گنجور

فصل - شرافت گمنامی و بی اعتباری در نظر مردم

بدان که ضد حب جاه و شهرت محبت گمنامی و بی اعتباری خود در نظر مردم است و آن شعبه ای است از زهد و از جمله صفات حسنه مومنین و خصال پسندیده مقربین است.

از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «به درستی که خدا دوست دارد پرهیزکاران گمنام پوشیده و پنهان را، که چون غایب شوند کسی جستجوی ایشان نکند و هرگاه حاضر شوند کسی ایشان را نشناسد دلهایشان چراغهای هدایت، که باعث نجات دیگران از ظلمت می شود» و فرمودند: «بسا صاحب دو جامه کهنه که کسی اعتنایی به او نمی کند که اگر خدا را قسم دهد قسم او را رد نمی کند و چون گوید: خدایا مرا بهشت عطا کن به او عطا می فرماید، و لیکن از دنیا هیچ چیز به او ندهد» و نیز از آن سرور مروی است که : «اهل بهشت کسانی هستند ژولیده مو و غبار آلوده، که بجز دو جامه کهنه ندارند و کسی اعتنا به ایشان نمی کند اگر در خانه امرا إذن دخول طلبند اذن نمی یابند و چون از برای خود زنی خطبه کنند، کسی قبول نکند و خطبه ایشان را اجابت ننماید و چون سخن گویند به سخن ایشان گوش ندارند.

خواهشهای ایشان در سینه هایشان مانده و حاجتنهایشان برنیامده اگر نور ایشان را در میان اهل قیامت قسمت کنی همه را فرو گیرد».

تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
کشیده قلم بر سر نام خویش
نهاده قدم بر سر کام خویش
به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون «آب حیوان» به ظلمت درند

و نیز فرمودند که: «خدای تعالی می فرماید: پرنفع ترین دوستان من، بنده مومنی است خفیف المئونه، که از نماز خود لذت یابد و عبادت پروردگار خود را نیکو به جا آورد و در پنهان و آشکار خدا را عبادت کند و اسم او در میان مردمان گم باشد و انگشت نمای ایشان نباشد، و بر این صبر کند مرگ به او روی آورد در حالتی که میراث او اندک باشد، و گریه کنندگان بر او کم باشند» در بعضی اخبار وارده شده است که: «پروردگار عالم در مقام منت بر بعضی از بندگان خود می فرماید که: آیا انعام بر تو نکردم؟ آیا تو را از مردم پوشیده نداشتم؟ آیا نام تو را از میان مردم کم نکردم؟» بلی: چه نعمتی از این بالاتر که کسی خدای خود را بشناسد و به قلیلی از دنیا قناعت کند نه کسی را شناسد و نه کسی او را چون شب درآید بعد از ادای واجب خود به أمن و استراحت بخوابد و چون روز داخل شود بعد از گزاردن حق پروردگار، به خاطر جمع به شغل خود پردازد.

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام

و از این جهت بود که اکابر دین، و سلف صالحین، کنج تنهایی را برگزیده و درآمد و شد خلق را بر روی خود بسته و روی همت به طلب پادشاهی کشور قناعت آورده بزرگی و شکوه ارباب منصب و جاه در نظرشان چون کاه، و تخت و تاج صاحبان سریر در نزد ایشان حکم گیاهی داشت و زبان حالشان به این مقال گویا:

ملک دنیا تن پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی زوال
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده بر گلیم

آورده اند که هارون الرشید را که پادشاه روی زمین بود پسری بود که گوهر پاک از صلب آن ناپاک چون مروارید از دریای تلخ و شور ظاهر گشته و آستین بی نیازی بر ملک و مال افشانده و پشت پای بر تخت و تاج زده و جامه کرباس کهنه پوشیدی و به قرص نان جوی روزه خود را گشودی روزی پدرش در مقامی نشسته بود وزرا و اکابر و اعیان در خدمت، کمر بندگی بسته، و هر یک در مقام خود نشسته بودند که آن پسر با جامه کهنه و وضع خفیف از آن موضع گذر نمود جمعی از حضار با هم گفتند: که این پسر، سر امیر را در میان پادشاهان به ننگ فرو برده، می باید امیر او را از این وضع ناپسند منع نماید این گفت و شنود به گوش هارون رسید، پسر را طلبید و از روی مهربانی زبان به نصیحت او گشود آن جوان گفت: ای پدر عزت دنیا را دیدم و شیرینی دنیا را چشیدم، توقع من آن است که مرا به حال خود گذاری که به کار خود پردازم و توشه راه آخرت را سازم مرا با دنیای فانی چکار و از درخت دولت و پادشاهی مرا چه ثمر هارون قبول نکرد و اشاره به وزیر خود کرد تا فرمان ایالت مصر و حدود آن را به نام نامی او نویسد.

پسر گفت: ای پدر دست از من بدار و إلا ترک شهر و دیار کنم هارون گفت: ای فرزند مرا طاقت فراق تو نیست، اگر تو ترک وطن گویی، مرا روزگار بی تو چگونه خواهد گذشت؟ گفت: ای پدر ترا فرزندان دیگر هست که دل خود را به ایشان شاد کنی و اگر من ترک خداوند خود گویم کسی مرا جای او نتواند بود، که او را بدلی نیست.

آخر الأمر پسر دید که پدر دست از او برنمی دارد، نیمه شبی خدم و حشم را غافل کرده از دارالخلافه فرار، تا بصره هیچ جا قرار نگرفت و بجز قرآنی از مال دنیا هیچ نداشت و در بصره مزدوری کردی و در ایام هفته بجز روز شنبه کار نکردی یک درهم و دانگ أجرت گرفتی و در ایام هفته بدان معاش نمودی أبو عامر بصری گوید: دیوار باغ من أفتاده بود، به طلب مزدوری که گل کاری کند، از خانه بیرون آمدم، جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او ظاهر، و بیل و زنبیلی در پیش خود نهاده، تلاوت قرآن می کند گفتم: ای پسر مزدوری می کنی؟ گفت: چرا نکنم که از برای کار کردن آفریده شده ام بگو مرا چه کار خواهی فرمود؟ گفتم: گل کاری گفت: به این شرط می آیم که یک درهم و دانگی به من جرأت دهی، و وقت نماز رخصت فرمایی قبول کردم و وی را بر سر کار آوردم چو شام آمد، دیدم کار ده مرد کرده بود و دو درهم از کیسه بیرون آوردم که به وی دهم قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت.

روزی دیگر، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم احوال پرسیدم گفتند: غیر شنبه کار نمی کند کار خود را به تعویق انداختم تا شنبه شد چون روز شنبه به بازار آمدم، همچنان وی را مشغول قرآن خواندن دیدم، سلام کردم، و او را به مزدوری خواستم او را برداشته به سر کار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه کردم، گویا از عالم غیب او را کمک می کردند چون شب شد، خواستم وی را سه درهم دهم، قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت.

شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم از احوال او پرسیدم؟ گفتند:

سه روز است که در خرابه ای بیمار افتاده شخصی را التماس کردم مرا نزد او برد چون رفتم دیدم در خرابه بی دری بی هوش افتاده و نیم خشتی در زیر سر نهاده، سلام کردم چون در حالت احتضار بود التفاتی نکرد بار دیگر سلام کردم مرا شناخت سر او را بر دامن گرفتم مرا از آن منع کرد و گفت بگذار این سر را بجز از خاک سزاوار نیست سر او را به زمین گذاردم دیدم اشعاری چند به عربی می خواند گفتم تو را وصیتی هست؟ گفت: وصیت من به تو آن است که چون وفات کنم روی مرا به خاک گذاری و بگویی پروردگارا این بنده ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخته و رو به درگاه تو آورده است که شاید او را قبول کنی پس به فضل و رحمت خود او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر و چون مرا دفن کنی جامه و زنبیل مرا به قبر کن ده و این قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید رسان و به او بگو: این أمانتی است از جوانبی غریب و این پیغام را از من به وی گوی: «لا تموتن علی غفلتک» یعنی «زنهار به این غفلتی که داری نمیری» این گفت و جان به جان آفرین سپرد.

جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
بلی چون رفتنی شد زین گذرگاه
زخارا به بریدن یا ز خرگاه

نظر کن به معاویه پسر یزید پلید که بعد از آنکه پدر او به جهنم واصل شد، خلایق به او بیعت کردند چون چهل روز از خلافت او گذشت روز جمعه به منبر برآمد بعد از حمد الهی و درود بر حضرت رسالت پناهی گفت: ای مردمان بدانید که بدن من جز پوستی و استخوانی نیست و طاقت آتش جهنم ندارد و ای قوم آگاه باشید که امر خلافت به من و آل ابوسفیان نسبت ندارد و هر که امام به حق واجب الإطاعه می خواهد باید به نزد امام زین العابدین که دخترزاده پیغمبر خداست برود و با او بیعت کند، که اوست سزاوار خلافت این بگفت و از منبر به زیر آمد و به منزل خود رفته در به روی خلایق بست و دیگر از خانه بیرون نیامد تا به عالم آخرت پیوست.

و در بعضی کتب روایات شده است که «در منبر، لعن به جد و پدر خود کرد و چون مادر او از وضع او مطلع شد نزد او آمده گفت «یا بنی لیتک کنت حیضه فی خرقه» یعنی «کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی» گفت: «لیتنی کنت کذلک» یعنی «ای کاش چنانکه گفتی بودمی و به ننگ فرزندی یزیدی گرفتار نگشتمی»

مجملا ای برادر: پست و بلند روزگار، چون برق خاطف درگذر، و دولت و نکبت زمانه غدار در اندک فرصتی یکسان است.

ز حادثات جهانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم

هیچ آفتاب دولتی از افق طالع برنیامده که به اندک زمانی سر به گریبان مغرب فنا در نکشید و هیچ شام تیره روزی بر بیچاره ای وارد نشد که به قلیل وقتی به صبح فیروزی مبدل نگشت نه از آن خرم باید بود و نه از این در غم .

خیاط روزگار بر اندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت کآخر قبا نکرد
از این رباط دو در چون ضرروت است رحیل
رواق طاق معیشت چه سربلند و چه پست

پس ای برادر زندگانی پنج روزه دنیا را به هر طریق که بگذرد بگذران و ناهمواری اوضاع زمانه به هر نحو که باشد بر خود هموار کن، چنان کش بگذرانی بگذرد زود.

از برای شکمی که از دو لقمه نان سیر تواند شد چه لازم است که خود را به صد هزار بلا افکنی و از جهت بدنی که به پنج گز کرباس توان پوشید چه افتاده است که به هزار اضطراب اندازی.

هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

و حال آنکه هرگاه جاه او در دنیا بیشتر و منصب او بلندتر، از راحت و عیش دورتر و بی نصیب تر است در کاخ سلطنت صد هزار آفت است که در کنج ویران فقر یکی از آنها نیست و از برای فقیر بینوا عیشی که مهیاست هرگز از برای صاحب منصب و جاه میسر نه.

بخسبند خوش روستائی و جفت
ندانی که سلطان در ایوان نخفت
گدا را کند یکدرم سیم، سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر

کسانی را که چنان پنداری که به واسطه جاه و منصب به لذت و راحت می گذرانند اگر به حقیقت امر ایشان رسی می دانی که چگونه از زندگانی خود سیر، و از اوضاع خود دلگیرند.

کسی را که بر تخت زر جای اوست
از آهن یکی کنده بر پای اوست
معالجه عملی حب جاه: و اما معالجه عملی حب جاه، آن است که گمنامی و گوشه نشینی را اختیار کنی و از مواضعی که در آنجا مشهور هستی، و أهالی آن در صدد احترام تو هستند مسافرت و هجرت کنی و به مواضعی که در آنجا گمنام باشی مسکن نمایی و مجرد گوشه نشینی در خانه خود در آن شهری که مشهوری فایده نمی بخشد، بلکه غالب آن است که قبول عامه و حصول جاه از آن بیشتر حاصل شود پس بسا کسان که در شهر خود در خانه نشسته و در بر روی خود بسته و از مردم کناره کرده و به این سبب میل دلها به ایشان بیشتر و آن بیچاره این عمل را وسیله تحصیل جاه قرار داده و چنین می داند که ترک دنیا کرده هیهات، هیهات، فریب شیطان را خورده نظر به قلب خود افکند که اگر اعتقاد مردم از او زایل شود و در مقام مذمت و بدگویی برآیند چگونه دل او متألم می گردد و نفس او مضطرب می شود و در صدد چاره جویی او برمی آید، بداند که: حب جاه او را بر گوشه نشینی واداشته.صفت بیستم - دوست داشتن مدح و ثنا، و کراهت بدنامی: یعنی: هر که طالب آن باشد که مدح او کنند و خوش آمد او گویند، و متنفر باشد از اینکه: بدگویی او کنند و این صفت، نتیجه حب جاه است و از مهلکات عظیمه است، زیرا هر کس که دوست دارد مدح او کنند و می ترسد از مذمت، پیوسته طالب رضای مردم است و گفتار و کردار خود را بر وفق خواهش ایشان به عمل می آورد و به امید آنکه مدح او گویند و از ترس آنکه مذمت او کنند مطلقا ملاحظه رضای خالق را منظور نمی دارد.

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدان که ضد حب جاه و شهرت محبت گمنامی و بی اعتباری خود در نظر مردم است و آن شعبه ای است از زهد و از جمله صفات حسنه مومنین و خصال پسندیده مقربین است.
هوش مصنوعی: ضد محبت به مقام و شهرت، عشق به ناشناخته بودن و بی‌اعتباری در نظر دیگران است. این ویژگی بخشی از زهد و از صفات نیک مؤمنان و ویژگی‌های پسندیده نزدیکان خداوند به شمار می‌رود.
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «به درستی که خدا دوست دارد پرهیزکاران گمنام پوشیده و پنهان را، که چون غایب شوند کسی جستجوی ایشان نکند و هرگاه حاضر شوند کسی ایشان را نشناسد دلهایشان چراغهای هدایت، که باعث نجات دیگران از ظلمت می شود» و فرمودند: «بسا صاحب دو جامه کهنه که کسی اعتنایی به او نمی کند که اگر خدا را قسم دهد قسم او را رد نمی کند و چون گوید: خدایا مرا بهشت عطا کن به او عطا می فرماید، و لیکن از دنیا هیچ چیز به او ندهد» و نیز از آن سرور مروی است که : «اهل بهشت کسانی هستند ژولیده مو و غبار آلوده، که بجز دو جامه کهنه ندارند و کسی اعتنا به ایشان نمی کند اگر در خانه امرا إذن دخول طلبند اذن نمی یابند و چون از برای خود زنی خطبه کنند، کسی قبول نکند و خطبه ایشان را اجابت ننماید و چون سخن گویند به سخن ایشان گوش ندارند.
هوش مصنوعی: پیامبر گرامی اسلام فرمودند که خداوند، پرهیزکاران ساده و ناشناخته را دوست دارد، افرادی که در میان مردم به چشم نمی‌آیند و اگر غایب شوند، کسی به دنبالش نمی‌رود و وقتی حاضر می‌شوند، کسی آن‌ها را نمی‌شناسد. دل‌های این افراد مانند چراغ‌های هدایت هستند که می‌توانند دیگران را از تاریکی نجات دهند. ایشان همچنین اشاره فرمودند که ممکن است فردی با دو لباس کهنه، مورد توجه قرار نگیرد، اما اگر قسم بخورد، خداوند قسم او را رد نمی‌کند و اگر از خدا بهشت طلب کند، به او اعطا می‌گردد، هرچند که از دنیا چیزی به او نخواهد داد. همچنین اهل بهشت، افرادی هستند که موهای ژولیده و لباس‌های خاکی دارند و فقط دو لباس کهنه بر تن دارند. اگر بخواهند به خانه‌ی قدرتمندان وارد شوند، اجازه نمی‌یابند و اگر در پی ازدواج باشند، کسی به آن‌ها اهمیتی نمی‌دهد و سخنانشان مورد توجه قرار نمی‌گیرد.
خواهشهای ایشان در سینه هایشان مانده و حاجتنهایشان برنیامده اگر نور ایشان را در میان اهل قیامت قسمت کنی همه را فرو گیرد».
هوش مصنوعی: خواسته‌ها و نیازهای آن‌ها در دلشان مانده و آرزوهایشان برآورده نشده است. اگر نور وجود آنان را در میان مردم روز قیامت تقسیم کنی، همه را در بر خواهد گرفت.
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
هوش مصنوعی: مردان دلاور و صبوری که در بیابان‌ها سفر می‌کنند، هیچ چیز از دستشان نیست و در مسیرهای دشوار و بدون همراهی دیگران حرکت می‌کنند.
کشیده قلم بر سر نام خویش
نهاده قدم بر سر کام خویش
هوش مصنوعی: قلم را بر روی نام خود گذاشته و قدم را بر روی خواسته‌اش گذاشته است.
به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون «آب حیوان» به ظلمت درند
هوش مصنوعی: مردم چه زمانی به سراغ کارهایشان می‌روند که مثل «آب حیات» در تاریکی غرق شوند؟
و نیز فرمودند که: «خدای تعالی می فرماید: پرنفع ترین دوستان من، بنده مومنی است خفیف المئونه، که از نماز خود لذت یابد و عبادت پروردگار خود را نیکو به جا آورد و در پنهان و آشکار خدا را عبادت کند و اسم او در میان مردمان گم باشد و انگشت نمای ایشان نباشد، و بر این صبر کند مرگ به او روی آورد در حالتی که میراث او اندک باشد، و گریه کنندگان بر او کم باشند» در بعضی اخبار وارده شده است که: «پروردگار عالم در مقام منت بر بعضی از بندگان خود می فرماید که: آیا انعام بر تو نکردم؟ آیا تو را از مردم پوشیده نداشتم؟ آیا نام تو را از میان مردم کم نکردم؟» بلی: چه نعمتی از این بالاتر که کسی خدای خود را بشناسد و به قلیلی از دنیا قناعت کند نه کسی را شناسد و نه کسی او را چون شب درآید بعد از ادای واجب خود به أمن و استراحت بخوابد و چون روز داخل شود بعد از گزاردن حق پروردگار، به خاطر جمع به شغل خود پردازد.
هوش مصنوعی: خداوند می‌فرماید که نزدیک‌ترین و پرنفع‌ترین دوستان او، بندگان مؤمنی هستند که زندگی ساده‌ای دارند و از نماز و عبادت لذت می‌برند. این افراد به عبادت خدا در پنهانی و علنی می‌پردازند و نامشان در میان مردم کمتر شناخته شده است. آن‌ها به صبر با مرگ دست می‌زنند، حتی زمانی که میراثشان اندک است و تعداد افرادی که بر آن‌ها گریه کنند نیز کم است. در برخی روایات آمده که خداوند به بندگان خود می‌گوید آیا به تو نعمتی ندادم؟ آیا تو را از چشم مردم پنهان نکردم؟ آیا نامت را بین مردم کم نکردم؟ حقیقتاً چه نعمتی بهتر از این وجود دارد که کسی خداوند خود را بشناسد و از دنیا به مقدار کم قانع باشد، نه کسی را بشناسد و نه کسی او را بشناسد. او در شب‌ها پس از انجام واجبات، با خیال راحت به خواب می‌رود و در روز بعد از انجام وظایف خود به کارش می‌پردازد.
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست
هوش مصنوعی: نگو که جایی در سلطنت وجود دارد که از زندگی سادگان و درویشان امن‌تر باشد.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
هوش مصنوعی: وقتی گدا نان شامش را به دست می‌آورد، به قدری خوشحال و راضی می‌خوابد که انگار او هم یکی از سلاطین است.
و از این جهت بود که اکابر دین، و سلف صالحین، کنج تنهایی را برگزیده و درآمد و شد خلق را بر روی خود بسته و روی همت به طلب پادشاهی کشور قناعت آورده بزرگی و شکوه ارباب منصب و جاه در نظرشان چون کاه، و تخت و تاج صاحبان سریر در نزد ایشان حکم گیاهی داشت و زبان حالشان به این مقال گویا:
هوش مصنوعی: از این رو، بزرگان دین و پیشوایان صالح تصمیم گرفتند که به گوشه‌نشینی بپردازند و رابطه خود را با مردم قطع کنند. آن‌ها به جستجوی پادشاهی در دنیای مادی قانع شدند و برایشان مقام و عظمت شخصیت‌های برجسته‌ تحت عنوان منصب و مقام، همچون کاهی بی‌ارزش بود. برای آن‌ها تخت و تاج کسانی که در مقام‌های بالا هستند، به منزله گیاهی بی‌فایده به شمار می‌رفت و ذهنیت و احساساتشان به وضوح این را بیان می‌کرد.
ملک دنیا تن پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی زوال
هوش مصنوعی: دنیا و لذت‌های آن برای تن پرستان حلال و مجاز است، اما ما که بندگان عشق بیکران هستیم، از این دنیا بی‌نیازیم.
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده بر گلیم
هوش مصنوعی: بی‌خبران به اوج خوشحالی و شادی رسیده‌اند، در حالی که عاقلان و هوشمندان به دلیل ترس و نگرانی، خود را کنار کشیده و احتیاط می‌کنند.
آورده اند که هارون الرشید را که پادشاه روی زمین بود پسری بود که گوهر پاک از صلب آن ناپاک چون مروارید از دریای تلخ و شور ظاهر گشته و آستین بی نیازی بر ملک و مال افشانده و پشت پای بر تخت و تاج زده و جامه کرباس کهنه پوشیدی و به قرص نان جوی روزه خود را گشودی روزی پدرش در مقامی نشسته بود وزرا و اکابر و اعیان در خدمت، کمر بندگی بسته، و هر یک در مقام خود نشسته بودند که آن پسر با جامه کهنه و وضع خفیف از آن موضع گذر نمود جمعی از حضار با هم گفتند: که این پسر، سر امیر را در میان پادشاهان به ننگ فرو برده، می باید امیر او را از این وضع ناپسند منع نماید این گفت و شنود به گوش هارون رسید، پسر را طلبید و از روی مهربانی زبان به نصیحت او گشود آن جوان گفت: ای پدر عزت دنیا را دیدم و شیرینی دنیا را چشیدم، توقع من آن است که مرا به حال خود گذاری که به کار خود پردازم و توشه راه آخرت را سازم مرا با دنیای فانی چکار و از درخت دولت و پادشاهی مرا چه ثمر هارون قبول نکرد و اشاره به وزیر خود کرد تا فرمان ایالت مصر و حدود آن را به نام نامی او نویسد.
هوش مصنوعی: هارون الرشید، پادشاه زمان، پسری داشت که با وجود اینکه از خانواده‌ای ناپاک به دنیا آمده بود، مانند مرواریدی در دل دریای تلخ و شور درخشید. او بی‌نیاز از قدرت و ثروت، لباس کهنه‌ای به تن کرده و تنها با یک قرص نان روزه‌اش را افطار می‌کرد. روزی، هارون در جمع وزرا و بزرگان نشسته بود که پسرش با لباس ساده‌اش از آنجا گذشت. برخی از حضار بر سر این موضوع صحبت کردند که او با این وضعیت، باعث ننگ پدرش شده و باید از این کار نهی شود. این گفتگو به گوش هارون رسید، به همین دلیل پسرش را فراخواند و با محبت به او نصیحت کرد. پسر پاسخ داد که مدتی از خوشی‌های دنیوی را چشیده و خواهان این است که به حال خود گذاشته شود تا به کارهای خود و آخرتش بپردازد. با این حال، هارون به این درخواست توجه نکرد و به وزیرش دستور داد که فرمان حکومت مصر و نواحی آن را به نام پسرش بنویسد.
پسر گفت: ای پدر دست از من بدار و إلا ترک شهر و دیار کنم هارون گفت: ای فرزند مرا طاقت فراق تو نیست، اگر تو ترک وطن گویی، مرا روزگار بی تو چگونه خواهد گذشت؟ گفت: ای پدر ترا فرزندان دیگر هست که دل خود را به ایشان شاد کنی و اگر من ترک خداوند خود گویم کسی مرا جای او نتواند بود، که او را بدلی نیست.
هوش مصنوعی: پسر به پدرش گفت که او باید از او فاصله بگیرد وگرنه او حاضر است ترک شهر و دیاری که در آن زندگی می‌کند، کند. هارون، پدرش، در پاسخ گفت که نمی‌تواند دوری او را تحمل کند و از خودش می‌پرسید بدون پسرش چگونه می‌تواند زندگی کند. پسر در ادامه می‌گوید که پدر فرزندان دیگری دارد که می‌تواند به آنها محبت کند و اگر او بخواهد خدا را ترک کند، هیچ‌کس نمی‌تواند جای او را بگیرد، چرا که خدا هیچ جایگزینی ندارد.
آخر الأمر پسر دید که پدر دست از او برنمی دارد، نیمه شبی خدم و حشم را غافل کرده از دارالخلافه فرار، تا بصره هیچ جا قرار نگرفت و بجز قرآنی از مال دنیا هیچ نداشت و در بصره مزدوری کردی و در ایام هفته بجز روز شنبه کار نکردی یک درهم و دانگ أجرت گرفتی و در ایام هفته بدان معاش نمودی أبو عامر بصری گوید: دیوار باغ من أفتاده بود، به طلب مزدوری که گل کاری کند، از خانه بیرون آمدم، جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او ظاهر، و بیل و زنبیلی در پیش خود نهاده، تلاوت قرآن می کند گفتم: ای پسر مزدوری می کنی؟ گفت: چرا نکنم که از برای کار کردن آفریده شده ام بگو مرا چه کار خواهی فرمود؟ گفتم: گل کاری گفت: به این شرط می آیم که یک درهم و دانگی به من جرأت دهی، و وقت نماز رخصت فرمایی قبول کردم و وی را بر سر کار آوردم چو شام آمد، دیدم کار ده مرد کرده بود و دو درهم از کیسه بیرون آوردم که به وی دهم قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت.
هوش مصنوعی: پسر متوجه شد که پدرش دست از سرش برنمی‌دارد، بنابراین در میانه شب از دارالخلافه فرار کرد و به بصره رفت. او هیچ دارایی جز یک قرآن نداشت و در بصره به کارگری مشغول شد. در طول هفته فقط در روز شنبه کار کرد و مقداری مزد دریافت کرد که به واسطه آن زندگی‌اش را می‌گذراند. ابو عامر بصری داستانی از روزی نقل می‌کند که دیوار باغش خراب شده بود و به دنبال کارگری برای تعمیر آن بود. وقتی از خانه بیرون آمد، جوان زیبایی را دید که با بیل و زنبیل در حال خواندن قرآن بود. او از جوان پرسید که آیا کار می‌کند؟ جوان پاسخ داد که برای کار کردن آفریده شده است و از او خواست تا بگوید چه کاری می‌خواهد. ابو عامر گفت که به کار گل‌کاری نیاز دارد. جوان در پاسخ اظهار کرد که اگر یک درهم و نیم به او بدهد و وقت نماز به او مرخصی دهد، حاضراست. ابو عامر قبول کرد و جوان را مشغول به کار کرد. وقتی شب شد، ابو عامر متوجه شد که جوان به اندازه کار ده نفر زحمت کشیده است و دو درهم از کیسه‌اش بیرون آورد تا به او بدهد. اما جوان تنها یک درهم و نیم را قبول کرد و رفت.
روزی دیگر، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم احوال پرسیدم گفتند: غیر شنبه کار نمی کند کار خود را به تعویق انداختم تا شنبه شد چون روز شنبه به بازار آمدم، همچنان وی را مشغول قرآن خواندن دیدم، سلام کردم، و او را به مزدوری خواستم او را برداشته به سر کار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه کردم، گویا از عالم غیب او را کمک می کردند چون شب شد، خواستم وی را سه درهم دهم، قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت.
هوش مصنوعی: روزی دیگر، دوباره به دنبال او به بازار رفتم اما نتوانستم او را پیدا کنم. وقتی احوالش را پرسیدم، گفتند که او تنها در روزهای شنبه کار می‌کند. تصمیم گرفتم کارم را به روز شنبه موکول کنم. هنگامی که روز شنبه به بازار آمدم، دیدم او همچنان مشغول خواندن قرآن است. سلام کردم و از او خواستم که برایم کار کند. او را با خود بردم تا سر کار برود و خودم در فاصله‌ای ایستادم و او را تماشا کردم. به نظر می‌رسید که کسی از عالم غیب او را حمایت می‌کند. شب که شد، خواستم به او سه درهم بدهم، اما او قبول نکرد و فقط یک درهم و مقداری دیگر گرفت و رفت.
شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم از احوال او پرسیدم؟ گفتند:
هوش مصنوعی: در روز شنبه سوم، دوباره برای پیداکردن او به بازار رفتم، اما او را نیافتم. از احوال او پرسیدم و دیگران گفتند:
سه روز است که در خرابه ای بیمار افتاده شخصی را التماس کردم مرا نزد او برد چون رفتم دیدم در خرابه بی دری بی هوش افتاده و نیم خشتی در زیر سر نهاده، سلام کردم چون در حالت احتضار بود التفاتی نکرد بار دیگر سلام کردم مرا شناخت سر او را بر دامن گرفتم مرا از آن منع کرد و گفت بگذار این سر را بجز از خاک سزاوار نیست سر او را به زمین گذاردم دیدم اشعاری چند به عربی می خواند گفتم تو را وصیتی هست؟ گفت: وصیت من به تو آن است که چون وفات کنم روی مرا به خاک گذاری و بگویی پروردگارا این بنده ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخته و رو به درگاه تو آورده است که شاید او را قبول کنی پس به فضل و رحمت خود او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر و چون مرا دفن کنی جامه و زنبیل مرا به قبر کن ده و این قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید رسان و به او بگو: این أمانتی است از جوانبی غریب و این پیغام را از من به وی گوی: «لا تموتن علی غفلتک» یعنی «زنهار به این غفلتی که داری نمیری» این گفت و جان به جان آفرین سپرد.
هوش مصنوعی: سه روز است که در یک خرابه، شخص بیمار و بیچاره‌ای را دیدم که به شدت نیاز به کمک داشت. از کسی خواهش کردم که مرا به نزد او ببرد. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم او بی‌هوش روی نیم‌خشتی دراز کشیده است. سلام کردم، اما چون در حال احتضار بود، توجهی نکرد. دوباره سلام کردم و او مرا شناخت. سرش را به دامن من گذاشت و از من خواست که این کار را نکنم. گفت که گذاشتن سرش بر خاک سزاوارتر است. وقتی سرش را به زمین گذاشتم، دیدم چند شعر عربی می‌خواند. از او پرسیدم که آیا وصیتی دارد یا نه. او گفت که وصیتش این است که وقتی وفات کند، صورتش را بر خاک بگذارند و بگویند: "پروردگارا، این بنده ذلیل تو است که از دنیا و مال و مقام آن فرار کرده و به درگاه تو آمده است تا شاید تو او را بپذیری." سپس درخواست کرد که از رحمت و فضل خداوند او را ببخشند و بر او رحم کنند. او همچنین گفت که وقتی او را دفن کردند، لباس و وسایل او را در قبر بگذارند و این قرآن و انگشترش را به هارون الرشید برسانند و از طرف او به او بگویند: "زنهار به این غفلتی که داری، نمیری." به همین گفتن، جان خود را از دست داد.
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
هوش مصنوعی: ای برادر، دنیا به هیچ‌کس پایدار نخواهد ماند، پس دل خود را به چیزهای دنیوی نبند و فقط به آفریدگار توجه کن و بس.
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
هوش مصنوعی: وقتی روح پاک تصمیم به رفتن بگیرد، چه بر روی تخت باشد و چه بر روی زمین، تفاوتی نخواهد داشت.
بلی چون رفتنی شد زین گذرگاه
زخارا به بریدن یا ز خرگاه
هوش مصنوعی: آری، هنگامی که از این مسیر جدا شد، سپیدمویی به سمت بریدن یا از خرگاه رفت.
نظر کن به معاویه پسر یزید پلید که بعد از آنکه پدر او به جهنم واصل شد، خلایق به او بیعت کردند چون چهل روز از خلافت او گذشت روز جمعه به منبر برآمد بعد از حمد الهی و درود بر حضرت رسالت پناهی گفت: ای مردمان بدانید که بدن من جز پوستی و استخوانی نیست و طاقت آتش جهنم ندارد و ای قوم آگاه باشید که امر خلافت به من و آل ابوسفیان نسبت ندارد و هر که امام به حق واجب الإطاعه می خواهد باید به نزد امام زین العابدین که دخترزاده پیغمبر خداست برود و با او بیعت کند، که اوست سزاوار خلافت این بگفت و از منبر به زیر آمد و به منزل خود رفته در به روی خلایق بست و دیگر از خانه بیرون نیامد تا به عالم آخرت پیوست.
هوش مصنوعی: به معاویه پسر یزید توجه کنید که پس از مرگ پدرش، مردم به او بیعت کردند. چهل روز پس از آغاز خلافتش، در روز جمعه بر منبر رفت و بعد از سپاس‌گزاری از خدا و درود بر پیامبر گفت: ای مردم، بدانید که بدن من فقط از پوست و استخوان تشکیل شده و تحمل آتش جهنم را ندارم. همچنین گفت که خلافت به من و خاندان ابوسفیان تعلق ندارد و هر کسی که دنبال امام واقعی است، باید به امام زین العابدین که نوه پیامبر خداست، برود و با او بیعت کند. سپس از منبر پایین آمد و به خانه‌اش رفته و در را به روی مردم بست و دیگر هرگز از خانه خارج نشد تا اینکه به سوی آخرت رحلت کرد.
و در بعضی کتب روایات شده است که «در منبر، لعن به جد و پدر خود کرد و چون مادر او از وضع او مطلع شد نزد او آمده گفت «یا بنی لیتک کنت حیضه فی خرقه» یعنی «کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی» گفت: «لیتنی کنت کذلک» یعنی «ای کاش چنانکه گفتی بودمی و به ننگ فرزندی یزیدی گرفتار نگشتمی»
هوش مصنوعی: در برخی از کتاب‌ها آمده است که شخصی در منبر به پدر و جد خود لعن کرد. زمانی که مادرش از این موضوع باخبر شد، به نزد او آمد و گفت: «ای کاش تو از خون حیض می‌آمدی و به کهنه می‌ریختی و ننگی برای خانواده‌ات نمی‌شدی.» او در پاسخ گفت: «کاش واقعاً چنین بودم و به ننگ فرزندی یزید دچار نمی‌شدم.»
مجملا ای برادر: پست و بلند روزگار، چون برق خاطف درگذر، و دولت و نکبت زمانه غدار در اندک فرصتی یکسان است.
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، ای برادر: نوسانات زندگی مانند یک برق زودگذر هستند و خوشبختی و بدبختی در زمان می‌تواند به سرعت تغییر کند و در یک لحظه به هم نزدیک شوند.
ز حادثات جهانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم
هوش مصنوعی: از اتفاقات زندگی، همین را پسندیدم که در طول زمان، خوبی‌ها و بدی‌ها را دیدم.
هیچ آفتاب دولتی از افق طالع برنیامده که به اندک زمانی سر به گریبان مغرب فنا در نکشید و هیچ شام تیره روزی بر بیچاره ای وارد نشد که به قلیل وقتی به صبح فیروزی مبدل نگشت نه از آن خرم باید بود و نه از این در غم .
هوش مصنوعی: هیچ دولتی نمی‌تواند برای همیشه پایدار بماند و هیچ شب تاریکی نیست که به زودی صبحی روشن به همراه نداشته باشد. بنابراین، نباید از خوشی‌ها غافل شد و نه باید از غم‌ها ناامید بود.
خیاط روزگار بر اندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت کآخر قبا نکرد
هوش مصنوعی: هیچ کس در این دنیا نتوانسته است به تمام آرزوها و خواسته‌های خود برسد، زیرا زندگی همیشه به گونه‌ای پیش می‌رود که انسان نتواند بهترین‌ها را برای خود به دست آورد.
از این رباط دو در چون ضرروت است رحیل
رواق طاق معیشت چه سربلند و چه پست
هوش مصنوعی: از این مکان دو در، به علت ضرورت، حرکت و خروج از زندگی روزمره، چه در اوج موفقیت و چه در موقعیت‌های پایین‌تر، ضروری است.
پس ای برادر زندگانی پنج روزه دنیا را به هر طریق که بگذرد بگذران و ناهمواری اوضاع زمانه به هر نحو که باشد بر خود هموار کن، چنان کش بگذرانی بگذرد زود.
هوش مصنوعی: پس ای برادر، زندگی کوتاه دنیای پنج روزه را به هر طریقی که می‌خواهی بگذران و با هر سختی و ناملایمی که در زمانه پیش می‌آید، خودت را سازگار کن. سعی کن به گونه‌ای زندگی کنی که این زمان به سرعت بگذرد.
از برای شکمی که از دو لقمه نان سیر تواند شد چه لازم است که خود را به صد هزار بلا افکنی و از جهت بدنی که به پنج گز کرباس توان پوشید چه افتاده است که به هزار اضطراب اندازی.
هوش مصنوعی: برای یک شکم که با دو لقمه نان سیر می‌شود، چه نیازی است که خود را به هزاران دردسر و مشکل بیندازی؟ و برای بدنی که با یک پارچه نسبتاً کوچک پوشیده می‌شود، چه نیازی است که خود را به هزار اضطراب و نگرانی دچار کنی؟
هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را
هوش مصنوعی: هر کسی که در نهایت به خاک سپرده می‌شود، چرا باید به دنبال ساختن کاخی باشیم که به آسمان برسد؟
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هوش مصنوعی: از آسمان و دنیای بالایی خارج شو و برای خودت نان تهیه کن، زیرا این زندگی و دنیا در نهایت مهمان را به سرانجامی تاریک می‌کشد.
و حال آنکه هرگاه جاه او در دنیا بیشتر و منصب او بلندتر، از راحت و عیش دورتر و بی نصیب تر است در کاخ سلطنت صد هزار آفت است که در کنج ویران فقر یکی از آنها نیست و از برای فقیر بینوا عیشی که مهیاست هرگز از برای صاحب منصب و جاه میسر نه.
هوش مصنوعی: هرچقدر که مقام و موقعیت کسی در دنیا بالاتر باشد، از راحتی و آرامش دورتر و کمتر بهره‌مند خواهد بود. در حالی که در کاخ‌های سلطنتی مشکلات و آفات بسیاری وجود دارد، در حالی که در گوشه‌ای از فقر، یکی از آنها وجود ندارد. فقیران ممکن است از لذت‌ها و خوشی‌های ساده‌ای برخوردار باشند که برای افرادی که دارای قدرت و مقام هستند، هرگز قابل دسترسی نیست.
بخسبند خوش روستائی و جفت
ندانی که سلطان در ایوان نخفت
هوش مصنوعی: دست از خواب و آرامش بردارید، ای روستائیان خوش‌منظر، زیرا نمی‌دانید که پادشاه در کاخ خوابش نمی‌برد.
گدا را کند یکدرم سیم، سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
هوش مصنوعی: یک گدا را یک درم پول می‌زنند، در حالی که فریدون، پادشاه، نیم سیر غذا در پادشاهی عجم ندارد.
کسانی را که چنان پنداری که به واسطه جاه و منصب به لذت و راحت می گذرانند اگر به حقیقت امر ایشان رسی می دانی که چگونه از زندگانی خود سیر، و از اوضاع خود دلگیرند.
هوش مصنوعی: افرادی که گمان می‌کنی به خاطر مقام و موقعیت‌شان در زندگی راحت و خوشحال هستند، اگر از نزدیک به حالشان بنگری، متوجه می‌شوی که از زندگی خود خسته و ناراحت‌اند.
کسی را که بر تخت زر جای اوست
از آهن یکی کنده بر پای اوست
هوش مصنوعی: کسی که در مقام و موقعیت بالایی قرار دارد، ممکن است از چیزهای سخت و ناراحت‌کننده‌ای نیز در زندگی‌اش رنج ببرد.