایی و آتشی یافته اند، بل که این اجسام مر این صورت های اولی را به صنع مبدع یافته اند بی میانجی – از آن است که مرکبات به ترکیب دوم سوی آن ترکیب اولی بازگردنده اند و مر آن را به طبع جوینده اند.

و چو درست کردیم که وجود این دو جوهر به آغاز جدا جدا بوده است و مر چیزها را چاره ای نیست از بازگشتن به حال اولی خویش، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (کما بدانا اول خلق نعیده و عدا علینا انا کنا فعلین)، گوییم که به ضرورت عقل واجب است که پیوستن نفس به جسم از بهر آن است تا بهتر از آن شود که او به آغاز بر آن بوده است و این بهتری مر او را جز از راه پیوستن او به جسم حاصل نیاید. و برهان بر درستی این قول آن آریم که همی بینیم که جسم از پیوستن با نفس همی بهتر از آن شود که هست – به غایت بهتری - ، از بهر آنکه همی زندگی و حرکت به ارادت یابد پس از آنکه مر او را نه زندگی است و نه خواست، و زنده شدن مرده غایت بهتری او باشد. و چو صنع ظاهر است بدانچه جسم به نفس زنده شونده است و صنع جز از بهر بهتر کردن مر چیزی را نباشد و بدتر شدن چیز جز به گشتن از حالی که بر آن است و نارسیدن به کمال بهتری نباشد، خردمند مر این قول را که همی گوییم: پیوستن نفس به جسم از بهر آن است تا نفس بهتر از آن شود که هست، منکر نتواند شدن.

آن گاه گوییم : که بهتری نفس که او جوهری است پذیرا مر آثار عقل را، جز به پذیرفتن او مر علم و حکمت را نباشد، از بهر آنکه علم و حکمت اثرهای عقل اند و اعراض اند مر جوهر نفس را و شرف هر جوهری بر حسب شرف عرض اوست. و علم و حکمت به نفس جز از راه حواس نرسد و حواس مر نفس را جز اندر جسم حاصل نیاید. و نفس سوی آنچه از راه حواس بر آن دلیل نیابد راه نیابد، چنانکه نابینای مادرزاد مر رنگ ها و شکل ها و حرکت ها را تصور نتواند کردن و گنگ مادرزاد مر آواز نشناسد البته، چنانکه اندر قولی که اندر حواس ظاهر گفتیم شرح این احوال کرده شده است. و اگر کسی مر این قول را که همی گوییم: علت پیوستن نفس به جسم آن است تا نفس بهتر از آن شود که هست بدانچه از راه حواس ظاهر بر محسوسات مطلع شود و حواس ظاهر او مر حواس باطن او را سوی معقولات راه برد، منکر شود، دانا شدن نفوس مردم درست حواس و جاهل ماندن نفوس کسانی که حاست بینایی یا شنوایی او مختل است، ما را گواهی دهد و مر او را دروغ زن کند، با آنکه نگاشتن صانع حکیم مر جسم را بر این نگارهای بسیار و صورت های گوناگون و حاصل شدن معنی های بسیار از این یک جوهر و اندر این یک جوهر که جسد مردم است به سبب این صورت جسمی و ایستادن قوت های نفس ناطقه اندر جای هایی که مر آن را از بهر آن قوت ها کرده اند و مطلع شدن نفس ناطقه بدان قوت ها از راه آن جای های جسمی جسدی بر آن معنی ها که مر او را بر آن جز از آن راه اطلاع نیست همه کتاب های الهی است، چنانکه پیش از این شرح آن گفتیم. و اگر ممکن بودی که نفس جز بدین تصور و تشریح که از صنع صانع حکیم بر جسم افتاد دانا شدی یا از این صنع فایده یافتی که به نفس بازنگشتی، این صنع بیهوده و بازی بودی، و این گمان بی خردان است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما بطلا ذلک ظن الذین کفروا فویل للذین کفروا من النار).

و شرف این جوهر خسیس متبدل الاحوال – که جسم است – از پیوستگی او با نفس بدانچه بدو همی رسد از حس و حرکت ارادی و آرایش های روحانی، مر نفوس عقلا را دلیل بر شرف یافتن نفس نیز از پیوستگی او با جسم به راه حواس از علم و حکمت. از بهر آنکه هر یکی از این دو جوهر پذیرنده صورت است و شرف جوهر به صورت است و صورت جسم محسوس است و صورت نفس معقول است، و چو صورت محسوس مر جسم را بدین پیوستگی که یاد کردیم همی (به) حاصل آید، (خردمندان را بباید شناختن که صورت معقول مر نفس را نیز از این پیوستگی که یاد کردیم همی به حاصل آید،) و داند خرد تمام و نفس بیدار گشته که چو از این صنع مر این یک جوهر را که جسم است چندین شرف و کمال به حاصل آید، روا نباشد که مر آن دیگر جوهر را از این صنع فایده ای نباشد، و روا نباشد که صنع (صانع) حکیم بر دو جوهر اوفتد: از یک روی حکمت و خیر و تشریف باشد، وز دیگر روی جهل و شر و توضیع باشد.

اما این اشتباه مر بیشتر از خلق را تا همی مر تشریف نفس را منکر شوند، به دو سبب همی اوفتد: یکی بدانکه جوهر نفس را همی اثبات نتوانند کردن، و دیگر بدانکه شرف نفس اندر انقیاد او بسته است مر صانع خویش را (و آن انقیاد از او مر صانع را) جز به میانجیان نفسانی نباشد. و دلیل بر درستی این قول آن است که جسم جوهری منقاد است مر صانع را و مهیاست مر پذیرفتن صورت های خویش را که شرف و جمال او بدان است، و میانجیان جسمانی که جسم صورت بدیشان پذیرد – و آن تخم ها و نطفه ها و افلاک و انجم اند – ایستاده اند بر تصویر مر جسم را، لاجرم شرف بر او ظاهر همی شود بدانچه مر او را – اعنی جسم را – خواست نیست و مر نفس را خواست است، و انقیاد او همی حاصل نشود به کلیت مر صانع خویش را و میانجیان نفسانی را – چنانکه انقیاد جسم خالص شده است مر صانع را و میانجیان جسمانی را - ، لاجرم بیشتر از نفس همی بی جمال (و شرف) بماند بدین سبب که یاد کردیم، و این حجتی شافی است.

اما اگر کسی گوید: چو مقدمه قول تو آن است که مر چیزها را چاره ای نیست از بازگشتن به حال خویش و همی گویی که نفس از پیوستن به جسم همی به علم و حکمت رسد، این قول از تو اقرار است بدانچه نفس پیش از پیوستن به جسم جاهل و بی صورت بود، پس نتیجه از این دو مقدمه آن آید که نفس هم چنان جاهل خواهد شدن به آخر کز اول بوده است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: آنچه علت گشتن حال (او) رسیدن چیزی دیگر باشد به کمال خویش، چو آن چیز دیگر به کمال خویش برسد، او به حال اولی خویش بازگردد، از بهر آنکه (آن) علت از او زایل شود، چنانکه علت گشتن حال جسم از آنچه او بر آن است رسیدن نفس است به کمال خویش، لاجرم چو نفس اندر او به کمال خویش رسد – و آن یافتن او باشد از راه حواس مر محسوسات را و دلیل گرفتن از آن به حواس باطن بر معقولات به مدتی که اندر آن مدت نکبتی به سبب میانجیان نادان از طبایع و افلاک و انجم و جز آن بدو نرسد – از آن پس جسم به حال خویش باز گردد و صورت ها که یافته است از گوشت و پوست و استخوان و جز آن بیفکند. اما آنچه اندر راه تمام شدن خویش باشد از نیستی که مر آن را عینی موجود نیست، نه به حال نقصان خویش بازگردد و نه نیست شود، از بهر آنکه نیست موجودی نیست و آنچه مبدع حق مر او را نه از هست هست کند، ابدی شود. و وجود جوهر (نفس) آغاز بر پذیرفتن است مر علم الهی را که رسیدن او بدان علم از راه جسم است، و جسم مر نفس را به منزلت مرکب و آلت است تا از محل نه هست به مقر کمال خویش رسد، و آن تصور او باشد به علم الهی – اعنی تجرید توحید به شناختن مر لطایف و کثایف را که نوع های آفرینش اند – و آنچه وجود او (بر) پذیرفتن معنی یی باشد از معانی، کمال او اندر پذیرفتن آن معانی باشد که (او) موجود حق آن آگاه شود که بدان کمال برسد. پس نفس (ازجسم) جدا نشود سپس از یافتن مر حواس را اندر او، و تصور کردن آنچه مر او را از بهر آن موجود کرده اند – یا به حق یا به باطل – اندر راه رسیدن (به) کمال خویش باشد و کمال او اندر قبول حکمت الهی است. و مر نفس را پیش از پیوستن او به جسم و یافتن حواس، نام علم یا جهل محال است. نبینی که مر کودک خرد را چو به درجه پذیرفتن علم نرسیده باشد، جاهل نگویند و هم چنان عالم نیز نگویندش؟ و این حال دلیل است بر آنکه نفس ناطقه اندر راه رسیدن است به کمال خویش و جهل او چیزی ثابت نیست، بل (که) عدم علم است. و این دو چیز – که علم و جهل است – اضداد نیستند، چنانکه گرمی و سردی و تری و خشکی اضدادند و هر یکی از آن به ذات خویش قایم است، بل (که) علم عینی است. از بهر آنکه او تصور نفس است مر چیزها را چنانکه هستند و نیستی علم که او عینی نیست- بل (که) عدم عینی است- جهل است، چنانکه نیستی توانگری که او عینی مال و ملک مردم است درویشی است که او چیزی نیست البته، مگر نفی مال و ملک است. و چو حال این آیت، گوییم که جوهر نفس چنانکه به ذات است خویش قایم است به افراد، سپس از این آمیختن از جسم جدا شود، و این اعراض- بل (که) صورت ها- که علم و حکمت است، مر او را از آمیختن او با جسم حاصل آید. و چو این جوهر یکی است بی هیچ جزوی و اعراضش هم چو او لطیف است و مر لطیف را با لطیف اتحاد باشد نه مخالطت و نه مجاورت- چنانکه مر جزوهای جسم را باشد که آن یک چیز نیست- علم با جوهر نفس یک چیز شود و نفس از حد پذیرفتن علم بیرون آید و به کمال رسد و همیشه ماند، بدانچه وجود او نه از چیزی دیگر است تا بدان بازگردد.

اما اگر کسی گوید : چو همی گویی که پیوستن نفس به جسم از بهر آن است تا نفس به علم و حکمت رسد و بدین سبب به نعمت و مال جاویدی پیوندد و رسیدن او به علم و حکمت جز از راه جسم نیست، پس واجب آید که جسم از نفس شریف تر باشد، از بهر آنکه آنچه چیزی دیگر از او شرف پذیرد او به غایت باشد از آن شرف و آن پذیرنده بعضی از شرف او پذیرد و اگر همه شرف او را بپذیرد واجب آید که چو او شود، پس از این حکمت واجب آید که اگر نفس مر همه شرف جسم را بپذیرد جسم شود، پس تو چرا مر نفس را که شرف او از جسم است همی شریف گویی و مر جسم را که او مر نفس را شرف دهنده است خسیس گویی؟ جواب ما مر او را آن است که گوییم : علم حقیقت آن است که بدانی که چیزی از آنچه او بر آن باشد جز به تکلیف مکلفی بهتر نشود و اگر آن مکلف بهتر از آن چیز نباشد که تکلیف او پذیرد، با هم چو او باشد یا خسیس تر از او باشد، اگر هم چو او باشد و فاعل و مفعول اندر یک مرتبه باشد فعل پدید نیاید، و اگر فاعل خسیس تر باشد آن چیز خسیس تر از آن شود که هست به فعل او، و آنچه تکلیف پذیرد از مکلف خویش، یا به میانجی پذیرد یا بی میانجی پذیرد، و ما را ظاهر است که نفس مر این بهتری تکلیفی را- که آن پذیرفتن علم و حکمت است- بی میانجی حواس و آموزندگان و رهنمایان از محسوسات نپذیرد. پس گوییم که حواس وجسم و محسوسات همگان میانجیان اند تا همی شرف از مکلف به مکلف برسد، و مکلف صانع عالم است و مکلف نفس است، و جسد و حواس و اجسام اندر میانه دست افزارهااند از بهر رسانیدن مر شرف صانع را بدین شرف پذیر که نفس است، چنانکه خایسک و سندان و انبر و جز آن میانجیان و دست افزارها اند از بهر رسانیدن (مر) آن صورت ها را که اندر ذات انگشتری گر است بدان سیم پاره که صنع انگشتری همی بر او باید که پدید آید و این میانجیان مر صورت را همی نتواند پذیرفتن و قیمت همی نگیرند، هر چند آن صورت از استاد انگشتری گر به میانجی ایشان (همی) بدان سیم پاره رسد تا قیمتی شود.

اما اگر کسی گوید: چرا صانع حکیم مر نفس را بی میانجیان جسم و حواس به کمال او نرساند؟ جواب ما مر او را آن است که گوییم: روا نباشد که صانعی که او مانند خویش چیزی پدید تواند آوردن خود پدید آمده نباشد و مبدع حق او باشد، از بهر آنکه اگر روا باشد که ازلی چیزی پدید آرد که آن ازلی باشد، پدیدآورده او یک روی محدث وز دیگر روی قدیم باشد، و این محال باشد و آنچه به گفتار و تصور اندر نیاید، وجود او محال باشد. و چو ظاهر است که از نفس همی نفس پدید آید، مانند او ظاهر شده است مر عقلا را که نفس مبدع حق نیست، بل (که) مبدع است. و هیچ صانع نه از چیزی چیزی نتواند کردن مگر مبدع حق، و آنچه نه از چیزی (چیزی) تواند کردن، مر او را به معاونت جز خویشتن حاجت نباشد و مصنوع او جز بی میانجی پدید نیاید. و آن صانع که مر او را ابداع نیست، مصنوع او بی میانجی پدید نیاید و آن میانجی که مصنوع او بدان پدید آید، مصنوع مبدع حق باشد، چنانکه هیولی اول و مفردات طبایع مبدعات مبدع حق اند، وز آن گفتند حکمای دین که هیولی مر نفس را عطاست از مبدع حق و هیولی مر حکمت علمی را پذیرنده است به میانجی نفس از عقل اول. و چو نفس مبدع حق نیست و و پدید آوردن او مر مانند خویش را اندر این عالم بر درستی این قول گواست، مصنوع او به درجه او بی میانجی که آن مصنوع مبدع (حق) بود، نرسد. و معنی این قول آن است که پدیدآورده او مر قوت او را جز به تدریج و میانجیان نتوانست پذیرفتن، از بهر آنکه ضعیف آمد چو از مبدع حق مر او را یاری نبود. و آن یاری کز مبدع حق یافت، یکی هیولی نخستین بود که مر حکمت علمی را اندر پذیرفت، و دیگر به عقل کلی بود که مر او را از بهر رسانیدن مر پدیدآورده خویش را به درجه ی کمال تایید فرستاد از حکمت علمی. بر مثال پیکانی ضعیف که وزن او نیم درم سنگ آهن باشد از پذیرفتن مر قوت مردی قوی را تا بدان قوت بر سپر آهنین بگذرد و زره و جوشن را بدرد، جز آن گاه که آن مرد به تایید عقل مر آن پیکان را به سر پاره ای چوب اندر سازد و بر دیگر سر آن چوب پرها درنشاند تا چو قوت مرد بدو برسد بپرد و بگردد و سرآهن پیش شود و قوت مرد بدان آهن اوفتد، آن گاه آن مرد (مر) آن چوب راست کرده را که بر او پرها نشانده باشد اندر زه کمان نهد که آن کمان همه قوت او را بتواند پذیرفتن تا چو چوب و شاخ کمان (مر قوت) مرد را بر زه افکند، (زه) مر آن قوت را بر سر آن چوب پاره راست کرده افکند – اعنی آن سر که به زه پوسته است – و سر چوب مر آن قوت را بر جزوهای خویش افکند راست بر میانه او تا به ترتیب همه قوت های مرد به سر آن آهن پاره ضعیف رسد که پیکان نام است (تا چو) آن قوت از راه این میانجیان بدو رسد، مر آن را بتواند پذیرفتن و به زره و جوشن و دیگر آهن ها اندر شود، و این کار از آن مرد جز به تدبیر عقل و میانجیان شایسته نیاید.

پس ظاهر کردیم بدین شرح که روا نیست که مصنوع صانعی مانند او آید بی آنکه برتر از آن صانع صانعی باشد تا به یاری آن صانع بر این مصنوع آن فرودین مانند او شود، چنانکه مصنوع نفس همی مانند او شود چو از مبدع (حق) یاری یابد از راه عقل و هیولی. و محال است که مصنوع صانعی که برتر از (او) صانعی نباشد مانند او آید، چه اگر چنین باشد، مبدع مبدع باشد و این محال باشد. و چو حال این است و مصنوع (نفس) همی بی میانجی جسم و تایید عقل تمام نشود، دانستیم که برتر از نفس کلی که او صانع عالم جسم است صانعی هست و آن مبدع عقل و هیولی است نه از چیزی. و بدین برهان که نمودیم، ظاهر شد که آنچه او پدیدآورده مبدع حق است مانند مبدع خویش نیست، بل (که) به درجه کمال است از مبدعات. و آنچه ظهور او به میانجی عقل است، به درجه عقل جز به میانجی نرسد. و میانجی که مر صانع را اندر تمام کردن صنع خویش بدان حاجت باشد، به ضرورت آن مبدع باشد، و آن مصنوع تا بر آن میانجی نگذرد اندر راه کون باشد و مر او نام هستی لازم نیاید جز بر طریق مجاز. و آنچه تمام شدن او به گذشتن او باشد بر میانجی، ناچاره بدان میانجی حال او از آنکه بر آن باشد بگردد، چنانکه چو نفس به جسم پیوندد حواس یابد و جسم از او حرکت ارادی پذیرد.

و چو جسم جوهری است پذیرا مر حکمت عملی را و مر نفس را دو قوت است: یکی عملی و دیگر علمی و او جوهری لطیف است، بباید دانستن که حکمت عملی که پدید آمدن او بر جسم است، مر او را دلیل است بر حکمت علمی که آن همی به جوهر او متحد خواهد شدن. پس گوییم که چو پیدا شد که مر نفس را دو قوت است، پیدا شد که مر او را به هر قوتی همی حکمتی باید پذیرفتن. و چو مر حکمت عملی را از این جسم کلی یافت که به حکمت نگاشته شده است به میانجی حواس ظاهر و دیگر میانجیان از نور و هوا و جز آن، لازم آید که مر حکمت علمی (را) نیز از راه میانجیان یابد. پس باید که میانجیان که مر حکمت علمی را به نفس جزوی رسانند، از راه حواس باطن او رسانند به دلالت حواس ظاهر، و آن میانجیان به پای کردگانی باشند از جهت نفس کلی – که نگارنده (این) جسم کلی است به شکل ها که آن حکمت عملی است – تا هر دو حکمت به جوهر نفس از راه میانجیان آفرینشی (ابداعی) برسد و هر گاه که میانجی بیگانه اندر این میان خوض کند، نفس از رسیدن به عالم خویش بازماند و به کمال خویش نرسد و ناقص بماند و حال او بتر از آن باشد که هستی نیافته باشد، و حکما گفته اند که نابوده بهتر از بوده به بودشی بد. و چو ظاهر کردیم که تا نفس از راه حواس به دانش نرسد نام هستی به حقیقت بر او نیوفتد و او مر حواس را جز اندر جسم نیابد، پس پیدا شد که تا نفس به جسم نپیوندد هستی به حقیقت نیابد. و چو حال این است، جسم آلتی است مر رسیدن نفس را به هستی حقیقی خویش. و چو ظاهر است از مصنوعات عالمی که چیزی که تمامی او به میانجی و آلتی باشد، به آخر کار آن چیز از آن میانجی و آلت بی نیاز شود چو تمام شود، دانستیم که به آخر نفس کلی از جسم بی نیاز شود وز او دور ماند، و جدا شدن نفوس جزوی از اشخاص جزوی جسمی بر درستی این قول گواست.

و چو لفظ پیوستن- چنانکه به آغاز این قول گفتیم- از خویشتن وز جدا شدن خبردهنده است و هر نفسی از بهر وجود خویش پیوندیده است، لاجرم هر نفسی نیز از جسم جدا شونده است. و چو خصم ما- که حشویات امت اند- بدانکه جان ها پیش از آنکه به جسم ها پیوست موجود بودند (و جدا بودند از اشخاص و به آخر از آن جدا شوند هم چنانکه جدا بودند) مقرند، دعوی ایشان که همی گویند: باز دیگر بار این جان ها بدین اشخاص باز شوند، باطل شد به دو روی: یکی بدان روی که از حکمت حکیم روا نیست مر دو چیز را به هم فراز آوردن جز از بهر بهتر کردن هر دو را (یا مر یکی را از ایشان،) و آن بهتر علت فراز آوردن ایشان باشد و چو آن بهتر حاصل آید، که آن فراز آمدگی برخیزد، آن گاه اگر دیگر بار مر همان دو چیز را به هم فراز آرد، باید که همین علت بر جای باشد و اگر علت بر جای بودی، بایستی که از یکدیگر جدا نشدندی، و جدا شدن ایشان از یکدیگر دلیل است بر زایل شدن علت، و اگر دیگر بار فراز آمدن این دو جوهر لازم آید، جدا شدن ایشان نیز لازم آید (سپس از آن، چنان که بدان کرت پیشین لازم آمد،) مگر گویند: بدان کرت پیشین نتوانست مقصود خویش را از فراز آوردن این دو گوهر به هم حاصل کردن، آن گاه این مذهب تناسخ باشد و سستی و بطلان آن مذهب ظاهر است و سخن گفتن اندر آن معنی اندر این قول نگنجد. و دیگر بدان روی که از حکمت و عقل واجب نیاید که دو جوهر که مر یکدیگر را ضد باشند – چنانکه نفس که او جوهری است به ذات خویش زنده ضد است مر جسم را که جوهری است به ذات خویش مرده – یک چیز شوند و همیشه بمانند، از بهر آنکه (هر چه) وجود او را آغازی زمانی باشد، مدت او سپری شونده باشد و مر جسم را کز نفس زندگی پذیرد آغازی زمانی باشد و روا نباشد که جسم کز نفس زنده باشد ابدی باشد البته، چه اگر چنین روا باشد که آنچه مر او را آغازی زمانی باشد جاوید بماند، نیز روا باشد که آنچه او ازلی باشد و مر کون او را آغازی زمانی نباشد بمیرد، و اگر این محال است آن نیز محال است.

پس ظاهر کردیم که وجود نفس به حقیقت نباشد مگر از راه پیوستن او به جسد، و قول خدای تعالی بر درستی این دعوی گواست که همی گوید، قوله: (و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا)، همی گوید: نیست از شما یکی مگر که اندر آتش آید و این واجب است و قضا رفته است بر پروردگار تو بدین. و ظاهر این آیت آن است که همه مردمان را نخست اندر دوزخ آرند، آن گاه پرهیزکاران را برهانند و ستمکاران را اندر او بگذارند، چنانکه به دیگر آیت همی گوید، قوله: (ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظلمین فیها جثیا). این آیت پیدا همی کند که نفس موجود نشود تا اندر این عالم نیاید بر این مرکز که اندر میانه آتش اثیر است، چنانکه به ظاهر آیت همی گوید: نیست از شما کسی مگر که اندر آتش آید. بدین سبب گفتند گروهی از اهل شریعت که آتش اثیر دوزخ است و گذشتن نفس از او به علم است و ماندن نفس اندر او به جهل است و ستارگان فریشتگان اند که گرد دوزخ گرفته اند و نگذارند فاسقان را که از دوزخ بیرون شوندو عالم نفس (بیرون) از این دایره جسم است و آن است که بهشت نام است و صراط راه خدای است که خلق را همی (بر او) بباید گذشتن تا به بهشت رسند و هر که از صراط بیوفتد، اندر دوزخ افتد و هر که از او بگذرد، مقر او به بهشت باشد.

و اگر کسی گوید که پیش از این اندر جوهریت نفس سخن گفتی و مر او را قایم به ذات و زنده به ذات ثابت کردی و اکنون همی گویی که مر وجود نفس را علت پیوستن اوست به جسم و معنی این قول آن باشد که اگر به جسم نپیوندد وجود نیابد آنچه خود موجود است، و این سخن متناقض است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: چیزهای جسمانی بر چیزهای نفسانی دلیل است – هر چند که این دو جوهر به صفت از یکدیگر جدااند – و وجود اشخاص جسمانی به وجود صورت های آن است. و هر چند که هیولیات (آن) پیش از بر گرفتن مر آن صورت ها را موجود است، مر آن چیزها را به سبب وجود آن هیولیات موجود نگویند و موجود نباشند آن چیزها. مثلا چنانکه اگر پاره ای آهن باشد کز او ده تیغ شمشیر بیاید، روا نباشد که گوییم: این آهن ده تیغ شمشیر است، چه اگر بدانچه هیولی است مر ده صورت شمشیر (را، ما را) روا باشد که گوییم: این شمشیر هاست، نیز روا باشد که مر آن آهن را گوییم که ده آینه است یا ده تبر است یا ده هزار سوزن است بدانچه آن آهن نیز هیولی است مر پذیرفتن این صورت ها را، بل که این آهن پیش از پذیرفتن صورت شمشیر و جز آن آهن است نه چیزی دیگر و لیکن جوهری است متجزی، و آنچه متجزی باشد، چو جزوی از او جدا کنی نقصان پذیرد و آنچه نقصان پذیر باشد، نقصان کز او بشود، بر دیگری افزاید. چنانکه اگر یک مشت خاک از زمین برگیری،از کل زمین آن مقدار کم شود و اگر بر آن یک مشت خاک که بر گرفته ای خواهی که (از خاک چیزی) بیفزایی – اندک یا بسیار – همان مقدار که بر او بیفزایی از زمین کم شود به ضرورت، و حال همه جسمانیات همین است.

و حال نفس به خلاف این است، از بهر آنکه نفس جوهری بسیط است و آنچه بسیط باشد تجزیت نپذیرد، و لیکن نفس متکثر است – اعنی بسیارشونده است – و به سبب بسیار شدن اصل او نقصان نپذیرد، چنانکه اگر کسی از پاره ای آهن مقداری جدا کند وز او تیغی کند، آن پاره از آنکه باشد کمتر شود تا چیزی دیگر از او نیاید. و حال نفس به خلاف این است. نبینی که از یک نفس که آن مردی باشد وز زنی که (آن) جفت (در خور) او باشد همی فرزندان بسیار حاصل شوند که هر یکی از آن فرزندان به همه روی ها هم چو مادر و پدر خویش باشند بی آنکه از آن جفت که مر ایشان را حاصل کردند چیزی نقصان شود؟ و چو آن فرزندان همان معلومات و محسوسات را که ایشان یافته باشند اندر یابند، هم چو ایشان باشند وز دو نفس بسیار نفس ها حاصل شود بی آنکه از آن دو نفس چیزی نقصان شده باشد. و اگر آن فرزندان به علم حقایق الاشیاء رسند و نفوس ایشان به درجه علم برآید تا از آن دو نفس که حصول ایشان از آن بود به علم برگذرند، نفس های ایشان بهتر از نفس های پدر و مادرشان باشد و هر کسی داند که نفوس آن فرزندان جز نفس پدر و مادرشان باشد، از بهر آنکه چیزی که او بهتر از چیزی باشد همان چیز نباشد. پس حاصل شدن نفوس آن فرزندان راعلت جز پیوستن هیولیات آن نفوس به جسم از راه غذا پذیرفتن نفوس پدر و مادرشان تا اندر نطفه آمدند و آراسته شدند مر پذیرفتن صورت ها و حواس را، چیزی نبود و اگر این نفوس که بدین فرزندان پدید آمد بدین اشخاص که پدید آمد نپیوسته بودی و آلات پذیرفتن علم نیافته بودی، موجود نگشتی البته. و چو نفوس این فرزندان به علم حلیت یافت – چه علم حسی و چه (علم) عقلی – مر ایشان را موجود گفتیم و تا به علم حلیت نداشتند موجود نبودند، پیدا آمد که وجود روحانیات به وجود صورت های ایشان است، هم چنانکه وجود جسمانیات نیز به وجود صورت های آن است و لیکن هیولی جسم که متجزی است نقصان پذیر است و هیولی نفس که بسیط است نقصان پذیر نیست. و چو حال این است، روا باشد که ما مر جفتی نفس مردم را از نر و ماده، هیولی بسیار نفوس گوییم و تا آن هیولیات به جسم پیوسته نشوند آن نفوس موجود نباشند، هم چنان که صورت های تیغ ها تا بدان آهن که (آن) هیولی تیغ هاست نپیوندد، آن آهن تیغ ها نباشد. و چو مر این آهن (را) به سبب نااوفتادن صورت تیغ ها بر او تیغ ها نگفتیم و تیغ ها نبود، با آنکه تقدیر وزن تیغ ها اندر آن معلوم بود، مر این دو نفس را که اندر مکان تقدیری پیداست چگونه روا باشد که بسیار (نفس ها) گوییم؟ مگر بدانچه دانیم که نفس جزوی متکثر است، گوییم که اندراین دو نفس نفوس بسیار است و ظهور آن نفوس نباشد مگر از راه پیوستن قوت آن دو نفس به جسم مطلق بر تقدیر صنع الهی به خاصه.

(و) سخن ما اندر این معنی از بهر دین حق است تا معلوم گردانیم مر جویندگان علم را که رستگاری نفوس اندر چیست – که فایده آن عظیم است – و گرفتاری نفوس اندر چیست – که زیان (او) بر حسب فایده او نیز بزرگ است - . و از حکم احکم الحاکمین روا نیست که نفس را که به جسم پیوسته باشد بدانچه او – سبحانه – به کمال علم خویش بداند که اگر مر آن را اندر جسم آوردی چه کردی از افعال و بداند که اگر آن نفس مردی بدکردار بودی عقوبت کننده بودی البته. و دلیل بر درستی این قول آن است که (همه) عقلا متفقند بر آنکه خدای تعالی پیش از آنکه مر عالم را بیافریند، دانست که اندر مدت ثبوت عالم در عالم چند مردم حاصل خواهد آمدن و هر یکی از ایشان چه خواهد کردن از طاعت و عصیان وز ایشان مثاب کیست و معاقب کیست، و با این علم از حکمت او – جلت قدرته – واجب نیامد که این عمل را که آفریدن عالم بود فرو گذاشتی و مر اهل ثواب را اندر ثواب و مر اهل عقاب را اندر عقاب موجود نکردی، بل (که) گفت: ما بیازماییم که از شما نیکوکارتر کیست، بدین آیت، قوله: (لیبلوکم ایکم احسن عملا)، و دیگر جای گفت: پس مر شما را خلیفتان کردیم اندر زمین تا بنگریم که چه کنید، بدین آیت، قوله: (ثم جعلنکم خلئف فی الارض من بعدهم لننظر کیف تعملون )، و وعده کرد که هر که اندکی نیکی کند، مر آن را بیند به قیامت و هر که اندکی بدی کند، مر آن را نیز بیند، بدین آیت، قوله: (فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره)، و بسیار جای ها اندر کتاب خویش گفت که مگر شما را مکافات دهند بدانچه کرده باشید، چنانکه همی گوید: قوله: (انما تجزون ما کنتم تعملون) و جز آن. و چو معلوم است که نیکی را مکافات نیکی است، چنانکه گفت، قوله: (هل جزاء الاحسن الا الاحسن)، و مر بدی را جزا بدی است، چنانکه گفت، قوله: ( و الذین کسبوا السیات جزاء سیئه بمثلها و ترهقهم ذله)، این آیات همی حکم کند که آن کس که مر او را بدی و نیکی نیست، مر او را جزا نیست، و آنکه مر او را به قیامت جزا نباشد موجود نباشد و آنکه مر او را اندر این عالم به جسم پیوستگی نباشد، مر او را نه نیکی باشد و نه بدی. پس ظاهر شد هم به برهان (عقلی) و هم به حجت منطقی و هم به آیات کتاب خدای تعالی که وجود نفس به حقیقت – نه به مجاز و بر سبیل امکان – به وجود مردم است اندر این عالم که او جسد است به نفس آراسته – اعنی نفس ناطقه – و اندر یک نفس به حد قوت نفوس بی نهایت است که وجود آن جز اندر جسم نباشد، چنانکه اندر یک دانه گندم به حد قوت چندان گندم است که فلک الاعظم از آن پر شود و لیکن وجود آن گندم ها به فعل جز اندر اجزای طبایع که مر معنی (و) صورت گندمی را پذیرفته باشد، نباشد.

و چو معلوم کردیم که مر نفس را وجود او به حصول علم است مر او را به راه حواس ظاهر تا از آن به معقولات رسد و نفس بدین علوم به میانجی حواس رسد و مر حواس را جز اندر جسد نیابد، پیدا شد که نفس تا به جسم پیوسته نشود، به حقیقت موجود نباشد. و اکنون که جواب منازع خویش دادیم، به سخن خویش که اندر آن بودیم بازگردیم و گوییم که چو ما مر نفس را جوهری یافتیم مهیا مر پذیرفتن علم را وز آغاز بودش خویش – اعنی از ابتدای پیوستن به جسم – مر پیوستگی را بدین جوهر که جسم است جوینده است وز او جز به دشواری جدا شونده نیست، با آنکه اختیار خیر و صلاح خویش (مر او را جوهری است نه از تعلیمی و نه تکلیفی، اندر آویختن او به جسم و از جسم به طبع بازجستن او مر بهتری و صلاح خویش) را به جوهر، برهان است بر آنکه بهتری او مر او را اندر جسم همی حاصل خواهد شدن. و ترسیدن نفس از جدا ماندن خویش از جوهر جسم که بدو اندر آویخته است با پرهیزیدن خویش از فنا، نیز برهان است بدانکه مر نفس را اندر جدا ماندن از این جسم که بدو پیوسته است، پیش از آنکه مر صورت خویش را به علم و حکمت اندر او حاصل کند، بیم هلاک و فناست. و چو این جوهر شریف که نفس است، بقا را جوینده است وز فنا ترسنده است و طلب کردن خیر و پرهیزیدن از شر مر او را جوهری است نه تعلیمی، پیدا شد که غایت خیرات بقاست و نهایت شرها فناست. و اندر پیوسته شدن نفس به جسم مر او را حصول بقاست و موجود به حق آن است که باقی است و معدوم آن است از نفس که به جسم نپیوسته است.و بدین قول نه آن همی خواهیم که نفس که او به جسم نپیوسته است عینی ثابت هست، بل (که) آن همی خواهیم که مر معدوم را عینی نیست، چنانکه موجود عینی قایم به ذات است، پس هر موجودی معلوم است و ناموجود مجهول است.

و اگر کسی گوید: چو همی گویی که هر موجودی معلوم است و آنچه معلوم نیست موجود نیست، واجب آید که آن کس که او تا هزار سال همی بخواهد بودن، موجود باشد به حکم کمال علم خدای، (و به حکم کمال قدرت خدای) روا باشد که مر آن کس را موجود نکند تا واجب آید که آن کس که او موجود نشود معدوم معلوم باشد، آن گاه واجب آید که یک تن هم معلوم و موجود باشد و هم مجهول و معدوم باشد، جواب ما مر او را آن است که گوییم: هر مساله ای که آن محال را لازم آرد (محال) باشد و آنچه معلوم خدای است که بباشد، روا نیست که نباشد و بودن او مر عجز قدرت را (بر ناباشیدن او لازم نیارد و هم چنین آنچه بودش او محال است، نابودن او مر عجز قدرت را) واجب نیارد. چنانکه اگر کسی گوید: چرا ایزد تعالی هم چو خویشتنی نیافرید اگر مر او را کمال قدرت است، (به سبب آنکه این سخن محال است، نابودن او قادری را که مر او را کمال قدرت است) عجز نیست. و محالی این سوال بدان است که همی گوید: چرا خدای تعالی محدثی پدید نیارد که آن ازلی باشد، و این محال است، با آنکه نابودن ممکن به عجز قدرت نزدیک تر از آن است که بودن ناممکن، و نابودن آنچه خدای تعالی دانسته است که بباشد، سوی او – سبحانه – ممتنع است و بودن آن سوی او – تعالی جده – واجب است و سوی ما ممکن است. و چو ظاهر است که بودن ناممکن که آن محدثی قدیم است، از خدای عجز قدرت نیست، واجب آید از عکس قیاس که نابودن ممکن از او عجز قدرت باشد، و قدرت او از عجز بری است. پس روا نیست که آنچه ممکن است نباشد، هم چنانکه روا نیست که آنچه ممتنع است بباشد. و این قولی مبرهن است.

و اگر کسی گوید که این عالم مصنوع است و مر صانع او را بر این صنع قدرت است و هر که چیزی تواند کردن، هم چنان دیگری و سه دیگری تا بی نهایت تواند کردن، نیز ممکن است که هم چنین عالم مر خدای را بی نهایت است چو بودش هم چنین عالم های بی نهایت اندر حد امکان است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: گروهی از حکمای فلاسفه این قول گفته اند و ما اندر کتاب بستان العقول جواب این گروه اندر این معنی داده ایم و بدین جای از این کتاب قولی کوتاه و کافی بگوییم اندر این معنی، و آن قول آن است که گوییم: روا نباشد که معدود – اعنی آنچه عدد بر او اوفتد – بی نهایت باشد، (و اگر مر صانع عالم را عالم های بی نهایت باشد) و مر آن عدد را نشمرد و معدود متناهی باشد، پس بدین قول واجب آید که آن عالم ها که عدد آن به دعوی او بی نهایت است متناهی باشد بدانچه همی عدد بر آن اوفتد، و این عالم که ما اندر اوییم یکی از آن عالم ها باشد و جملگی آن عالم ها بی این عالم که ما اندر اوییم کمتر از آن باشد به عدد که با این باشد، و محال باشد که چیزی که جزوی از او جدا شود، با آن جزو خویش هم چنان باشد به بزرگی و بسیاری که بی آن جزو باشد که این از او یکی است – و اندر نفس شناخت این (از) هدایت الهی است بی تعلیم - ، پس روا نباشد که آن عالم های بی نهایت بی این عالم که ما اندر اوییم بی نهایت باشد، بل (که) بی نهایت (باشد) کم یکی، و عقل مر این سخن را منکر نشود و آنچه از او چیزی کم شود بی نهایت نباشد.

و اگر آن کس گوید که بی نهایت را شمار نشمرد و مر بی نهایت را با نهایت نپیماید و جملگی آن عالم ها بی نهایت است و این عالم با نهایت است، پس روا نباشد که جملگی آن عالم ها به جدا شدن این عالم از آن کمتر شود، جواب ما مر او را آن است که گوییم: آن عالم های بی نهایت که تو همی دعوی کنی، یکان یکان است و هر یکی از آن به ذات خویش عالمی است هم چنین یا چیزی دیگر است؟ ناچاره گوید: هر یکی از آن هم چنین عالمی است. آن گاه گوییم: به حکم تو اقرار کردیم که گفتی: مر بی نهایت را بانهایت نپیماید، و نتیجه از این مقدمه آن آید که از بانهایت نیز بی نهایت نیاید. و چو هر یکی از این عالم ها با نهایت است و معدود است، روا نباشد (که از جمله شدن آن اگر بسیار باشد، بی نهایت و نامعدود باشد، چه اگر روا باشد) که از بانهایت ها بی نهایت آید، نیز روا باشد که بی نهایت را بانهایت بپیماید، از بهر آنکه جمع شدن بی نهایت از بانهایت ها نیز پیمودنی است مر او را به فراز آوردن، چنانکه پراکنده شدن بانهایت تا شمردن آن پیمودنی است به جدا شدن. پس درست کردیم که محال است که معدود بی نهایت باشد و ظاهر کردیم که اندر حد امکان نیست بودن عالم ها بی نهایت و آنچه اندر حد امکان نیاید محال باشد و بودش محال محال باشد، پس محال است گفتن که عالم ها بی نهایت است، با آنکه قول کسی که گوید: هر که چیزی تواند کردن هم چنان بی نهایت کردن تواند کردن، نه درست است، از بهر آنکه نه هر که یک من بار بر تواند گرفتن، صد من بر تواند گرفتن تا به بی نهایت رسد.

و چو این عالم مصنوع است معدود (و) بانهایت به ذات خویش و تکثر آنچه اندر این مصنوع همی حاصل آید – و آن نفوس مردم است – به حرکات مکرر و تکریر اشخاص است بر این جوهر که به دفعات بی نهایت مر حرکت (و) تصویر را پذیرنده است – و آن جوهر جسم است - ، این حال دلیل است بر آنکه مر صانع این را بر بهتر و بیشتر از این قدرت نیست. و مصنوع باری – که مبدع حق است – عقل و نفس است که جوهرهای نامتناهی اند و این عالم مصنوع مبدع نیست، بل (که) مصنوع مبدع است. و خلل ها که اندر تکریر مکونات عالمی که زیر فلک قمر است همی اوفتد – از غلبه طبایع بر یکدیگر و تباه شدن اشخاص صورت یافته بدان سبب و بازماندن آن از رسیدن به کمال خوی و غلبه اهل باطل بر اهل حق و نصرت نایافتن اهل حق جز به زمان دراز بر اهل باطل و بسیاری چیزهای ناتمام و مفسد و اندکی چیزهای تمام (و) مصلح و پدید آمدن پیغامبران (ع) که صلاح عالم اندر ایشان است و گفتن مر خلق را که چنین کنید و چنان مکنید و عاجز آمدن ایشان از قهر مفسدان جز به تدریج و روزگار. همه گواهانند بر درستی آنکه این مصنوع که عالم است، از صانع خویش بر نهایت قدرت او بودش یافته است و اگر این عالم از این بزرگ تر بودی، فساد اندر او بیشتر از این بودی که هست. و چو حال این است، اگر نیز جز این عالم بودی، خلل مضاعف گشتی. و دلیل بر درستی این قول از مصنوعات نفوس جزوی شاید گرفتن، چنانکه اگر کسی از ما سرایی سخت بزرگ بکند و بسیار کهتران را اندر او جای سازد، اگر خردمندی اندر آن سرای شود و بعضی از آن ویران شده باشد و اهل آن سرای ویران شده به ضرورت اوفتاده باشند، حکم کند بر آنکه مر خداوند آن سرای را ممکن نیست که مر جملگی این سرای را آبادان دارد و گوید که اگر این بنا از این خردتر بودی مر آن را آبادان داشتن آسان تر بودی و حکم نکند که چو این مرد بر کردن این چنین سرای قدرت داشت، واجب آید که چنین سرای مر او را بسیار باشد تا بی نهایت باشد. و لیکن چنین قول ها گروهی گفتند که مبدع حق را نشناختند و سخن از گزاف گفتند و چو از راهبران خدای تعالی راه نجستند، گمراه شدند و مر مبدع را صفت مبدع دادند و چو نیارستند که مر تقصیر و خلل را که هست به مبدع حق نسبت کردندی، به ضرورت مر تقصیر را توفیر نام نهادند و مر خلل را کمال گفتند.

و حد علم تصور متصور است مر چیز را چنانکه آن چیز است و هر که مر چیز را جز چنان تصور کند که هست، جاهل باشد. و شکی نیست اندر آنکه اندر زیر دست بودن جاهلان مر عالمان را صلاح عالم است کلی، و چو حال این است، غلبه جاهلان بر عالمان فسادی باشد کلی مر عالم را، و بدین روی فساد ظاهرتر است اندر عالم از صلاح و این فساد از مردم است که او مقصود است از این مصنوع که عالم است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس لیذیقهم بعض الذی عملوا لعلهم یرجعون). و قهر کردن صانع مر این مصنوع را که فساد عالم از اوست به میانجیان – چه از طبایع به وباها و طاعون و قحط و جز (آن) و چه به فرستادن پیغامبران و ظفر دادن مر ایشان را (ع) بر جهال – دلیل است بر آنکه قهر او – تعالی جده – مر ایشان را – خذلهم الله – جز بدین روی ها ممکن نیست بدیشان رسانیدن. و صانع که مصنوع از او به میانجی آید، نه مبدع حق باشد و آنچه نه مبدع باشد، از ابداع عاجز باشد و آنچه عجز بر او لازم باشد، خلل اندر مصنوع او رونده باشد، چنانکه خلل اندر عالم جسمی و جزویات او رونده است. و ممکن نیست که ملک صانع عالم جسمی که خلل اندر او ظاهر است، بی نهایت باشد. و این سخن بی تمیزان است که از یکدیگر به تقلید بپذیرند، چنانکه خداوند کتاب ارواح و املاک گرفته است مر این سخن را به تقلید از حکیم ایران شهری که مولف کتاب جلیل است بر این معنی. و خداوند کتاب ارواح و املاک گفته است که مر باری را اول های بی نهایت است و هر اولی را ثانی های بی نهایت است و هر ثانی را علم های بی نهایت است، و هر که اندر علوم ریاضی شروع کرده است و علم هندسه را ممارست کرده است، داند که این سخن محال است. پس گوییم: آنچه خدای تعالی دانسته است که بباشد، (بباشد) و سوی او – عزت قدرته – آن بودنی واجب الوجود است و سوی ما ممکن الوجود (است،) و انچه ممتنع الوجود است معلوم نیست سوی خدای تعالی، و مجهول و معدوم است بدانچه عینی نیست که اشارت پذیرد.

اما بباید دانستن که ایجاد حق ابداع است و آن خاص فعل باری است و آن فعلی است بی هیچ آلتی و میانجی یی، از آنچه آن فعل بر چیزی نیفتاده است و فعلی که آن بر چیزی اوفتد به آلت و میانجی باشد وز مبدعات باشد، نه از مبدع حق باشد. و ایجاد نفوس جزوی از نفس کلی به میانجی جسم است و رسیدن نفس جزوی به علم محسوسات به میانجی حواس ظاهر است و محسوسات مر او را بر معقولات دلیل است و حواس باطن مر او را آلت است بر اندر یافتن مر آن را و بی این میانجی نفس جزوی به کمال علمی نرسد. و رسیدن او به کمال علمی ماننده شدن اوست به علم به صانع خویش، و ماننده شدن مصنوع به صانع خویش جز به یاری صانعی که آن برتر از هر دو باشد، نباشد، چنانکه نفس جزوی همی مانند کل خویش (شود) به یاری عقل که او اثر باری است و برتر از نفس کلی است. و صانعی که برتر از او صانعی نیست، مصنوع او مانند او نباشد، بل (که) به غایت کمال فرودینان باشد، چنانکه عقل به غایت کمال است از نفس و آنچه فرود اوست، و عقل مر ابداع (را) تصور نتواند کردن.

و محالی آن سوال که گفتند: چرا خدای چو خویشتن نیافرید؟ بر درستی این قول که ما گفتیم که صانعی همانند خویش نتواند پدید آوردن مگر به یاری صانعی که از هر دو برتر باشد، گواست. و جواب این سوال آن است که گوییم: چیزی ماننده خویش جز به یاری چیزی که پدیدآرنده او باشد، نتواند پدید آوردن و برتر از مبدع حق نیز چیزی نیست، پس ممکن نیست که مبدع ماننده مبدع حق باشد.

آن گاه گوییم که الهام – که آن وحی است – آغاز تعلیم است، اعنی نخست معلمی آن کس باشد که وحی بدو آید، چنانکه ابداع آغاز تصویر است. و چنانکه مر مبدع را ابداع نیست، بل (که) تصویر است، مر کسی را که بدو وحی آید، وحی کردن نیست، بل (که) تعلیم است. و چنانکه تصویر جز بر چیزی صورت پذیر نباشد و اثر به میان اثرکننده و اثرپذیر میانجی باشد، تعلیم نیز جز به قول نباشد و آن رسانیدن علم باشد از راه گفتار به کسی از کسی که مر آن را از راه گفتار نپذیرفته باشد، و قول آن معلم اندر علم پذیر به منزلت اثر باشد از موثر اندر اثرپذیر. و موجودی که وجود او به میانجی باشد، (نه چو) موجودی (باشد) که وجود او بی میانجی باشد، از آن است که مبدع از ابداع عاجز است.

و پیغامبر که وحی به الهام بدو رسید، از الهام دادن مر دیگری را عاجز است و مر امت را پیغامبری نتواند آموختن، چنانکه مبدع همی مخلوق پدید آرد نه مبدعی دیگر، بل (که) پیغامبر مهیاکننده است مر امت را از بهر پذیرفتن وحی بر اندازه تهیای ایشان مر آن را تا شایسته شوند مر عنایت الهی را که آن وحی و الهام است. و هر که از امت مر نفس خویش را به پرهیز و (به) تعبد به علم بزداید، عنایت الهی سوی او گراید. و اندر یافتن جویندگان علم مر اشارت ها و رمز ها را که اندر کتاب خدای است به صفوت ذهن و ذکای خویش، دلیل پیوسته شدن عنایت الهی است بدیشان تا یکی از ایشان بدان جای رسد که مر نبشته های الهی را از آفرینش برتواند خواندن و او پیغامبر خدای باشد به خلق.

پس گوییم که مر نفس را اعتدال اجزای طبایع تا بدان پیوسته شود نخست علیقتی است از علایق که وجود او حقیقی بدان خواهد بودن، بعد از آنکه وجود او به امکان است اندر آن نفس ابداعی که مر آن را منزلت کلی است بر جزویات این جواهر، و حواس ظاهر و باطن و معلمان الهامی و تعلیمی و نبشته های الهی و بشری همه میانجیان اند میان او و میان مبدع حق تا به کمال خویش رسد. و اگر کسی جز چنین تصور کند و گمان برد که ممکن بود که نفس جز بدین ترتیب و تدریج به کمال خویش برسیدی، او مر حکمت صانع حکیم را منکر شده باشد و خاطی و جاهل باشد، از بهر آنکه نه حکیم باشد آن کس که او مر کاری را که آن (را) بی آلت و میانجی بتواند کردن، به میانجی و آلت کند. و اگر مر آن صانع را که کار به میانجیان و آلت کند مبدع داند، نیز خاطی و جاهل باشد، از بهر آنکه مبدع حق (بدانچه صنع او نه) بر چیزی است، بل (که) ابداع است، از میانجی و آلت بی نیاز است اندر اظهار صنع خویش. و لله الحمد.

بخش ۲۲ - قول بیست و یکم- اندر چگونگی پیوستن نفس به جسم: نخست موجودی مر جوینده را جسم است که ایزد تعالی مر او را با نفس (مجانست) داده است اندر جوهریت تا مر یکدیگر را نفی نکنند به سبب این مجانست، پس از آنکه به صفت از یکدیگر جدااند بدانچه جسم جوهری (منفعل است) و نفس جوهری فاعل است، تا بدان مشاکلت که با یکدیگر دارند اندر جوهریت، با یکدیگر بیامیزند و بدان مخالفت (که میان) ایشان است اندر صفت، یک چیز نشوند و چو غرض از آمیختن ایشان حاصل آید، از یکدیگر جدا شوند. و وجود (نفس و شناختن) مر جسم را به حواس ظاهر، دلیل است مر او را بر شناختن ذات خویش و دیگر چیزهای نا محسوس تا چو مر خویشتن (را و ) دیگر معقولات را بشناسد، آفریدگار این دو جوهر را – کز او یکی دلیل است و دیگر مدلول علیه – بشناسد که رسول مصطفی (ص) گفت: اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه. پس (بدین شرح) ظاهر کردیم که وجود جسم علت شناخت نفس است مر باری را ( - سبحانه - ) و آنچه او علت شناختن خدای باشد، مر او را شناختن واجب است و هر که مر دلیل را نداند به مدلول نرسد. و این فصل بدان یاد کردیم اندر فضل جسم وا دونی او اندر مراتب از موجودات، تا عقلا بکوشند و چیزها (را) به حق بشناسند.بخش ۲۴ - قول بیست و سیوم- اندر اثبات مخصص به دلالت مختص: هر چیزی که معلوم است، مر او را صورتی است، از بهر آنکه حد علم تصور نفس است مر چیز را چنانکه هست، و آنچه مر او را صورتی نیست معلوم نیست. و هر چه مر او را صورت است مر او را مصوری لازم آید، پس واجب آید که مبدع حق را صورت نیست به ضرورت، از بهر آنکه او مصور نخستین است. و چاره ای نیست از اثبات مصوری که مر او را صورت نباشد، از بهر آنکه اگر (هر) مصوری را صورت باشد، مصوران بی نهایت باشند و چو مصور بی نهایت باشد، مصور بازپسین پدید نیاید و مصور بازپسین پیداست و آن نبات و حیوان است که با صورت است و دیگری را همی صورت نکند. و چو درست است که مر مبدع حق را صورت نیست، درست است که او – سبحانه – معلوم نیست،با آنکه عقل به ضرورت او را ثابت کند بدانچه اندر ذات خویش همی یابد از اختصاص به صورتی که بدان مختص است و مر او را از آن گذشتن نیست، و آنچه به صورتی مخصوص باشد مر او را مخصصی لازم آید.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

(از آنچه مر علمای دین حق و حکمای پیشین را اقوال مختلف است اندر این معنی، خواستیم که اندر این کتاب باز گوییم اختلاف اقوال ایشان را و پیدا کنیم به دلایل عقلی مر چرایی پیوستن نفس را به جسم، پیش از آنکه به قولی رسیم که مقصود ما از تالیف این کتاب آن است و آن مقصود بیان است از آنکه نفس چرا بر مثال مسافری است اندر این عالم و از کجا همی آید و کجا همی شود و اندر این سفر زاد او چیست. پس گوییم که جملگی حکما و علما کز چرایی کارها بررسیده اند، به دو گروهند: یک گروه رسولان خدای و اتباع ایشانند که به کتاب های خدای مقرند، و دیگر گروه منکران نبوت و تنزیل و اتباع ایشانند و گویند که حکما دیگرند و دین داران دیگرند، یعنی اندر دین حکمت نیست.)
هوش مصنوعی: در این متن بحث درباره نظرات مختلف علمای دین و حکما درباره پیوند نفس و جسم مطرح شده است. نویسنده قصد دارد در این کتاب این اختلاف نظرات را بررسی کرده و دلایل عقلی پیرامون ارتباط نفس با بدن را بیان کند. هدف او این است که توضیح دهد نفس چه ارتباطی با این جهان دارد، از کجا می‌آید و به کجا می‌رود و در این سفر چه چیزهایی نیاز دارد. نویسنده به این نکته اشاره می‌کند که حکما و علمای مختلف به دو دسته تقسیم می‌شوند: گروهی که به پیامبران و کتاب‌های آسمانی اعتقاد دارند و گروهی که منکر نبوت و وحی هستند و بر این باورند که حکمت و دین یکسان نیستند.
( و آن گروه که به رسولان و کتاب های خدای مقرند، به دو گروهند: یک گروه آنند که جز جسم چیزی را نشناسند و روح را نیز جسم گویند، و لیکن گویند که روح جسمی لطیف است و مر فریشتگان را اجسام لطیف گویند و هر چند که گویند: فریشتگان ارواح اند، اعتقادشان آن است که روح جسمی تنک باشد چو نوری، از بهر آنکه گویند: جبرئیل نزدیک رسول (ص) آمدی و با او به آواز و حروف سخن گفتی و از آسمان پیش او پریدی و باز از پیش او به آسمان پریدی و خواستی خویش بزرگ کردی و خواستی خرد کردی، و خردمند داند که آنچه بیابد و بشنود و بپرد و به آواز سخن گوید و خردتر و بزرگ تر شود، جسم باشد. و این گروه حشویات امتند و گویند: مر نفس مردم را بی جسم ثبات نیست و مردم را رنج و راحت از راه جسم باشد اندر هر دو عالم و لذت او به هر دو سرای اندر خوردن و پوشیدن و مباشرت است، و تنزیل و کتاب را گرفته اند و دست از تاویل آن بازداشته اند. و گویند که خدای همی گوید مر بهشتیان را که بر تخت های آراسته تکیه زده باشند روباروی، بدین آیت، قوله: (علی سرر موضونه متکئین علیها متقبلین یطوف علیهم ولدن مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لا یصدعون عنهاو لا ینزفون و فکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثل اللو لو المکنون جزاء بما کانوا یعملون) ، و دیگر جای همی گوید: شما را اندر بهشت میوه های بسیار است کز آن همی خورید، بدین آیت، قوله: (لکم فیها کثیره منها تاکلون). و این گروه چو کار با خصم آید، اندر علم تقلید کنند و حجت نشنوند و مر هر که را جز بر اعتقاد ایشان است، کافر گویند. و این گروه، مردم مر این زنده جسمانی سخن گوی را دانند و گویند: ایزد تعالی ما را از بهر آن آفرید تا نعمت های او را بخوریم و اگر مردم نبودی، نعمت های خدای ناخورده بماندی و ضایع شدی.)
هوش مصنوعی: گروهی از افراد باور دارند که تنها جسم وجود دارد و هر چیزی جز آن را نمی‌شناسند، حتی روح را نیز جسمی لطیف به حساب می‌آورند. این افراد به فرشتگان نیز نام اجسام لطیف می‌دهند و معتقدند که روح‌ها هم همچون نور، نوعی جسم هستند. آنها به نقل از داستان‌هایی که درباره جبرئیل آمده، استدلال می‌کنند که فرشتگان مثل انسان‌ها عمل می‌کنند و به همین خاطر روح را جسم می‌دانند. این گروه عمدتاً بر این باورند که انسان‌ها بدون جسم نمی‌توانند وجود داشته باشند و تجربیات خوشی و ناراحتی آنها تنها از طریق جسمشان میسر است. آنها قرآن را به معنای ظاهری آن می‌گیرند و از تفسیرهای عمیق‌تر دوری می‌کنند. این افراد به بهشت و نعمت‌های آن اشاره کرده و می‌گویند که خداوند انسان‌ها را برای بهره‌مندی از نعمت‌هایش آفریده و اگر انسان‌ها نبودند، این نعمت‌ها بی‌استفاده می‌ماند. آنها در مواجهه با نظرات مخالف، دیدگاه خود را به شدت دفاع می‌کنند و دیگران را که با عقایدشان همسو نیستند، کافر می‌دانند.
(و دیگر گروه آنند که گویند: نفس بی جسم ثابت است و او جوهری است قایم به ذات و یافتن او مر لذت جسمانی را اندر این عالم است به جسم و سرای آخرت جسم نیست و یافتن نفس مر لذت روحانی را اندر آخرت به ذات خویش است بی میانجی جسم، و مر فریشتگان را ارواح مجرد ناجای گیر گویند. و گویند: جبرئیل بر دل رسول (ص) فرود آمدی و وحی به الهام باشد نه به آواز و حروف، و حجت بر این دعوی قول خدای آرند بدین آیت، قوله : « نزل به الروح الامین- علی قلبک لتکون من المنذرین- بلسان عربی مبین ». و حجت بر آنکه گفتند اند : سرای آخرت جسم نیست، قول خدای تعالی آرند که همی گوید، قوله : « و ان الدار الاخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون »، و گویند که این آیت دلیل است بر آنکه سرای آخرت به ذات خویش زنده است و آنچه به ذات خویش زنده باشد، مر او را جسم نباشد، بل که مر جسم حیوانی را باشد که زندگی او به روح باشد نه به ذات خویش. و از آفرینش خویش بدین قول که گفتند : سرای آخرت جسم نیست و ارواح مجرد است، گواه آوردند بدانچه گفتند : ذوات ما جسم است با نفس آمیخته و این عالم جسم است بی زندگی، پس واجب آمد که آن عالم زنده باشد بی جسم. و گفتند که روا نباشد مر جسم را که او از نفس زندگی پذیر است عالمی باشد و مر نفس را که او مر جسم را زندگی دهنده است عالمی نباشد، و حجت آوردند مر قول خدای تعالی را که همی گوید اندر صفت بهشت، قوله : « فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین و انتم فیها خلدون »، و گفتند : این آیت دلیل است بر آنکه لذات بهشتیان جسمانی نیست، از بهر آنکه همی گوید : اندر بهشت آن است که نفس آرزو کند و چشم ها را خوش آید، و نخست آرزوی نفس بقای ابدی است و این چیزی جسمی نیست، و دیگر آرزوی مردم آن است که بداند مر او را چرا آفریدند و آنچه نه جسم است چگونه است، و آنچه بدین ماند از چیزهایی که مر نفس را آرزوی شناختن آن است آن همه علمی است نه جسمی و آنچه به چشم خوش آید نیز جسمی نیست، بل که لطایف است که جسم بدان آرایش یافته است.)
هوش مصنوعی: گروهی معتقدند که نفس مستقل از جسم وجود دارد و آن را جوهری می‌دانند که به خودی خود وجود دارد. به این باورند که لذت‌های جسمانی در این دنیا از طریق جسم حاصل می‌شود، در حالی که در آخرت لذت‌های روحانی بدون نیاز به جسم تجربه می‌شوند. همچنین، روحانیون را ارواح مجرد می‌خوانند. آن‌ها معتقدند که جبرئیل بر دل پیامبر (ص) نازل شد و وحی از طریق الهام و نه گفتار مستقیم به او منتقل شد. دلایل این ادعا را به آیات قرآن نسبت می‌دهند. از نظر آن‌ها، آخرت جایی است که زندگی در آن وجود دارد، اما متوجه می‌شوند که این زندگی به جسم وابسته نیست، بلکه به جوهر خود وابسته است. آن‌ها به این نتیجه می‌رسند که اگر عالم زنده باشد باید بی‌جسم باشد، زیرا جسم‌ها از نفس‌ها زندگی می‌گیرند. همچنین، ادعا می‌کنند که آیات قرآن نشان‌دهنده این است که لذت‌های بهشتی جسمانی نیستند و این لذات باید در بُعد روحانی درک شوند. برای مثال، در بهشت آنچه که مورد آرزوی نفس است، چیزی فراتر از جسم است و بیشتر جنبه‌های علمی و شناختی دارد. به این ترتیب می‌گویند که لذت‌های واقعی از شناخت و تقدس نشأت می‌گیرند و نه از جسم.
(و حکمای پیشین که متابعت رسولان (ع) نکردند و مر کتاب های خدای را منکر شدند تا وبال فعل خویش را، بدانچه مر خویشتن را به مقر آمدن مر پیش روان خویش را به پیغامبری و بر متابعان خویش به دعوی پیغامبری- پس از آنکه مر آن را منکر بودند- دروغ زن کردند، بچشیدند و بکشیدند، نیز به دو گروه شدند : گروهی گفتند که نفس مردم پس از آنکه از جسد جدا شود نا چیز شود- هم چو نفس های نباتی و حیوانی- و بی جسد گفتند مر او را وجودی نیست البته، و او چیزی نیست مگر اعتدال کز طبایع همی پدید آید به حرکات اجسام و اجرام علوی، و پدید آمدن مردم و دیگر حیوان و نبات نه به خواست صانع مرید است تا از چرایی او باز جستن، و این گروه حشویات فلاسفه اند که دهریانند. و دیگرگروه گفتند که نفس را پس از جدا شدن او از جسد به ذات خویش قیام است.)
هوش مصنوعی: حکمای پیشین که از پیامبران پیروی نکردند و کتاب‌های خدا را انکار کردند، عاقبت کار خود را با ادعاهای دروغین برای توجیه رفتارشان پیچیده‌تر کردند. آنها به دو دسته تقسیم شدند: یک گروه معتقد بودند که نفس انسان بعد از جدایی از بدن دیگر وجود ندارد و به نوعی نابود می‌شود، مشابه به نفس‌های گیاهی و حیوانی. به زعم این گروه، وجود انسان و دیگر موجودات زنده نتیجه‌ای از حرکت اجسام و ترکیب عناصر طبیعی است و به خواست یک خالق یا صانع وابسته نیست. این دسته را حشویات فلاسفه یا دهریان می‌نامند. گروه دیگری هم بودند که باور داشتند پس از جدایی نفس از بدن، آن نفس به وجود خود ادامه می‌دهد.
(آن گروه این گروه نیز به دو فرقه شدند: یک فرقه گفتند که مر نفس را جز این عالم جسمی سرایی نیست و جزای نیکی و بدی هم اندر این سرای یابد اندر اجسام و پیوستن او به جسم به صنع باری است تا مر لذات را اندر این سرای بیابد. و این گروه مر نفوس را مراتب نگویند، بل که گویند که نفس بر مثال پیشه وری است که همه پیشه ها بداند چو دست افزار پیشه ها بیابد، و جسم مر او را به منزلت دست افزار است، اگر اندر جسم مورچه آید، مر آن آلت را کار بندد و مورچگی کند و اگر اندر جسم اسپ آید اسپی کند، بر مثال مردی کارکن که که اگر آلت درودگری یابد درودگری کند و اگر آلت بافندگی یابد جولاهگی کند. و گویند: نفوس اندر اجسام همی گردد اندر این عالم، و این قول سقراط است اندر کتاب فادن و قول افلاطون است اندر کتاب طیماوس و قول ارسطاطالیس است، با آنکه قول این حکما مختلف است اندر کتب ایشان بدین معنی، و بدان ماند که وقتی اندر این معنی بر اعتقادی بوده اندکه به آخر زمان خویش بازگشته اند از آن، به خاصه افلاطون، اما قول سقراط به تناسخ است. و دیگر فرقه گفتند که نفس بر هیولی به نادانی و غافلی خویش فتنه شده است و از عالم خویش بیفتاده است و اندر هیولی آویخته است به آرزوی لذات جسمانی، و مر نفس را عالمی هست جز این عالم و لیکن چو با هیولی بیاویخته است، مر عالم خویش را فراموش کرده است و باری – سبحانه – مر عقل را فرستاده است اندر این عالم تا مر نفس را آگاه کند که این که همی کند خطاست و مر او را از عالم او یاد دهد تا دست) از این عالم کوتاه کند و به عالم خویش بازگردد. و گفتند این گروه که فلاسفه رهنمایانند مر نفس را سوی سرای او و هر که فلسفه بیاموزد، نفس او از این خطا آگاه شود و به سرای خویش بازگردد (و) به نعمت ابدی رسد، و لیکن نفس تا به علم فلسفه نرسد، از این راز آگاه نشود وز فتنه بودن بر هیولی نرهد. و علت پیوستن نفس به جسم مر زندگی و ارادت و غفلت نفس را نهادند این گروه. و گروهی از حکما گفتندکه نفس جوهری است نامیرنده (و پذیرنده) علم الهی است و جفت کننده او با جسم خدای است، از بهر آنکه تا مر علم را بپذیرد و پس از آن از جسم جدا شود و به سرای لطیف رسد و جزای فعل خویش بر نیکی و بدی بیابد. این است اختلاف حکما و علما اندر چرایی پیوستن نفس به جسم.
هوش مصنوعی: این گروه به دو دسته تقسیم شدند: یک دسته معتقدند که نفس فقط در این دنیای مادی وجود دارد و پاداش نیک و بد هم در همین دنیا و در اجساد مشخص می‌شود. آنان می‌گویند که نفس شبیه به یک صنعتگر است که فقط با داشتن ابزار کار می‌تواند فعالیت کند و جسم به مثابه ابزار کار اوست. به همین خاطر، اگر نفس در جسمی مانند مورچه باشد، کارهایی مربوط به آن جسم را انجام می‌دهد و اگر در جسمی مانند اسب باشد، به گونه‌ای دیگر رفتار می‌کند. نظریه‌های این دسته به سقراط، افلاطون و ارسطو برمی‌گردد و اگرچه نظرات این فیلسوفان متفاوت است، اما همگی به نظریات مشخصی در نهایت بازگشته‌اند. دسته دیگری معتقدند که نفس به خاطر نادانی و غفلت خود در این دنیای مادی گم شده و از عالم واقعی‌اش دور افتاده است. آنها بر این باورند که عالمی غیر از این دنیا برای نفس وجود دارد، اما وقتی که در دنیای مادی غرق شده، آن عالم را فراموش کرده است. این دسته بر این عقیده‌اند که خداوند عقلی را فرستاده تا نفس را بیدار کند و به او یادآوری کند که این نوع زندگی غلط است و باید به عالم واقعی خود بازگردد. به همین دلیل، فلسفه را راهی برای آگاهی از این حقیقت و بازگشت به عالم ابدی می‌دانند. این گروه بر این باورند که نفس تا زمانی که به شناخت فلسفه نرسد، از این حقایق آگاه نخواهد شد و در دنیای مادی گرفتار خواهد ماند. برخی دیگر از حکما نیز بر این عقیده‌اند که نفس جوهری جاویدان و پذیرا از علم الهی است و پیوندش با جسم به منظور آموزی از علم و سپس جدا شدن از جسم به سوی عالم لطیف و پاداش افعال خود است. این‌گونه، اختلافات حکما و فلاسفه درباره دلایل اتصال نفس به جسم شکل می‌گیرد.
و اکنون ما اندر این معنی به عذل سخن گوییم و مر حق را از باطل به برهان جدا کنیم به هدایت هادی خدای تعالی و به ارشاد امام حق از خاندان رسول (ص) و گوییم: پیوستن لفظی است وز خویشتن وز جدا شدن خبر دهد. و پیوستن نفس به جسم با جدایی ایشان از یکدیگر به صفات، دلیل است بر جدایی ایشان از یکدیگر پس از این پیوستگی. و این پیوستن مر نفس را با جسم، نیز دلیل است بر آنکه ایجاد از موجد به وجود این هر دو جوهر بر هر یکی از آن به افراد اوفتاده است، هر چند که میان بودش ایشان زمان نبوده است. و جدا شدن این هر دو جوهر از یکدیگر پس (از) پیوستگی، گواهی همی دهد که وجود ایشان جدا جدا موجود شده است تا پس از پیوستگی میل دارند سوی بازگشتن بدان حال اولی خویش که ایجاد ایشان بر آن بوده است. و میل هر یکی از این دو جوهر سوی جدا شدن از یکدیگر به طبع، گواست بر آنکه آن ایجاد که ایشان جدا جدا (بدان) موجود شدند، از مبدع ایشان بی میانجی بوده است (و این پیوستگی مر ایشان را با یکدیگر پس از ایجاد به میانجیان بوده است) تا از این امتزاج و ازدواج که به میانجیان یافته اند گریزنده اند، و بدان انفراد که به صنع مبدع یافته اند آرزومندند، هم چنانکه مرکباتی که از طبایع همی به میانجی پدید آیند – از نبات و حیوان – میل دارند سوی فساد این ترکیب از این ترکیب دوم که به میانجیان یافته اند و بازگشتن سوی آن حال اولی خویش که مر آن را از صانع خویش بی میانجی یافته اند – اعنی که خاک نه به میانجی افلاک و انجم خاکی یافته است و آب و هوا و آتش نیز نه بدین میانجیان علوی آبی و هوایی و آتشی یافته اند، بل که این اجسام مر این صورت های اولی را به صنع مبدع یافته اند بی میانجی – از آن است که مرکبات به ترکیب دوم سوی آن ترکیب اولی بازگردنده اند و مر آن را به طبع جوینده اند.
هوش مصنوعی: اکنون در اینجا به بحثی می‌پردازیم و حقیقت را از ناحقیقت با دلایل مستدل جدا می‌کنیم، به هدایت خداوند متعال و راهنمایی امام از خاندان پیامبر (ص). می‌گوییم: پیوستگی واژه‌ای است که از خود انسان و جدایی او از دیگران سخن می‌گوید. پیوستگی نفس به جسم و جدایی آنها از یکدیگر با صفات خاص خود، گواهی بر متمایز بودن آنها بعد از این پیوستگی است. این ارتباط میان نفس و جسم نمایانگر آن است که وجود این دو جوهر از مبدأ خود به وجود آمده‌اند، هرچند بین آنها زمانی وجود نداشته باشد. جدایی این دو جوهر پس از پیوستگی، نشانه‌ای است بر اینکه وجود آنها به صورت جداگانه وجود یافته تا بعد از پیوستگی، تمایل به بازگشت به وضعیت اولیه‌ای داشته باشند که در آن به وجود آمده‌اند. تمایل هر یک از این دو جوهر به جدایی از یکدیگر، نشان‌دهنده آن است که آفرینش آنها به صورت جداگانه از خالقشان بدون واسطه بوده و پیوستگی آنها به هم، به واسطه‌های مختلفی صورت گرفته است. این دو جوهر تلاش دارند تا از این ترکیب و ارتباطی که میانجیانی ایجاد کرده‌اند فاصله بگیرند و به حالت انفرادی که از سازنده خود بدون واسطه به دست آورده‌اند، بازگردند. به طور مشابه، ترکیباتی که از ترکیب عناصر مختلف مانند گیاهان و حیوانات ایجاد می‌شوند، نیز تمایل به زوال این ترکیب و بازگشت به حالت اولیه‌ای دارند که از سازنده خود بدون واسطه پیدا کرده‌اند. به عبارت دیگر، این اجسام، شکل‌های اولیه خود را به صورت مستقیم از آفریننده خود دریافت کرده‌اند و نه به وسیله افلاک و ستاره‌ها، بنابراین ترکیبات و مرکبات به طور طبیعی به دنبال بازگشت به آن حالت اولیه هستند.
و چو درست کردیم که وجود این دو جوهر به آغاز جدا جدا بوده است و مر چیزها را چاره ای نیست از بازگشتن به حال اولی خویش، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (کما بدانا اول خلق نعیده و عدا علینا انا کنا فعلین)، گوییم که به ضرورت عقل واجب است که پیوستن نفس به جسم از بهر آن است تا بهتر از آن شود که او به آغاز بر آن بوده است و این بهتری مر او را جز از راه پیوستن او به جسم حاصل نیاید. و برهان بر درستی این قول آن آریم که همی بینیم که جسم از پیوستن با نفس همی بهتر از آن شود که هست – به غایت بهتری - ، از بهر آنکه همی زندگی و حرکت به ارادت یابد پس از آنکه مر او را نه زندگی است و نه خواست، و زنده شدن مرده غایت بهتری او باشد. و چو صنع ظاهر است بدانچه جسم به نفس زنده شونده است و صنع جز از بهر بهتر کردن مر چیزی را نباشد و بدتر شدن چیز جز به گشتن از حالی که بر آن است و نارسیدن به کمال بهتری نباشد، خردمند مر این قول را که همی گوییم: پیوستن نفس به جسم از بهر آن است تا نفس بهتر از آن شود که هست، منکر نتواند شدن.
هوش مصنوعی: ما متوجه شده‌ایم که وجود این دو جوهر (نفس و جسم) در ابتدا به‌طور جداگانه بوده است و هیچ چیز نمی‌تواند از بازگشت به حالت اولیه‌ی خود جلوگیری کند. همان‌طور که خداوند می‌فرماید: "چنان که آغاز خلقت را ما ایجاد کردیم، دوباره آن را برمی‌گردانیم". بنابراین، لازم است که رابطه‌ی نفس با جسم به این خاطر برقرار شود که نفس بتواند به حالتی بهتر از آنچه در ابتدا بوده، دست یابد و این بهبود تنها از طریق پیوند با جسم حاصل می‌شود. برهان این ادعا نیز در این است که ما می‌بینیم جسم به واسطه‌ی پیوستن به نفس بهبود می‌یابد و این بهبود به حدی است که جسم زندگی و حرکت را به دست می‌آورد، در حالی که پیش از آن نه زندگی دارد و نه اراده. پس زنده شدن یک مرده نهایت بهبود اوست. چنانکه این حقیقت روشن است که جسم به واسطه‌ی نفس زنده می‌شود و خلق تنها برای بهتر کردن اشیا به وجود می‌آید، و بدتر شدن چیزی نیز جز به خاطر دور شدن از حالتی که دارد و نرسیدن به کمال بهتر نیست. بنابراین، هر خردمندی نمی‌تواند این واقعیت را که پیوند نفس به جسم برای بهبود نفس است انکار کند.
آن گاه گوییم : که بهتری نفس که او جوهری است پذیرا مر آثار عقل را، جز به پذیرفتن او مر علم و حکمت را نباشد، از بهر آنکه علم و حکمت اثرهای عقل اند و اعراض اند مر جوهر نفس را و شرف هر جوهری بر حسب شرف عرض اوست. و علم و حکمت به نفس جز از راه حواس نرسد و حواس مر نفس را جز اندر جسم حاصل نیاید. و نفس سوی آنچه از راه حواس بر آن دلیل نیابد راه نیابد، چنانکه نابینای مادرزاد مر رنگ ها و شکل ها و حرکت ها را تصور نتواند کردن و گنگ مادرزاد مر آواز نشناسد البته، چنانکه اندر قولی که اندر حواس ظاهر گفتیم شرح این احوال کرده شده است. و اگر کسی مر این قول را که همی گوییم: علت پیوستن نفس به جسم آن است تا نفس بهتر از آن شود که هست بدانچه از راه حواس ظاهر بر محسوسات مطلع شود و حواس ظاهر او مر حواس باطن او را سوی معقولات راه برد، منکر شود، دانا شدن نفوس مردم درست حواس و جاهل ماندن نفوس کسانی که حاست بینایی یا شنوایی او مختل است، ما را گواهی دهد و مر او را دروغ زن کند، با آنکه نگاشتن صانع حکیم مر جسم را بر این نگارهای بسیار و صورت های گوناگون و حاصل شدن معنی های بسیار از این یک جوهر و اندر این یک جوهر که جسد مردم است به سبب این صورت جسمی و ایستادن قوت های نفس ناطقه اندر جای هایی که مر آن را از بهر آن قوت ها کرده اند و مطلع شدن نفس ناطقه بدان قوت ها از راه آن جای های جسمی جسدی بر آن معنی ها که مر او را بر آن جز از آن راه اطلاع نیست همه کتاب های الهی است، چنانکه پیش از این شرح آن گفتیم. و اگر ممکن بودی که نفس جز بدین تصور و تشریح که از صنع صانع حکیم بر جسم افتاد دانا شدی یا از این صنع فایده یافتی که به نفس بازنگشتی، این صنع بیهوده و بازی بودی، و این گمان بی خردان است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما بطلا ذلک ظن الذین کفروا فویل للذین کفروا من النار).
هوش مصنوعی: بهترین نفس، که ماهیتی واقعی دارد، پذیرای آثار عقل است و فقط از طریق پذیرش این نفس است که علم و حکمت به دست می‌آید، چرا که علم و حکمت تجلیات عقل هستند و صفات وابسته به جوهر نفس. شرف هر جوهری بسته به این است که چه صفات و ویژگی‌هایی دارد. علم و حکمت به نفس تنها از طریق حواس قابل دسترسی است و حواس خود را بدون وجود جسم نمی‌توانند محقق کنند. نفسی که نمی‌تواند از طریق حواس چیزها را تجربه کند، به درستی نمی‌تواند مفاهیمی را درک کند؛ مشابه فردی که مادرزاد نابینا است و نمی‌تواند رنگ‌ها یا شکل‌ها را تصور کند یا فردی که مادرزاد ناشنوا است و نمی‌تواند صداها را بشنود. اگر کسی بگوید علت ارتباط نفس با جسم این است که نفس باید به چیزهای محسوس آگاه شود تا بهتر گردد، و اگر کسی این را انکار کند، وجود افرادی که با حواس طبیعی خود آگاهی پیدا می‌کنند و افرادی که این حس‌ها را ندارند، شهادت بر حقیقت این موضوع است. ساختار پیچیده جسم انسان و نتایج معانی مختلفی که از یک جوهر به وجود می‌آید، همچنین توانایی‌های نفس ناطقه در مکان‌هایی که به خاطر این توانایی‌ها شکل گرفته و پیوند بین نفس و این توانایی‌ها را نشان می‌دهد، همه از نشانه‌های حکمت خداوند است. اگر امکان داشت که نفس بدون این تجربیات و ویژگی‌های جسمانی آگاهی پیدا کند، این آفرینش بی‌فایده بود و تنها تفکری نادانانه به شمار می‌رفت. خداوند در این باره می‌فرماید که آفرینش آسمان و زمین و آنچه در آن‌هاست، بی‌هدف و بی‌فایده نیست و این تفکر متعلق به کسانی است که کافرند، پس برای آنان عذابی شدید در پی خواهد داشت.
و شرف این جوهر خسیس متبدل الاحوال – که جسم است – از پیوستگی او با نفس بدانچه بدو همی رسد از حس و حرکت ارادی و آرایش های روحانی، مر نفوس عقلا را دلیل بر شرف یافتن نفس نیز از پیوستگی او با جسم به راه حواس از علم و حکمت. از بهر آنکه هر یکی از این دو جوهر پذیرنده صورت است و شرف جوهر به صورت است و صورت جسم محسوس است و صورت نفس معقول است، و چو صورت محسوس مر جسم را بدین پیوستگی که یاد کردیم همی (به) حاصل آید، (خردمندان را بباید شناختن که صورت معقول مر نفس را نیز از این پیوستگی که یاد کردیم همی به حاصل آید،) و داند خرد تمام و نفس بیدار گشته که چو از این صنع مر این یک جوهر را که جسم است چندین شرف و کمال به حاصل آید، روا نباشد که مر آن دیگر جوهر را از این صنع فایده ای نباشد، و روا نباشد که صنع (صانع) حکیم بر دو جوهر اوفتد: از یک روی حکمت و خیر و تشریف باشد، وز دیگر روی جهل و شر و توضیع باشد.
هوش مصنوعی: این متن به بررسی رابطه بین دو نوع جوهر، یعنی جسم و نفس، می‌پردازد. بدن یا جسم به دلیل ارتباطی که با نفس از طریق حواس و فعالیت‌های ارادی دارد، دارای شرافت و ویژگی‌های خاصی می‌شود. از سوی دیگر، نفس نیز به واسطه پیوندش با جسم، شناخت و حکمت را کسب می‌کند. هر یک از این جوهرها قابلیت پذیرش صورت را دارند، به این معنا که شرافت آن‌ها وابسته به صورت‌هایی است که به خود می‌گیرند. صورت جسم از طریق حواس قابل دریافت است، در حالی که صورت نفس به صورت معقول و عقلانی است. با توجه به این ارتباطات، منطقی است که اگر جسم از این پیوند بهره‌مند است، نفس نیز باید از این زمینه‌ها بهره‌مند شود و نه اینکه خالق عالم فقط به یکی از این دو جوهر توجه کند و به دیگری بی‌اعتنا باشد. در واقع، این نظریه تأکیدی بر حکمت و خیر خداوند است که به هر دو جوهر به یکسان توجه می‌کند.
اما این اشتباه مر بیشتر از خلق را تا همی مر تشریف نفس را منکر شوند، به دو سبب همی اوفتد: یکی بدانکه جوهر نفس را همی اثبات نتوانند کردن، و دیگر بدانکه شرف نفس اندر انقیاد او بسته است مر صانع خویش را (و آن انقیاد از او مر صانع را) جز به میانجیان نفسانی نباشد. و دلیل بر درستی این قول آن است که جسم جوهری منقاد است مر صانع را و مهیاست مر پذیرفتن صورت های خویش را که شرف و جمال او بدان است، و میانجیان جسمانی که جسم صورت بدیشان پذیرد – و آن تخم ها و نطفه ها و افلاک و انجم اند – ایستاده اند بر تصویر مر جسم را، لاجرم شرف بر او ظاهر همی شود بدانچه مر او را – اعنی جسم را – خواست نیست و مر نفس را خواست است، و انقیاد او همی حاصل نشود به کلیت مر صانع خویش را و میانجیان نفسانی را – چنانکه انقیاد جسم خالص شده است مر صانع را و میانجیان جسمانی را - ، لاجرم بیشتر از نفس همی بی جمال (و شرف) بماند بدین سبب که یاد کردیم، و این حجتی شافی است.
هوش مصنوعی: این اشتباه به این دلیل پیش می‌آید که برخی از مردم روح را نادیده می‌گیرند و آن را به طور کامل نمی‌شناسند. دو دلیل عمده برای این مسأله وجود دارد: اول اینکه نمی‌توانند ماهیت روح را اثبات کنند و دوم اینکه اعتبار و ارزش روح به انقیاد و تسلیم او نسبت به خالقش بستگی دارد، که این انقیاد تنها از طریق واسطه‌های روحانی ممکن است. دلیلی که بر این سخن وجود دارد این است که جسم به خالق خود تسلیم است و آماده پذیرش شکل‌های مختلف می‌باشد، زیرا شرف و زیبایی آن در همین است. همچنین واسطه‌های مادی که جسم می‌تواند شکل بگیرد، مانند تخم‌ها، نطفه‌ها و سیارات، نقش دارند. بنابراین، شرف جسمی در پی آنچه خواستار است، به نمایش درمی‌آید. اما انقیاد روح به طور کامل در برابر خالق و واسطه‌های روحانی حاصل نمی‌شود، در حالی که جسم به طور کامل تسلیم خالق و واسطه‌های مادی است. در نتیجه، روح غالباً از زیبایی و شرافت بی‌بهره می‌ماند و این خود دلیلی روشن است.
اما اگر کسی گوید: چو مقدمه قول تو آن است که مر چیزها را چاره ای نیست از بازگشتن به حال خویش و همی گویی که نفس از پیوستن به جسم همی به علم و حکمت رسد، این قول از تو اقرار است بدانچه نفس پیش از پیوستن به جسم جاهل و بی صورت بود، پس نتیجه از این دو مقدمه آن آید که نفس هم چنان جاهل خواهد شدن به آخر کز اول بوده است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: آنچه علت گشتن حال (او) رسیدن چیزی دیگر باشد به کمال خویش، چو آن چیز دیگر به کمال خویش برسد، او به حال اولی خویش بازگردد، از بهر آنکه (آن) علت از او زایل شود، چنانکه علت گشتن حال جسم از آنچه او بر آن است رسیدن نفس است به کمال خویش، لاجرم چو نفس اندر او به کمال خویش رسد – و آن یافتن او باشد از راه حواس مر محسوسات را و دلیل گرفتن از آن به حواس باطن بر معقولات به مدتی که اندر آن مدت نکبتی به سبب میانجیان نادان از طبایع و افلاک و انجم و جز آن بدو نرسد – از آن پس جسم به حال خویش باز گردد و صورت ها که یافته است از گوشت و پوست و استخوان و جز آن بیفکند. اما آنچه اندر راه تمام شدن خویش باشد از نیستی که مر آن را عینی موجود نیست، نه به حال نقصان خویش بازگردد و نه نیست شود، از بهر آنکه نیست موجودی نیست و آنچه مبدع حق مر او را نه از هست هست کند، ابدی شود. و وجود جوهر (نفس) آغاز بر پذیرفتن است مر علم الهی را که رسیدن او بدان علم از راه جسم است، و جسم مر نفس را به منزلت مرکب و آلت است تا از محل نه هست به مقر کمال خویش رسد، و آن تصور او باشد به علم الهی – اعنی تجرید توحید به شناختن مر لطایف و کثایف را که نوع های آفرینش اند – و آنچه وجود او (بر) پذیرفتن معنی یی باشد از معانی، کمال او اندر پذیرفتن آن معانی باشد که (او) موجود حق آن آگاه شود که بدان کمال برسد. پس نفس (ازجسم) جدا نشود سپس از یافتن مر حواس را اندر او، و تصور کردن آنچه مر او را از بهر آن موجود کرده اند – یا به حق یا به باطل – اندر راه رسیدن (به) کمال خویش باشد و کمال او اندر قبول حکمت الهی است. و مر نفس را پیش از پیوستن او به جسم و یافتن حواس، نام علم یا جهل محال است. نبینی که مر کودک خرد را چو به درجه پذیرفتن علم نرسیده باشد، جاهل نگویند و هم چنان عالم نیز نگویندش؟ و این حال دلیل است بر آنکه نفس ناطقه اندر راه رسیدن است به کمال خویش و جهل او چیزی ثابت نیست، بل (که) عدم علم است. و این دو چیز – که علم و جهل است – اضداد نیستند، چنانکه گرمی و سردی و تری و خشکی اضدادند و هر یکی از آن به ذات خویش قایم است، بل (که) علم عینی است. از بهر آنکه او تصور نفس است مر چیزها را چنانکه هستند و نیستی علم که او عینی نیست- بل (که) عدم عینی است- جهل است، چنانکه نیستی توانگری که او عینی مال و ملک مردم است درویشی است که او چیزی نیست البته، مگر نفی مال و ملک است. و چو حال این آیت، گوییم که جوهر نفس چنانکه به ذات است خویش قایم است به افراد، سپس از این آمیختن از جسم جدا شود، و این اعراض- بل (که) صورت ها- که علم و حکمت است، مر او را از آمیختن او با جسم حاصل آید. و چو این جوهر یکی است بی هیچ جزوی و اعراضش هم چو او لطیف است و مر لطیف را با لطیف اتحاد باشد نه مخالطت و نه مجاورت- چنانکه مر جزوهای جسم را باشد که آن یک چیز نیست- علم با جوهر نفس یک چیز شود و نفس از حد پذیرفتن علم بیرون آید و به کمال رسد و همیشه ماند، بدانچه وجود او نه از چیزی دیگر است تا بدان بازگردد.
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که مقدمه استدلال تو این است که هیچ چیزی نمی‌تواند از حال خود به حالت دیگر برگردد و همچنین می‌گویی که نفس از طریق پیوستن به جسم به علم و حکمت دست می‌یابد، این سخن به معنای آن است که نفس قبل از پیوستن به جسم، جاهل و بی‌شکل بوده است. بنابراین نتیجه می‌گیرد که نفس همچنان جاهل خواهد ماند و تغییر نخواهد کرد. پاسخ ما این است که می‌گوییم: آنچه باعث تغییر حال او می‌شود، رسیدن به کمال دیگری است و وقتی آن چیز به کمال خود رسید، او نیز به حالت اولیه خود بازمی‌گردد، زیرا آن علت دیگر از بین رفته است. به عبارت دیگر، نفس به دلیل رسیدن به کمال خود، در جسم به حالتی که قبلاً داشته، برمی‌گردد. بنابراین، جسم نیز به حالت خود برمی‌گردد و شکل‌هایی که از گوشت و پوست و استخوان دریافت کرده است را کنار می‌گذارد. اما هر چیزی که به کمال خود نرسیده، به حالت نقص خود بازنمی‌گردد، زیرا عدم وجود چیزی نیست و آنچه را که خداوند خلق کرده، ابدی خواهد بود. وجود نفس به معنای شروع پذیرش علم الهی است و رسیدن آن به این علم از طریق جسم صورت می‌گیرد و جسم مانند مرکبی است که نفس از طریق آن به کمال خود می‌رسد. این تصور به معنای شناختن لطایف و عناصر مختلف آفرینش است. بنابراین، وجود نفس به معنای پذیرش معانی مختلف است که باید به کمال آن برسد. پس نفس هرگز بعد از یافتن حواس از جسم جدا نمی‌شود و تلاش برای رسیدن به کمال، درک حکمت الهی خواهد بود. همچنین، نام علم و جهل بر نفس پیش از پیوستن به جسم و شناخت حواس قابل اطلاق نیست. به عنوان مثال، کودک خردسالی که به مرحله پذیرش علم نرسیده، نه می‌تواند جاهل نامیده شود و نه عالم. این به ما می‌گوید که نفس به سمت کمال خود در حال حرکت است و نداشتن علم، به معنای جهل نیست بلکه صرفاً عدم علم است. علم و جهل نسبت به هم متضاد نیستند مانند گرمی و سردی که هر یک به ذات خود مستقل هستند. علم به معنای درک حقیقت اشیاء و جهل به معنای عدم آگاهی است. این مفهوم برای نفس وجودی مستقل و پایدار ایجاد می‌کند و خلاصه می‌کند که جوهر نفس به ذات خود مستقل است و از جسم جدا می‌شود. در نهایت، علم با جوهر نفس یکی می‌شود و نفس به کمال می‌رسد و وجودش از هیچ چیز دیگری نیست تا بخواهد به حالت قبلی خود بازگردد.
اما اگر کسی گوید : چو همی گویی که پیوستن نفس به جسم از بهر آن است تا نفس به علم و حکمت رسد و بدین سبب به نعمت و مال جاویدی پیوندد و رسیدن او به علم و حکمت جز از راه جسم نیست، پس واجب آید که جسم از نفس شریف تر باشد، از بهر آنکه آنچه چیزی دیگر از او شرف پذیرد او به غایت باشد از آن شرف و آن پذیرنده بعضی از شرف او پذیرد و اگر همه شرف او را بپذیرد واجب آید که چو او شود، پس از این حکمت واجب آید که اگر نفس مر همه شرف جسم را بپذیرد جسم شود، پس تو چرا مر نفس را که شرف او از جسم است همی شریف گویی و مر جسم را که او مر نفس را شرف دهنده است خسیس گویی؟ جواب ما مر او را آن است که گوییم : علم حقیقت آن است که بدانی که چیزی از آنچه او بر آن باشد جز به تکلیف مکلفی بهتر نشود و اگر آن مکلف بهتر از آن چیز نباشد که تکلیف او پذیرد، با هم چو او باشد یا خسیس تر از او باشد، اگر هم چو او باشد و فاعل و مفعول اندر یک مرتبه باشد فعل پدید نیاید، و اگر فاعل خسیس تر باشد آن چیز خسیس تر از آن شود که هست به فعل او، و آنچه تکلیف پذیرد از مکلف خویش، یا به میانجی پذیرد یا بی میانجی پذیرد، و ما را ظاهر است که نفس مر این بهتری تکلیفی را- که آن پذیرفتن علم و حکمت است- بی میانجی حواس و آموزندگان و رهنمایان از محسوسات نپذیرد. پس گوییم که حواس وجسم و محسوسات همگان میانجیان اند تا همی شرف از مکلف به مکلف برسد، و مکلف صانع عالم است و مکلف نفس است، و جسد و حواس و اجسام اندر میانه دست افزارهااند از بهر رسانیدن مر شرف صانع را بدین شرف پذیر که نفس است، چنانکه خایسک و سندان و انبر و جز آن میانجیان و دست افزارها اند از بهر رسانیدن (مر) آن صورت ها را که اندر ذات انگشتری گر است بدان سیم پاره که صنع انگشتری همی بر او باید که پدید آید و این میانجیان مر صورت را همی نتواند پذیرفتن و قیمت همی نگیرند، هر چند آن صورت از استاد انگشتری گر به میانجی ایشان (همی) بدان سیم پاره رسد تا قیمتی شود.
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که پیوند نفس به جسم به این دلیل است که نفس به علم و حکمت دست یابد و بنابراین به نعمت و ثروت جاودانی برسد و از آنجا که رسیدن به علم و حکمت جز از طریق جسم امکان‌پذیر نیست، نتیجه می‌گیرد که جسم باید برتر از نفس باشد. زیرا هر چیزی که از دیگری فضیلت و شرفی دریافت کند، باید در نهایت خودش شرف بالاتری داشته باشد. اگر نفس تمام شرف جسم را دریافت کند، باید به جسم تبدیل شود. پس چرا ما نفس را که از جسم برتر می‌دانیم، شریف می‌دانیم در حالی که جسم را که نفس را به آن شرف می‌رساند، خسیس می‌نامیم؟ پاسخ ما این است که علم حقیقت این است که بدانی چیزی به آنچه هست، تنها از طریق تکلیفی که مکلف انجام می‌دهد، بهتر نمی‌شود. اگر مکلف نمی‌تواند برتری نسبت به آن چیز نشان دهد، در نتیجه یا در سطح آن چیز است یا از آن پایین‌تر. اگر در سطح آن چیز باشد، تاثیری در پدید آمدن عمل نخواهد داشت و اگر پایین‌تر باشد، آن چیز به خاطر فعل او کمتر خواهد شد. آنچه که تکلیف می‌پذیرد، یا به‌واسطه مکلف خود این عمل را انجام می‌دهد یا بدون واسطه. ما می‌دانیم که نفس نمی‌تواند آن برتری تکلیفی را که همان پذیرش علم و حکمت است، بدون کمک حواس، آموزندگان و راهنمایان از محسوسات دریافت کند. بنابراین، حواس، جسم و محسوسات به‌عنوان واسطه‌هایی عمل می‌کنند تا شرف از مکلف به مکلف دیگر منتقل شود. در این میان، مکلف صانع عالم است و مکلف نفس است، در حالی که بدن و حواس و اجسام به‌عنوان ابزارهایی برای انتقال شرف صانع به شرف پذیر (نفس) عمل می‌کنند. مانند اینکه ابزارهایی چون چکش و سندان و انبر به‌عنوان واسطه‌هایی برای انتقال شکل و صورت به سیم انگشتری عمل می‌کنند، بدون اینکه بتوانند خود شکل و صورت را قبول کنند یا ارزشی برای آن قائل شوند. هرچند که آن صورت از استاد سازنده به‌وسیله این ابزارها به سیم می‌رسد تا معتبر شود.
اما اگر کسی گوید: چرا صانع حکیم مر نفس را بی میانجیان جسم و حواس به کمال او نرساند؟ جواب ما مر او را آن است که گوییم: روا نباشد که صانعی که او مانند خویش چیزی پدید تواند آوردن خود پدید آمده نباشد و مبدع حق او باشد، از بهر آنکه اگر روا باشد که ازلی چیزی پدید آرد که آن ازلی باشد، پدیدآورده او یک روی محدث وز دیگر روی قدیم باشد، و این محال باشد و آنچه به گفتار و تصور اندر نیاید، وجود او محال باشد. و چو ظاهر است که از نفس همی نفس پدید آید، مانند او ظاهر شده است مر عقلا را که نفس مبدع حق نیست، بل (که) مبدع است. و هیچ صانع نه از چیزی چیزی نتواند کردن مگر مبدع حق، و آنچه نه از چیزی (چیزی) تواند کردن، مر او را به معاونت جز خویشتن حاجت نباشد و مصنوع او جز بی میانجی پدید نیاید. و آن صانع که مر او را ابداع نیست، مصنوع او بی میانجی پدید نیاید و آن میانجی که مصنوع او بدان پدید آید، مصنوع مبدع حق باشد، چنانکه هیولی اول و مفردات طبایع مبدعات مبدع حق اند، وز آن گفتند حکمای دین که هیولی مر نفس را عطاست از مبدع حق و هیولی مر حکمت علمی را پذیرنده است به میانجی نفس از عقل اول. و چو نفس مبدع حق نیست و و پدید آوردن او مر مانند خویش را اندر این عالم بر درستی این قول گواست، مصنوع او به درجه او بی میانجی که آن مصنوع مبدع (حق) بود، نرسد. و معنی این قول آن است که پدیدآورده او مر قوت او را جز به تدریج و میانجیان نتوانست پذیرفتن، از بهر آنکه ضعیف آمد چو از مبدع حق مر او را یاری نبود. و آن یاری کز مبدع حق یافت، یکی هیولی نخستین بود که مر حکمت علمی را اندر پذیرفت، و دیگر به عقل کلی بود که مر او را از بهر رسانیدن مر پدیدآورده خویش را به درجه ی کمال تایید فرستاد از حکمت علمی. بر مثال پیکانی ضعیف که وزن او نیم درم سنگ آهن باشد از پذیرفتن مر قوت مردی قوی را تا بدان قوت بر سپر آهنین بگذرد و زره و جوشن را بدرد، جز آن گاه که آن مرد به تایید عقل مر آن پیکان را به سر پاره ای چوب اندر سازد و بر دیگر سر آن چوب پرها درنشاند تا چو قوت مرد بدو برسد بپرد و بگردد و سرآهن پیش شود و قوت مرد بدان آهن اوفتد، آن گاه آن مرد (مر) آن چوب راست کرده را که بر او پرها نشانده باشد اندر زه کمان نهد که آن کمان همه قوت او را بتواند پذیرفتن تا چو چوب و شاخ کمان (مر قوت) مرد را بر زه افکند، (زه) مر آن قوت را بر سر آن چوب پاره راست کرده افکند – اعنی آن سر که به زه پوسته است – و سر چوب مر آن قوت را بر جزوهای خویش افکند راست بر میانه او تا به ترتیب همه قوت های مرد به سر آن آهن پاره ضعیف رسد که پیکان نام است (تا چو) آن قوت از راه این میانجیان بدو رسد، مر آن را بتواند پذیرفتن و به زره و جوشن و دیگر آهن ها اندر شود، و این کار از آن مرد جز به تدبیر عقل و میانجیان شایسته نیاید.
هوش مصنوعی: اگر کسی بپرسد که چرا خالق حکیم، نفس را بدون واسطه‌های جسم و حواس به کمال نمی‌رساند، جواب این است که جایز نیست خالقی که می‌تواند چیزی مانند خود ایجاد کند، خود از چیزی دیگر پدید آمده باشد. زیرا اگر پذیرفته شود که خالقی ازلی بتواند چیزی ازلی دیگر بسازد، آنگاه چیز ساخته‌شده از دو جنبه محدث و قدیم خواهد بود که این امر محال است. آنچه که به گفتار و تصور نیاید، وجودش ممکن نیست. به وضوح نمایان است که نفس، خود به خود نفس دیگری ایجاد می‌کند، بنابراین عقل‌مندان به این نتیجه می‌رسند که نفس، خالق حقیقی نیست بلکه مخلوق است. هیچ خالقی نمی‌تواند از چیزی، چیزی خلق کند مگر خالق حقیقی، و آنچه نمی‌تواند از چیزی چیزی بسازد، نیاز به یاری جز خود ندارد و مخلوق او بدون واسطه پدید نمی‌آید. خالقی که نتواند ابداع کند، مخلوقش بدون واسطه خلق نمی‌شود و واسطه‌ای که مخلوق او به وسیله آن پدید می‌آید، خود مخلوق خالق حقیقی خواهد بود. چنان‌که ماده اولیه و عناصر طبیعت، مخلوقات خالق حقیقی هستند. حکمای دین نیز گفته‌اند که ماده، هدیه‌ای است برای نفس از جانب خالق حقیقی و ماده پذیرنده حکمت علمی، از طریق نفس و عقل اول است. چون نفس، خالق حقیقی نیست و خلق او در این دنیا بر اساس حقیقت این گفته، گواهی می‌دهد، مخلوق او به درجهٔ کمال بدون واسطه نمی‌رسد. این بیان نشان می‌دهد که آفریدهٔ او توان پذیرش قوت خالق را جز به تدریج و با واسطه‌ها ندارد، زیرا او ضعیف است و از خالق حقیقی یاری نخواهد یافت. یاری که از خالق حقیقی دریافت کرده، یکی مادهٔ اولیه است که حکمت علمی را می‌پذیرد و دیگری عقل کلی است که مخلوق خود را در راه رسیدن به کمال یاری می‌دهد. به بیان مثال، پیکانی ضعیف که وزن کمی دارد، نمی‌تواند قوت مردی قوی را بپذیرد تا بتواند زره و سپر را بشکند، مگر اینکه آن مرد با یاری عقل، پیکان را بر روی چوبی بسازند و بر سر دیگر چوب پر بنهند تا با ورود قوت مرد به آن پیکان، بتواند بر آهن فرود آید و آن مرد بدین ترتیب، چوب راست را که پر بر آن نشانده، در زه کمان قرار دهد. کمان، تمام قوت او را می‌پذیرد تا زمانی که چوب و شاخ کمان، قوت مرد را بر زه بیفکند و زه، آن قوت را بر سر چوب قانون‌مند فرود آورد تا در نهایت، تمامی قوای مرد به سر آن پیکان ضعیف برسد. در این فرآیند، تنها با تدبیر عقل و وجود واسطه‌های مناسب، این کار ممکن می‌شود.
پس ظاهر کردیم بدین شرح که روا نیست که مصنوع صانعی مانند او آید بی آنکه برتر از آن صانع صانعی باشد تا به یاری آن صانع بر این مصنوع آن فرودین مانند او شود، چنانکه مصنوع نفس همی مانند او شود چو از مبدع (حق) یاری یابد از راه عقل و هیولی. و محال است که مصنوع صانعی که برتر از (او) صانعی نباشد مانند او آید، چه اگر چنین باشد، مبدع مبدع باشد و این محال باشد. و چو حال این است و مصنوع (نفس) همی بی میانجی جسم و تایید عقل تمام نشود، دانستیم که برتر از نفس کلی که او صانع عالم جسم است صانعی هست و آن مبدع عقل و هیولی است نه از چیزی. و بدین برهان که نمودیم، ظاهر شد که آنچه او پدیدآورده مبدع حق است مانند مبدع خویش نیست، بل (که) به درجه کمال است از مبدعات. و آنچه ظهور او به میانجی عقل است، به درجه عقل جز به میانجی نرسد. و میانجی که مر صانع را اندر تمام کردن صنع خویش بدان حاجت باشد، به ضرورت آن مبدع باشد، و آن مصنوع تا بر آن میانجی نگذرد اندر راه کون باشد و مر او نام هستی لازم نیاید جز بر طریق مجاز. و آنچه تمام شدن او به گذشتن او باشد بر میانجی، ناچاره بدان میانجی حال او از آنکه بر آن باشد بگردد، چنانکه چو نفس به جسم پیوندد حواس یابد و جسم از او حرکت ارادی پذیرد.
هوش مصنوعی: نمی‌توان مصنوعی مانند او بدون وجود صانعی برتر از خودش وجود داشته باشد، چراکه آن صانع باید بتواند به مصنوع خود یاری دهد تا به صفتی مشابه خودش دست یابد. به همین ترتیب، اگر مصنوعی شبیه به صانعش باشد، نشان‌دهنده این است که مبدع خود او نیز مبدع نیست و این غیرممکن است. بنابراین، با توجه به این موضوع، از آنجا که نفس نمی‌تواند بدون واسطه جسم و تأیید عقل به کمال برسد، باید به این نتیجه برسیم که صانعی برتر از نفس وجود دارد که جهان جسمی را خلق کرده و آن مبدع عقل و هیولای بی‌نیاز از چیز دیگری است. بر اساس این استدلال، مشخص می‌شود که پدیده‌هایی که او خلق کرده‌اند، مانند خود مبدع نیستند، بلکه در حد کمالی بالاتر از سایر مخلوقات قرار دارند. هر چیزی که از طریق عقل به ظهور می‌رسد، نمی‌تواند جز از طریق این عقل مرتبط با میانجی باشد. آن میانجی که صانع برای کامل کردن خلقش به آن نیاز دارد، ضروری است. بدون گذر از آن میانجی، مصنوع هیچگاه به وجود نمی‌آید و برای او تنها به صورت مجازی هستی دارد. و هر چیزی که با گذر از آن میانجی کامل می‌شود، ناگزیر باید حال خود را از آن بگیرد، همانطور که وقتی نفس به جسم وصل می‌شود، حس را تجربه کرده و جسم از او حرکت ارادی می‌گیرد.
و چو جسم جوهری است پذیرا مر حکمت عملی را و مر نفس را دو قوت است: یکی عملی و دیگر علمی و او جوهری لطیف است، بباید دانستن که حکمت عملی که پدید آمدن او بر جسم است، مر او را دلیل است بر حکمت علمی که آن همی به جوهر او متحد خواهد شدن. پس گوییم که چو پیدا شد که مر نفس را دو قوت است، پیدا شد که مر او را به هر قوتی همی حکمتی باید پذیرفتن. و چو مر حکمت عملی را از این جسم کلی یافت که به حکمت نگاشته شده است به میانجی حواس ظاهر و دیگر میانجیان از نور و هوا و جز آن، لازم آید که مر حکمت علمی (را) نیز از راه میانجیان یابد. پس باید که میانجیان که مر حکمت علمی را به نفس جزوی رسانند، از راه حواس باطن او رسانند به دلالت حواس ظاهر، و آن میانجیان به پای کردگانی باشند از جهت نفس کلی – که نگارنده (این) جسم کلی است به شکل ها که آن حکمت عملی است – تا هر دو حکمت به جوهر نفس از راه میانجیان آفرینشی (ابداعی) برسد و هر گاه که میانجی بیگانه اندر این میان خوض کند، نفس از رسیدن به عالم خویش بازماند و به کمال خویش نرسد و ناقص بماند و حال او بتر از آن باشد که هستی نیافته باشد، و حکما گفته اند که نابوده بهتر از بوده به بودشی بد. و چو ظاهر کردیم که تا نفس از راه حواس به دانش نرسد نام هستی به حقیقت بر او نیوفتد و او مر حواس را جز اندر جسم نیابد، پس پیدا شد که تا نفس به جسم نپیوندد هستی به حقیقت نیابد. و چو حال این است، جسم آلتی است مر رسیدن نفس را به هستی حقیقی خویش. و چو ظاهر است از مصنوعات عالمی که چیزی که تمامی او به میانجی و آلتی باشد، به آخر کار آن چیز از آن میانجی و آلت بی نیاز شود چو تمام شود، دانستیم که به آخر نفس کلی از جسم بی نیاز شود وز او دور ماند، و جدا شدن نفوس جزوی از اشخاص جزوی جسمی بر درستی این قول گواست.
هوش مصنوعی: نفس انسان از دو قوت برخوردار است: یکی برای عمل و دیگری برای علم. جسم انسان به عنوان وسیله‌ای برای درک حکمت عملی به کار می‌آید و این حکمت می‌تواند دلیلی برای فهم حکمت علمی باشد. هنگامی که نفس از طریق حواس خود به حکمت عملی دست می‌یابد، به همان ترتیب باید حکمت علمی را نیز از طریق واسطه‌هایی دریافت کند. این واسطه‌ها باید از طریق حواس باطنی به نفس منتقل شوند. اگر این واسطه‌ها به درستی عمل نکنند، نفس از رسیدن به حقیقت خودش باز خواهد ماند و ناتمام خواهد بود. در واقع، اگر نفس نتواند از طریق حواس به دانش برسد، نمی‌توان آن را به‌درستی موجود دانست. بنابراین، جسم به عنوان وسیله‌ای ضروری برای دستیابی به حقیقت وجودی نفس عمل می‌کند. در نهایت، وقتی نفس به کمال برسد، دیگر نیازی به جسم ندارد و می‌تواند از آن جدا شود، که این نظریه‌ای درباره رابطه بین نفس و جسم است.
و چو لفظ پیوستن- چنانکه به آغاز این قول گفتیم- از خویشتن وز جدا شدن خبردهنده است و هر نفسی از بهر وجود خویش پیوندیده است، لاجرم هر نفسی نیز از جسم جدا شونده است. و چو خصم ما- که حشویات امت اند- بدانکه جان ها پیش از آنکه به جسم ها پیوست موجود بودند (و جدا بودند از اشخاص و به آخر از آن جدا شوند هم چنانکه جدا بودند) مقرند، دعوی ایشان که همی گویند: باز دیگر بار این جان ها بدین اشخاص باز شوند، باطل شد به دو روی: یکی بدان روی که از حکمت حکیم روا نیست مر دو چیز را به هم فراز آوردن جز از بهر بهتر کردن هر دو را (یا مر یکی را از ایشان،) و آن بهتر علت فراز آوردن ایشان باشد و چو آن بهتر حاصل آید، که آن فراز آمدگی برخیزد، آن گاه اگر دیگر بار مر همان دو چیز را به هم فراز آرد، باید که همین علت بر جای باشد و اگر علت بر جای بودی، بایستی که از یکدیگر جدا نشدندی، و جدا شدن ایشان از یکدیگر دلیل است بر زایل شدن علت، و اگر دیگر بار فراز آمدن این دو جوهر لازم آید، جدا شدن ایشان نیز لازم آید (سپس از آن، چنان که بدان کرت پیشین لازم آمد،) مگر گویند: بدان کرت پیشین نتوانست مقصود خویش را از فراز آوردن این دو گوهر به هم حاصل کردن، آن گاه این مذهب تناسخ باشد و سستی و بطلان آن مذهب ظاهر است و سخن گفتن اندر آن معنی اندر این قول نگنجد. و دیگر بدان روی که از حکمت و عقل واجب نیاید که دو جوهر که مر یکدیگر را ضد باشند – چنانکه نفس که او جوهری است به ذات خویش زنده ضد است مر جسم را که جوهری است به ذات خویش مرده – یک چیز شوند و همیشه بمانند، از بهر آنکه (هر چه) وجود او را آغازی زمانی باشد، مدت او سپری شونده باشد و مر جسم را کز نفس زندگی پذیرد آغازی زمانی باشد و روا نباشد که جسم کز نفس زنده باشد ابدی باشد البته، چه اگر چنین روا باشد که آنچه مر او را آغازی زمانی باشد جاوید بماند، نیز روا باشد که آنچه او ازلی باشد و مر کون او را آغازی زمانی نباشد بمیرد، و اگر این محال است آن نیز محال است.
هوش مصنوعی: این بحث به ارتباط بین روان و بدن می‌پردازد و می‌گوید که هر موجودی از حیث وجود خود به چیز دیگری پیوسته است و در نتیجه از جسم خود جدا می‌شود. در اینجا به نظر می‌رسد که برخی افراد بر این باورند که روح‌ها بعد از جدایی از بدن دوباره به همان بدن‌ها بازمی‌گردند، اما این ادعا با دو دلیل زیر مردود شمرده می‌شود. اولاً، حکمت اقتضا می‌کند که پیوستن دو چیز تنها زمانی باشد که به نفع هر دو باشد و اگر دو چیز به هم پیوسته باشند، باید دلیلی برای این پیوستگی وجود داشته باشد. دوم اینکه از نظر عقلانی امکان ندارد که دو جوهری که ضد یکدیگرند (مثلاً روح زنده و بدن مرده) بتوانند به یکدیگر ملحق شوند و برای همیشه باقی بمانند. اگر هر چیز وجودی داشته باشد، باید زمانی داشته باشد که شروع و پایان آن وجود را مشخص کند و بنابراین روح که به جسم حیات می‌بخشد نمی‌تواند ابدی باشد. اگر چیزی که آغاز زمانی دارد جاوید باشد، در این صورت نیز باید امکان مردن چیزی که ازلی است وجود داشته باشد، که در واقع ناشدنی است.
پس ظاهر کردیم که وجود نفس به حقیقت نباشد مگر از راه پیوستن او به جسد، و قول خدای تعالی بر درستی این دعوی گواست که همی گوید، قوله: (و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا)، همی گوید: نیست از شما یکی مگر که اندر آتش آید و این واجب است و قضا رفته است بر پروردگار تو بدین. و ظاهر این آیت آن است که همه مردمان را نخست اندر دوزخ آرند، آن گاه پرهیزکاران را برهانند و ستمکاران را اندر او بگذارند، چنانکه به دیگر آیت همی گوید، قوله: (ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظلمین فیها جثیا). این آیت پیدا همی کند که نفس موجود نشود تا اندر این عالم نیاید بر این مرکز که اندر میانه آتش اثیر است، چنانکه به ظاهر آیت همی گوید: نیست از شما کسی مگر که اندر آتش آید. بدین سبب گفتند گروهی از اهل شریعت که آتش اثیر دوزخ است و گذشتن نفس از او به علم است و ماندن نفس اندر او به جهل است و ستارگان فریشتگان اند که گرد دوزخ گرفته اند و نگذارند فاسقان را که از دوزخ بیرون شوندو عالم نفس (بیرون) از این دایره جسم است و آن است که بهشت نام است و صراط راه خدای است که خلق را همی (بر او) بباید گذشتن تا به بهشت رسند و هر که از صراط بیوفتد، اندر دوزخ افتد و هر که از او بگذرد، مقر او به بهشت باشد.
هوش مصنوعی: مفهوم این متن این است که وجود نفس انسان تنها از طریق ارتباط آن با جسم ممکن است. بر اساس آیات الهی، همه انسان‌ها پس از مرگ به آتش (دوزخ) وارد می‌شوند و این یک حقیقت لازم است. این آیات نشان می‌دهند که ابتدا همه انسان‌ها به دوزخ خواهند رفت و در نهایت، پرهیزکاران نجات خواهند یافت در حالی که ستمکاران در آنجا باقی خواهند ماند. همچنین به این موضوع اشاره شده است که نفس تنها در این دنیا و در این دایره آتشین موجود است. بهشت و راه خدایی برای رسیدن به آن وجود دارد و تنها کسانی که موفق به عبور از این راه شوند به بهشت خواهند رسید در حالی که دیگران به دوزخ می‌افتند.
و اگر کسی گوید که پیش از این اندر جوهریت نفس سخن گفتی و مر او را قایم به ذات و زنده به ذات ثابت کردی و اکنون همی گویی که مر وجود نفس را علت پیوستن اوست به جسم و معنی این قول آن باشد که اگر به جسم نپیوندد وجود نیابد آنچه خود موجود است، و این سخن متناقض است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: چیزهای جسمانی بر چیزهای نفسانی دلیل است – هر چند که این دو جوهر به صفت از یکدیگر جدااند – و وجود اشخاص جسمانی به وجود صورت های آن است. و هر چند که هیولیات (آن) پیش از بر گرفتن مر آن صورت ها را موجود است، مر آن چیزها را به سبب وجود آن هیولیات موجود نگویند و موجود نباشند آن چیزها. مثلا چنانکه اگر پاره ای آهن باشد کز او ده تیغ شمشیر بیاید، روا نباشد که گوییم: این آهن ده تیغ شمشیر است، چه اگر بدانچه هیولی است مر ده صورت شمشیر (را، ما را) روا باشد که گوییم: این شمشیر هاست، نیز روا باشد که مر آن آهن را گوییم که ده آینه است یا ده تبر است یا ده هزار سوزن است بدانچه آن آهن نیز هیولی است مر پذیرفتن این صورت ها را، بل که این آهن پیش از پذیرفتن صورت شمشیر و جز آن آهن است نه چیزی دیگر و لیکن جوهری است متجزی، و آنچه متجزی باشد، چو جزوی از او جدا کنی نقصان پذیرد و آنچه نقصان پذیر باشد، نقصان کز او بشود، بر دیگری افزاید. چنانکه اگر یک مشت خاک از زمین برگیری،از کل زمین آن مقدار کم شود و اگر بر آن یک مشت خاک که بر گرفته ای خواهی که (از خاک چیزی) بیفزایی – اندک یا بسیار – همان مقدار که بر او بیفزایی از زمین کم شود به ضرورت، و حال همه جسمانیات همین است.
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که پیش از این در مورد جوهر نفس صحبت کرده‌ای و آن را به ذات حقیقی و حیات ثابت کرده‌ای، و حالا می‌گویی که وجود نفس به دلیل پیوستگی‌اش به جسم است، در واقع این گفته به این معناست که اگر نفس به جسم نپیوندد، وجود آن منتفی می‌شود؛ این حرف تناقض‌آمیز است. پاسخ ما به او این است که اشیاء جسمانی بر اشیاء نفسانی دلالت دارند، هرچند این دو جوهر از نظر صفات از یکدیگر متمایزند. وجود اشخاص جسمانی به وجود صورت‌های آن‌ها وابسته است. هرچند که هیولیات (جنس) پیش از دریافت صورت‌ها موجود هستند، اما نمی‌توان گفت که آن‌ها صرفاً به دلیل وجود هیولیات موجودند و بدون آن‌ها موجود نیستند. به‌طور مثال، اگر تکه‌ای آهن وجود داشته باشد که از آن ده تیغ شمشیر ساخته شود، نمی‌توان گفت که این آهن خودش ده تیغ شمشیر است؛ زیرا اگر بر مبنای هیولی، ما در رابطه با تیغ‌های شمشیر بگوییم که آن‌ها هستند، همچنین می‌توانیم بگوییم که این آهن به نوعی باید ده آینه یا ده تبر یا ده هزار سوزن باشد، چراکه این آهن نیز هیولی است که قابلیت پذیرش این صورت‌ها را دارد. در حقیقت، این آهن پیش از پذیرش صورت شمشیر و سایر اشکال، همچنان آهن است و نه چیز دیگری، و جوهری است تجزیه‌پذیر. اگر جزئی از آن را جدا کنیم، کم می‌شود و آنچه دچار نقصان می‌شود، مقدار کم شده به چیزی دیگر اضافه می‌شود. درست مانند زمانی که یک مشت خاک از زمین برمی‌داریم، از کل زمین مقداری کم می‌شود و اگر بخواهیم به آن یک مشت خاکی که برداشتیم، مقدار دیگری اضافه کنیم، به ضرورت همان مقدار که اضافه می‌شود از زمین کاسته خواهد شد و حال همان وضع برای همه اشیاء جسمانی صادق است.
و حال نفس به خلاف این است، از بهر آنکه نفس جوهری بسیط است و آنچه بسیط باشد تجزیت نپذیرد، و لیکن نفس متکثر است – اعنی بسیارشونده است – و به سبب بسیار شدن اصل او نقصان نپذیرد، چنانکه اگر کسی از پاره ای آهن مقداری جدا کند وز او تیغی کند، آن پاره از آنکه باشد کمتر شود تا چیزی دیگر از او نیاید. و حال نفس به خلاف این است. نبینی که از یک نفس که آن مردی باشد وز زنی که (آن) جفت (در خور) او باشد همی فرزندان بسیار حاصل شوند که هر یکی از آن فرزندان به همه روی ها هم چو مادر و پدر خویش باشند بی آنکه از آن جفت که مر ایشان را حاصل کردند چیزی نقصان شود؟ و چو آن فرزندان همان معلومات و محسوسات را که ایشان یافته باشند اندر یابند، هم چو ایشان باشند وز دو نفس بسیار نفس ها حاصل شود بی آنکه از آن دو نفس چیزی نقصان شده باشد. و اگر آن فرزندان به علم حقایق الاشیاء رسند و نفوس ایشان به درجه علم برآید تا از آن دو نفس که حصول ایشان از آن بود به علم برگذرند، نفس های ایشان بهتر از نفس های پدر و مادرشان باشد و هر کسی داند که نفوس آن فرزندان جز نفس پدر و مادرشان باشد، از بهر آنکه چیزی که او بهتر از چیزی باشد همان چیز نباشد. پس حاصل شدن نفوس آن فرزندان راعلت جز پیوستن هیولیات آن نفوس به جسم از راه غذا پذیرفتن نفوس پدر و مادرشان تا اندر نطفه آمدند و آراسته شدند مر پذیرفتن صورت ها و حواس را، چیزی نبود و اگر این نفوس که بدین فرزندان پدید آمد بدین اشخاص که پدید آمد نپیوسته بودی و آلات پذیرفتن علم نیافته بودی، موجود نگشتی البته. و چو نفوس این فرزندان به علم حلیت یافت – چه علم حسی و چه (علم) عقلی – مر ایشان را موجود گفتیم و تا به علم حلیت نداشتند موجود نبودند، پیدا آمد که وجود روحانیات به وجود صورت های ایشان است، هم چنانکه وجود جسمانیات نیز به وجود صورت های آن است و لیکن هیولی جسم که متجزی است نقصان پذیر است و هیولی نفس که بسیط است نقصان پذیر نیست. و چو حال این است، روا باشد که ما مر جفتی نفس مردم را از نر و ماده، هیولی بسیار نفوس گوییم و تا آن هیولیات به جسم پیوسته نشوند آن نفوس موجود نباشند، هم چنان که صورت های تیغ ها تا بدان آهن که (آن) هیولی تیغ هاست نپیوندد، آن آهن تیغ ها نباشد. و چو مر این آهن (را) به سبب نااوفتادن صورت تیغ ها بر او تیغ ها نگفتیم و تیغ ها نبود، با آنکه تقدیر وزن تیغ ها اندر آن معلوم بود، مر این دو نفس را که اندر مکان تقدیری پیداست چگونه روا باشد که بسیار (نفس ها) گوییم؟ مگر بدانچه دانیم که نفس جزوی متکثر است، گوییم که اندراین دو نفس نفوس بسیار است و ظهور آن نفوس نباشد مگر از راه پیوستن قوت آن دو نفس به جسم مطلق بر تقدیر صنع الهی به خاصه.
هوش مصنوعی: نفس انسان به طوری که گفته شده، جوهری واحد و ساده است و نمی‌تواند تقسیم شود. اما نفس می‌تواند متکثر شود و این افزایش، موجب هیچ کمبودی در اصل آن نخواهد شد. مثلاً اگر از یک تکه آهن، قسمتی جدا کنیم، آن تکه آهن کوچکتر می‌شود؛ اما در مورد نفس، اینگونه نیست. از یک مرد و زن می‌توان فرزندان زیادی به وجود آورد که هر یک مشابه والدین خود باشند، بدون اینکه از وجود والدین چیزی کاسته شود. همچنین اگر این فرزندان به دانشی عمیق‌تر دست یابند، می‌توانند نسبت به والدین خود بهتر شوند؛ بنابراین، نفس فرزندان با والدینشان یکی نیست. وجود فرزندان به این دلیل است که در نتیجه ترکیب نفس‌های والدین با جسم و تغذیه، به وجود آمده‌اند. اگر این نفس‌ها به بدن فرزندان نپیوندند، وجود نخواهند داشت. بنابر این، وجود روحانی هر فرد به وجود جسم او وابسته است، در حالی که جسمی که تقسیم‌پذیر است می‌تواند نقصان پیدا کند، ولی نفس که واحد و کامل است چنین نیست. بر این اساس، می‌توان گفت که نفس‌های زیادی از ترکیب نفس‌های والدین به وجود می‌آید، اما این نفس‌ها تا زمانی که به جسم نپیوندند، وجود ندارند. به همین ترتیب، اگر صورت‌های خاصی از این نفس‌ها وجود نداشته باشد، نمی‌توانیم آنها را به عنوان موجودات مستقلی بشماریم. این نشان می‌دهد که وجود نفس‌های متعدد به ترکیب آنها با جسم بستگی دارد و این امر بر اساس نظام خاصی که خداوند مقرر کرده، صورت می‌گیرد.
(و) سخن ما اندر این معنی از بهر دین حق است تا معلوم گردانیم مر جویندگان علم را که رستگاری نفوس اندر چیست – که فایده آن عظیم است – و گرفتاری نفوس اندر چیست – که زیان (او) بر حسب فایده او نیز بزرگ است - . و از حکم احکم الحاکمین روا نیست که نفس را که به جسم پیوسته باشد بدانچه او – سبحانه – به کمال علم خویش بداند که اگر مر آن را اندر جسم آوردی چه کردی از افعال و بداند که اگر آن نفس مردی بدکردار بودی عقوبت کننده بودی البته. و دلیل بر درستی این قول آن است که (همه) عقلا متفقند بر آنکه خدای تعالی پیش از آنکه مر عالم را بیافریند، دانست که اندر مدت ثبوت عالم در عالم چند مردم حاصل خواهد آمدن و هر یکی از ایشان چه خواهد کردن از طاعت و عصیان وز ایشان مثاب کیست و معاقب کیست، و با این علم از حکمت او – جلت قدرته – واجب نیامد که این عمل را که آفریدن عالم بود فرو گذاشتی و مر اهل ثواب را اندر ثواب و مر اهل عقاب را اندر عقاب موجود نکردی، بل (که) گفت: ما بیازماییم که از شما نیکوکارتر کیست، بدین آیت، قوله: (لیبلوکم ایکم احسن عملا)، و دیگر جای گفت: پس مر شما را خلیفتان کردیم اندر زمین تا بنگریم که چه کنید، بدین آیت، قوله: (ثم جعلنکم خلئف فی الارض من بعدهم لننظر کیف تعملون )، و وعده کرد که هر که اندکی نیکی کند، مر آن را بیند به قیامت و هر که اندکی بدی کند، مر آن را نیز بیند، بدین آیت، قوله: (فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره)، و بسیار جای ها اندر کتاب خویش گفت که مگر شما را مکافات دهند بدانچه کرده باشید، چنانکه همی گوید: قوله: (انما تجزون ما کنتم تعملون) و جز آن. و چو معلوم است که نیکی را مکافات نیکی است، چنانکه گفت، قوله: (هل جزاء الاحسن الا الاحسن)، و مر بدی را جزا بدی است، چنانکه گفت، قوله: ( و الذین کسبوا السیات جزاء سیئه بمثلها و ترهقهم ذله)، این آیات همی حکم کند که آن کس که مر او را بدی و نیکی نیست، مر او را جزا نیست، و آنکه مر او را به قیامت جزا نباشد موجود نباشد و آنکه مر او را اندر این عالم به جسم پیوستگی نباشد، مر او را نه نیکی باشد و نه بدی. پس ظاهر شد هم به برهان (عقلی) و هم به حجت منطقی و هم به آیات کتاب خدای تعالی که وجود نفس به حقیقت – نه به مجاز و بر سبیل امکان – به وجود مردم است اندر این عالم که او جسد است به نفس آراسته – اعنی نفس ناطقه – و اندر یک نفس به حد قوت نفوس بی نهایت است که وجود آن جز اندر جسم نباشد، چنانکه اندر یک دانه گندم به حد قوت چندان گندم است که فلک الاعظم از آن پر شود و لیکن وجود آن گندم ها به فعل جز اندر اجزای طبایع که مر معنی (و) صورت گندمی را پذیرفته باشد، نباشد.
هوش مصنوعی: سخن ما در اینجا به منظور حقایق دینی است تا به جویندگان دانش بفهمانیم رستگاری روح در چیست و زیان آن در چه چیزی است. این موضوع از اهمیت زیادی برخوردار است. از نظر حکمت الهی، این نادرست است که روحی که به جسم وابسته است، با توجه به علم کامل خداوند، به انجام کارهایی بپردازد که نتایج آن مشخص نیست. عقلاء بر این توافق دارند که خداوند پیش از خلق جهان، علم داشت به اینکه در طول زمان چه انسان‌هایی بوجود خواهند آمد و آن‌ها چه کارهایی انجام خواهند داد؛ برخی در مسیر نیک و برخی در مسیر بد. بر اساس این علم، خداوند تصمیم به آفرینش عالم گرفت و گفت که می‌کوشیم ببینیم کدام یک از شما نیکوکارتر است. وعده داده شده که هر که از شما نیکی کند، در روز قیامت آن را خواهد دید و هر که بدی کند نیز عواقب آن را خواهد دید. این آیات تأکید دارند که نیکی جزای نیکی دارد و بدی جزای بدی. بنابراین، واضح است که کسی که نه خوبی دارد و نه بدی، جزا نخواهد داشت. وجود روح به معنای واقعی در وجود انسان‌هایی است که در این عالم زندگی می‌کنند و روح انسان در ارتباط با جسم است.
و چو معلوم کردیم که مر نفس را وجود او به حصول علم است مر او را به راه حواس ظاهر تا از آن به معقولات رسد و نفس بدین علوم به میانجی حواس رسد و مر حواس را جز اندر جسد نیابد، پیدا شد که نفس تا به جسم پیوسته نشود، به حقیقت موجود نباشد. و اکنون که جواب منازع خویش دادیم، به سخن خویش که اندر آن بودیم بازگردیم و گوییم که چو ما مر نفس را جوهری یافتیم مهیا مر پذیرفتن علم را وز آغاز بودش خویش – اعنی از ابتدای پیوستن به جسم – مر پیوستگی را بدین جوهر که جسم است جوینده است وز او جز به دشواری جدا شونده نیست، با آنکه اختیار خیر و صلاح خویش (مر او را جوهری است نه از تعلیمی و نه تکلیفی، اندر آویختن او به جسم و از جسم به طبع بازجستن او مر بهتری و صلاح خویش) را به جوهر، برهان است بر آنکه بهتری او مر او را اندر جسم همی حاصل خواهد شدن. و ترسیدن نفس از جدا ماندن خویش از جوهر جسم که بدو اندر آویخته است با پرهیزیدن خویش از فنا، نیز برهان است بدانکه مر نفس را اندر جدا ماندن از این جسم که بدو پیوسته است، پیش از آنکه مر صورت خویش را به علم و حکمت اندر او حاصل کند، بیم هلاک و فناست. و چو این جوهر شریف که نفس است، بقا را جوینده است وز فنا ترسنده است و طلب کردن خیر و پرهیزیدن از شر مر او را جوهری است نه تعلیمی، پیدا شد که غایت خیرات بقاست و نهایت شرها فناست. و اندر پیوسته شدن نفس به جسم مر او را حصول بقاست و موجود به حق آن است که باقی است و معدوم آن است از نفس که به جسم نپیوسته است.و بدین قول نه آن همی خواهیم که نفس که او به جسم نپیوسته است عینی ثابت هست، بل (که) آن همی خواهیم که مر معدوم را عینی نیست، چنانکه موجود عینی قایم به ذات است، پس هر موجودی معلوم است و ناموجود مجهول است.
هوش مصنوعی: نفس انسان، احساسات و شناختش را از طریق حواس به دست می‌آورد و به همین خاطر، تا زمانی که با جسم پیوند نداشته باشد، به طور واقعی وجود ندارد. در حال حاضر، ما به این نتیجه رسیدیم که نفس به عنوان یک جوهر، قابلیت دریافت علم را دارد و این پیوستگی به جسم برای او ضروری است. این پیوستگی، به او امکان می‌دهد که بین خیر و شر انتخاب کند و به همین دلیل، تلاش او برای حفظ بقا و ترس از فنا روشن می‌شود. اگر نفس از جسم جدا شود، با خطر زوال و نابودی مواجه است. از این رو، نفس که در جستجوی بقا و پرهیز از نابودی است، نشان‌دهنده این است که نهایت خیرات به بقا و نهایت شرها به فنا مربوط می‌شود. به این ترتیب، وجود واقعی فقط در پیوستگی نفس به جسم معنا دارد، زیرا هر موجودی که به ذات خود قائم است، معلوم و شناخته شده است، در حالی که چیزی که وجود ندارد، نامشخص و ناشناخته است.
و اگر کسی گوید: چو همی گویی که هر موجودی معلوم است و آنچه معلوم نیست موجود نیست، واجب آید که آن کس که او تا هزار سال همی بخواهد بودن، موجود باشد به حکم کمال علم خدای، (و به حکم کمال قدرت خدای) روا باشد که مر آن کس را موجود نکند تا واجب آید که آن کس که او موجود نشود معدوم معلوم باشد، آن گاه واجب آید که یک تن هم معلوم و موجود باشد و هم مجهول و معدوم باشد، جواب ما مر او را آن است که گوییم: هر مساله ای که آن محال را لازم آرد (محال) باشد و آنچه معلوم خدای است که بباشد، روا نیست که نباشد و بودن او مر عجز قدرت را (بر ناباشیدن او لازم نیارد و هم چنین آنچه بودش او محال است، نابودن او مر عجز قدرت را) واجب نیارد. چنانکه اگر کسی گوید: چرا ایزد تعالی هم چو خویشتنی نیافرید اگر مر او را کمال قدرت است، (به سبب آنکه این سخن محال است، نابودن او قادری را که مر او را کمال قدرت است) عجز نیست. و محالی این سوال بدان است که همی گوید: چرا خدای تعالی محدثی پدید نیارد که آن ازلی باشد، و این محال است، با آنکه نابودن ممکن به عجز قدرت نزدیک تر از آن است که بودن ناممکن، و نابودن آنچه خدای تعالی دانسته است که بباشد، سوی او – سبحانه – ممتنع است و بودن آن سوی او – تعالی جده – واجب است و سوی ما ممکن است. و چو ظاهر است که بودن ناممکن که آن محدثی قدیم است، از خدای عجز قدرت نیست، واجب آید از عکس قیاس که نابودن ممکن از او عجز قدرت باشد، و قدرت او از عجز بری است. پس روا نیست که آنچه ممکن است نباشد، هم چنانکه روا نیست که آنچه ممتنع است بباشد. و این قولی مبرهن است.
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که هر موجودی باید شناخته شده باشد و هر چیزی که شناخته نشده، موجود نیست، می‌توان گفت که اگر کسی بخواهد به مدت هزار سال وجود داشته باشد، باید به حکم علم و قدرت کامل خدا موجود باشد. اما آیا درست است که چنین فردی موجود نشود و در نتیجه شناخته شده و معدوم به حساب آید؟ در این صورت، لازم می‌آید که گاهی هم موجود و هم شناخته شده باشد و هم مجهول و معدوم. پاسخ ما به این است که هر مسئله‌ای که نتیجه‌ای محال به همراه داشته باشد، خود محال است. آنچه که علم خداوند بر آن تعلق گرفته، نمی‌تواند نباشد و وجودش نیازی به عجز قدرت ندارد. به همین ترتیب، نابود بودن چیزی که وجودش ممکن است به معنای عجز قدرت نیست. اگر کسی بپرسد که چرا خداوند موجودی مشابه خود را خلق نکرده است، باید دانست که این سوال خود محال است. نابود بودن موجودات ممکن، نزدیک‌تر به عجز قدرت از بودن غیرممکن‌هاست. بنابراین، وجود آنچه که خدا می‌داند باید باشد، امری ضروری است و نبودن آن غیرممکن است. طبق این منطق، وجود آنچه ممکن است، ضروری و وجود آنچه ممتنع است، نامناسب است. این یک استدلال معتبر است.
و اگر کسی گوید که این عالم مصنوع است و مر صانع او را بر این صنع قدرت است و هر که چیزی تواند کردن، هم چنان دیگری و سه دیگری تا بی نهایت تواند کردن، نیز ممکن است که هم چنین عالم مر خدای را بی نهایت است چو بودش هم چنین عالم های بی نهایت اندر حد امکان است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: گروهی از حکمای فلاسفه این قول گفته اند و ما اندر کتاب بستان العقول جواب این گروه اندر این معنی داده ایم و بدین جای از این کتاب قولی کوتاه و کافی بگوییم اندر این معنی، و آن قول آن است که گوییم: روا نباشد که معدود – اعنی آنچه عدد بر او اوفتد – بی نهایت باشد، (و اگر مر صانع عالم را عالم های بی نهایت باشد) و مر آن عدد را نشمرد و معدود متناهی باشد، پس بدین قول واجب آید که آن عالم ها که عدد آن به دعوی او بی نهایت است متناهی باشد بدانچه همی عدد بر آن اوفتد، و این عالم که ما اندر اوییم یکی از آن عالم ها باشد و جملگی آن عالم ها بی این عالم که ما اندر اوییم کمتر از آن باشد به عدد که با این باشد، و محال باشد که چیزی که جزوی از او جدا شود، با آن جزو خویش هم چنان باشد به بزرگی و بسیاری که بی آن جزو باشد که این از او یکی است – و اندر نفس شناخت این (از) هدایت الهی است بی تعلیم - ، پس روا نباشد که آن عالم های بی نهایت بی این عالم که ما اندر اوییم بی نهایت باشد، بل (که) بی نهایت (باشد) کم یکی، و عقل مر این سخن را منکر نشود و آنچه از او چیزی کم شود بی نهایت نباشد.
هوش مصنوعی: اگر کسی ادعا کند که این جهان ساخته شده است و خالق آن بر این خلق قدرت دارد و هر کس می‌تواند چیزی انجام دهد، می‌تواند دیگری و باز دیگری را تا بی‌نهایت خلق کند، همچنین ممکن است که این جهان، خدا را هم به تعددی بی‌نهایت برساند، ما به او پاسخ می‌دهیم که برخی از حکما چنین نظری را مطرح کرده‌اند و ما در کتاب "بستان العقول" به این گروه پاسخ داده‌ایم. اکنون به طور خلاصه و مختصر در این خصوص می‌گوییم که ممکن نیست چیزی که شمارش‌پذیر است (یعنی آنچه عدد بر آن می‌افتد) بی‌نهایت باشد. اگر خالق عالم، جهانیان بی‌نهایت داشته باشد و عدد را نشمرد، باید این تعداد متناهی باشد. بنابراین، بر اساس این فرض، جهان‌هایی که خود به ادعای او بی‌نهایت هستند، در واقع متناهی خواهند بود، زیرا عددی بر آن‌ها می‌افتد. این جهانی که ما در آن هستیم یکی از آن جهان‌هاست و تمام آن جهانیان نیز از این دنیا به تعداد کم‌تر خواهند بود. نمی‌تواند ممکن باشد که چیزی که جزئی از یک کل است، به همان اندازه بزرگ و متعدد باشد که آن کل بدون آن جزء است. این درک و شناخت خود از طریق هدایت الهی است و نیاز به آموزش ندارد. بنابراین، نمی‌توان فرض کرد که جهان‌های بی‌نهایت بدون این جهانی که ما در آن هستیم نیز بی‌نهایت باشند، بلکه آن‌ها بی‌نهایت کمتر از یک واحد خواهند بود و عقل این را رد نخواهد کرد، زیرا اگر چیزی از آن کم شود، دیگر نمی‌تواند بی‌نهایت باشد.
و اگر آن کس گوید که بی نهایت را شمار نشمرد و مر بی نهایت را با نهایت نپیماید و جملگی آن عالم ها بی نهایت است و این عالم با نهایت است، پس روا نباشد که جملگی آن عالم ها به جدا شدن این عالم از آن کمتر شود، جواب ما مر او را آن است که گوییم: آن عالم های بی نهایت که تو همی دعوی کنی، یکان یکان است و هر یکی از آن به ذات خویش عالمی است هم چنین یا چیزی دیگر است؟ ناچاره گوید: هر یکی از آن هم چنین عالمی است. آن گاه گوییم: به حکم تو اقرار کردیم که گفتی: مر بی نهایت را بانهایت نپیماید، و نتیجه از این مقدمه آن آید که از بانهایت نیز بی نهایت نیاید. و چو هر یکی از این عالم ها با نهایت است و معدود است، روا نباشد (که از جمله شدن آن اگر بسیار باشد، بی نهایت و نامعدود باشد، چه اگر روا باشد) که از بانهایت ها بی نهایت آید، نیز روا باشد که بی نهایت را بانهایت بپیماید، از بهر آنکه جمع شدن بی نهایت از بانهایت ها نیز پیمودنی است مر او را به فراز آوردن، چنانکه پراکنده شدن بانهایت تا شمردن آن پیمودنی است به جدا شدن. پس درست کردیم که محال است که معدود بی نهایت باشد و ظاهر کردیم که اندر حد امکان نیست بودن عالم ها بی نهایت و آنچه اندر حد امکان نیاید محال باشد و بودش محال محال باشد، پس محال است گفتن که عالم ها بی نهایت است، با آنکه قول کسی که گوید: هر که چیزی تواند کردن هم چنان بی نهایت کردن تواند کردن، نه درست است، از بهر آنکه نه هر که یک من بار بر تواند گرفتن، صد من بر تواند گرفتن تا به بی نهایت رسد.
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که بی‌نهایت قابل شمارش نیست و نمی‌توان آن را با تعداد محدود مقایسه کرد و همه‌ی عالم‌ها بی‌نهایت هستند و این عالم محدود است، در این صورت نباید انتظار داشت که با جدا کردن این عالم، تعداد عالم‌ها کاهش یابد. به او می‌گوییم: آن عالم‌های بی‌نهایت که تو ادعا می‌کنی، هر کدام به‌تنهایی یک عالم است و یا اینکه چیز دیگری است؟ ناگزیر خواهد گفت که هر کدام هم چنان عالمی است. سپس خواهیم گفت: بر اساس ادعای تو، اقرار می‌کنی که بی‌نهایت با عدد محدود قابل مقایسه نیست و این نتیجه به ما می‌گوید که از بی‌نهایت نیز نمی‌توان به عدد محدود دست یافت. اگر هر یک از این عالم‌ها محدود است و قابل شمارش، پس نمی‌توان ادعا کرد که اگر تعداد آن‌ها زیاد باشد، بی‌نهایت و نامحدود خواهند بود. همچنین، اگر نشود که از آن عالم‌های محدود به بی‌نهایت رسید، نمی‌توان بی‌نهایت را توسط عالم‌های محدود نشان داد. بنابراین به این نتیجه می‌رسیم که امکان وجود بی‌نهایت در وجود عالم‌ها وجود ندارد و ادعای وجود بی‌نهایت غیرممکن است. همچنین، این ادعای این‌که هر کسی می‌تواند هر چیزی را انجام بدهد، به‌خصوص رسیدن به بی‌نهایت، نادرست است؛ چراکه نه هر کسی که یک بار بار سنگینی را می‌تواند بکشاند، می‌تواند بار بسیار سنگینی را نیز به دوش بکشد تا به بی‌نهایت برسد.
و چو این عالم مصنوع است معدود (و) بانهایت به ذات خویش و تکثر آنچه اندر این مصنوع همی حاصل آید – و آن نفوس مردم است – به حرکات مکرر و تکریر اشخاص است بر این جوهر که به دفعات بی نهایت مر حرکت (و) تصویر را پذیرنده است – و آن جوهر جسم است - ، این حال دلیل است بر آنکه مر صانع این را بر بهتر و بیشتر از این قدرت نیست. و مصنوع باری – که مبدع حق است – عقل و نفس است که جوهرهای نامتناهی اند و این عالم مصنوع مبدع نیست، بل (که) مصنوع مبدع است. و خلل ها که اندر تکریر مکونات عالمی که زیر فلک قمر است همی اوفتد – از غلبه طبایع بر یکدیگر و تباه شدن اشخاص صورت یافته بدان سبب و بازماندن آن از رسیدن به کمال خوی و غلبه اهل باطل بر اهل حق و نصرت نایافتن اهل حق جز به زمان دراز بر اهل باطل و بسیاری چیزهای ناتمام و مفسد و اندکی چیزهای تمام (و) مصلح و پدید آمدن پیغامبران (ع) که صلاح عالم اندر ایشان است و گفتن مر خلق را که چنین کنید و چنان مکنید و عاجز آمدن ایشان از قهر مفسدان جز به تدریج و روزگار. همه گواهانند بر درستی آنکه این مصنوع که عالم است، از صانع خویش بر نهایت قدرت او بودش یافته است و اگر این عالم از این بزرگ تر بودی، فساد اندر او بیشتر از این بودی که هست. و چو حال این است، اگر نیز جز این عالم بودی، خلل مضاعف گشتی. و دلیل بر درستی این قول از مصنوعات نفوس جزوی شاید گرفتن، چنانکه اگر کسی از ما سرایی سخت بزرگ بکند و بسیار کهتران را اندر او جای سازد، اگر خردمندی اندر آن سرای شود و بعضی از آن ویران شده باشد و اهل آن سرای ویران شده به ضرورت اوفتاده باشند، حکم کند بر آنکه مر خداوند آن سرای را ممکن نیست که مر جملگی این سرای را آبادان دارد و گوید که اگر این بنا از این خردتر بودی مر آن را آبادان داشتن آسان تر بودی و حکم نکند که چو این مرد بر کردن این چنین سرای قدرت داشت، واجب آید که چنین سرای مر او را بسیار باشد تا بی نهایت باشد. و لیکن چنین قول ها گروهی گفتند که مبدع حق را نشناختند و سخن از گزاف گفتند و چو از راهبران خدای تعالی راه نجستند، گمراه شدند و مر مبدع را صفت مبدع دادند و چو نیارستند که مر تقصیر و خلل را که هست به مبدع حق نسبت کردندی، به ضرورت مر تقصیر را توفیر نام نهادند و مر خلل را کمال گفتند.
هوش مصنوعی: این عالم که ما در آن زندگی می‌کنیم، مصنوع و محدود است و موجودات آن به واسطه نفس‌های انسانی و حرکات مکرر آنها به وجود آمده‌اند. این حرکات بی‌پایان به یک جوهر، که همان جسم است، برمی‌گردد. این موضوع نشان می‌دهد که خالق این عالم هیچ قدرتی بر خلق چیزی بهتر از آنچه هست ندارد. بنابراین، آنچه در این جهان وجود دارد، مخلوقی بسیار پیچیده و نامتناهی است، نه اینکه خود مبدع باشد. مشکلات و اختلالاتی که در جهانی که زیر قمر قرار دارد مشاهده می‌شود، ناشی از تداخل طبیعت‌ها و ضعف افراد است، که باعث می‌شود به کمال نرسند و نادرستی‌های اهل باطل بر حق‌طلبان غلبه یابد. این وضعیت گواهی است بر اینکه این جهان، به نهایت قدرت خالقش ساخته شده و اگر این عالم بزرگ‌تر بود، آسیب‌ها و فسادهای بیشتری در آن واقع می‌شد. اگر عالم دیگری نیز وجود داشته باشد، مشکلات آن دو چندان خواهد شد. برای توضیح این نکته می‌توان به مثال ساخت یک خانه بزرگ اشاره کرد که وقتی خراب می‌شود، نشان‌دهنده ناتوانی صاحب آن است در حفظ آن. برخی افراد نتوانسته‌اند خالق را به درستی بشناسند و به اشتباه به او نسبت‌های نادرست می‌دهند و ضعف‌ها و نقص‌ها را به او نسبت می‌دهند.
و حد علم تصور متصور است مر چیز را چنانکه آن چیز است و هر که مر چیز را جز چنان تصور کند که هست، جاهل باشد. و شکی نیست اندر آنکه اندر زیر دست بودن جاهلان مر عالمان را صلاح عالم است کلی، و چو حال این است، غلبه جاهلان بر عالمان فسادی باشد کلی مر عالم را، و بدین روی فساد ظاهرتر است اندر عالم از صلاح و این فساد از مردم است که او مقصود است از این مصنوع که عالم است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس لیذیقهم بعض الذی عملوا لعلهم یرجعون). و قهر کردن صانع مر این مصنوع را که فساد عالم از اوست به میانجیان – چه از طبایع به وباها و طاعون و قحط و جز (آن) و چه به فرستادن پیغامبران و ظفر دادن مر ایشان را (ع) بر جهال – دلیل است بر آنکه قهر او – تعالی جده – مر ایشان را – خذلهم الله – جز بدین روی ها ممکن نیست بدیشان رسانیدن. و صانع که مصنوع از او به میانجی آید، نه مبدع حق باشد و آنچه نه مبدع باشد، از ابداع عاجز باشد و آنچه عجز بر او لازم باشد، خلل اندر مصنوع او رونده باشد، چنانکه خلل اندر عالم جسمی و جزویات او رونده است. و ممکن نیست که ملک صانع عالم جسمی که خلل اندر او ظاهر است، بی نهایت باشد. و این سخن بی تمیزان است که از یکدیگر به تقلید بپذیرند، چنانکه خداوند کتاب ارواح و املاک گرفته است مر این سخن را به تقلید از حکیم ایران شهری که مولف کتاب جلیل است بر این معنی. و خداوند کتاب ارواح و املاک گفته است که مر باری را اول های بی نهایت است و هر اولی را ثانی های بی نهایت است و هر ثانی را علم های بی نهایت است، و هر که اندر علوم ریاضی شروع کرده است و علم هندسه را ممارست کرده است، داند که این سخن محال است. پس گوییم: آنچه خدای تعالی دانسته است که بباشد، (بباشد) و سوی او – عزت قدرته – آن بودنی واجب الوجود است و سوی ما ممکن الوجود (است،) و انچه ممتنع الوجود است معلوم نیست سوی خدای تعالی، و مجهول و معدوم است بدانچه عینی نیست که اشارت پذیرد.
هوش مصنوعی: درک علمی از یک موضوع به این ترتیب است که آن را دقیقا مانند آنچه هست، تصور کنیم. هر کسی که موضوع را غیر از آنچه که هست تصور کند، نادان است. هیچ شکی نیست که حضور نادان‌ها، برای دانایان موجب فساد در علم خواهد بود، و اگر این وضعیت ادامه یابد، تسلط نادان‌ها بر دانایان باعث ایجاد فساد کلی در عالم می‌شود. فساد موجود در جهان، از مردم ناشی می‌شود، چون هدف از موجودات عالم، انسان‌ها هستند. خداوند نیز فرموده است که فساد در خشکی و دریا به سبب کردار انسان‌ها ظاهر گشته است. تسلط خداوند بر این موجودات فسادآور از طریق بلایای طبیعی، بیماری‌ها و قحطی‌ها یا از طریق ارسال پیامبران و کمک به آن‌ها بر نادان‌ها، نشان‌دهنده قهر الهی است. روشن است که خالق هیچگاه نمی‌تواند موجودی باشد که از او نقصان یا عیب باشد و هر چیزی که محدوده‌ای برای خود داشته باشد، نمی‌تواند بی‌نهایت و کامل باشد. به همین دلیل، وجود عیوب در عالم مادی حاکی از نقص در آفریننده آن است. در نهایت، چیزی که خداوند درباره آن علم دارد وجود خواهد داشت و آنچه در نظر ما ممکن است وجود داشته باشد، در مقابل موجودات واجب الوجود از نوعی دیگر خواهد بود. موجوداتی که ممکن نیستند، نامشخص و غیرموجود هستند.
اما بباید دانستن که ایجاد حق ابداع است و آن خاص فعل باری است و آن فعلی است بی هیچ آلتی و میانجی یی، از آنچه آن فعل بر چیزی نیفتاده است و فعلی که آن بر چیزی اوفتد به آلت و میانجی باشد وز مبدعات باشد، نه از مبدع حق باشد. و ایجاد نفوس جزوی از نفس کلی به میانجی جسم است و رسیدن نفس جزوی به علم محسوسات به میانجی حواس ظاهر است و محسوسات مر او را بر معقولات دلیل است و حواس باطن مر او را آلت است بر اندر یافتن مر آن را و بی این میانجی نفس جزوی به کمال علمی نرسد. و رسیدن او به کمال علمی ماننده شدن اوست به علم به صانع خویش، و ماننده شدن مصنوع به صانع خویش جز به یاری صانعی که آن برتر از هر دو باشد، نباشد، چنانکه نفس جزوی همی مانند کل خویش (شود) به یاری عقل که او اثر باری است و برتر از نفس کلی است. و صانعی که برتر از او صانعی نیست، مصنوع او مانند او نباشد، بل (که) به غایت کمال فرودینان باشد، چنانکه عقل به غایت کمال است از نفس و آنچه فرود اوست، و عقل مر ابداع (را) تصور نتواند کردن.
هوش مصنوعی: ایجاد یک حق خاص است که تنها به خداوند تعلق دارد و این عمل بدون هیچ واسطه و ابزار انجام می‌شود. هر عملی که بر چیزی تأثیر بگذارد به وسیله ابزار و میانجی باشد، از نوع مخلوق است و نه از مخلوق حقیقی. نفس انسانی که جزئی است، به وسیله جسم به نفس کلی متصل می‌شود و برای درک علم محسوسات به واسطه حواس ظاهری نیاز دارد. چیزهای محسوس بر معقولات دلالت می‌کنند و حواس باطنی ابزار درک معقولات هستند و بدون این واسطه، نفس جزئی به کمال علمی نمی‌رسد. رسیدن به کمال علمی به معنای مشابه شدن با علم خالق است و این مشابهت تنها به کمک خالقی که از هر دو برتر است، تحقق می‌یابد. مانند نفس جزئی که با کمک عقل به کل خود نزدیک می‌شود، چرا که عقل اثر خداوند است و از نفس کلی بالاتر است. خالقی که از او برتر نیست، مخلوق او نمی‌تواند شبیه او باشد، بلکه به کمال نهایی می‌رسد، چنانکه عقل به کمال نهایی از نفس و هر چیزی که پایین‌تر از آن است دست نمی‌یابد.
و محالی آن سوال که گفتند: چرا خدای چو خویشتن نیافرید؟ بر درستی این قول که ما گفتیم که صانعی همانند خویش نتواند پدید آوردن مگر به یاری صانعی که از هر دو برتر باشد، گواست. و جواب این سوال آن است که گوییم: چیزی ماننده خویش جز به یاری چیزی که پدیدآرنده او باشد، نتواند پدید آوردن و برتر از مبدع حق نیز چیزی نیست، پس ممکن نیست که مبدع ماننده مبدع حق باشد.
هوش مصنوعی: این سوال که چرا خدا خود را نیافرید، به درستی نشان می‌دهد که یک خالق نمی‌تواند چیزی مشابه خود را بدون کمک خالق دیگری که از آن بالاتر باشد، خلق کند. جواب این سوال این است که هیچ چیز مشابه خود را نمی‌تواند بدون کمک یک خالق دیگر خلق کند و چون هیچ‌کس بالاتر از خداوند نیست، بنابراین امکان ندارد که خالق، مشابه خود را بیافریند.
آن گاه گوییم که الهام – که آن وحی است – آغاز تعلیم است، اعنی نخست معلمی آن کس باشد که وحی بدو آید، چنانکه ابداع آغاز تصویر است. و چنانکه مر مبدع را ابداع نیست، بل (که) تصویر است، مر کسی را که بدو وحی آید، وحی کردن نیست، بل (که) تعلیم است. و چنانکه تصویر جز بر چیزی صورت پذیر نباشد و اثر به میان اثرکننده و اثرپذیر میانجی باشد، تعلیم نیز جز به قول نباشد و آن رسانیدن علم باشد از راه گفتار به کسی از کسی که مر آن را از راه گفتار نپذیرفته باشد، و قول آن معلم اندر علم پذیر به منزلت اثر باشد از موثر اندر اثرپذیر. و موجودی که وجود او به میانجی باشد، (نه چو) موجودی (باشد) که وجود او بی میانجی باشد، از آن است که مبدع از ابداع عاجز است.
هوش مصنوعی: الهام، که به معنای وحی است، آغاز فرآیند آموزش را رقم می‌زند، به این معنا که اولین آموزگار کسی است که وحی بر او نازل می‌شود، مشابه با این که خلق یک تصویر آغاز آن فرایند است. همانطور که کسی که تصویر خلق می‌کند نمی‌تواند به تنهایی خالق آن باشد، بلکه فقط تصویر را می‌سازد، فردی که وحی بر او نازل می‌شود نیز به عنوان کسی که وحی می‌کند نیست، بلکه او آموزش را ارائه می‌دهد. علاوه بر این، تصویر نمی‌تواند بدون یک موضوع خاص شکل بگیرد و رابطه‌ای میان اثرگذار و اثرپذیر وجود دارد. آموزش هم مستلزم وجود گفتار است و به معنای انتقال علم از فردی به فرد دیگر از طریق کلام است. گفته‌های آموزگار به منزله تأثیری است که بر یادگیرنده وارد می‌شود. و موجودی که وجودش به واسطه یک میانجی است، مشابه نیست با موجودی که وجودش بدون هیچ واسطه‌ای حاصل می‌شود، زیرا مبدع نمی‌تواند بی‌واسطه خالق ابداع باشد.
و پیغامبر که وحی به الهام بدو رسید، از الهام دادن مر دیگری را عاجز است و مر امت را پیغامبری نتواند آموختن، چنانکه مبدع همی مخلوق پدید آرد نه مبدعی دیگر، بل (که) پیغامبر مهیاکننده است مر امت را از بهر پذیرفتن وحی بر اندازه تهیای ایشان مر آن را تا شایسته شوند مر عنایت الهی را که آن وحی و الهام است. و هر که از امت مر نفس خویش را به پرهیز و (به) تعبد به علم بزداید، عنایت الهی سوی او گراید. و اندر یافتن جویندگان علم مر اشارت ها و رمز ها را که اندر کتاب خدای است به صفوت ذهن و ذکای خویش، دلیل پیوسته شدن عنایت الهی است بدیشان تا یکی از ایشان بدان جای رسد که مر نبشته های الهی را از آفرینش برتواند خواندن و او پیغامبر خدای باشد به خلق.
هوش مصنوعی: پیامبر، که وحی به او الهام می‌شود، خود نمی‌تواند دیگران را به وحی یا پیامبری برساند. او تنها وظیفه دارد که جامعه را برای دریافت وحی آماده کند و این آمادگی بستگی به قابلیت‌های آنان دارد تا بتوانند از لطف الهی بهره‌مند شوند. اگر کسی از جامعه تلاش کند تا خود را از آلودگی‌ها پاک کند و به یادگیری علم بپردازد، لطف الهی به سوی او جذب خواهد شد. همچنین، در جستجو برای علم، نشانه‌ها و رمزهایی که در کتاب خدا وجود دارد، می‌تواند نشان‌دهنده توجه مداوم الهی به آن افراد باشد. به گونه‌ای که در نهایت یکی از آن‌ها می‌تواند نوشته‌های الهی را از آفرینش بخواند و به عنوان پیامبر خدا در میان خلق شناخته شود.
پس گوییم که مر نفس را اعتدال اجزای طبایع تا بدان پیوسته شود نخست علیقتی است از علایق که وجود او حقیقی بدان خواهد بودن، بعد از آنکه وجود او به امکان است اندر آن نفس ابداعی که مر آن را منزلت کلی است بر جزویات این جواهر، و حواس ظاهر و باطن و معلمان الهامی و تعلیمی و نبشته های الهی و بشری همه میانجیان اند میان او و میان مبدع حق تا به کمال خویش رسد. و اگر کسی جز چنین تصور کند و گمان برد که ممکن بود که نفس جز بدین ترتیب و تدریج به کمال خویش برسیدی، او مر حکمت صانع حکیم را منکر شده باشد و خاطی و جاهل باشد، از بهر آنکه نه حکیم باشد آن کس که او مر کاری را که آن (را) بی آلت و میانجی بتواند کردن، به میانجی و آلت کند. و اگر مر آن صانع را که کار به میانجیان و آلت کند مبدع داند، نیز خاطی و جاهل باشد، از بهر آنکه مبدع حق (بدانچه صنع او نه) بر چیزی است، بل (که) ابداع است، از میانجی و آلت بی نیاز است اندر اظهار صنع خویش. و لله الحمد.
هوش مصنوعی: بنابراین، می‌توان گفت که برای رسیدن به اعتدال در نفس، باید اجزای طبیعت با هم ترکیب شوند، زیرا این نخستین رابطه‌ای است که وجود او را به واقعیت پیوند می‌دهد. پس از آنکه وجودش به امکان تبدیل می‌شود، نفسی خلاق شکل می‌گیرد که دارای منزلت کلی است و جزئیات این موجودات به آن مربوط می‌شود. حواس ظاهری و باطنی، معلمان الهامی و آموزشی، و نیز نوشته‌های الهی و انسانی همگی در نقش واسطه‌ای میان او و مبدأ حقیقی در راه رسیدن به کمال قرار دارند. اگر کسی غیر از این تصور کند و فکر کند که نفس می‌تواند بدون این ترتیبات و مراحل به کمال برسد، در واقع حکمت خالق حکیم را انکار کرده و خطا و جهل را پذیرفته است. زیرا حکیم نیست کسی که کاری را که می‌تواند بدون واسطه انجام دهد، با واسطه انجام دهد. اگر کسی خالق را مبدع بداند و او را به کار با واسطه‌ها و ابزارها وابسته کند، نیز در خطا و جهل خواهد بود. زیرا خالق حقیقی که خلق او بر چیزی است، نیازمند واسطه و ابزار برای ابراز آفریدگی‌اش نیست. و ستایش خاص خداوند است.