بخش ۱۲۱ - رجوع به تتمه حکایت زلیخا و حضرت یوسف
آن زلیخا بود در این گفتگو
کامد از دروازه بانگ طرقوا
ره دهید ای قوم تا جان بگذرد
شاه مصر و ماه کنعان بگذرد
ره دهید ای خارها گل زارها
ره دهید این نخل شکربارها
گل به صحرا می رود از بهر گشت
رشک هر گلشن شود هر در و دشت
آن شکار افکن شه چابک سوار
سوی صحرا می رود بهر شکار
نافه ها ریزید اندر دشت و کوه
ای گروه آهوان با صد شکوه
نافه اندازید عطرافشان کنید
دشت و صحرا را عبیرستان کنید
گرد آیید ای همه نخجیرها
سینه بگشایید سوی تیرها
آری آری تیر آن شه دلکش است
تیر او در سینه و در دل خوش است
سینه بگشایید تا آن تیر پاک
از کمان چون جست ننشیند به خاک
حیف باشد تیر آن شه بر زمین
گو بیا بر جان غمناکم نشین
ور نشیند تیر دلدوزش به گل
گیرم و بوسم زنم بر جان و دل
پس کشم از جان و بوسم ناوکش
بر دو کف گیرم برم تا حضرتش
یعنی ای شه نوبت دیگر بزن
پیکرم را در ره رخشت فکن
پاک آن پیکر که گردد خاک راه
در سم رخش جهان پیمای شاه
خاک آن گرد و غبار و آن غبار
دامن شه را نشیند برکنار
بر کنار دامن شه جا کند
فخر بر جان جهان آرا کند
چون زلیخا شور چاوشان شنید
هوشش از سر رنگش از عارض پرید
گفت ای همدم خدا را همتی
همتی اکنون که آمد فرصتی
بر ره یوسف مرا میدار باز
با دل پر درد و جان پرگداز
باز میدار و نظر در راه کن
چون رسد آن شه مرا آگاه کن
پس زلیخا بر سر ره ایستاد
منتظر تا کی رسد آن شه قباد
ناگهان آمد برون فوجی سوار
جملگی با جامهای زرنگار
با زلیخا گفت کاینک شه رسید
آن مه رخشنده از مشرق دمید
گفت نی نی یوسفم در این میان
نیست بالله زان نمی بینم نشان
چشم ظاهر گرچه نابینا بود
دل به حال دلبرم دانا بود
می نیاید بر مشامم جان من
زین سواران بوی نسرین و سمن
فوج دیگر شد نمایان گفت هی
ای زلیخا یوسف آمد گفت نی
همچنین هر فوج از ایشان می رسید
در میانشان می شد این گفت و شنید
ناگهان فوجی نمایان شد ز دور
نورشان پوشیده نور ماه و هور
زد زلیخا نعره و مدهوش شد
گفت اینک یوسف و از هوش شد
در کنار راه بیهوش اوفتاد
راه سیل از دیده بر هامون گشاد
یوسف آمد بر فراز رخش ناز
چون رسید آنجا عنان را داشت باز
در کنار راه دید افتاده ای
نیم جانی تن به مردن داده ای
بیزبان و چشم اما بحر و بر
ز اشک آهش پر ز توفان شرر
بیزبان دارد به او صد گفتگو
دیده نی اما نظر دارد بر او
گفت با یاران که آیا کیست این
بیش از امروزی نخواهد زیست این
تیر شستی خورده صیادش کجاست
نیم بسمل مانده جلادش کجاست
بوی یوسف بر مشامش چون رسید
چونکه آواز فرح بخشش شنید
جست از جا گفت صیادم تویی
کشته ی تیغ تو جلادم تویی
تیر شست توست کز پایم فکند
گردنم را هم تو افکندی به بند
دست و پایم بسته ی زنجیر توست
سینه ی من چاک چاک تیر توست
جان کباب از آتش بیداد توست
دل خراب از جور بی بنیاد توست
ای ستمگر بس نشد بیدادها
دل نشد نرمت از آن بیدادها
این جفاهای تو آخر بس نشد
از تو بر من آنچه شد بر کس نشد
من زلیخایم که نامم نیست باد
در جهان کافر به روز من مباد
چون شنید این ماند آن شه در شگفت
سیل اشک از دیده باریدن گرفت
بر کشید آهی و گفت از درد و سوز
ای زلیخا این چه حالست و چه روز
گفت جور تو به این روزم نشاند
از جفایت نی شبم نی روز ماند
گفت کو آن نرگس شهلای تو
خار مژگان جگرفرسای تو
سنبل مشکین گیسویت کجاست
زلف پرتاب سمن بویت کجاست
آن گل صد برگ رخسارت چه شد
آن دو عناب شکر بارت چه شد
سیب رنگین زنخدان تو کو
آن انارستان پستان تو کو
سرو خوش رفتار بالایت کجاست
شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست
گفت ای جانم چه می پرسی ز من
حال اینها را بپرس از خویشتن
صرصری از دشت غم انگیختی
بار و برگ نخل حسنم ریختی
شعله ی بیداد جور افروختی
هم سمن هم سنبلم را سوختی
اره جور و جفا را آختی
سرو شمشادم ز پا انداختی
گفت یوسف این بود حال برون
ای زلیخا چون بود حال درون
بود در دست زلیخا از قضا
از برای تکیه کردن یک عصا
گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز
تا شود حال درونم نغز نیز
پس برآورد از دل آتش نهاد
آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد
یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت
ز آتش او ماند یوسف در شگفت
یکنفس دیگر برآور از جگر
سوخت نی بستی که بودش سربسر
نیست یاران این نخستین کار عشق
سوخته جانها بسی از نار عشق
کرده است این کارها بسیارها
کرده بس تسبیحها زنارها
رخنه ها افکنده در پیمانها
توبه ها بشکسته و پیمانها
بس گدایان را نشانده بر سریر
بس شهان را از سریر آورده زیر
ای بسی جانها که فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنین بوده است عشق
عشق نارالله و نورالله بود
کی کسی از سر عشق آگه بود
هرکسی از سر عشق آگاه نیست
بوالهوس را در حریمش راه نیست
عشق آتش باشد و هیزم هوس
عشق برقست و هواها خار و خس
شعله اش اندر یمان تا لامکان
می نگیرد لیک این برق یمان
عشق برق آمد ولی برق یمان
جز نگارستان باغ و بوستان
هست برقی از غمام کوه نجد
از غمام کوه نجد عز و جد
در گلستان افتد اما غیر گل
سوزد اما هرچه هست از جزو و کل
هرچه غیر از کل بسوزاند تمام
برق آنجا ماند و کل والسلام
پس کشد کل را سوی کل آفرین
ای محبت صد هزاران آفرین
هر دلی کز عشق جانان روشن است
پس یقین میدان که آن دل گلشن است
گلشنی اما نه از این آب و خاک
خاک آن باشد سراسر جان پاک
بخش ۱۲۰ - در مناجات با قاضی الحاجات و استغاثه به آستان امام عصر ع: ای خدا ای رهنمای گمرهانبخش ۱۲۲ - اشاره به حدیث قدسی که فرمود دل دوستان خود را از طینت ابراهیم و موسی و عیسی و محمد ص آفریده ام: جان ابراهیم و موسای کلیم
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آن زلیخا بود در این گفتگو
کامد از دروازه بانگ طرقوا
هوش مصنوعی: زلیخا در این گفتگو به دروازه آمد و صدای خوشی را شنید.
ره دهید ای قوم تا جان بگذرد
شاه مصر و ماه کنعان بگذرد
هوش مصنوعی: ای مردم، راه را برای من باز کنید تا جانم برود؛ زیرا شاه مصر و زیباروی کنعان نیز از دنیا خواهند رفت.
ره دهید ای خارها گل زارها
ره دهید این نخل شکربارها
هوش مصنوعی: ای خارا، بگذارید گلها به دشت بیایند و نخلهای پرثمر و شیرین در اینجا رشد کنند.
گل به صحرا می رود از بهر گشت
رشک هر گلشن شود هر در و دشت
هوش مصنوعی: گل به دشت میرود تا زیباییاش باعث حسرت دیگر گلها شود و در نتیجه، هر باغ و دشت به جلوهگری او زینت میگیرد.
آن شکار افکن شه چابک سوار
سوی صحرا می رود بهر شکار
هوش مصنوعی: شخصی ماهر و چابک به سمت دشت میرود تا شکار کند.
نافه ها ریزید اندر دشت و کوه
ای گروه آهوان با صد شکوه
هوش مصنوعی: بادهای ملایم بر دشت و کوه میوزند و گروهی از آهوها با زیبایی و شکوه در حال گردش هستند.
نافه اندازید عطرافشان کنید
دشت و صحرا را عبیرستان کنید
هوش مصنوعی: بگذارید عطر و بوی خوش در دشت و بیابان پراکنده شود و این مناطق را مانند باغی پر از عطر و طراوت بسازیم.
گرد آیید ای همه نخجیرها
سینه بگشایید سوی تیرها
هوش مصنوعی: بیاورید دور هم ای شکارچیان، دلهایتان را برای استقبال از تیرها باز کنید.
آری آری تیر آن شه دلکش است
تیر او در سینه و در دل خوش است
هوش مصنوعی: بله، تیر عشق آن پادشاه جذاب است، تیر او در دل و سینه نشسته و حال خوبی به همراه دارد.
سینه بگشایید تا آن تیر پاک
از کمان چون جست ننشیند به خاک
هوش مصنوعی: سینهتان را باز کنید تا آن تیر صاف و مستقیم به هدفش برسد و بر زمین نیافتد.
حیف باشد تیر آن شه بر زمین
گو بیا بر جان غمناکم نشین
هوش مصنوعی: ناراحتکننده است که تیر آن شاه بر زمین بیفتد. بیا و بر جان غمناک من بنشین.
ور نشیند تیر دلدوزش به گل
گیرم و بوسم زنم بر جان و دل
هوش مصنوعی: اگر تیر دردسرش به قلبم بنشیند، آن را میگیرم و میبوسم و بر جان و دل خود میزنم.
پس کشم از جان و بوسم ناوکش
بر دو کف گیرم برم تا حضرتش
هوش مصنوعی: من از جان خود مایه میگذارم و تیر شوق را بوسه میزنم، سپس آن را در دستان خود میگیرم و به سوی محبوب میروم.
یعنی ای شه نوبت دیگر بزن
پیکرم را در ره رخشت فکن
هوش مصنوعی: ای شاه، بار دیگر من را به ضرب چهرهات به زمین بیانداز و فراموش نکن که چگونه به عشق تو تسلیم شدهام.
پاک آن پیکر که گردد خاک راه
در سم رخش جهان پیمای شاه
هوش مصنوعی: بدن پاک و بینقص کسی است که در راه زندگی، تحت تأثیر و فشارهای دنیوی قرار میگیرد، و همچنان به سفر خود در جهان ادامه میدهد.
خاک آن گرد و غبار و آن غبار
دامن شه را نشیند برکنار
هوش مصنوعی: خاک و گرد و غبار به قدری است که دامن پادشاه را از آلودگی پاک میکند.
بر کنار دامن شه جا کند
فخر بر جان جهان آرا کند
هوش مصنوعی: کنار دامن پادشاه، جا گرفتن فخر و افتخار است و جان را زیبا و آراسته میکند.
چون زلیخا شور چاوشان شنید
هوشش از سر رنگش از عارض پرید
هوش مصنوعی: وقتی زلیخا صدای طرب و نوا را شنید، تمام هوش و حواسش را از دست داد و رنگ از رویش پرید.
گفت ای همدم خدا را همتی
همتی اکنون که آمد فرصتی
هوش مصنوعی: ای همراز، اکنون که فرصتی فراهم شده، باید تلاش و اقدام کنیم.
بر ره یوسف مرا میدار باز
با دل پر درد و جان پرگداز
هوش مصنوعی: در مسیر یوسف، مرا متوقف نکن، چرا که دل من پر از درد و جانم پر از آتش است.
باز میدار و نظر در راه کن
چون رسد آن شه مرا آگاه کن
هوش مصنوعی: منتظر باش و در مسیر نگهبانی کن، وقتی آن پادشاه به من نزدیک شود، خبرم کن.
پس زلیخا بر سر ره ایستاد
منتظر تا کی رسد آن شه قباد
هوش مصنوعی: زلیخا در جاده ایستاده و منتظر است تا ببیند چه زمانی قباد، آن جوان مورد علاقهاش، خواهد رسید.
ناگهان آمد برون فوجی سوار
جملگی با جامهای زرنگار
هوش مصنوعی: ناگهان گروهی سوارکار بیرون آمدند که همگی جامهای زرینی در دست داشتند.
با زلیخا گفت کاینک شه رسید
آن مه رخشنده از مشرق دمید
هوش مصنوعی: زلیخا به دیدن یوسف آمد و گفت: اکنون شاه (یوسف) آمد و آن ماه درخشان از سمت شرق طلوع کرد.
گفت نی نی یوسفم در این میان
نیست بالله زان نمی بینم نشان
هوش مصنوعی: یوسفم در این موقعیت وجود ندارد و به خدا قسم به همین دلیل از او هیچ نشانی نمیبینم.
چشم ظاهر گرچه نابینا بود
دل به حال دلبرم دانا بود
هوش مصنوعی: اگرچه چشمم نمیتواند ببیند، اما دلم درک عمیقی از حال و احوال معشوقم دارد.
می نیاید بر مشامم جان من
زین سواران بوی نسرین و سمن
هوش مصنوعی: بوی عطر نسرین و سمن از این سواران به مشام من نمیرسد، جانم از این موضوع آشفته است.
فوج دیگر شد نمایان گفت هی
ای زلیخا یوسف آمد گفت نی
هوش مصنوعی: جمعیت دیگری نمایان شد و گفت: "ای زلیخا، یوسف آمد!" و او پاسخ داد: "نه، او نیامده است."
همچنین هر فوج از ایشان می رسید
در میانشان می شد این گفت و شنید
هوش مصنوعی: هر بار که گروهی از آنها به هم میپیوستند، صحبتهایی بینشان رد و بدل میشد.
ناگهان فوجی نمایان شد ز دور
نورشان پوشیده نور ماه و هور
هوش مصنوعی: ناگهان گروهی از افراد در دور دست آشکار شدند که نورشان مانع از دیدن نور ماه و خورشید میشد.
زد زلیخا نعره و مدهوش شد
گفت اینک یوسف و از هوش شد
هوش مصنوعی: زلیخا نعرهای زد و بیهوش شد، گفت: «این یوسف است» و بعد از آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که به هوش نیامد.
در کنار راه بیهوش اوفتاد
راه سیل از دیده بر هامون گشاد
هوش مصنوعی: در کنار جاده، او ناگهان بیهوش افتاد و مسیری که سیل روی آن جاری بود، از نظرها محو شد.
یوسف آمد بر فراز رخش ناز
چون رسید آنجا عنان را داشت باز
هوش مصنوعی: یوسف با زیبایی و جذابیت بر اسب نازش ظاهر شد و وقتی به مقصد رسید، کنترل و هدایت اسب را به عهده داشت.
در کنار راه دید افتاده ای
نیم جانی تن به مردن داده ای
هوش مصنوعی: در کنار جاده، کسی را دیدم که ضعف و بیحالی بر او چیره شده و دیگر امیدی به زندگی ندارد.
بیزبان و چشم اما بحر و بر
ز اشک آهش پر ز توفان شرر
هوش مصنوعی: او بیزبان و بیچشم است، اما دریای اشکهایش و داغ دلش به شدت متلاطم است.
بیزبان دارد به او صد گفتگو
دیده نی اما نظر دارد بر او
هوش مصنوعی: او زبان ندارد، اما با او سخنهای زیادی دارد؛ هرچند او را نمیبیند، اما همچنان بر روی او تمرکز و توجه دارد.
گفت با یاران که آیا کیست این
بیش از امروزی نخواهد زیست این
هوش مصنوعی: او به دوستانش گفت که آیا کسی هست که امید داشته باشد بیش از امروز زنده بماند.
تیر شستی خورده صیادش کجاست
نیم بسمل مانده جلادش کجاست
هوش مصنوعی: تیر شکار به هدف نشسته است، اما صیاد آن کجاست؟ نیمه جان در افتاده، اما جلاد او کجا است؟
بوی یوسف بر مشامش چون رسید
چونکه آواز فرح بخشش شنید
هوش مصنوعی: زمانی که بوی یوسف به مشامش رسید و صدای شادابش را شنید، احساس شوق و شوری در دلش به وجود آمد.
جست از جا گفت صیادم تویی
کشته ی تیغ تو جلادم تویی
هوش مصنوعی: از مکانی برخاست و گفت: تو صیاد منی و من شکار تیغ تو هستم.
تیر شست توست کز پایم فکند
گردنم را هم تو افکندی به بند
هوش مصنوعی: تو در دل من تیر زدی و معصومانه مرا به زانو درآوردی؛ حالا گردن من هم در قید و بند تو گرفتار است.
دست و پایم بسته ی زنجیر توست
سینه ی من چاک چاک تیر توست
هوش مصنوعی: دست و پای من به زنجیر تو گرفتار است و سینهام از زخمهای تیر تو پر از درد و رنج است.
جان کباب از آتش بیداد توست
دل خراب از جور بی بنیاد توست
هوش مصنوعی: جان من به خاطر ظلم و ستم تو در عذاب است و دل من به خاطر ناتوانی و بیعدالتیات در آشفتگی قرار دارد.
ای ستمگر بس نشد بیدادها
دل نشد نرمت از آن بیدادها
هوش مصنوعی: ای ظالم، آیا دیگر بس نیست این همه ظلم و ستم؟ دل من از این همه بیداد نرم و آرام نگرفته است.
این جفاهای تو آخر بس نشد
از تو بر من آنچه شد بر کس نشد
هوش مصنوعی: اینکه تو به من اینقدر سختی و بیمهری کردی، دیگر بس است. آنچه بر من گذشته، برای هیچکس دیگری اتفاق نیفتاده است.
من زلیخایم که نامم نیست باد
در جهان کافر به روز من مباد
هوش مصنوعی: من مشابه زلیخا هستم که نامم در دنیا مشهور نیست. امیدوارم کسی در روز من به کافری مبتلا نشود.
چون شنید این ماند آن شه در شگفت
سیل اشک از دیده باریدن گرفت
هوش مصنوعی: هنگامی که این خبر به گوش آن پادشاه رسید، او در حیرت و شگفتی فرو رفت و سیل اشک از چشمانش جاری شد.
بر کشید آهی و گفت از درد و سوز
ای زلیخا این چه حالست و چه روز
هوش مصنوعی: او آهی کشید و گفت: ای زلیخا، از درد و عذاب، این چه وضعی است و این روزها چه بر سر ما آمده است؟
گفت جور تو به این روزم نشاند
از جفایت نی شبم نی روز ماند
هوش مصنوعی: به خاطر رفتار نادرست تو، حال و روزم اینگونه شده است؛ نه شب را دارم که آرامش بگیرم و نه روزی که زندگیام را بگذرانم.
گفت کو آن نرگس شهلای تو
خار مژگان جگرفرسای تو
هوش مصنوعی: بگو کجاست آن چشمان زیبا و دلربا که مانند نرگس سیاه و خار مژگانشان همچون انگور سرخ درخشان است؟
سنبل مشکین گیسویت کجاست
زلف پرتاب سمن بویت کجاست
هوش مصنوعی: کجاست زیبایی گیسوان مشکی تو و کجاست عطر خوشبو و دلانگیز موی تو؟
آن گل صد برگ رخسارت چه شد
آن دو عناب شکر بارت چه شد
هوش مصنوعی: چرا دیگر آن گل زیبا و خوشبو را نمیبینم؟ و آن دو دانه عناب شیرین و خوشمزهات چه شد؟
سیب رنگین زنخدان تو کو
آن انارستان پستان تو کو
هوش مصنوعی: سیب زیبای لبان تو کجاست، و باغ انار پستان تو کجاست؟
سرو خوش رفتار بالایت کجاست
شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست
هوش مصنوعی: سرو خوشاندام و مهربان تو کجاست؟ و شاخههای زیبا و نرم تو کجا است؟
گفت ای جانم چه می پرسی ز من
حال اینها را بپرس از خویشتن
هوش مصنوعی: او میگوید ای عزیزم، چرا از من حال دیگران را میپرسی؟ به جای آن، حال خودت را از خودت بپرس.
صرصری از دشت غم انگیختی
بار و برگ نخل حسنم ریختی
هوش مصنوعی: یک طوفان ناگهانی از دشت، بار و برگ درخت خرما را به خاطر زیبایی تو به زمین ریخت.
شعله ی بیداد جور افروختی
هم سمن هم سنبلم را سوختی
هوش مصنوعی: تو با ظلم و ستم خود، آتش درد و عذابی به راه انداختی که هم سمن (گل سفید) و هم سنبل (گل خوشبو) من را سوزاند.
اره جور و جفا را آختی
سرو شمشادم ز پا انداختی
هوش مصنوعی: تو با ستم و بیرحمی خود، مرا در هم شکستی و به زمین انداختی، مانند این که با یک شمشاد قوی و راست قامت، من را از پای درمیآوری.
گفت یوسف این بود حال برون
ای زلیخا چون بود حال درون
هوش مصنوعی: یوسف به زلیخا گفت: حال من در بیرون اینگونه است، حال درون من چگونه است؟
بود در دست زلیخا از قضا
از برای تکیه کردن یک عصا
هوش مصنوعی: به طور تصادفی، زلیخا یک عصا داشت که میتوانست به آن تکیه کند.
گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز
تا شود حال درونم نغز نیز
هوش مصنوعی: به من نگاه کن، ای عزیز، ببین چطور در این چوب، حال درونم نیز خوب میشود.
پس برآورد از دل آتش نهاد
آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد
هوش مصنوعی: دل آتش که انباشته از درد و غم است، آهی کشید و با این آه، شعلههای آتش بر روی چوب فرود آمد.
یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت
ز آتش او ماند یوسف در شگفت
هوش مصنوعی: به یکباره چوب خشک شعلهور شد و آتش او باعث تعجب یوسف باقی ماند.
یکنفس دیگر برآور از جگر
سوخت نی بستی که بودش سربسر
هوش مصنوعی: یک نفس دیگر بکش، از دل سوختهام، که دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
نیست یاران این نخستین کار عشق
سوخته جانها بسی از نار عشق
هوش مصنوعی: در آغاز عشق، دوستانی وجود ندارند و این عشق باعث شده که جانهای فراوانی بسوزد.
کرده است این کارها بسیارها
کرده بس تسبیحها زنارها
هوش مصنوعی: این فرد کارهای زیادی انجام داده و به عبادتهای مختلفی پرداخته است.
رخنه ها افکنده در پیمانها
توبه ها بشکسته و پیمانها
هوش مصنوعی: دشمنانی در بین وفاداریها و تعهدات وجود دارند که باعث شدهاند میثاقها شکست بخورند و وعدهها نقض شوند.
بس گدایان را نشانده بر سریر
بس شهان را از سریر آورده زیر
هوش مصنوعی: بسیاری از درویشان و نیازمندان را بر صدر و مقام نشاندند و در عوض، برخی از شاهان و سرآمدان را از بالاترین جایگاهها به زیر کشیدند.
ای بسی جانها که فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنین بوده است عشق
هوش مصنوعی: عشق از زمانهای دور، جانهای زیادی را خسته و نزار کرده است و این حقیقت از آغاز خلقت تا کنون وجود داشته است.
عشق نارالله و نورالله بود
کی کسی از سر عشق آگه بود
هوش مصنوعی: عشق، روشنایی و روشنگری الهی است و کسی که از روی عشق آگاهی پیدا کند، به این حقیقت پی میبرد.
هرکسی از سر عشق آگاه نیست
بوالهوس را در حریمش راه نیست
هوش مصنوعی: هر کسی که از عشق واقعی آگاهی ندارد، نمیتواند به دل و روح عشق وارد شود و جایی در دنیای عشق ندارد.
عشق آتش باشد و هیزم هوس
عشق برقست و هواها خار و خس
هوش مصنوعی: عشق مانند آتشی سوزان است و میل و خواستهها چون هیزم آن را میافروزند. عشق درخشش و زیبایی خاصی دارد، در حالی که آرزوها و خواستههای بیاساس مانند خار و خاشاک هستند که میتوانند مانع رشد عشق شوند.
شعله اش اندر یمان تا لامکان
می نگیرد لیک این برق یمان
هوش مصنوعی: آتش او در دل انسان تا بینهایت نمیسوزد، اما این جرقهای که دارد...
عشق برق آمد ولی برق یمان
جز نگارستان باغ و بوستان
هوش مصنوعی: عشق ناگهان ظاهر شد، اما آسیبی که به بار میآورد فقط به زیباییها و باغها مربوط میشود.
هست برقی از غمام کوه نجد
از غمام کوه نجد عز و جد
هوش مصنوعی: برقی از غم در کوه نجد وجود دارد که نشاندهندهی عظمت و اصل و نسب آن منطقه است.
در گلستان افتد اما غیر گل
سوزد اما هرچه هست از جزو و کل
هوش مصنوعی: در محیط زیبا و خوشبو، تنها گل میروید و جلوهگری میکند، اما دیگر موجودات، گرچه ممکن است در آنجا باشند، توانایی درخشش و جلب توجه را ندارند. به عبارتی، هرچه در آنجا وجود دارد، از یک جزء تا کل، تحت تأثیر زیبایی و وجود گل قرار میگیرد.
هرچه غیر از کل بسوزاند تمام
برق آنجا ماند و کل والسلام
هوش مصنوعی: هر چیزی که جز حقیقت و واقعیت وجود دارد، ناپایدار است و فقط وجود حقیقی و کامل باقی میماند و پایان همه چیز همین است.
پس کشد کل را سوی کل آفرین
ای محبت صد هزاران آفرین
هوش مصنوعی: محبت باعث میشود که همه موجودات به سوی خالق خود کشیده شوند و این احساس ارزشمند و شگفتانگیز را باید بارها ستایش کرد.
هر دلی کز عشق جانان روشن است
پس یقین میدان که آن دل گلشن است
هوش مصنوعی: هر دلی که به خاطر عشق محبوبش روشن و شاداب باشد، حتماً بدان که آن دل مانند یک باغ پر از گل و زیبایی است.
گلشنی اما نه از این آب و خاک
خاک آن باشد سراسر جان پاک
هوش مصنوعی: درختی با زیبایی و لطافت وجود دارد، اما آن، نه از این زمین و خاک، بلکه از خاکی دیگر ریشه گرفته است که خود مملو از روح و زندگی پاک است.