گنجور

گفتار نهم

گوئیم بتوفیق خدایتعالی که بقای عالم جسمانی اندر قرآنست و دلیل برین قول بگواهی عقل آریم بدانچه گوئیم مردم بازپسین همه زایشهاست از زایشهای عالم بدانچه معنی هر سه زایش عالم که معادن و نبات و حیوانست اندروست از بهر آنکه خود بذات خویش جوهر است و شناسنده و قیمت کننده جوهر است و همچون نبات روینده است و همچون حیوان خورنده است و بر عالم سخن گفتن و دانش بر نبات و حیوان فضل دارد پس درست شد کزو تمامتر از عالم چیزی پدید نیامده است و چیزی کزو چیزهای بسیار پدیدآیند بدانچه او تمامتر باشد اصل آنچیزهای نخستین او بوده باشد و پایداری آنچیز های نخستین او بوده باشد و پایداری آنچیزها بدان چیز باشد که اصل اوست

و مثل این فصل چنانست که از درخت جوز بسیار چیز ها پدید آید از برگ و شاخ و بیخ و پوست و باز پسین (چیز) کزو پدید آید جوز (است) که اندرو همه معنیهای دیگر چیزها باشد و برایشان بروغن و طعم فضل دارد و او تمامتر باشد و اصل درخت جوز او بوده باشد و پایداری درخت بدو بوده باشد . وجه دیگر بدانروی که اگر آن جوز نخستین نبودی آن درخت هستی نیافتی. وجه دیگر بدانروی که اگر آن (درخت ) جوز بار نیارد ببرندش و هیزم کنندش.

و بسخن خویش بازآئیم گوئیم چون درینعالم از مردم تمامتر چیزی پدید نیامده لازم آید که پدیده آرنده اینعالم نفس کل است و آنکه نفس مردم که باز پس تر پدید آمد ازو جزو اوست و چون این حال درست شد گوئیم اگر مردم را بو هم از عالم بر گیری لازم آید که عالم ناچیز شود بدو روی یکی بدانروی که بر خواستن مردم به بریده شدن مایه او از عالم به بریده شدن نفس کل باشد از عالم و اگر عنایت صانع عالم از عالم بریده شود عالم فنا پذیرد و دیگر بدان روی اگر مردم نباشد اندر عالم همه عالم بیابان شود و نبات نروید از بهر آنکه آبها را بر زمین همین مردم گمارد تا از وی نبات حاصل آید و جائیکه آثار مردم نیست آنجا نبات نیست و اگر آثار مردم نباشد جانوران درنده مر دیگر جانورانرا که در ایشان صلاحست هلاک کنند و عالم به سبب نیستی مردم نیست شود از بهر آنکه داننده مردمست و دانسته عالم است پس داننده دانسته نباشد و این بیان کافی است چون درست کردیم که بقای عالم اندر بقای مردمست گوئیم بقای مردم بقرآنست از بهر آنکه هر کسی اندر عالم مالک بملک خویش بقرآنست و باحکامیکه اندروست و اگر کتاب خدای اندر میان مردم نباشد مر یکدیگر را هلاک کنند و کس بعلم آموختن و طلب فضل نرسد آنگه مردم با ستوران برابر شوند چنانکه هست زمینهائیکه اندر میان ایشان حکمت و علم نیست و ایشان همه چون ددکان و درنده شده اند چنانکه بزمین خراسان یکجبانند و بزمین کرمان کوفجان و اندر عرب بدویست که از ایشان جز شر هیچ نیاید که متابعت هوا کنند و پس اندر بادیه از حدود مردمی بیرون شده اند.

معارضه

اگر کسی گوید بسیار مردم همی بینیم که ایشان بصلاح اند و قرآن اندر میان ایشان نیست چون رومیان و روسیان و هندوان و جز آن جواب او را گویم که گروهی که مر ایشانرا سلطانی هست بباید دانست که اندر میان ایشان کتاب خدای هست و کتابهای خدای همه قرآنست بی هیچ خلاف و آنچه نادانان مر آنرا خلاف دانند میان توراه و انجیل و قرآن بمعنی هیچ خلاف نیست مگر بظاهر لفظ و مثل و رمز خلافست، پس میان رومیان انجیل است و میان روسیان توراه است و میان هندوان صحف ابراهیم است و خردمند کز حال هندوان پرسد بداند که ایشان تقلیدی تر از همه جهانیانند بدانچه خویشتن را بسوزند بگفتار کسی که ایشانرا گفته است که اگر شمایان خویشتن را بسوزید به بهشت رسید تا به تناسخ بازآئید، تناسخ مذهبی است که میگویند که هر گروهی (را) که بدن تعلق گرفته است بعد از فنای بدن بی تعلق میگردانند، و مردم اندر بند تقلید جز بظاهر کتاب نایستند و دانایان هندوان سخت پرهیزکار باشند و میان ایشان زنا و لواطه نیست و دروغ نگویند و سوگند دروغ نخورند و کتابیست میان ایشان که همیگویند که سخن خدائیست و من از دانایان ایشان بسیار این سخنها شنوده ام، پس درست شد که صلاح مردم اندر قرآنست و صلاح عالم اندر مردمست.

پس درست شد که بقا و صلاح عالم اندر قرآنست و قرآن سخن خدایست سوی خلق اندر بپای داشتن علم و عمل از بهر آنکه مردم را توانائی بدین دو رویست یا بکنند چون نماز و روزه و زکوه و حج و جهاد و جز آن یا بدانند معانی آنرا و بشناسند نفس لطیف را و تصور کنند مر عالم لطیف را (و) بدلایل ازینعالم کثیف بدانعالم لطیف روند.

و فرمان خدایتعالی اندر قرآن بر دو وجه است یا چون عمل فرموده است و گفته است قوله تعالی:و اقیموا الصلوه و آتوا الزکوه گفت نماز را بپایدارید و زکوه را بدهید (و) چنانکه گفت قوله تعالی: و قل اعملوا فسیری الله عملکم و رسوله گفت بگو ای محمد کار کنید که سرانجام کار شما ببیند خدا و پیغمبر او یا گفت بدانید چنانکه گفت قوله تعالی:و اعملوا انما اموالکم و اولادکم فتنه گفت بدانید که مالهای شما و فرزندان شما آزمایشند مر شما را (و) چنانکه گفت قوله تعالی:فاعلموا ان الله غفور رحیم گفت بدانید که خدایتعالی آمرزگار و مهربانست پس گویم که قرآنرا آنکس پذیرفته است که هم کننده است و هم داننده و کار را بتازی عمل گوینده و مردانش را علم گویند و هر دو کلیمه از سه حرفست چون ع ل م و عمل نیز یک سخن است از سه حرف چون ع م ل همچنین کار یکی است مردم را اندر دین بسه چیز که مرور است یکی ازو کار گوش مردم است که سخن حق اندر دین بشنود و دیگر کار زبان مردمست که سخن حق بگوید اندر دین از کلیمه اخلاص و جز آن و سه دیگر (کار) تن مردمست که بکنند از نماز و روزه و حج و جهاد و جز آن و علم نیز یک سخن است از سه حرف همچنین دانش یکیست از مردم بر سه قوه که اندر نفس مردمست یکی قوه حسی که مردم بدان اندر دین محسوس را بداند از اشکال موضوعات شریعت که نماز چگونه باید کردن و روزه چگونه باید داشتن و مناسک چیزیکه حج بدو درست شود چیست و چگونه است و جز آن و دیگر قوه حلق که مردم بدان مر گفتارها را بگویند و بشنوانند مر نفس ناطقه را و شنوده محیط کند و سیم قوه عقل که مردم بدو مر توحید را از تشبیه و تعطیل مجرد کند و بداند که عقل مردم بر چیزها محیط شود و آن عطائی است مرورا و بداند که آن عطا کسی داده است که او از آن برتر است و این اشاره باشد مجرد پس گویم که جملگی دو چیز است که یکی علم و دیگر عمل چون هر دو جمع شوند مردم او را دیندار گویند همچنانکه در مردم نفس و بدنست چون هر دو جمع شوند مرو را مردم گویند و عمل مر دین را چون جسد است و علم مر دین را چون روحست و هر که عمل بی علم کند دین او را جان نباشد باله مردار باشد و خدایتعالی مردار را حرام کرده است اندر کتاب خویش و تاویلش آنست که عمل بی علم ناپذیرفته است یعنی حرام همچنانکه مردار حرامست و هر که علم بیاموزد و کار نکند او را خود دین نبود از بهر آنکه اندر عالم روح بی جسد اثبات نشود و عمل بی علم بهتر از علم بیعمل است همچنانکه مردار به از هیچ چیز باشد و بحساب جمل هم علم و هم عمل هر یکی صد و چهل اند و آن چهارده عقد باشد یعنی همچنانکه صد ده عقد است و چهل چهار عقد باشد همچنانکه هر ده یک عقد باشد بجمله چهارده عقد باشد و چهارده دو هفت باشد که خدایتعالی بدان بر رسول خویش منت نهاد و بدانچه گفت قوله تعالی :ولقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم گفت بدادیم مر ترا ای محمد هفتی جفت جفت و تاویل این آیت آنست که مرورا دینی داد بدین دو چیز آراسته یکی علم و دیگر عمل که هر یکی از عقود او بحساب دو هفت است و قرآن عظیم گرد آرنده علم و عمل است چنانکه بیان او گفتیم ازین پیش و اکنون گوئیم قرآن آنست که بقای عالم بدوست و اهل اسلام خلاف کردند گروهی گفتند که گفته خدایست و گروهی گفتند آفریده خدایست و هر دو گروه راست گفتند و خود معنی آن ندانستند و ما بدین جایگاه بیان او بگوئیم اما بدین روی که قرآن سخن خدایست و یا آفریده نیست که تائید از عقل کل رفته است بمیانجی نفس کل با معنی این سخنها که امروز در مصحفها نوشته است به نفس پاکیزه رسول صلی الله علیه و آله رسیده است و عقل کل آفریده نیست و نه نفس کل بلکه هر دو اند عبد بسیط و پدید آورده نه از چیزی و مخلوق چیزی باشد که پدید آورده باشد از چیزی دیگر چنانکه خدایتعالی گفت:و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین گفت بیافریدیم مردم را از بیرون آمیخته از گل و چون قرآن از عقل و نفس است که مخلوق نیست درست شد که مخلوق نیست و چون مردم را طاقت بدین دو روی بود که یکی چیزی بگفت و کرد مخلوق او را دانست و هر چه آن نه مخلوق بود مر آنرا ناگفته دانست و قرآن مخلوق نیست سخن خدایست و ما بدانروی مر قرآنرا سخن خدای گوئیم که قرآن از تایید عقل کل است بمیانجی نفس کل و عقل و نفس از امر خدای بوده شده است و امر خدای تعالی کلیمه است و آن کلیمه را کن عبارت کرده اند پس گفتیم که قرآن کلیمه است که آن کن است و آفریده نیست از چیزی آمدیم از روی قرآن گوئیم که قرآن آفریده است بدین روی که امروز در مصحفها نوشته شده است سوره هاست مرکب از آیات و آیتها مرکب است از کلمات و کلمات مرکب است از حروف و چیزیکه او مرکب باشد از چیزهای بسیار او مخلوق باشد پس امروز آنچه در مصحفها نوشته است مخلوقست و چون بر دل رسول صلی الله علیه و آله فرود آمد مخلوق نبود و لاکن چون رسول علیه الاسلام بفرمان خدای مر آنرا بزبان تازی بگفت مخلوق گشت از بهر آنکه رسول علیه السلام مخلوق بود و مخلوق جز بر مخلوق قادرنشود اگر امروز قرآن مخلوق نیستی خلق بدان قادر نشدی و بدان واقف نبودی پیش از آنکه رسول علیه السلام مر قرآنرا بزبان تازی بگفت مر آنرا بنفس صاف خود پذیرفته بود و بسیط بی حروف و بی کلمات بود امروز مخلوقست و بیان این از لفظ قرآن باز نمائیم که قرآن چهار حرفست دو ازو بیکدیگر پیوسته چون «ق» و « را» و دو ازو از یکدیگر جدا جدا چون الف و نون و این دو لفظ قرآن از قرین گرفته اند پس لازم آید که قرآن از چهار قرین گذشته است که بخلق رسیده است پس از آن چهار دو ازو مرکب اند چون «قر» و دو ازو بسیط چون «آن» و ما قرآنرا از آن دو مرکب یافتیم و آن دو مرکب مر قرآنرا از آن دو بسیط یافته بودند و آن دو مرکب ناطق و اساس او که قرینان یکدیگرند و مرکبانند از جسد و نفس همچون این دو حرف نخستین که مرکب شده است اندر لفظ قرآن چون «قر» و این دو مرکب بدان دو بسیط تمام آید همچنانکه قرآن بآن الف و نون تمامست پس الف و نون مثال است بر عقل و نفس که ناطق و اساس را تائید اندر تالیف و تاویل از ایشانست و ایشان مرکب نیستند و بسیط اند همچنانکه این دو حرف مرکب نیستند و الف دلیل است بر عقل که او از همه حرفها جداست که چون نویسنده بدو رسد خطش بگسلد از بهرآنکه الف را از زبر سو چیزی نیست و او آغاز چیزهاست و حرفها با الف پیوندد و الف بدیگر حرفها نه پیوندد و همچنانکه همه چیزها از زبر سوی بعقل پیوسته است و عقل از زبر سوی بچیزی دیگر پیوسته نیست و نون دلیل است بر نفس کل بدانچه خطی است سربسر فراز خواهد آوردن و هنوز نیاورده است همچنانکه حال نفس کل بفایده گرفتن از عقل کل همین بدرجه عقل کل خواهد رسیدن و هنوز نرسیده است همچنین اندر اینجا یعنی شمردن حروف حرف نون اول نونست و آخر هم نونست دلیل است که هر آخر چون اول خویش خواهد شد و اول عقل است و آخر نفس است و نفس چون عقل خواهد شدن و ازین چهار حرف نخستین قافست و آن دلیل است بر اساس که مومن ازو بناطق راه یابد و بشناسد مرورا و «را» دلیل ناطق است و قاف بحساب جمل صد باشد و « را» دویست باشد یعنی که ناطق خداوند دو مرتبه است یکی تاویل و دیگر تالیف و اساس خداوند یکمرتبه است که آن تاویل است و ناطق را مرتبه نریست اندر عالم دین و اساس را مرتبه مادگی است اندر عالم دین چنانکه خدایتعالی گوید قوله تعالی:فللذکر مثل حظ الانثیین همیگوید مر نرانرا نصیب همچند دو ماه است و الف دلیل عقل است.بحساب یکیست یعنی که عقل علت همه بودنیهاست همچنانکه یکی علت همه عددهاست و نون دلیل نفس است که پدید آرنده چهار طبایع است و موالید پنجم آن همچنانکه نون پنجاه باشد که آن پنج عقد است و «قاف» و «را» از قرآن بر مثال عمل است که آن نصیب جسد است مرکب است و الف و نون از قرآن بر مثال علم است که آن نصیب نفس بسیط است و عمل بهره ستورانست بی علم و علم بهره فرشتگانست بی عمل و علم و عمل هر دو بهره مردمست که بجسد با ستوران انبازند و بنفس دانا با ستوران انباز نیستند و با فرشتگان همسرند و میانجی است میان ستوران و فرشته تا بعلم و عمل از ستوری بفرشتگی رسد و لفظهای قرآن مختلف آمد و عملهای شریعتهای پیغمبران همه مختلف آمد از بهرآنکه هر دو مانند کالبد مردم بودند و کالبدها مختلف بود و معانی کتابهای خدای و تاویل شرایع رسولان همه یکی آمد و آنحال خود یکیست از بهرآنکه مانند روح مردم بود و روح را حال گردنده نیست پس لفظ را تنزیل گفتند و معنی را تاویل گفتند پس گوئیم بمثال نزدیک و فرق کنیم میان تنزیل و تاویل گوئیم خدایتعالی همیگوید:و الشمس و ضحیها و القمر اذا تلیها.

و تفسیر این آنست که گوید بآفتاب و بچاشتگاه او و بماه که چون از پس او همیرود و این سوگند است از خدایتعالی و تاویلش آنست که بدین آفتاب مر رسولرا همیخواهد اندردین و سپس رفتن ماه مر آفتابرا سپس رفتن وصی او را همیخواهد مرورا اندر دین و سیرت ستوده او و گفتن تاویل کتاب سپس تنزیل و این نیکوتر باشد که خدایتعالی بر رسول خویش سوگند خورد و بوصی او از آنکه بآفتاب و ماهتاب گردنده بیدانش که بر پاک پلید همی تابد سوگند خورد باز نمودیم شرح قرآن و گفتیم واجبی تاویل و ترکیب او از ابتدا بر اختصار و اقتصار.

گفتار هشتم: گوئیم بتوفیق الله تعالی که چون مردم از دو گوهر بود مرکب شد یکی جسم کثیف و دیگر نفس لطیف و جسم کثیف را غذا از چهار طبع عالم پدید آمد که از آن چهار طبع دو لطیف بودند چون نفس و آن آتش بود و هوا، دو کثیف بودند چون جسم و آن خاک بود و آب. تا این کالبد کثیف با نفس لطیف پیوسته شد از نبات کزین دو لطیف و دو کثیف پدید (آمد) غذا پذیرفت و قوی شد، لازم آید از روی حکمت که غذای نفس لطیف که بدین کالبد کثیف پیوسته است هم از چهار حد باشد کز آن دو روحانی باشد چون نفس و دو جسمانی باشد چون کالبد، تا نفس غذائی کز ایشان یابد قوی شود، پس ایزد تعالی از چهار حد شریف غذای نفس مردم پدید آورد دو ازو لطیف بودند و آن نفس و عقل کلی است که این نفس و عقل جزوی که اندر مردم است از آن نفس و عقل کلی اثر است، و دو از آن مرکب است و آن ناطق است و اساس که ایشان مردمان بودند بکالبد و فرشتگان مقرب بودند بعقل و نفس تا بعلم شریف ایشان مردم را از درجه دیوی بدرجه فرشتگی رسانند، و هر دو چیزیکه ترکیب مردم از آنست حق خویش از آفریدگار خویش بیافتند براستی چنانکه خدایتعالی فرمود قوله تعالی: ذلک تقدیر العزیز العلیم و چون مردم را مرکب یافتیم ازین چهار طبع کثیف و از نفس لطیف و لطافت بکثافت پیوسته شده بود و نصیب خویش یافته بود از عالم لطیف بدین عقل غریزی که دیگر حیواناترا نبود واجب آمد کز آن اصل که این مردم را نصیب ازو پیوسته است بیکتن از مردم نصیب بتمام پیوسته شود که این عقلهای غریزی از آن یکتن بپذیرد بدانچه ایشانرا حاجت است، و آنکس که این عنایت و نصیب تمام از عقل کل بدو پیوسته شد پیغمبر بود علیه السلام، و اگر آن یکتن فایده دهنده نبودی این عقلهای پذیرای همه ضایع بودی و بازی نمودی و دور است صانع حکیم از بازی چنانکه فرمود قوله تعالی:افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لاترجعون گفت چنان پنداشتید که شما را ببازی آفریدیم و شما سوی ما بازگردیده نشوید و چون مردم بنفس لطیف مر یکدیگر را موافق بودند و بکالبد و صورت مختلف بود از جهه جایهای و روزگارهای مخالف که اندرو همی زاید و برو میگذرد و لازم آید که علم آن رسول که سخن خدای آورده بود بر دو گونه بود محکم بود چون نفس و متشابه بود چون کالبد و مر آن سخن را ظاهر بود چون جسم و باطن بود چون نفس و چون مردم از کالبد کثیف بود و نفس لطیف و کار نصیب کالبد آمد و علم نصیب نفس پیغمبران علیهم السلام از آن مردم را کار فرمایند بعلم تا بجسد کار کنند و بنفس علم آن بدانند و از حکمت چنین لازم آمد که هر دو را بر اندازه توانائی خود هر یک کار بستند چنانکه مر جسد بنماز و روزه و حج و جهاد و جز آن کار بست و پیغمبران علیهم السلام مر نفس مردم را به شناساندن معانی آن کار بستند و چون جسد مردم را که کار کن او بود شش جهه بود پیش و پس و راست و چپ و زیر و زبر ایزد تعالی شش رسول کار فرمای بفرستاد سوی ایشان چنانکه بمثل آدم علیه السلام از سوی مردم از سوی سر مردم آمد و نوح علیه السلام از سوی چپ مردم آمد و ابراهیم علیه السلام از سوی پس مردم آمد و موسی علیه السلام از سوی زیر مردم آمد برابر آدم علیه السلام و عیسی علیه السلام از سوی دست راست مردم آمد برابر نوح علیه السلام و محمد مصطفی صلی الله علیه و آله از سوی پیش مردم آمد برابر ابراهیم علیه السلام و چون این شش رسول کار فرمای از شش جانب جسم مردم اندر آمدند و هر یکی مردم را در زمان خود کار فرمودند و بر مزد آن کار وعده کردند که روزی بدیشان دهند بدینگونه پس گوئیم که چون مردم را شش جهه بود بجسد و جسد کار کن بود چون (از) هر جهتی یک کار فرمای آمدند از حکم عقل لازم نه آید که نیز کسی بیاید ازین پس که مردم را کار دیگر فرماید بحکم عقل ازین برهان که نمودیم درست شد که پس از محمد مصطفی صلی الله علیه و آله به پس پیغمبری نیاید و چون عادت مردم آنست که کار بکنند و مزد آن از کار فرمای بستانند لازم آید ازین پس که کسی بیاید بفرمان خدایتعالی که مزد این کار کنانرا بر اندازه کار هر کس بدو دهد و آن قائم قیامت است علیه السلام که خداوند شریعت است بلکه خداوند شماراست که مرین کار های کرده را شمار بکند و بار کارکنان مزدشان بدهد و این کس واجب است بقضیت عقل که بیاید همچنانکه ممکن نیست که نیز کار فرمایی بیاید از بهر آنکه مردم را نیز بجسد جهتی نمانده است که از آن جهت کار فرمائی نیامده است و چون این کار فرمایان خدای عزوجل بیامدند و کارهای مخالف بفرمودند مر خلق را و مر هر یکی را ازین کارها معنی بود که صورت کار سبب آن معنی شده بود همچنانکه صورتهای حیوان و نبات دیگر آمده است که اندر هر یکی معنی است که اندر آن دیگر آن معنی نیست چنانکه صورت جوز از صورت سیب جدا است بدانچه اندر جوز معنی هست که آن معنی اندر سیب نیست و صورت دو سیب هر دو را معنی یکی است و یک صورتست چون صورت دو جوز پس ایزد تعالی با هر وقت کار فرمائی سوی مردم فرستاد معنی دانی هم فرستاد تا مر خلق را بگویند که معنی این کارها چیست تا بقیامت خلق را بر خدای حجت نباشد چنانکه گفت قوله تعالی: لئلا یکون للناس علی الله حجه بعدالرسلتا مردمانرا بر خدای حجت نباشد پس از رسولان و بدین رسولان خداوندان تالیف و تاویل را خواست و امامان حق که معنی کتاب و تاویل شریعت را پیدا کنند و جای دیگر گفت قوله تعالی: و ان یکذبوک فقد کذب الذین من قبلهم جاءتهم رسلهم بالبینات و بالزبر و بالکتاب المنیر همیگوید و اگر بر دروغ زن داشتند ترا پس درستی که بر دروغ زن داشتند آنکه پیش از ایشان بودند پیغمبران را که بیامدند بایشان بحجتها و دانشها و بکتاب هویدای روشن یعنی فصولها و چون پیغمبرانرا یاد کرد جماعت یاد کرد از بهر آنکه ظاهر شریعتهای ایشان دیگر بود و چون خداوندان تاویل را یاد کرد یکی گفت و کتاب را روشن خواند از بهر آنکه معنی همه کتابها و تالیف شرایع یکی بود هرچند گفتارها و کردارها بلفظ و شکل مخالف یکدیگر بود پس گوئیم که وصی آدم مولانا شیث بود علیه السلام و وصی نوح مولانا سام بود علیه السلام و وصی ابراهیم مولانا اسماعیل بود علیه السلام و وصی موسی مولانا هارون بود علیه السلام ووصی عیسی مولانا شمعون بود علیه السلام و وصی محمد مصطفی علی المرتضی بود علیه السلام و میان هر دور پیغمبری ازین پیغمبران شش پیغمبر بود بر مثال شش روز که میان دو روز آدینه باشد و این شش پیغمبر که آمده اند برابر روزی آمده اند از روزهای هفته و آنکه می آید هفتم ایشانست و چون او بیاید این دور بسر شود و قیامت شود و هر کس بجزای کار خویش رسد پس آدم علیه السلام چون روز یکشنبه بود و دلیل بر درستی اینقول آنست که اندر اخبار آمده است که ایزد تعالی آفرینش عالم را بروز یکشنبه آغاز کرد و بروز آدینه از آن پرداخته شد و روز شنبه بیاسود و معنی اینقول پوشیده است اندر میان خلق از آغاز روزها و هر کسی مرین قول را براندازه عقل خویش پذیرفت و جهودان بدین سبب مر روز شنبه را بزرگ دارند و در آن روز کار نکنند یعنی که این روز خدای بیاسوده است و خبر ندارند که پیغمبران که مر خلق را این خبر داده اند آن خواستند تا بدانند که شش تن بخواهد آمدن اندر عالم بفرمان خدایتعالی تا خلق را کار فرمایند و آن هفتمین که بیاید کار نفرماید بلکه او جزا دهد مر خلق را و مر آنروز را شنبه گفتند و بزرگ فرمودند داشتن و آن روز قائم قیامت است علیه السلام.گفتار دهم: گوئیم بتوفیق ایزد سبحانه و تعالی که نادانان و کاهلان دین اسلام مرشیعت حق را باطل خوانند و گویند که ایشان کافرانند بی آنکه برحقیقت مذهب ایشان برسند و نیکوتر آن باشد خردمند را که از حال خصم خویش پرسد و سخن را با او باندازه استحقاق او بگوید تا عادت جاهلان کار نه بسته باشد و به بدخوئی منسوب نشود و مثل کسی که اندر مسلمانی مومنی را طعنی کند بی آنکه از اعتقاد او بداند و بی آنکه مرورا از آنکس رنجی رسیده باشد مرورا بیازارد اندر کار بستن خوی بد بی سببی چون مثل سگی باشد که شخصی رو آورده براه که بشغل خویش میرود و راه گیری بیرون آید و اندرو آویزد و جامعه اش بدرد و او را بریش کند چنانکه خدایتعالی همیگوید قوله تعالی: فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث ذلک مثل القوم الذین کذبوا بایاتنا فاقصص القصص لعلهم یتفکرون.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.