گنجور

غزل شمارهٔ ۹۳۹

به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود
که جان توی و دگر جمله نقش و نام بود
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدانک بی‌رخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جداییست و ملاقات بی‌نظام بود
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیمست و باقوام بود
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی گفتم بهل که وام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود
درون خانه بود نقش‌ها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
رسید مژده به شامست شمس تبریزی
چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود
که جان توی و دگر جمله نقش و نام بود
هوش مصنوعی: در مقابل تو، زندگی و روح چه معنایی دارند؟ کدام روح مهم است که تو خودی و دیگران همه فقط نقش و نام هستند.
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود
هوش مصنوعی: اگرچه ماه در میان مردم می‌درخشد و خود را زیبا می‌سازد، اما زیبایی واقعی به آن تعلق ندارد، بلکه این چهره زیبا بنده و تحت فرمان عشق است.
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدانک بی‌رخ معشوق ما حرام بود
هوش مصنوعی: عشق و عاشقی کاری نیکو و ارزشمند است، اما بدان که بدون وجود معشوق، این عشق بی‌مفهوم و ناپسند می‌شود.
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جداییست و ملاقات بی‌نظام بود
هوش مصنوعی: عشق را به جان خود قسم می‌خورم که تا زمانی که دو نفر به یکدیگر نپیوندند، جدایی وجود دارد و دیدارهایشان بی‌معنا و نامنظم خواهد بود.
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود
هوش مصنوعی: شراب لطف خداوند پایان‌پذیر نیست و اگر هم پایانی داشته باشد، نقص از جام آن است.
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
هوش مصنوعی: نور ماه تنها به اندازه یک روزنه می‌تواند به خانه‌ای وارد شود، حتی اگر نورش در شرق و غرب عالم انتشار یافته باشد.
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیمست و باقوام بود
هوش مصنوعی: تو مانند یک جام هستی که باید خود را پر از شراب کنی، چرا که آن شراب قدیمی موجود است و پایدار می‌ماند.
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی گفتم بهل که وام بود
هوش مصنوعی: هزار جان از من خواست و فقط یکی را به پیش او آوردم. او گفت که باقی را بیاور و من جواب دادم که صبر کن، زیرا آن یکی هم به نوعی بدهی بود.
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود
هوش مصنوعی: دو چشم او مانند دو دوست شده‌اند، در حالی که در میان ترس و امید به سر می‌برند، تا عاشقانی را که نادان و خام هستند، به سوی پختگی و کمال هدایت کنند.
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود
هوش مصنوعی: هزاران خانه را نابود کرد و این خوشحالی را به همراه آورد که همه‌ی آن خسارت‌ها، تنها به خاطر سلامتی و آرامش است.
درون خانه بود نقش‌ها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
هوش مصنوعی: در داخل خانه تصاویری وجود داشت، اما نقاشی در کار نبود. به طرف بام نگاه کن که آن ماه را بر بام می‌بینی.
رسید مژده به شامست شمس تبریزی
چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود
هوش مصنوعی: خبر خوشی به شام رسیده است از شمس تبریزی، که چه روزهایی که اگر در شام باشد، صبحگاهان را به روشنی می‌آورد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۹۳۹ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۹۳۹ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1395/09/04 15:12
نشاط

چه زند جان: جان چه نمایش و جلوه ای دارد؟
بِهِل که وام بُوَد: بگذار طَلَبت باشد.
(غزلیات شمس تبریز/مقدمه، گزینش، تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی)

1396/09/06 22:12
همایون

به‌‌‌ به‌‌‌ چه غزل زیبا و عالی‌، آدم را با جان عشق آشنا می‌‌کند
عشق و عظمت آن ویژه انسان است و هستی‌ این امکان را به ما داده است بی‌ هدا و مرزی !
حتما چنین غزل زیبا و بی‌ همتایی از یک زیبایی و شادی بی‌ حد و مرزی سر چشمه می‌‌گیرد
که همان خبر پیدا شدن یک گم شده عزیز جانی است
بی‌ شک شمس انسانی‌ عظیم و نا محدود بوده است و چنین کسی‌ مژده به همه انسان هاست
کافی‌ است یک انسان به مقام بی‌ مرزی و بزرگی برسد تا همه احساس بزرگی‌ کند
این استثنا عشق است که یکی‌ همه را ثابت می‌‌کند که در علم پیدا نمی‌‌شود
آنجا یک استثنا همه قوانین را به هم می‌‌زند و در شهر عشق قضیه بر عکس است
آمدن شمس و یافته شدن و درک بزرگی‌ آن با نبوغ و بزرگی‌ جلال دین به بزرگی‌ همه
عاشقان و عشق ورزان می‌‌انجامد
انسان‌هایی‌ که نمی‌‌دانند چه می‌‌خواهند ولی می‌‌دانند که عاشق اند