گنجور

سی و یکم

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی
بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد
به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی
بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی
یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او
همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل
از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی
بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری
چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی
گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان
تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی
به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی
مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل
توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور
زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم
اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی
چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود
چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر
کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد
همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی
بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان
بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی
زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی
که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر
یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش
ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن
نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی
کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین
زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
هوش مصنوعی: اگر درون تو مثل چوب عود خام آتش بگیرد، ای ساقی، می‌توانی بویی از عود را حس کنی که همیشه باقی می‌ماند.
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی
بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
هوش مصنوعی: اگر کمی از وقت خود را صرف تلاش و کوشش کنی، می‌توانی از آتش مشکلات عبور کنی و نور الهام و خوبی را به دست آوری، به گونه‌ای که با رفتار نیکو و اخلاق خوب، به دیگران کمک کنی.
چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
هوش مصنوعی: وقتی آتش عشق در دل تو شعله‌ور می‌شود، چشمان حسرت‌بارت مانند گل، زرق و برق خود را از این آتش پرهیجان به نمایش می‌گذارند.
توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد
به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
هوش مصنوعی: اگر کسی در آتش عشق بسوزد، این حالت خاصی از وجود اوست. اما اگر کسی غیر از او بسوزد، آن شخص در هر طرفی که برود، دو صد خورشید نورانی خواهد بود.
تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی
بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
هوش مصنوعی: تو ای زاهد، به من طعنه می‌زنی که نزدیکی من به حقیقت یعنی بسیار دوری از آنچه در ظاهر قابل مشاهده است.
ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی
یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
هوش مصنوعی: اگر از شراب بی‌درد بنوشی، چطور می‌توانی عطرش را حس کنی؟ اگر یک بار آن را نوشیدی و زنده‌ات کرد، بدان که آن شراب واقعی است و جانت را شاداب می‌کند.
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او
همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی
هوش مصنوعی: ای همدم و همسفر او، به سبب او مانند می‌خانه‌ای شاداب شدی. تو در حال بوسیدن ساق او هستی، مانند زنگوله‌ای که بر پای آن ساقی می‌نوازد.
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل
از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
هوش مصنوعی: اگر به دنیای مادی و ظاهری پشت کنی و به عمق وجودت نگاه کنی، می‌توانی زیبایی و حقیقت عمیق‌تری را تجربه کنی. ای دل، اگر در آتش عشق و شوق بسوزی، به نتایجی فوق‌العاده دست خواهی یافت.
برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی
بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
هوش مصنوعی: تو به این مفهوم نمی‌رسی، زیرا در هر سایه‌ای غرق خواب بودی. به بهترین شکل ممکن خودت را نیز پیدا کردی و از آن طاقی که ازل دارد، تنهایی نمی‌توانی خارج شوی.
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
هوش مصنوعی: ای جان که از بند رهایی، در آن لب شیرین و خوشبو ساکن شده‌ای، زیبایی‌ات را از زنجیرهای دنیوی رها کرده‌ای.
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری
چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
هوش مصنوعی: اگر عقل درست و کامل باشد، مانند یک سفره‌ی پر و غنی است، و در غیر این صورت، مانند چغندری رنجور و بی‌محتواست. حالا چرا تو از چنین پدری دوری می‌کنی؟ بعضی اوقات با شوخی و بعضی اوقات با جدیت به این موضوع می‌پردازی.
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی
گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
هوش مصنوعی: گاهی با خشم و عصبانیت به دیگران حمله می‌کنی و در پی احقاق حق خود هستی، و گاهی هم به قدری ناتوان و ضعیف می‌شوی که شاید حتی در خودت هم نتوانی پیدا شوی.
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
هوش مصنوعی: یک پادشاه با مقام و قدرتی برابر با صد نفر به من آسیب رساند و جان و دل من را گرفت. در این شرایط هیچ درمانگر و دارویی برای من وجود نداشت که بتواند به من کمک کند.
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان
تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟
هوش مصنوعی: در محضر شاه، جان و دل تو مانند جواهر و مروارید درخشنده است. تو چطور می‌توانی بدون جان زندگی کنی، در حالی که در هراس از فقر و تهیدستی هستی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی
به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
هوش مصنوعی: در شهری که خونریزی وجود دارد، شمس‌الدین تبریزی به زیبا رویان بی‌اعتنا است و این باعث رکود و کسادی بازارها می‌شود.
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
هوش مصنوعی: من خودم را فدای عشق کرده‌ام و هر لحظه به یاد او مشغولم. تمام وجودم را در این راه نادیده گرفته‌ام و فقط به دو چشم خود نگاه می‌کنم که مدام به هم دوخته شده‌اند، گویی در جستجوی او هستند.
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی
مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
هوش مصنوعی: ای شاه یغمایی، من پر از شور و شیدایی شده‌ام. لطفاً مرا به یکتا و یگانی خود بازگردان، چون از این یگانگی دوتا شده‌ام.
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل
توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
هوش مصنوعی: مدتی پیش، در شرایطی دشوار، با این مشکل رو به رو شدم که تو در پایان، در ابتدا قرار داشتی و در عمق درک و آگاهی من، تو حضور داشتی.
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور
زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی
هوش مصنوعی: عجب دریا و عجب جواهری! عجب زندگی و عجب خوشی! عجب روشنی و عجب نور در آن سرزمین خالی و بی‌جا.
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم
اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟
هوش مصنوعی: آن طور نوری که من مشاهده کردم و آن رازی که شنیدم، اگر از خودم فاصله بگیرم، عجیب است؟ نظرت چیست؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی
هوش مصنوعی: شما به подобت افلاطون تبدیل شده‌اید و با عقل و قانونی که دارید، بهتر از من دیوانه شدید، و در این راه از عقل و ثبات دور افتادید.
چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود
چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
هوش مصنوعی: من خود مانند سنگ مرمر بوده‌ام، پس چرا مانند زیان و بدی رفتار کرده‌ام؟ آیا به راستی درونم چنین بوده است؟
ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
هوش مصنوعی: اما آن دختر زیبا، عطر و بویی همچون هزاران مشک دارد. چگونه می‌تواند کسی به او نزدیک شود که فقط یک احساس بی‌ارزش و بی‌محتوا در دلش دارد؟
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
هوش مصنوعی: ای کاش جانم را ندادم، همان‌طور که پر را باز کردم و تا این لحظه در حال افتادن هستم، از آن خوش‌شانسی و بلندی که داشتم.
شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر
کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی
هوش مصنوعی: یک شب در خواب، فردی را دیدم که می‌گفت: از آن نوشیدنی‌های زندگی‌بخش، تو هم با ما همراه باش و از بی‌نوشی رنج نببر.
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
هوش مصنوعی: او هزاران فریب و طرح می‌زند و هزاران نقش و نقشه به نمایش می‌گذارد. اما اگر با تو خوب رفتار کند، تو فکر می‌کنی که او هم‌تای توست.
نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
هوش مصنوعی: به نظرت نرسد که در حال مستی، زیرا تو بدون دل و دست شده‌ای. هرچه از شراب انجام داده‌ای، هیچ اضافی بر آن نخواهد بود.
چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد
همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی
هوش مصنوعی: زمانی که از عقل و درایت تو کاسته می‌شود و تو به خودت آگاه نیستی، برای رفتارهای نادرستت توجیه می‌آوری؛ درست مثل اینکه در لجن‌زار غرق شده‌ای.
بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان
بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
هوش مصنوعی: دیدم شعله‌ای درخشان، اما آن شعله چه بود؟ نوری بی‌پایان. گفتم: "عزیزم، این چه گوهر باارزشی است؟ در واقع، آن یک دریا است."
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی
هوش مصنوعی: امید، و یا زیبا، یا جواهر، یا گل، یا آفتاب، یا نوری دیگر، یا شراب سرخ، همه نشان‌دهنده‌ی خوبی و زیبایی هستند.
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
فرستادت جمال حق برای علم آرایی
هوش مصنوعی: ای شمس دین، تو به عنوان فرستاده‌ای از سوی خداوند، تجلی زیبایی‌های الهی را برای تعلیم و رشد دانش‌طلبان به ارمغان آوردی.
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
هوش مصنوعی: گروهی که خودشان را گم کرده‌اند، از ساقی درخواست کرده‌اند. شکم‌هایشان شبیه خمیده‌های ظرف می‌باشد و جام‌هاشان در دستشان پایین آمده است.
ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
هوش مصنوعی: از شراب ناب که زودگذر و فانی است خودداری کن، زیرا که اگرچه بسیاری مانند خاقانی شاعر بزرگ هم درمانی برای این مشکل ندارند، اما با قهر و غضب خداوند سرنوشت‌ساز می‌توانند دچار عواقب بدی شوند.
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
هوش مصنوعی: از دنیای تاریک و بی‌روح قبرستان، ای نور الهی که از جانب تو روشنایی می‌دهی، آیا ما را نیز به راهنمایی و هدایت خواهی کرد؟
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
هوش مصنوعی: ای ساقی، تصمیم تو مشخص است و امضای تو نشانی از ما را به مهمانی‌ات برساند، تا آنجا که ما را دور کند و به گرداند.
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
هوش مصنوعی: این بیت به طور کلی به بحث وجود و هویت می‌پردازد و سؤال‌هایی را مطرح می‌کند که به تفاوت‌ها و شباهت‌های افراد و موجودات اشاره دارد. در اینجا گوینده به رابطه خود با دیگری و نیز وضعیت و ویژگی‌های هر یک از آن‌ها پرداخته و از این طریق به بررسی وجود خود و دیگری می‌پردازد. به نوعی، سوالاتی در مورد خودآگاهی و شناخت افراد از یکدیگر مطرح می‌شود.
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
هوش مصنوعی: من تاریکی نیستم، تو هم روشنی نیستی؛ من اندوهناک نیستم، تو هم شادابی نیستی. من ویران نیستم، تو هم آبادانی نیستی؛ من فقط جسم هستم و تو هم جان نیستی.
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
هوش مصنوعی: مداوماً پیاله‌ها را پر کن و غم‌هایت را دور بریز. خرد و اندیشه‌هایت را کناری بگذار و از جام‌های روحانی بنوش.
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
هوش مصنوعی: بیایید جشن و سرور را برپا کنیم، تا لذت و خوشی را به زندگی‌مان بیاوریم. آن ساز و آواز شاد را به نغمه‌های دلنشین و زیبا تبدیل کنیم.
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی
هوش مصنوعی: در آن جمعی که افراد نیکو و خوش‌خلق حضور دارند، از شادی و خوشحالی پایکوبی می‌کنند و از حال خود بی‌خبرند، نمی‌دانند که چه چیزی ابتدا وجود دارد و چه چیزی بعد.
زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی
که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
هوش مصنوعی: خوشا آن شور و شوقی که انسان در آن به خود فکر نکند و نگران خودش نباشد؛ اینکه به کجا می‌رود یا از کجا آمده، مهم نیست. فقط زندگی را با تمام وجود تجربه کند.
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر
یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی
هوش مصنوعی: از دنیای بی‌هویتی فراتر، یک گوهر و یک چهره زیبا با موی نقره‌ای تابش می‌کنند، که او برایش مقام سلطانی است.
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش
ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که حتی با وجود دوصد عالم و دانشمند که بر هر کلامی نظر دارند، عقل آن‌ها ممکن است در نقل و تفسیر دچار اشتباه شود. همچنین اشاره به زیبایی و جذابیت طبیعت و باغی دارد که در آن یک جوانه، یا به نوعی زیبایی، جلوه‌گری می‌کند. این بیان تأکید بر اهمیت زیبایی‌ها و نعمت‌های طبیعی و همچنین نقاط ضعف در قضاوت‌های علمی دارد.
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
هوش مصنوعی: او به هر یک از افراد به دقت نگاه می‌کند، مانند کسی که از روی یقین شک را می‌بیند؛ او به چشمان خود همچون گوهرهای گرانبها نگاه می‌کند.
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن
نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی
هوش مصنوعی: باشد که او با ناز و دلربایی خود، دیگران را به خود جذب کند. وای بر آنهایی که نمی‌توانند از خودشان جدا شوند و از وجود او بهره‌مند شوند، زیرا او همان خویش و ذات واقعی‌اش را می‌شناسد.
کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین
زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف شخصیتی برجسته و با اهمیت اشاره دارد که از تبریز آمده و هم مقام سلطنت را دارد و هم ویژگی‌های منحصر به فردی مانند عُلو و ارادت دارد. او به نوعی نماد انسانی است که در تصویرش، صفات عالی انسانی و سلطنتی به وضوح نمایان است.

آهنگ ها

این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟

"عود"
با صدای پژمان واثقی (آلبوم عود)

حاشیه ها

1394/09/22 14:11
سراج

با سلام و درودها لطف بفرمایید و تصحیح کنید این غلط املائی در مصرع اول و » ی « جا افتاده درمصرع دوم، سپاس بیکران...
دو تایم پیش هر احول، بکن این مشکل من حل
توی آخر توی اول، توی دریای بینایی ...

1397/04/23 18:06
نادر..

دوتا گشتم ز یکتایی...