گنجور

بخش ۱۰۸ - حکایت زلیخا و ملاقات او یوسف علیه السلام را

چون زلیخا شد اسیر بند عشق
گردنش افتاد در راوند عشق
عشق لشکر تاخت بر ملک دلش
کرد یغما حاصل آب و گلش
ابر غم افشاند بر برگ گلش
نی در آن شاخی بجا نه بلبلش
سیل عشق از خانه اش بنیاد برد
سنبل و نسرین آن را باد برد
صرصری بر روضه ی حسنش دمید
سروش از پا رفت شمشادش خمید
نارش از سر عشوه اش از یاد رفت
آبش از جو خاک او بر باد رفت
سود بر مشک ترش کافور خشک
داد کافور آهویش بر جای مشک
زعفران شد سوده بر برگ گلش
رفت تاب از پیچ و تاب سنبلش
آهویش شد صید صیادی شگرف
بر پر زاغش فرو بارید برف
شد ضریری چهره ی گلگون او
شد کمانی قامت موزون او
شعله ور شد عشق اندر جان او
سوخت هم پیدا و هم پنهان او
حاجب از در رفت از درگه حجاب
حجله اش برچیده شد ایوان خراب
دیده اش نی تا ببیند روی دوست
رخصتش نی تا گراید سوی دوست
ساخت از نی سایبانی در رهی
کاندران یوسف گذر کردی گهی
در گذرگاهش به صد بیم و امید
چون گدایان با همه غمها خزید
گوش او بر هر صدایی تا کو بو
بشنود از ین سخن گو نام او
هر که بگذشتی از آن ره مرد و زن
ساز کردی بر وی از یوسف سخن
روزها از رهگذاران در سراغ
دارد آن مه جا به ایوان یا به باغ
شام با اختر نشستی روبرو
کردی از اختر ز یوسف جستجو
کای برین فیروزه منظر دیده بان
قصه گو با من از آن نامهربان
در کدامین بزم او را مسکن است
در کدامین شمع بزمش روشن است
در کدام ایوان بود او را قرار
عیش دارد با کدامین گلعذار
زلف پیچاپیچ او در دست کیست
کیست امشب مست او او مست کیست
چشم مخمورش به روی کیست باز
دست کی بر زلف مشکینش دراز
ساعدش طوق کدامین گردن است
یا سرش زیب کدامین دامن است
لعل او با لعل کی گردیده جفت
با که در بستر به کام دل بخفت
در سحرگه ره گرفتی بر صبا
با صبا گفتی پس از صد مرحبا
مرحبا ای باد گلبوی سحر
بازگو داری گر از یوسف خبر
هیچت افتاده است بر کویش گذار
هیچ افشاندی ز گیسویش غبار
بر سرش کردی پریشان کاکلش
بر گرفتی عطر از برگ گلش
هیچ غلتیدی به سنبل زار او
هیچ داری بویی از گلذار او
کار او در روز و شب این بود این
گاه دیگر گریه و گاهی انین
تا به روزی صبح دولت چون دمید
بارگه خورشید بر خاور کشید
دل تپیدن در برش آغاز کرد
رنگ از رخسار او پرواز کرد
بر سر دل می نهادی گاه دست
گاه برمی خاست گاهی می نشست
آن یکی پرسید ازو کی ناتوان
ای بها روزگارت را خزان
از چه زینسان داری امروز التهاب
در تحیرگاه و گه در اضطراب
گفت از غیبم ندایی می رسد
خوش صدای آشنایی می رسد
آید امروزم همی در گوش جان
سخت آواز درای کاروان
کاروان کشور مصر صفا
کاروان راه اقلیم وفا
بویی از آن گلستان آید همی
بوی آن نامهربان آید همی
برمشامم آید از آن بوستان
عطر گلهای وصال ای دوستان
دانم ای همدم که امروزم سپهر
از ترحم بر سر لطفست و مهر
یا مرا پیکی رسد زان شهریار
یا نسیمی می وزد از آن دیار
یا برین رو شهسوارم را گذار
افتد ای یاران فغان از انتظار
ای دریغا انتظارم می کشد
می کشد امروز و زارم می کشد
حلقه بر در می زند امروز یار
گوییا خوابست چشم روزگار
آری آری تا بر معشوقه دان
از دل عاشق دهی خوش شایگان
عشق مرآتی بود در وی عیان
جمله ی احوال جانان نزد جان
بلکه چون معشوق در دل حاضر است
جمله اسرارش بر دل ظاهر است
هر نسیمی بگذرد بر کوی یار
می نگیرد تا بر عاشق قرار
هر غبار از کوی جانان شد بلند
چهره ی عاشق بود آن را کمند
هر صدایی شد بلند از کوی او
گوش عاشق منزل و ماوای او
هر غم و شادی در آنجا شد پدید
بر دل عاشق نصیبی زان رسید
عشق عاشق را ز خود سازد تهی
پرکند پس زان نگار خرگهی
سینه و دل چشم و گوش و مغز و پوست
جمله را خالی کند از غیر دوست
عشق باشد خود قرقچی و کند
ملک جان و تن قرق بر نیک و بد
تا درآید اندر آن جانان او
کس نه جز جانان او یا جان او
جان هم آنجا در وفای آن نگار
مانده ورنه کی گرفتوستی قرار
عشق خود آتش مزاج و سرکش است
ملتهب در روز و شب چون آتش است
شعله ی آتش بهرجا اوفتاد
خاک و آبش را دهد یکسر به باد
رخت از آنجا بندد آرام و سکون
اندر آن پیدا شود شور جنون
سینه باشد روز و شب در التهاب
دل همی در سوزش و در اضطراب
دیده گریان لب پر از آه و فغان
عاشق بیچاره حیران و زکان
گاه در وجد و گهی اندر طرب
گاه در یأس و گهی اندر طلب
گاه در فریاد و گاهی در انین
گه دود سوی یسار و گه یمین
تا ببندد رخت از اقلیم جان
آنچه باشد غیر یار مهربان
ملک تن از غیر او خالی شود
پس پر از انوار اجلالی شود
عشق جذابست چون در دل نشست
هم در دل را ز غیر دوست بست
می کشد تا خانه دل دوست را
زو کند پر مغز و آرد پوست را
چون ز جذب عشق یار مهربان
آمد و بنشست در اقلیم جان
لشکر حسنش بهمره فوج فوج
در دهانش آب حیوان موج موج
عشق سرکش گیرد آرام و سکون
بار بندد چون خزد آنجا جنون
پرده اندازد حیا بر روی عشق
هم شود مبدل از آن پس خوی عشق
محو گردد خود در آب و تاب حسن
آتشش گردد خموش از آب حسن
ترک غمازی و بیتابی کند
آتشی بگذارد و آبی کند
عاشقی هرجا ببینی پرده در
چهره اش خونین ز خوناب جگر
ناله اش راه فلک برداشته
گریه اش دامان ز اشک انباشته
نیست عاشق بل هوسناکست آن
یا اسیر عشق ناپاکست آن
یا که عشقش را بود آغاز کار
نونهالش برنیاورده است بار
نی ز دل کرده برون اغیار را
نی کشیده اندر آنجا یار را
حسن اگر آنجا زدی خرگاه خویش
عشق را کی بود یارای فریش
عشق چون بر سینه پا برجای شد
پخته و جذاب و روح افزای شد
کرد تسخیر دیار جسم و جان
یس سپرد آن را به یار مهربان

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چون زلیخا شد اسیر بند عشق
گردنش افتاد در راوند عشق
هوش مصنوعی: زمانی که زلیخا در دام عشق گرفتار شد، عشق بر گردن او همچون حلقه‌ای سفت و محکم گشته است.
عشق لشکر تاخت بر ملک دلش
کرد یغما حاصل آب و گلش
هوش مصنوعی: عشق همچون لشکری به دل او حمله کرده و تمام خواسته‌ها و دارایی‌هایش را به یغما برده است.
ابر غم افشاند بر برگ گلش
نی در آن شاخی بجا نه بلبلش
هوش مصنوعی: ابر اندوه باران می‌بارد بر روی گل، نه بر این شاخه، بلکه بر بلبلش.
سیل عشق از خانه اش بنیاد برد
سنبل و نسرین آن را باد برد
هوش مصنوعی: محبت به شدت خانه را خراب کرد و گل‌های زیبا مانند سنبل و نسرین را باد از آنجا برد.
صرصری بر روضه ی حسنش دمید
سروش از پا رفت شمشادش خمید
هوش مصنوعی: نسیم شدیدی بر گلستان زیبای او وزید و به خاطر آن، شاخ و برگ درختانش از شدت تأثیر به سمت پایین خم شد.
نارش از سر عشوه اش از یاد رفت
آبش از جو خاک او بر باد رفت
هوش مصنوعی: به دلیل جذابیت و فریبندگی او، دیگر از دردی که به وجود آورده بود یادم نمی‌آید و احساس کردم که تمام امیدهایم به باد رفته است.
سود بر مشک ترش کافور خشک
داد کافور آهویش بر جای مشک
هوش مصنوعی: به هنگام دوختن مشک تر، کافور خشک به آن اضافه شد و بوی خوش کافور مانند عطری که از بدن آهو برمی‌خیزد، جایگزین بوی مشک گشته است.
زعفران شد سوده بر برگ گلش
رفت تاب از پیچ و تاب سنبلش
هوش مصنوعی: زعفران در میان گل‌هایش جلوه‌گر شده و زیبایی و جلالش را به نمایش گذاشته است، در حالی که برگ‌های سنبلش زیبایی خود را از دست داده‌اند و تاب و تازشان کم شده است.
آهویش شد صید صیادی شگرف
بر پر زاغش فرو بارید برف
هوش مصنوعی: یک آهو به دام یک صیاد بزرگ افتاد و بر روی پَرهای زاغی که در آسمان بود، برف فرو ریزش.
شد ضریری چهره ی گلگون او
شد کمانی قامت موزون او
هوش مصنوعی: چهره‌ی او مثل گل، سرخ و زیبا شده و قامت او به مانند کمانی با تناسب و زیبایی خاصی است.
شعله ور شد عشق اندر جان او
سوخت هم پیدا و هم پنهان او
هوش مصنوعی: عشق در وجود او به شدت شعله‌ور شده و او را به شدت از داخل می‌سوزاند، به طوری که این احساس هم برای خودش و هم برای دیگران آشکار و هم‌چنین پنهان است.
حاجب از در رفت از درگه حجاب
حجله اش برچیده شد ایوان خراب
هوش مصنوعی: حاجب از در بیرون رفت و پرده حجاب عروسی کنار رفته است، ایوان خراب و ویرانه شده است.
دیده اش نی تا ببیند روی دوست
رخصتش نی تا گراید سوی دوست
هوش مصنوعی: چشمانش به اندازه‌ای نمی‌توانند زیبایی دوست را ببینند که اجازه داشته باشد به سمت او تمایل پیدا کند.
ساخت از نی سایبانی در رهی
کاندران یوسف گذر کردی گهی
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، سایبانی از نی ساخته شده است که یوسف از آنجا عبور کرده و لحظاتی را در آنجا سپری کرده است.
در گذرگاهش به صد بیم و امید
چون گدایان با همه غمها خزید
هوش مصنوعی: در مسیرش پر از نگرانی و آرزو بود، مانند گدایانی که با تمام غصه‌ها و ناراحتی‌هایشان، به آرامی و بی‌صدا عبور کردند.
گوش او بر هر صدایی تا کو بو
بشنود از ین سخن گو نام او
هوش مصنوعی: گوش او همیشه آماده است تا هر صدایی را بشنود و وقتی بوی آن سخن را به مشامش برساند، نامش را می‌گوید.
هر که بگذشتی از آن ره مرد و زن
ساز کردی بر وی از یوسف سخن
هوش مصنوعی: هر کسی که از آن مسیر عبور کرد، مرد و زن را به صورت واحد درآورد و درباره او از یوسف صحبت کردند.
روزها از رهگذاران در سراغ
دارد آن مه جا به ایوان یا به باغ
هوش مصنوعی: روزها آن ماه را از افرادی که در حال گذر هستند می‌جوید، چه در ایوان و چه در باغ.
شام با اختر نشستی روبرو
کردی از اختر ز یوسف جستجو
هوش مصنوعی: در شب، با ستاره‌ای نشستی و آن را به یوسف نسبت دادی و از ستاره به دنبال یوسف گشتی.
کای برین فیروزه منظر دیده بان
قصه گو با من از آن نامهربان
هوش مصنوعی: ای کسی که بر این فیروزه‌ای، ناظر و داستان‌گو هستی، با من از آن بی‌وفا حرف بزن.
در کدامین بزم او را مسکن است
در کدامین شمع بزمش روشن است
هوش مصنوعی: در کدام جشن و مهمانی او جایی برای زندگی دارد و در کدام شمع، روشنایی و زندگی‌اش در حال تابیدن است؟
در کدام ایوان بود او را قرار
عیش دارد با کدامین گلعذار
هوش مصنوعی: او در کدام مکان خوشی و آرامش دارد و با کدامین گل‌نرگس سعادتمند است؟
زلف پیچاپیچ او در دست کیست
کیست امشب مست او او مست کیست
هوش مصنوعی: زلف‌های پیچیده و نیامده‌اش در دستان چه کسی است؟ چه کسی امشب به خاطر او سرمست است و چه کسی در حال مستی است؟
چشم مخمورش به روی کیست باز
دست کی بر زلف مشکینش دراز
هوش مصنوعی: چشم مست او به سوی چه کسی باز شده و دست چه کسی به آرایش موی مشکی‌اش رسیده است؟
ساعدش طوق کدامین گردن است
یا سرش زیب کدامین دامن است
هوش مصنوعی: این شعر به تمجید از زیبایی و ویژگی‌های خاص یک فرد اشاره دارد. گوینده می‌پرسد کدام گردن یا دامن شایسته است که این زیبایی و لطافت در آن دیده شود و به نوعی به جستجوی نشانه‌های خاصی از زیبایی در اطراف می‌پردازد. این سوالات نشان‌دهنده تحسین و شگفتی نسبت به آن شخص هستند و بیانگر کنجکاوی درباره جایگاه و زیبایی او در دنیا می‌باشند.
لعل او با لعل کی گردیده جفت
با که در بستر به کام دل بخفت
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به زیبایی و همسویی دو شخصیت دارد که در کنار یکدیگر به خوشی و رضایت زندگی می‌کنند. لعل به معنای سنگ قیمتی و زیبا است و این دو شخصیت به‌طوری همدیگر را تکمیل کرده و در کنار هم از زندگی لذت می‌برند. در واقع، ارتباط عمیق و دلنشینی بین آن‌ها برقرار است.
در سحرگه ره گرفتی بر صبا
با صبا گفتی پس از صد مرحبا
هوش مصنوعی: در سپیده‌دم، تو مسیر را گرفتی و به نسیم صبح سلام کردی و بعد از هزار بار خوشآمد گفتی.
مرحبا ای باد گلبوی سحر
بازگو داری گر از یوسف خبر
هوش مصنوعی: سلام ای باد خوشبوی صبح، آیا خبر تازه‌ای از یوسف داری؟
هیچت افتاده است بر کویش گذار
هیچ افشاندی ز گیسویش غبار
هوش مصنوعی: هیچ چیز تو را به سوی او نمی‌برد و او هیچ غباری از گیسویش بر تو نریخت.
بر سرش کردی پریشان کاکلش
بر گرفتی عطر از برگ گلش
هوش مصنوعی: موهایش را به هم ریخته‌اید و با دست خود از عطر گلش بهره‌برداری کرده‌اید.
هیچ غلتیدی به سنبل زار او
هیچ داری بویی از گلذار او
هوش مصنوعی: هیچ‌یک از شما به دنیای زیبا و خوشبو او نزدیک نشده‌اید و هیچ‌کدام از عطر و بوی گل‌های آنجا بهره‌مند نیستید.
کار او در روز و شب این بود این
گاه دیگر گریه و گاهی انین
هوش مصنوعی: او در طول روز و شب دائما در حال گریه و ناله بود.
تا به روزی صبح دولت چون دمید
بارگه خورشید بر خاور کشید
هوش مصنوعی: روزگاری خواهد رسید که صبح سعادت مانند دمیدن خورشید، بر سرزمین شرق تابیده خواهد شد.
دل تپیدن در برش آغاز کرد
رنگ از رخسار او پرواز کرد
هوش مصنوعی: دل به تپش افتاد و شور و هیجان آغاز شد، طوری که رنگ از چهره‌اش پرواز کرد.
بر سر دل می نهادی گاه دست
گاه برمی خاست گاهی می نشست
هوش مصنوعی: گاهی بر روی دل می‌نشستی و گاهی دستت را بر آن می‌گذاشتی، گاهی نیز برمی‌خاستی و گاهی می‌نشستی.
آن یکی پرسید ازو کی ناتوان
ای بها روزگارت را خزان
هوش مصنوعی: یک نفر از دیگری پرسید: ای بیچاره! خزان زندگی‌ات کی می‌رسد؟
از چه زینسان داری امروز التهاب
در تحیرگاه و گه در اضطراب
هوش مصنوعی: چرا امروز اینقدر نگران و مضطرب هستی، گاهی در حال حیرانی و گاهی در حال اضطراب؟
گفت از غیبم ندایی می رسد
خوش صدای آشنایی می رسد
هوش مصنوعی: از جایی ناشناخته صدایی دلنشین و آشنا به گوش می‌رسد.
آید امروزم همی در گوش جان
سخت آواز درای کاروان
هوش مصنوعی: امروز صدای کاروان را به خوبی در جان خود حس می‌کنم.
کاروان کشور مصر صفا
کاروان راه اقلیم وفا
هوش مصنوعی: کاروانی از سرزمین مصر با صفا به راهی می‌رود که به سرزمین وفا منتهی می‌شود.
بویی از آن گلستان آید همی
بوی آن نامهربان آید همی
هوش مصنوعی: بویی از آن گلستان به مشام می‌رسد و بوی آن فرد نامهربان هم به یادم می‌آید.
برمشامم آید از آن بوستان
عطر گلهای وصال ای دوستان
هوش مصنوعی: عطر دل‌انگیز گل‌های آن باغ به مشامم می‌رسد ای دوستان، زمانی که به وصال شما رسیده‌ام.
دانم ای همدم که امروزم سپهر
از ترحم بر سر لطفست و مهر
هوش مصنوعی: می‌دانم ای همراه عزیز که امروز آسمان به خاطر مهربانی و رحمتش بر من لطف دارد.
یا مرا پیکی رسد زان شهریار
یا نسیمی می وزد از آن دیار
هوش مصنوعی: یا پیامی از آن پادشاه به من می‌رسد یا نسیمی از آن سرزمین به من می‌وزد.
یا برین رو شهسوارم را گذار
افتد ای یاران فغان از انتظار
هوش مصنوعی: ای یاران، یا بر این سرزمین سوارم را بگذارید تا به جلوی شما بیفتد و از انتظار ناله کنم.
ای دریغا انتظارم می کشد
می کشد امروز و زارم می کشد
هوش مصنوعی: ای وای، انتظارم طاقت‌فرسا شده و امروز بیشتر از همیشه حال دلم را بد می‌کند.
حلقه بر در می زند امروز یار
گوییا خوابست چشم روزگار
هوش مصنوعی: امروز محبوب به در knocking می‌زند و انگار روزگار در خواب است.
آری آری تا بر معشوقه دان
از دل عاشق دهی خوش شایگان
هوش مصنوعی: بله، بله، وقتی معشوقه را از دل عاشق آگاه کنی، دل عاشق خوشحال می‌شود.
عشق مرآتی بود در وی عیان
جمله ی احوال جانان نزد جان
هوش مصنوعی: عشق مانند آینه‌ای است که تمامی حالات و ویژگی‌های محبوب را روشن و نمایان می‌کند.
بلکه چون معشوق در دل حاضر است
جمله اسرارش بر دل ظاهر است
هوش مصنوعی: چون محبوب در دل انسان حضور دارد، تمامی رازهای او بر دل روشن و آشکار است.
هر نسیمی بگذرد بر کوی یار
می نگیرد تا بر عاشق قرار
هوش مصنوعی: هر نسیمی که از کنار محل محبوبم می‌گذرد، بر دل عاشق تاثیر نمی‌گذارد تا زمانی که به او آرامش بدهد.
هر غبار از کوی جانان شد بلند
چهره ی عاشق بود آن را کمند
هوش مصنوعی: هر ذره از خاک آنجا که محبوب است، به هوا بلند می‌شود، چون چهره‌ی عاشق است که به دنبال محبوبش است و به همین خاطر همانند کمند به سمت او کشیده می‌شود.
هر صدایی شد بلند از کوی او
گوش عاشق منزل و ماوای او
هوش مصنوعی: هر صدایی که از کوی او به گوش می‌رسد، برای عاشق مانند یک خانه و آرامش است.
هر غم و شادی در آنجا شد پدید
بر دل عاشق نصیبی زان رسید
هوش مصنوعی: در آن مکان، هر نوع غم و شادی ظاهر شد و دل عاشق بهره‌ای از آن گرفت.
عشق عاشق را ز خود سازد تهی
پرکند پس زان نگار خرگهی
هوش مصنوعی: عشق باعث می‌شود که عاشق از خودش خالی شود و پس از آن، معشوق به او عطا و بخشش می‌کند.
سینه و دل چشم و گوش و مغز و پوست
جمله را خالی کند از غیر دوست
هوش مصنوعی: دل و سینه، چشم و گوش، مغز و پوست باید از هر چیزی جز عشق و محبت دوست خالی شود.
عشق باشد خود قرقچی و کند
ملک جان و تن قرق بر نیک و بد
هوش مصنوعی: عشق مانند یک نگهبان است که زندگی و روح ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد و در دنیای خوب و بد، ما را رهبری می‌کند.
تا درآید اندر آن جانان او
کس نه جز جانان او یا جان او
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان او در آنجا باشد، هیچ‌کس جز محبوب او یا خود او وارد نخواهد شد.
جان هم آنجا در وفای آن نگار
مانده ورنه کی گرفتوستی قرار
هوش مصنوعی: جان من به خاطر وفاداری به آن معشوق در آنجا باقی مانده، وگرنه من چگونه می‌توانستم آرامش داشته باشم؟
عشق خود آتش مزاج و سرکش است
ملتهب در روز و شب چون آتش است
هوش مصنوعی: عشق مانند آتش است، طوری که همواره در حال شعله ور شدن و فرورفتن است. این احساس در هر لحظه و در تمام طول روز و شب، قدرت و شدت بالایی دارد.
شعله ی آتش بهرجا اوفتاد
خاک و آبش را دهد یکسر به باد
هوش مصنوعی: شعله آتش در هر جای که می‌افتد، خاک و آب آن را کاملاً به باد می‌دهد.
رخت از آنجا بندد آرام و سکون
اندر آن پیدا شود شور جنون
هوش مصنوعی: کسی از آنجا می‌رود و آرامش و سکون جای خود را به شور و جنون می‌دهد.
سینه باشد روز و شب در التهاب
دل همی در سوزش و در اضطراب
هوش مصنوعی: سینه همیشه در حال تپش و اضطراب است و دل همواره در حال سوختن و تشویش به سر می‌برد.
دیده گریان لب پر از آه و فغان
عاشق بیچاره حیران و زکان
هوش مصنوعی: چشمان او پر از اشک است و لبش پر از ناله و درد، عاشق غمگینی که در حیرت و سرگردانی به سر می‌برد و از دیگران دور است.
گاه در وجد و گهی اندر طرب
گاه در یأس و گهی اندر طلب
هوش مصنوعی: گاهی در حال شادی و شوق هستم، گاهی در ناامیدی و گاهی در جست‌وجو و طلب.
گاه در فریاد و گاهی در انین
گه دود سوی یسار و گه یمین
هوش مصنوعی: گاهی سر و صدا می‌کنیم و گاهی آه و ناله می‌زنیم؛ گاهی به سمت چپ می‌رویم و گاهی به سمت راست.
تا ببندد رخت از اقلیم جان
آنچه باشد غیر یار مهربان
هوش مصنوعی: تا زمانی که کسی غیر از یار مهربان در زندگی‌ام وجود داشته باشد، نمی‌توانم بر احساساتم غلبه کنم.
ملک تن از غیر او خالی شود
پس پر از انوار اجلالی شود
هوش مصنوعی: وقتی وجود انسان از غیر خدا خالی شود، به نور و عظمت الهی پر خواهد شد.
عشق جذابست چون در دل نشست
هم در دل را ز غیر دوست بست
هوش مصنوعی: عشق بسیار زیبا و دلنشین است، زیرا وقتی در دل انسان جا می‌گیرد، دل را از دیگران و غیر معشوق می‌بندد و تنها به او اختصاص می‌دهد.
می کشد تا خانه دل دوست را
زو کند پر مغز و آرد پوست را
هوش مصنوعی: او می‌کوشد تا به دل دوست جان ببخشد و از این راه عمق احساسات را نمایان کند و ظاهر بی‌محتوا را کنار بگذارد.
چون ز جذب عشق یار مهربان
آمد و بنشست در اقلیم جان
هوش مصنوعی: زمانی که عشق یار مهربان به قلب من وارد شد و در وجودم جا گرفت.
لشکر حسنش بهمره فوج فوج
در دهانش آب حیوان موج موج
هوش مصنوعی: حسن با زیبایی‌اش دل‌ها را در دست دارد و هرگاه که لبخند می‌زند، مانند امواج دریا، شور و شوق ایجاد می‌کند.
عشق سرکش گیرد آرام و سکون
بار بندد چون خزد آنجا جنون
هوش مصنوعی: عشق زمانی که به شدت جوش و خروش دارد، به آرامش و ثبات می‌رسد و سپس با جنون در جایی دیگر به سفر می‌رود.
پرده اندازد حیا بر روی عشق
هم شود مبدل از آن پس خوی عشق
هوش مصنوعی: حیا مانند پرده‌ای بر روی عشق می‌افتد و باعث می‌شود که آن عشق به شکل دیگری در بیاید.
محو گردد خود در آب و تاب حسن
آتشش گردد خموش از آب حسن
هوش مصنوعی: شخص در زیبایی و جذابیت معشوق گم می‌شود و وقتی که به آن زیبا نگاه می‌کند، آتش عشق در او فروکش می‌کند و آرام می‌شود.
ترک غمازی و بیتابی کند
آتشی بگذارد و آبی کند
هوش مصنوعی: این بیت به مفهوم افرادی اشاره دارد که به جای غم و اندوه، باید اقدام کنند و با از بین بردن ناامیدی، زندگی را به بهترین شکل پیش ببرند. به عبارتی، به جای نشستن در گوشه‌ای و افسوس خوردن، باید با انگیزه و اقدام، تغییراتی مثبت ایجاد کرد.
عاشقی هرجا ببینی پرده در
چهره اش خونین ز خوناب جگر
هوش مصنوعی: عاشق را هر جا ببینی، چهره‌اش پر از درد و رنج است و به وضوح آثار غم و زخم‌های درونش را نشان می‌دهد.
ناله اش راه فلک برداشته
گریه اش دامان ز اشک انباشته
هوش مصنوعی: صدای ناله‌اش به آسمان رسیده و گریه‌اش چنان زیاد است که دامنش از اشک پر شده.
نیست عاشق بل هوسناکست آن
یا اسیر عشق ناپاکست آن
هوش مصنوعی: عاشق واقعی وجود ندارد، بلکه فقط کسانی هستند که به هوس دچار شده‌اند؛ یا اینکه اسیر عشق‌های ناپاک هستند.
یا که عشقش را بود آغاز کار
نونهالش برنیاورده است بار
هوش مصنوعی: عشق او می‌تواند آغاز زندگی‌اش باشد، اما او هنوز از خواب بیدار نشده و به دنیای واقعی پا نگذاشته است.
نی ز دل کرده برون اغیار را
نی کشیده اندر آنجا یار را
هوش مصنوعی: دل از دیگران جدا کرده و محبت را به جایی دیگر منتقل نکرده‌ام.
حسن اگر آنجا زدی خرگاه خویش
عشق را کی بود یارای فریش
هوش مصنوعی: اگر زیبایی آنجا خیمه بزند، عشق چگونه می‌تواند با دل سست و بی‌پناه به آنجا برسد؟
عشق چون بر سینه پا برجای شد
پخته و جذاب و روح افزای شد
هوش مصنوعی: وقتی عشق در دل انسان قرار می‌گیرد، به مرور زمان کامل‌تر می‌شود و جذابیت و شادی خاصی را به زندگی می‌بخشد.
کرد تسخیر دیار جسم و جان
یس سپرد آن را به یار مهربان
هوش مصنوعی: او بر دنیا و زندگی جسمی و روحی چیره شد و آن را به دوست مهربانش سپرد.