گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸

ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیش‌رو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی
بی‌سخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشه‌ای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشته‌ام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او می‌چنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتنم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
هوش مصنوعی: عجب است که دشمن من خودم هستم. چگونه می‌توانم از دشمنم شکایت کنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
هوش مصنوعی: دشمن من این بدن است که تحت تأثیر عشق قرار گرفته و به روابطی پیچیده و سخت برایم کشیده شده است.
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
هوش مصنوعی: من از این دشمن بدذات می‌ترسم که پیراهنم هیچ‌گاه از وجود او خالی نمی‌ماند.
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم
هوش مصنوعی: دشمنان جامه‌هایم را پاره کردند و اینک خودم نیز لباس خود را از تن درآورده‌ام، من خودم هستم.
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
هوش مصنوعی: دشمن من چیزی تاریک و عمیق است، اما من با ویژگی‌های برجسته‌ام بر آن تسلط دارم.
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
هوش مصنوعی: زندگی من در این زندانی که به جسمم محدود است، شصت سال طول کشید.
گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
هوش مصنوعی: اگر من عاشق و بی‌دل نشدم، پس چرا در چاه زندان مانند بید مجنون باقی مانده‌ام؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در شرایط سخت و بحرانی، فردی نادان و ناپخته، به جای اینکه به درستی فکر کند و به دنبال راه حلی منطقی باشد، با اقدام‌های نادرست و بی‌فکری خود، تنها به تشدید مشکل می‌پردازد. به جای اینکه آرامش و عقل خود را حفظ کند، دست به کارهای غیرعقلانی می‌زند و به جای حل مشکل، بر آن می‌افزاید.
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم
هوش مصنوعی: تنها چهره‌ای که می‌خواهم، چهره‌ای است که قلبم از آن خوشحال باشد و بی‌دردسر و بدون رنج و آزار از آن دور شوم.
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
هوش مصنوعی: پیش از اینکه این انسان پست و فرومایه به چاهی بیفتد، من چه کار کنم که سرم را به آسمان بلند کنم؟
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
هوش مصنوعی: در پی کسب علم و دین، مدتی است که خود را مانند مردان جمع و جور می‌کنم و تلاش می‌کنم.
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
هوش مصنوعی: می‌خواهم دور کسی بچرخم که با دانش و آگاهی‌اش مرا از بند جهل و نادانی آزاد کند.
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
هوش مصنوعی: آن کسی که مانند آب، به راحتی و سادگی علم و دانش را به دست آورده است، از درد و رنج جهل و نادانی در امان است.
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
هوش مصنوعی: به محض این‌که من به دور خودم نگاهی می‌اندازم و متوجه می‌شوم، اطراف من دیو و موجودات زشت وجود ندارند.
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
هوش مصنوعی: هرگاه که دل من به اطاعت او رضایت داده، من نیز به او فرمانبردار خواهم بود.
پیش‌رو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
هوش مصنوعی: من در میان مردم، پس از پیامبر، به دنیا آمده‌ام و افتخار من این است که در سایه وجود او زندگی می‌کنم.
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
هوش مصنوعی: بوالحسن، تو سرچشمه‌ی خوبی‌ها هستی و من به خاطر صحبت‌های تو، احساس پر بودن و شگفتی دارم.
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
هوش مصنوعی: اگر برای دین به پول و ثروت نیاز داری، من از آن ثروت پرهیز می‌کنم.
عالم و افلاک نیرزد همی
بی‌سخن او به یکی ارزنم
هوش مصنوعی: جهان و آسمان‌ها ارزش ندارند اگر او را بدون سخن و گفتار بشناسم.
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
هوش مصنوعی: اگر تو آهنی و روی من، آتش خود را بر من بریز، و اگر آب شوی، من هم به تو مانند آهن خواهم بود.
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
هوش مصنوعی: از دل تو خرافات را حذف می‌کنم و دانش و خرد را در دل تو پراکنده می‌سازم.
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
هوش مصنوعی: من از سر نادانی و جهل، به خودم زینت و افتخار ندادم، بلکه آن را به پای شخص باهوش و دانا می‌افکنم.
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
هوش مصنوعی: اگر مردی بی‌نظیر پیدا نکنیم، پس من همان‌طور هستم که پیش‌تر گفته‌ام.
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشه‌ای از مسکنم
هوش مصنوعی: وقتی شنیدی که بخشی از خانه‌ام خراب شده، خوشحال شدی.
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
هوش مصنوعی: اگر امسال از کنار در و کوچه‌ام بگذری، شادی‌ات به اندوه تبدیل می‌شود.
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
هوش مصنوعی: من آن شخصی نیستم که آسمان با سلاح‌هایش بر زره و زینتم تأثیر بگذارد.
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
هوش مصنوعی: من در این دنیا مانند بنده‌ای هستم که تقدیرم به دست ایزد است و او حافظ و ضامن من است.
شاد من از دین هدی گشته‌ام
پس که تواند که کند غمگنم؟
هوش مصنوعی: من به خاطر آموزه‌های دینی‌ام خوشحال هستم، پس چه کسی می‌تواند مرا غمگین کند؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
هوش مصنوعی: اگر بدنم از لباس عاری باشد، دانش و حکمت به دور بدنم خواهند آمد.
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
هوش مصنوعی: هرچند که زمانه به وعده‌اش وفا نکرد و پیمانم را شکست، من هرگز به عهد خداوند زمان خیانت نخواهم کرد.
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
هوش مصنوعی: خدا و دل هر موجودی به خاطر مقام و منزلتشان، منبع حکمت و دانش هستند.
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
هوش مصنوعی: هر کس که نامش را بر دلم بگذارم، روزی شاد و خوش به مانند نوروز خواهد شد و من در آن زمان با شادی و نشاط خواهم بود.
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
هوش مصنوعی: انسان‌ها در زحمت و سختی به سر می‌برند و من نیز به خاطر درد و رنج آن‌ها، هم در دل و هم در جسم خود احساس ناراحتی و غم دارم.
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
هوش مصنوعی: مردم به من گفتند که جز در زمان اقامه نماز نمی‌توانم برخیزم و حرکت کنم.
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او می‌چنم
هوش مصنوعی: با استفاده از عقل و خرد، میوه‌های مناسب و منطقی را از درخت دانش و حکمت برداشت می‌کنم.
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
هوش مصنوعی: من مانند سوزنی سوزان در چشمان نادانی هستم، اما در باغ دانایی و خرد، مانند گل نیلوفر می‌درخشم.
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتنم
هوش مصنوعی: انگار می‌پرسند: «چه زمانی از مردم جدا شدی؟» که این سخن زشت و ناپسند است که به تو بگویم.
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
هوش مصنوعی: روغن و کنجاره به هم نمی‌سازند؛ من مثل روغن هستم و او مثل کنجاره، که هر کدام در جای خود خوبند ولی کنار هم مناسب نیستند.
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
هوش مصنوعی: از آسمان نمی‌ترسیم، چون خیلی گذشته است که در اینجا به دنیا آمده‌ایم و به همین دلیل از این مکان هیچ دلهره‌ای نداریم.
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
هوش مصنوعی: اگرچه جسمم از گلشن دور است، اما از دل پر از حکمت خود در گلشن هستم.
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
هوش مصنوعی: زمان با تمام مشکلاتش گذشت و ما نیز در این دنیای پریشان از این سختی‌ها به ستوه آمده‌ایم.
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
هوش مصنوعی: شصت و دو سال است که روز و شب به شدت در تلاش و کار هستم.
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
هوش مصنوعی: چشم به راه هستم تا ببینم چه زمانی از این مشکلات و سختی‌ها آزاد می‌شوم.
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
هوش مصنوعی: اگر بگوییم که نسائی بویی از فضل و خوبی ندهد، به این معناست که من در این مشکلات غرق نمی‌شوم و به نوعی آسیب نمی‌بینم.