۱۱- حکایت
شنیدم که شاهی مبارک نظر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
سپهدار و لشکرکش و جنگجوی
که با تیر بشکافتی تار موی
مبارک غلامی پریچهره داشت
که رخسارش از نازکی بهره داشت
ز مه برده مهر جمالش گرو
به سایه رخش گفته با ما برو
اگر عکس رویش فتادی بر آب
شدی عالمی از دهش چون سراب
نخوردی دمی شاه از کوزه آب
که او را ندیدی چو در چشمه آب
ربوده غم او قرار از دلش
صبوری نمانده در آب و گلش
همه وقت با او نظر باختی
و زو دل به جائی نپرداختی
خوشا عشق و آئین فرخندهاش
که گر شاه باشد کند بندهاش
ولیکن ز آشوب و غوغای عام
نمییافت یکدم وصال غلام
یکی روز شاه آستین برفشاند
ز صف تعالش بر خویش خواند
غلام آمد وشرط خدمت نمود
کرشمه همیکرد و دل میریود
کلید خزانه بدو داد شاه
که در خور بود طلعت مهر و ماه
بگفتا برو هر چه خواهی بکن
غلام توام پادشاهی بکن
چو روشن دل و پاک دین بود، چست
رخ عالم از گرد بیداد شست
دل شاه خوش بود و خرم به روز
که در بارگه بودی آن دل فروز
چو شب در رسیدی و رفتی غلام
شدی خواب در دیدهٔ شه حرام
همه شب ز مهرش چنان میگریست
که از زاری او جهان میگریست
به خود خواندن او را ندیدی صواب
که نسبت ندارند آتش به آب
مبادا که اغیار کوته نظر
بپیچد عنان گمان سوی شر
نیامد بسی خواب در چشم شاه
که میسوخت چتر فلک را ز آه
چو آمد زمان صبوری به سر
ملک داد با بندهای تاج زر
بگفت ای مبارک پی این شهره تاج
که باشد بهایش جهانی خراج
کرامت نما و سلامت ببر
بینداز در خانهٔ آن پسر
چنان کرد قاصد که از وی رسید
شهنشه سرش را به خنجر برید
سحرگه که خورشید برزد علم
هزیمت گرفتند خیل و حشم
جوان آنچه از معدلت مینمود
به سرهنگ سلطان نمیداشت سود
قبا را کشیدند زود از برش
به زنجیر بستند پا و سرش
رساندند نزدیک شاهش چو دود
دهان خشک و رخ زرد و پهلو کبود
چو سلطان نظر در رخ بنده کرد
از آن حال در زیر لب خنده کرد
بگفتا که دزد مرا کم زنید
در ایوان خاصش به زندان برید
وزان پس شب و روز شاه جهان
به زندان نشستی چو زندانیان
نهان عشق میباخت با روی دوست
که اندر نهان عشق بازی نکوست
به پای ادب هر زمان خاستی
ز دلدار خود عذرها خواستی
که دزدت اگر نام کردم رواست
دلم را ندزدیدهای پس کجا است
غلام سبک روح مشکین نفس
همیگفت چون بلبل اندر قفس
که دار توام تخت سلطان بود
به روی تو زندان گلستان بود
چو سروم توئی بوستان گو مباش
تو در دست باش و جهان گو مباش
الا ای که در حبس تن ماندهای
به زندان دنیا فرس راندهای
نه از عشقبازی یارت خبر
نه از تیرگی روزگارت خبر
به زندان فانی طلب وصل یار
که نتوان به نقشی گذشت از نگار
سوی ناصرت گر بود گوش حال
ترا توشهٔ ره بس است این مقال
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: الف. رسته
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شنیدم که شاهی مبارک نظر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
هوش مصنوعی: شنیدم که پادشاهی خوشبخت و نیکو نظر خداست و دارای شمشیر، تاج و کمربند است.
سپهدار و لشکرکش و جنگجوی
که با تیر بشکافتی تار موی
هوش مصنوعی: فرمانده و سربازان و جنگجویی که با تیرهایش میتواند تار موی را شکاف بزند.
مبارک غلامی پریچهره داشت
که رخسارش از نازکی بهره داشت
هوش مصنوعی: غلامی خوشصورت و زیبا داشت که چهرهاش به قدری لطیف و نازک بود که چشمها را به خود جلب میکرد.
ز مه برده مهر جمالش گرو
به سایه رخش گفته با ما برو
هوش مصنوعی: از زیبایی چهرهاش، عشقش را به ماه هدیه داده است. او در سایهی چهرهاش به من گفته که با ما همراه شو.
اگر عکس رویش فتادی بر آب
شدی عالمی از دهش چون سراب
هوش مصنوعی: اگر تصویر او بر آب بیفتد، جهانی پر از بخشش و generosity به وجود میآورد، اما این جهانی که به وجود میآید مانند سراب است و واقعیت ندارد.
نخوردی دمی شاه از کوزه آب
که او را ندیدی چو در چشمه آب
هوش مصنوعی: شاه هرگز از کوزه آب نچشید و برای همین نیز چهرهی زیبای او را در چشمه ندید.
ربوده غم او قرار از دلش
صبوری نمانده در آب و گلش
هوش مصنوعی: غم او دلش را آشفته کرده و دیگر صبر و آرامش در وجودش باقی نمانده است.
همه وقت با او نظر باختی
و زو دل به جائی نپرداختی
هوش مصنوعی: شما همیشه به او نگاه کردید و هیچ گاه دل خود را به جایی دیگر ندادید.
خوشا عشق و آئین فرخندهاش
که گر شاه باشد کند بندهاش
هوش مصنوعی: عشق و قوانین خوشبختی آن بسیار ارزشمند است، زیرا حتی اگر عشق به یک شاه تعلق داشته باشد، او را به بندهای تبدیل میکند.
ولیکن ز آشوب و غوغای عام
نمییافت یکدم وصال غلام
هوش مصنوعی: اما به خاطر شلوغی و هیاهوی مردم، نتوانست یک لحظه هم از وصال محبوبش بهرهمند شود.
یکی روز شاه آستین برفشاند
ز صف تعالش بر خویش خواند
هوش مصنوعی: یک روز پادشاه آستینی را به نشانهی عزت و بزرگی به دوش انداخت و خود را به مقام والایی که داشت فراخواند.
غلام آمد وشرط خدمت نمود
کرشمه همیکرد و دل میریود
هوش مصنوعی: یک جوان خدمتگذار آمد و به عهد و پیمان خود پایبند شد. او با ناز و فریبایی خاصی رفتار میکرد و دلها را شاد میکرد.
کلید خزانه بدو داد شاه
که در خور بود طلعت مهر و ماه
هوش مصنوعی: شاه کلید خزانه را به او داد، زیرا او شایسته و لایق بود و چهرهاش مانند خورشید و ماه درخشان بود.
بگفتا برو هر چه خواهی بکن
غلام توام پادشاهی بکن
هوش مصنوعی: گفت برو و هر کاری که دلت میخواهد انجام بده، من مانند یک خدمتگزار در اختیار تو هستم، هر کاری که بخواهی بکن.
چو روشن دل و پاک دین بود، چست
رخ عالم از گرد بیداد شست
هوش مصنوعی: هنگامی که دل انسان روشن و دین او پاک باشد، چهره جهان از گرد و غبار ظلم و فساد پاک میشود.
دل شاه خوش بود و خرم به روز
که در بارگه بودی آن دل فروز
هوش مصنوعی: دل پادشاه شاد و خوشحال بود در روزهایی که در بارگاه خود حضور داشت و این دل را روشن و پرنور میکرد.
چو شب در رسیدی و رفتی غلام
شدی خواب در دیدهٔ شه حرام
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا رسید و تو رفتی، به گونهای خود را تسلیم کردی که خواب در چشمان شاه ممنوع شد.
همه شب ز مهرش چنان میگریست
که از زاری او جهان میگریست
هوش مصنوعی: تمام شب به خاطر عشقش به شدت میگریست تا جایی که گویی تمام دنیا از گریه او در حال گریه بود.
به خود خواندن او را ندیدی صواب
که نسبت ندارند آتش به آب
هوش مصنوعی: او را به خود خواندن نادرست است، زیرا آتش و آب هیچگونه نسبتی با یکدیگر ندارند.
مبادا که اغیار کوته نظر
بپیچد عنان گمان سوی شر
هوش مصنوعی: مراقب باش که افراد تأثیرگذار و کمعمق، به اشتباه ذهنت را به سمت افکار منفی و بد ببرد.
نیامد بسی خواب در چشم شاه
که میسوخت چتر فلک را ز آه
هوش مصنوعی: شاه به دلیل اندوه و ناراحتیای که دارد، نتوانسته خواب را در چشمانش ببینید. او درد دلش آنقدر عمیق است که گویی با آهکشیدنش، چتر آسمان را در آتش میسوزاند.
چو آمد زمان صبوری به سر
ملک داد با بندهای تاج زر
هوش مصنوعی: زمانی که دوره صبر به پایان رسید، خداوند پادشاهی را به بندهای بخشید و او را با تاجی از طلا مزین کرد.
بگفت ای مبارک پی این شهره تاج
که باشد بهایش جهانی خراج
هوش مصنوعی: او گفت: ای خوشبخت، آیا در این شهر کسی هست که تاجش بهای جهانی از خراج باشد؟
کرامت نما و سلامت ببر
بینداز در خانهٔ آن پسر
هوش مصنوعی: احسان کن و برای او، که پسر است، سلامتی و نیکی را به ارمغان بیاور.
چنان کرد قاصد که از وی رسید
شهنشه سرش را به خنجر برید
هوش مصنوعی: قاصد به قدری با دقت و مهارت عمل کرد که وقتی پیام را به شاه رساند، سر او را با خنجر برید.
سحرگه که خورشید برزد علم
هزیمت گرفتند خیل و حشم
هوش مصنوعی: صبح که خورشید طلوع کرد، ارتش و سپاه به طور دسته جمعی به عقبنشینی پرداختند.
جوان آنچه از معدلت مینمود
به سرهنگ سلطان نمیداشت سود
هوش مصنوعی: جوان هر چیزی که از شایستگیاش نشان میداد، در نظر سرهنگ سلطان هیچ ارزشی نداشت.
قبا را کشیدند زود از برش
به زنجیر بستند پا و سرش
هوش مصنوعی: با عجله قبا را از روی او برداشتند و پا و سرش را به زنجیر بستند.
رساندند نزدیک شاهش چو دود
دهان خشک و رخ زرد و پهلو کبود
هوش مصنوعی: به نزد شاه، کسی را که دهانش خشک و چهرهاش زرد و پهلویش کبود بود، آوردند.
چو سلطان نظر در رخ بنده کرد
از آن حال در زیر لب خنده کرد
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه به چهرهٔ بنده نگاه کرد، به طور ناخودآگاه زیر لب خندهای کرد.
بگفتا که دزد مرا کم زنید
در ایوان خاصش به زندان برید
هوش مصنوعی: او گفت که دزد را به من کم نزنید و او را در ایوان خاصش به زندان ببرید.
وزان پس شب و روز شاه جهان
به زندان نشستی چو زندانیان
هوش مصنوعی: پس از آن، شب و روز شاه جهان مانند زندانیان در زندان نشسته بود.
نهان عشق میباخت با روی دوست
که اندر نهان عشق بازی نکوست
هوش مصنوعی: عشق پنهانی با چهره محبوبش ارزشمندتر از همه چیز است، زیرا در عشق پنهانی بازی و هنری زیبا نهفته است.
به پای ادب هر زمان خاستی
ز دلدار خود عذرها خواستی
هوش مصنوعی: هر زمان که خواستی به خاطر ادب از محبوب خود عذرخواهی کنی، از دل و جان این کار را انجام بده.
که دزدت اگر نام کردم رواست
دلم را ندزدیدهای پس کجا است
هوش مصنوعی: اگر من تو را دزد بنامم اشکالی ندارد، چون هنوز دلی را از من ندزدی، پس کجاست دل من؟
غلام سبک روح مشکین نفس
همیگفت چون بلبل اندر قفس
هوش مصنوعی: یک جوان دلباخته و آزاداندیش با نغمهای دلنشین، مانند بلبل در قفس، افکار و احساساتش را بیان میکند.
که دار توام تخت سلطان بود
به روی تو زندان گلستان بود
هوش مصنوعی: تخت سلطنتی تو در دستان من است، اما در واقع، زندگی من به مانند زندانی در باغی پر از گل است.
چو سروم توئی بوستان گو مباش
تو در دست باش و جهان گو مباش
هوش مصنوعی: شما مانند گلی در باغ هستید، پس برای خود را در دست نگیرید و درگیر دنیای پیرامون نشوید.
الا ای که در حبس تن ماندهای
به زندان دنیا فرس راندهای
هوش مصنوعی: ای کسی که در قید و بند بدن گرفتار شدهای و در دنیای فانی به رنج و زحمت افتادهای.
نه از عشقبازی یارت خبر
نه از تیرگی روزگارت خبر
هوش مصنوعی: نه از عشق و رفتار معشوقت آگاهی داری و نه از دشواریها و تلخیهای زندگی باخبر هستی.
به زندان فانی طلب وصل یار
که نتوان به نقشی گذشت از نگار
هوش مصنوعی: به دنبال وصال معشوق باش حتی اگر در زندگی موقتی باشی، زیرا نمیتوان از زیبایی او به سادگی گذشت و بیتوجهی کرد.
سوی ناصرت گر بود گوش حال
ترا توشهٔ ره بس است این مقال
هوش مصنوعی: اگر به ناصرت و هدفی بزرگ گرایش داشته باشی، شنیدن حال تو و تجربیاتت برای سفر به آن مقصد کافی است.