بخش ۲۰۷ - بقیه حال حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل ذبیح
شست هاجر پیکر فرزند را
شانه زد آن کاکل دلبند را
مشک زد آن زلف عنبربار را
زد گلاب آن چهرهٔ گلنار را
سرمهاش در دیدهٔ مخمور کرد
ظلمتی را داخل اندر نور کرد
جامه پوشانید او را رنگ رنگ
اندر آگُش درکشیدش تنگ تنگ
زلف او بویید و بوسیدش جبین
بر سر و بر رو کشیدش آستین
کرد در آتش سپند و اِن یکاد
خواند و دستش را به ابراهیم داد
دست او بگرفت ابراهیم فرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
پای کوبان شد روان سرشار و مست
کارد بر کف دست فرزندش به دست
شد روان اندر بیابان بیقرار
پا زدی از شوق بر خارا و خار
زیر پایش خار گل خارا حریر
گرد و خاک پهنهاش مشک و عبیر
میدویدی در بیابان حرم
در قفایش آن ذبیح محترم
گفت ای جان میهمانت میبرم
بلبلی تا گلستانت میبرم
طوطیی ای جان من پرواز کن
رو به هندستان عز و ناز کن
رو به سوی کعبهٔ مقصود کن
این جهان را پا زن و بدرود کن
میرویم اینک به میدان منی
هان و هان ای جان نثار ان الصلا
ای حریفان سوی جانان میرویم
از قفس سوی گلستان میرویم
سر به کف داریم از بهر خدا
گر سری دارید یاران الصلا
چون سخن اینجا رسید ای دوستان
آتش افتادم به مغز استخوان
باز هندستان به یادم اوفتاد
شوری از نو در نهادم اوفتاد
شعلهور شد آتش پنهان من
موجزن شد بحر بی پایان من
در هوا دیدم پَر افشان طایران
در قفس شد مرغ جانم پَر فشان
دید مرغی در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
دید مرغان در هوا و از هوس
بال و پر بر هم زد اما در قفس
ای دریغا در قفس را باز نیست
هم پرم را قوت پرواز نیست
ای دریغا در قفس را بسته است
ای دریغا بال من بشکسته است
مینویسم داستان طوطیان
طوطی جانم به فریاد و فغان
گاهگاهی آیدم بر سر جنون
نوبت دیوانگی آمد کنون
ای رفیقان فکر تدبیرم کنید
من شدم دیوانه زنجیرم کنید
لیک سودی نی کنون تدبیر را
بگسلم از هم دوصد زنجیر را
غیر آن زنجیر زلف مشکبار
رو رو آن زنجیر از بهرم بیار
غیر آن زنجیر مویی برشکست
پاره سازم گر دوصد زنجیر هست
دوستان زنجیر زلف یار کو
سلسله آن گیسوی طرار کو
سلسله آن مو فکن در گردنم
ورنه خود را من به دریا افکنم
چیست دریا من محیط آتشم
هفت دریا را به یک دم درکشم
گویی ای همدم ز بهر دوستان
این سخن بگذار و رو بر داستان
طبع شعر من کنون بر باد رفت
هم ردیف و قافیه از یاد رفت
آهوی طبعم مگر صیاد دید
بر کف او خنجر فولاد دید
رم گرفت از من به بحر و بر گریخت
رشتهٔ نظمم ز یکدیگر گسیخت
نظم چون آید که طبع از کار رفت
دل به شوق مژدهٔ دیدار رفت
باز شوقم شوری اندر سر فکند
آتشم در خامه و دفتر فکند
نظم چون آید دلم هشیار نیست
در سرم جز شوق وصل یار نیست
داستان افسانه باشد ای فلان
من همی بینم عیان این داستان
هست در گوش من آواز خلیل
گشته جانبازان کویش را دلیل
کالصلا ای دوستان الصلا
عید قربانست یاران الصلا
روز سر بازیست در بازار عید
گر سری دارید اینجا پا نهید
دل مرا در بر تپید از این صلا
جان سبق کرده به میدان بلا
دل به یاد تیغ او در اضطراب
سر به راه خنجرش دارد شتاب
جان ز شوق و وجد بال و پر زند
تا مگر خود بر دم خنجر زند
لیک میگوید همی صیاد من
نیستی اندر خور بیداد من
تو هوسناکی و خونت پاک نیست
این سرت شایسته فتراک نیست
حیف باشد خنجر من بر سرت
خاک ما را نیست درخور پیکرت
امتحانگاه است این میدان ما
امتحان کردم تو را من بارها
امتحان کردم تو را ای بوالهوس
در سرت نبود بجز سودا و بس
هر دمت در سر هوای دیگر است
دل تو را هر دم به جای دیگر است
همچو طفلان پُر هوسناکی هنوز
در پی بازی با خاکی هنوز
یا برون کن این هوسها را ز دل
یا سر خود را ز بهر خود بهل
یا سر سودای گوناگون ببر
یا بکن سودای ما بیرون ز سر
من همی گویم که ای سلطان داد
سعی بی توفیق تو باد است باد
باد پیمایی خدایا تا به چند
یک عنایت کن خلاصم کن ز بند
این دل ناشاد من را شاد کن
هم ز بند غیر خود آزاد کن
مرغیم در گردنم افتاده دام
از تو میجویم رهایی والسلام
چون روان شد از پی قربان خلیل
شد بلند از جان اهریمن عویل
بخش ۲۰۶ - حکایت آن شخصی که گرفتار دو زن بود و سوء عاقبت آن: هرکسی بستاند از تو بهر خویشبخش ۲۰۸ - رفتن شیطان نزد هاجر به حیله گری و نومید شدنش: هست چون در امر حق بس مصلحت
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شست هاجر پیکر فرزند را
شانه زد آن کاکل دلبند را
هوش مصنوعی: هاجر با محبت و دقت، موهای فرزندش را شانه میزند و به او رسیدگی میکند.
مشک زد آن زلف عنبربار را
زد گلاب آن چهرهٔ گلنار را
هوش مصنوعی: عطر مشک به زلف سیاه و خوشبو آمیخته شده و گلهای قرمز چهره را با گلاب آراسته است.
سرمهاش در دیدهٔ مخمور کرد
ظلمتی را داخل اندر نور کرد
هوش مصنوعی: چشمهای مستش با سرمهای که بر آن زد، تاریکی را در درون روشنایی به وجود آورد.
جامه پوشانید او را رنگ رنگ
اندر آگُش درکشیدش تنگ تنگ
هوش مصنوعی: او را با لباسهای رنگارنگ پوشانید و در آغوشش گرفت و به شدت در دل خود جای داد.
زلف او بویید و بوسیدش جبین
بر سر و بر رو کشیدش آستین
هوش مصنوعی: موهای او را بویید و پیشانیاش را بر سرش گذاشت و با آستینش بر صورتش کشید.
کرد در آتش سپند و اِن یکاد
خواند و دستش را به ابراهیم داد
هوش مصنوعی: او در آتش پاک کنندهای قرار گرفت و با خواندن یاد و ذکر خاص، دستش را به ابراهیم سپرد.
دست او بگرفت ابراهیم فرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
هوش مصنوعی: ابراهیم دست او را گرفت و شتابان روانه شد و هرگز به عقب نگاه نکرد.
پای کوبان شد روان سرشار و مست
کارد بر کف دست فرزندش به دست
هوش مصنوعی: با شادی و سرمستی، به طرف جلو حرکت کرد و کاردی را که در دست داشت به پشت فرزندش زد.
شد روان اندر بیابان بیقرار
پا زدی از شوق بر خارا و خار
هوش مصنوعی: روح من در بیابان بیقرار شد و از شوق بر سنگها و خارها پا گذاشتم.
زیر پایش خار گل خارا حریر
گرد و خاک پهنهاش مشک و عبیر
هوش مصنوعی: زیر پای او خارهای زرد و گلهای سرخ وجود دارد، و گرد و خاک اطرافش عطرهای خوشبو و مشکنمایی را به خود گرفته است.
میدویدی در بیابان حرم
در قفایش آن ذبیح محترم
هوش مصنوعی: تو در بیابان میدویدی، در حالی که در قفس آن قربانی محترم بودی.
گفت ای جان میهمانت میبرم
بلبلی تا گلستانت میبرم
هوش مصنوعی: گفت: ای دوست، من مهمان تو را با خود میآورم، بلبلی را تا به گلستان تو ببرم.
طوطیی ای جان من پرواز کن
رو به هندستان عز و ناز کن
هوش مصنوعی: ای طوطی عزیزم، پرواز کن به سمت هند و خودت را با شکوه و زیبایی نشان بده.
رو به سوی کعبهٔ مقصود کن
این جهان را پا زن و بدرود کن
هوش مصنوعی: به سمت هدف اصلی خود برو و این دنیا را پشت سر بگذار.
میرویم اینک به میدان منی
هان و هان ای جان نثار ان الصلا
هوش مصنوعی: ما اکنون به میدان میرویم، ای جان من، که جانم را فدای تو میکنم.
ای حریفان سوی جانان میرویم
از قفس سوی گلستان میرویم
هوش مصنوعی: ای رفیقان، به سوی محبوبم میروم و از زندگی در قفس رها شده، به سمت بهشت و زیباییها میروم.
سر به کف داریم از بهر خدا
گر سری دارید یاران الصلا
هوش مصنوعی: ما برای خدا در انتظار هستیم و اگر شما نیز همراهمان هستید، بیدار و آماده باشید.
چون سخن اینجا رسید ای دوستان
آتش افتادم به مغز استخوان
هوش مصنوعی: زمانی که بحث به اینجا رسید، دوستان، حس کردم که آتش به عمق وجودم نفوذ کرده است.
باز هندستان به یادم اوفتاد
شوری از نو در نهادم اوفتاد
هوش مصنوعی: هندستان دوباره به یادم آمد و احساسی تازگی و شوق در من شکل گرفت.
شعلهور شد آتش پنهان من
موجزن شد بحر بی پایان من
هوش مصنوعی: آتش نهفتهای که در وجودم بود، اکنون شعلهور شده و مانند امواج دریا، بیپایان و پرطپش است.
در هوا دیدم پَر افشان طایران
در قفس شد مرغ جانم پَر فشان
هوش مصنوعی: در آسمان دیدم که پرندگان آزادانه پرواز میکنند، اما روح من مانند مرغی در قفس گرفتار شده است.
دید مرغی در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
هوش مصنوعی: یک پرندهای را در آسمان دیدم که در حال پرواز بود، و این دیدن باعث شد که روح من نیز به پرواز درآید و شوق و نشاطی در وجودم احساس کنم.
دید مرغان در هوا و از هوس
بال و پر بر هم زد اما در قفس
هوش مصنوعی: پرندگان را در آسمان دید که به خاطر آرزوی پرواز و آزادی بال و پر خود را به هم میزنند، اما در قفس حبس شدهاند.
ای دریغا در قفس را باز نیست
هم پرم را قوت پرواز نیست
هوش مصنوعی: متأسفانه در این قفس آزادی وجود ندارد و به همین دلیل نمیتوانم پرواز کنم.
ای دریغا در قفس را بسته است
ای دریغا بال من بشکسته است
هوش مصنوعی: چه دردناک است که در قفس را بستهاند و افسوس که بالهای من شکسته شدهاند.
مینویسم داستان طوطیان
طوطی جانم به فریاد و فغان
هوش مصنوعی: داستان پرندگان زیبا را روایت میکنم و در دل من ناله و فریادی از عشق و احساس وجود دارد.
گاهگاهی آیدم بر سر جنون
نوبت دیوانگی آمد کنون
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به حال دیوانگی میرسم و اکنون زمان آن فرا رسیده است.
ای رفیقان فکر تدبیرم کنید
من شدم دیوانه زنجیرم کنید
هوش مصنوعی: ای دوستان، به فکر چاره من باشید، چون دیوانه شدهام و نیاز دارم که مرا به زنجیر درآورید.
لیک سودی نی کنون تدبیر را
بگسلم از هم دوصد زنجیر را
هوش مصنوعی: اما اکنون تدبیر هیچ فایدهای ندارد و من از هم میشکنم دوصد زنجیر را.
غیر آن زنجیر زلف مشکبار
رو رو آن زنجیر از بهرم بیار
هوش مصنوعی: به غیر از آن زنجیر موهای مشکی و زیبا، هیچ چیز دیگری برای من ارزش ندارد.
غیر آن زنجیر مویی برشکست
پاره سازم گر دوصد زنجیر هست
هوش مصنوعی: اگر آن زنجیر مو را بشکنم، حتی اگر دوصد زنجیر هم باشد، آنها را پاره میکنم.
دوستان زنجیر زلف یار کو
سلسله آن گیسوی طرار کو
هوش مصنوعی: دوستان، زنجیر موهای معشوق کجاست؟ و آن رشته گیسوی پرحیرت کجا رفته است؟
سلسله آن مو فکن در گردنم
ورنه خود را من به دریا افکنم
هوش مصنوعی: اگر رشته موهایت را در گردنم بخواہی بیندازی، وگرنه خودم را به دریا میزنم.
چیست دریا من محیط آتشم
هفت دریا را به یک دم درکشم
هوش مصنوعی: من دریا هستم و در آتش فرو رفتهام، به قدری که میتوانم همه دریاها را به یک لحظه از خود دور کنم.
گویی ای همدم ز بهر دوستان
این سخن بگذار و رو بر داستان
هوش مصنوعی: به نظر میرسد ای یار، برای دوستان داستان را کنار بگذار و به جلو حرکت کن.
طبع شعر من کنون بر باد رفت
هم ردیف و قافیه از یاد رفت
هوش مصنوعی: حس شاعری من اکنون از بین رفته و همچنین قافیهها از یادم رفتهاند.
آهوی طبعم مگر صیاد دید
بر کف او خنجر فولاد دید
هوش مصنوعی: گویی طبیعت من مانند آهویی است که صیاد آن را دیده و در دستان او خنجر تیز فولادی وجود دارد.
رم گرفت از من به بحر و بر گریخت
رشتهٔ نظمم ز یکدیگر گسیخت
هوش مصنوعی: به من تسلط و کنترل کامل بر اوضاع و احوالم را از دست دادم و درست مانند یک طوفان، آرامش و نظم زندگیام به هم ریخت و همه چیز از هم گسست.
نظم چون آید که طبع از کار رفت
دل به شوق مژدهٔ دیدار رفت
هوش مصنوعی: زمانی که نظم و ترتیب در شعر پدیدار میشود که روح انسان به حالت دلنشینی دست یابد و دل به شوق دیدار محبوب پر بزند.
باز شوقم شوری اندر سر فکند
آتشم در خامه و دفتر فکند
هوش مصنوعی: حس شوق و هیجان دوبارهای در وجودم بیدار شده و آتش این احساس را به کاغذ و قلمم منتقل میکنم.
نظم چون آید دلم هشیار نیست
در سرم جز شوق وصل یار نیست
هوش مصنوعی: وقتی که نظم و ترتیب به سراغم میآید، دلم بیدار و هوشیار نیست و در ذهنم هیچ چیزی جز اشتیاق به وصال محبوب وجود ندارد.
داستان افسانه باشد ای فلان
من همی بینم عیان این داستان
هوش مصنوعی: این افسانهای است که تو میگویی، اما من به وضوح شاهد واقعیت این داستان هستم.
هست در گوش من آواز خلیل
گشته جانبازان کویش را دلیل
هوش مصنوعی: در گوش من صدای دلنشین خلیل به گوش میرسد که راهنمای جانبازان کوی اوست.
کالصلا ای دوستان الصلا
عید قربانست یاران الصلا
هوش مصنوعی: ای دوستان، همانا نماز مانند عید قربان است، یاران!
روز سر بازیست در بازار عید
گر سری دارید اینجا پا نهید
هوش مصنوعی: امروز روز جشن و شادمانی است، اگر جرأت و قابلیت دارید، به اینجا بیایید و حضور پیدا کنید.
دل مرا در بر تپید از این صلا
جان سبق کرده به میدان بلا
هوش مصنوعی: دل من از این صدا و ندا به تپش درآمد و جانم آماده شده تا در میدان خطر و نبرد حاضر شود.
دل به یاد تیغ او در اضطراب
سر به راه خنجرش دارد شتاب
هوش مصنوعی: دل به یاد تیغ آن محبوب نگران و مضطرب است و به خاطر خنجرش با شتاب و سرعت به طرف او میرود.
جان ز شوق و وجد بال و پر زند
تا مگر خود بر دم خنجر زند
هوش مصنوعی: دل از شوق و شادی همچون پروانهای در حرکت است، تا شاید بتواند خنجر را که نماد عشق یا درد است، از خود دور کند.
لیک میگوید همی صیاد من
نیستی اندر خور بیداد من
هوش مصنوعی: اما او میگوید که تو صیاد من نیستی و در دست من نیستی تا به من ظلم کنی.
تو هوسناکی و خونت پاک نیست
این سرت شایسته فتراک نیست
هوش مصنوعی: تو جذاب و دلربا هستی، اما خونت نجس است و این سر تو لیاقت این درد و عذاب را ندارد.
حیف باشد خنجر من بر سرت
خاک ما را نیست درخور پیکرت
هوش مصنوعی: خنجر من سزاوار نیست که بر سرت بیفتد، چرا که خاک سرزمین ما برای پیکر تو مناسب نیست.
امتحانگاه است این میدان ما
امتحان کردم تو را من بارها
هوش مصنوعی: این زمان فرصتی است برای آزمایش، من بارها تو را آزمایش کردهام.
امتحان کردم تو را ای بوالهوس
در سرت نبود بجز سودا و بس
هوش مصنوعی: من تو را آزمایش کردم، ای شخص بیهدف؛ جز خیال و آرزو در سر نداشتی.
هر دمت در سر هوای دیگر است
دل تو را هر دم به جای دیگر است
هوش مصنوعی: هر بار که نفس میکشی، فکری جدید در سرت پیدا میشود و دل تو هر لحظه به جایی دیگر پرواز میکند.
همچو طفلان پُر هوسناکی هنوز
در پی بازی با خاکی هنوز
هوش مصنوعی: مانند کودکانی که هنوز آرزوها و خواستههای زیادی دارند، همچنان در جستجوی بازی با چیزهای ساده و بیاهمیت هستیم.
یا برون کن این هوسها را ز دل
یا سر خود را ز بهر خود بهل
هوش مصنوعی: یا این آرزوها را از دل بیرون کن و یا اینکه خود را به خاطر آنها رها کن.
یا سر سودای گوناگون ببر
یا بکن سودای ما بیرون ز سر
هوش مصنوعی: یا به آرزوها و خیالات مختلف فکر کن یا فکر ما را از سر خود بیرون ببر.
من همی گویم که ای سلطان داد
سعی بی توفیق تو باد است باد
هوش مصنوعی: من میگویم ای پادشاه عدل، تلاش بدون کمک و موفقیت تو بیفایده است.
باد پیمایی خدایا تا به چند
یک عنایت کن خلاصم کن ز بند
هوش مصنوعی: ای خدا، ای کاش بادها به من بگویند که چطور میتوانم به تو نزدیکتر شوم و از این بندها رها شوم.
این دل ناشاد من را شاد کن
هم ز بند غیر خود آزاد کن
هوش مصنوعی: این دل غمگین و ناراضی من را شاد کن و به من کمک کن تا از وابستگی به دیگران رها شوم.
مرغیم در گردنم افتاده دام
از تو میجویم رهایی والسلام
هوش مصنوعی: من همچون مرغی هستم که در دام افتادهام و از تو کمک میطلبم تا رهایی یابم. والسلام.
چون روان شد از پی قربان خلیل
شد بلند از جان اهریمن عویل
هوش مصنوعی: زمانی که روح به دنبال قربانی ابراهیم رفت، از جان دیو اوج گرفت.
حاشیه ها
1404/04/09 22:07
احمد خرمآبادیزاد
1-وجود «آغوش» در مصرع دوم بیت 4، از نظر وزنی باعث لنگ زدن مصرع میشود. این واژه در نسخۀ خطی مجلس به شماره ثبت 5379، «آگُش» نوشته شده است که همان آغوش میباشد <لغتنامه دهخدا>.
2-مصرع دوم بیت 39 به شکل «دل به شوق مژدۀ دیدار رفت» درست است؛ «دیدۀ دیدار» چندان مفهوم نیست (نسخه خطی مجلس).