گنجور

غزل شمارهٔ ۹۶۱

جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
در این قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
بجز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کردست این عشق با تو
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد
خمش کن نثارست بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعولن (متقارب مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
هوش مصنوعی: من در این دنیا دیدم که وفا و صداقت وجود ندارد و در این عالم هیچ‌کس با دیگری آشنا نیست.
در این قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
هوش مصنوعی: به آن شیء درخشان و زیبا نگاه نکن، زیرا درون آن چیزی وجود ندارد که قابل توجه باشد.
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
هوش مصنوعی: شخصی که نادان است، بدون فکر و مواظبت به سمت مشکلات می‌رود، مانند کسی که کور است و عصا ندارد تا به او راهنمایی کند.
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
هوش مصنوعی: در او ترس و لرز حاکم شده است و این احساس ناشی از عاملی است که هیچ درمانی برای آن وجود ندارد.
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
هوش مصنوعی: زیبایی و جمالی را نشان داده، اما زیر چادر یک زن پیر و زشت، نتوانسته چیزی جذاب و دلنشین ارائه دهد.
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
هوش مصنوعی: کسی وجود دارد که با جذبه‌اش دیگران را فریفته می‌کند، اما او مانند ماری است که نه عقل دارد و نه ایمان، و به همین دلیل در وضعیت ضعیفی به سر می‌برد.
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
هوش مصنوعی: کسی در راه او جانش را فدای او می‌کند، زیرا از بدبختی چنان نمی‌کند که از جانان نتواند جان خود را بیشتر کند.
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
هوش مصنوعی: مردی که به جای شناختن ارزش واقعی خود، خود را بی‌ارزش می‌داند، در حقیقت به یک حالت مرده شبیه است؛ او نمی‌داند که درونش چیزی باارزش مثل کیمیای طلا وجود دارد.
برای خیالی شده چون خیالی
بجز درد و رنج و عنایی ندارد
هوش مصنوعی: خیال و آرزو به جز درد و رنج چیزی به انسان نمی‌دهد و از آن فایده‌ای حاصل نمی‌شود.
چرا جان نکارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
هوش مصنوعی: چرا جان به درگاه معشوق نمی‌رسد؟ شگفت اینجاست که عشق او حال و وضع خاصی ندارد.
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
هوش مصنوعی: بسیاری از پادشاهان به خاطر عشق، قدرت و دنیای خود را از دست داده‌اند؛ زیرا این عشق می‌تواند به اندازه‌ای عمیق باشد که هیچ‌گاه پایانی نداشته باشد.
چه تقصیر کردست این عشق با تو
که منکر شدی کو عطایی ندارد
هوش مصنوعی: عشق چه گناهی کرده که تو او را انکار کردی و گوئی هدیه‌ای ندارد؟
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد
هوش مصنوعی: تو به خاطر یک مشکل کوچک از مسیرمان دور شدی، اما آیا می‌دانی که این مشکل اصلاً ارزش نداشت؟
خمش کن نثارست بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
هوش مصنوعی: عشق به او به قدری ارزشمند است که سخن گفتن درباره‌اش، مانند نثار کردن جواهرات به عاشقانش است و هر یک از این جواهرات ارزش مالی مشخصی ندارد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۹۶۱ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

چیز خاصی نمیتونم به این بیان شیوا اضافه کنم
فقط مطلبی رو در معنی شعر عرض میکنم که ممکنه برای دوستانی که از داستان مربوط به ان اطلاعی نداشته باشند اون قسمت شعر ,
گنگ به نظر بیاد,
واون هم مربوط به داستانی میشود که دو تا کیمیا گر یا به تعبیر امروزی شیمیدان ,
در موقعیتی قرار میگیرن که هرکدام باید معجون کشنده ای بسازد که ان دیگری انرا بخورد و نتواند پادزهری برای خنثی کردن ان زهر یا معجون تدارک ببیند,
به اندو فرصتی داده میشود تا معجون خود را اماده کنند,,
در فرصت داده شده تلاش یکی از انها مدام در حال کوبیدن در هاونگ مسی به گوش اندیگری میرسد ,,
تا اینکه زمان موعود فرامیرسد و کیمیا گری که در تمام وقت در حال کوبیدن در هاونگ مسی بود معجونش را به خورد اندیگری میدهد و او در جا جان میسپارد ,
درهنگام از اوپرسیده میشود , که مگر چه ساخته بودی که به این زودی اثر کرد و مهلت استفاده از پادزهری را به طرف نداد,,
کیمیا گر مابغی معجون را خودش مینوشد و میگوید این معجون جز اب گوارا چیزی نیست ,,
چیزی که رقیب مرا کشت تصور باطل او بود که از صدای کوبیدن من در هاونگ مسی خالی در ذهن خود پرورانده بود

واقعاً خیلی خوب گفته این شاعر گرانقدر
بدترین دشمن هر کس فکر افکار رفتار خودش هست
و هیچ کس دل سوز تر از خودش به خود ش نخواهد بود