غزل شمارهٔ ۸۱۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۸۱۰ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
درود
در میان جمعی از یاران دلپسند هر کس یادبودی شیرین از گذشته و کودکی بر زبان می راند.
دوستی میگفت در روزهای کودکی به روستای همسایه برای تماشای تعزیه رفته بود.
در میانه روز که نمایش تعزیه برای ساعتی استراحت و صرف ناهار متوقف شده بود مردم متفرق شدند. ولی کودک داستان ما به دلیل دوری خانه اش در زیر سایه درختی به استراحت و خوردن نان و پنیری مشغول بود که ناگهان موضوعی توجه او را به خود جلب کرد.
دید در پشت صحنه نمایش، بازیگران از جمله امام حسین و شمر و... بر سر ظرف آبگوشت به گفتگو و شوخی مشغولند و کودک بیچاره متحیر که چه نفرتی از بازیگر شمر در دل داشت حال آنکه آن پشت اینان دل می دهند و قلوه می ستانند!
طفلک با خود خیال میکرد چه ساده لوحانه بازی خورده است!!
راوی داستان به شیرینی شباهت این غزل مولانا با این خاطره دوران کودکی را یاد آور شد :
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان بر داشتند
آفتابی با قمر آمیختند
چون بهار سر مدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
گرچه ما خیال میکنیم در دنیا پلیدی و پاکی، سیاهی و سپیدی، زشتی و زیبایی به گونه ای آشتی ناپذیر رو در روی یکدیگر ایستاده اند،
ولی اگر نیک بنگریم همه با یکدگر در صلح و آشتی اند...
روز بهنگام جای خود را به شب می دهد و شب ثانیه ای بیش از آنچه باید نمی پاید...
نظامی می فرماید :
سایه سخنگو به لب آفتاب
زنده شده ریگ ز تسبیح آب
شما در لبه سایه چه می بینید؟
غیر از آفتاب؟
سایه و آفتاب گرچه تفاوت های ماهوی دارند ولی لب بر لب به بوس و کنار مشغولند!
به یاد دارم جایی خواندم که حتی رنگ های متضاد مانند سبز و سرخ، یا سپید و سیاه در یک ویژگی( طول موج؟ یا فرکانس؟) با هم هارمونی دارند،
چیزی مشابه این بر نت های موسیقی نیز حاکم است.
چنین هارمونی ای در میان همه پدیده های متضاد وجود دارد،
مثلا گرچه بلند و کوتاه متضادند ولی یک شباهت بنیادی دارند و آن اینست که هر دو طول دارند!
گرچه سپید و سیاه ضد یکدیگرند ولی پیش از این ضدیت هر دو از یک جنس اند و هر دو رنگ اند و هر دو به نور حساسند!
تنها آن کودک بیچاره بود که تقابل ذاتی آن بازیگر ها را جدی انگاشته بود!
فرمایشات شما من را به یاد نظریه ی وحدت اضداد هراکلیتوسِ فیلسوف انداخت
دنیا به همین تضاد و همین هارمونی زنده و در گردش است
جمع اضداد است این عالم ، ولی
بشنو آهنگ اش اگر صاحب دلی
شعر از ” نیا “
«اگر نیک بنگریم همه با یکدگر در صلح و آشتی اند…»!!!!!!!
لطفا کسی معنای این عبارت بالا را برای بنده شرح دهد.
به نظر من که نظری احساسی و انشاگونه و کاملا غلط است. ولی اگر توضیح مقبولی داده شود قطعا خواهم پذیرفت.
با تشکر
بعضی مطالب هست که اهلش میفهمند
شما احساسی و انشاگونه و کاملا غلط حساب کن
جان مطلب همان است که : بانو روفیا نوشتند:
تنها آن کودک بیچاره بود که تقابل ذاتی آن بازیگر ها را جدی انگاشته بود!
و بسیار زیبا ست که :
اگر نیک بنگریم همه با یکدگر در صلح و آشتی اند
و بانویی نوشتند :
دنیا به همین تضاد و همین هارمونی زنده و در گردش است
جمع اضداد است این عالم ، ولی
بشنو آهنگ اش اگر صاحب دلی
آفرین بر شمایان
حسین جان یا سید جان یا حتی سمانه جان که شاید همه تان یکی باشید.
ممنون از راهگشایی شما. با نظر شما فهمیدم که چه مقدار منطقی و حساب شده سخن می گویید.
راحت است انسان بر اثر دانش اندکش حرف های بی مبنا بگوید و بعد خودش یا همفکرانش با این توجیه که اهل فن آن سخنان بی مبنا را می فهمند، از جواب دادن طفره ببرد.
مهم نیست. تا بوده چنین بوده...
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست؟
شاد باشید دوست دانای من.
صلحست میان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردی؟!
سعدی
تضاد و مفاهیم پارادوکسیکال از مهمترین ویژگی های عرفان شرق و همچنین تصوف در ایران هستن. دقیقاً آفرینش های هنری و ادبی بی بدیلی بر پایه همین پارادوکس ها در آثار بزرگان ادبیات عرفانی می بینید:
بر دوزخ هم کفر و هم ایمان تو راست / بر دو لب هم درد و هم درمان تو راست (غزلیات سنایی)
ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر / جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند / دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر (غزلیات سنایی)
در قلندریات عطار که به وفور از این نمونه ها پیدا میشه:
ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است / هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است
کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو/ نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است (غزلیات عطار)
عشق بالای کفر و دین دیدم / بی نشان از شک و یقین دیدم
کفر و دین و شک و یقین گر هست / همه با عقل همنشین دیدم (غزلیات عطار)
و در آثار سایر ادبا مثل عراقی، مولوی، هجویری، نجم الدین رازی و ... که بی دردی رو درد می دونن و هوشیاری رو غفلت، ایمان رو کفر می دونن و جنون رو اوج عقلانیت.
دقیقاً به عنوان قرینه ای برای این مفهوم در آموزه های مکاتب شرقی، یین و یانگ مطرح میشه که نمادی از همین متضادهای درگیر با هم هست. البته که این مفهوم به عنوان شناخته شده ترین نماد و سمبل برای تضاد در هستی مطرح میشه و غیر از اون هم مفاهیم پارادوکسیکال به ویژه در عقاید عرفانی شبه قاره هند به وفور وجود داره. نکته جالب اینه که هر چیزی در تکامل خودش به ضدش تبدیل میشه و این خیلی جای بسط و تشریح داره.
در عرفان اسلامی هم خبر معروف «تعرف الاشیاء باضدادها» رو داریم که راه شناخت اشیا رو از ضد اونها می دونه و اتفاقاً از همین طریق ناتوانی فلسفه رو در شناخت خدا توجیه می کنه، چون معتقدن هر چیزی در عالم ضد داره جز خدا، پس چون خدا ضدی نداره قابل شناخت از این طریق نیست و در نتیجه تنها راه درک رو شهود می دونن.
این بیت به خوبی به تضادها در طبیعت هستی اشاره می کنه:
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد / کز طبیعت خیر و شر آمیختند
و اما نکته آخر اینکه مفهومی که به عنوان یک محوریت برای ارتباط و تعادل این اضداد عنوان میشه، وحدت وجود هست که در سایه اون تمام این اضداد جلوه های متفاوتی از یک حقیقت واحد به شمار میرن.
بحث در این مورد بسیار مفصل هست.
با احترام.
صرف نظر از مفهوم کلی شعر ، در بیت یکی مانده به آخر مولانا می فرماید " من دهان بستم تو باقی را بدان " و در تعداد زیادی از شعر های مولانا که خوانده ام ، مولانا در انتهای شعر به " دهان بستن " دعوت میکند ؛ چون میداند که زبان بسیار ناتوان است ." این زبان بربند و خامش چون صدف ، کاین زبانت خصم جان است ای پسر" . گاهی ما نماییم که از مولانا یاد بگیریم و به سمت کامل شدن حرکت کنیم . تنها میاییم که شعرهای مولانا و حافظ و سعدی و دیگر شاعران بزرگ را حفظ کنیم تا در موقعیت مناسب نشان بدهیم چقدر باسوادیم ؛ یا از شعر مولانا و دیگر شاعران در جهت تخریب شخص دیگری استفاده کنیم ؛ یا در جهت دفاع از منافعمان از این شاعران و حتی قرآن آیه بیاوریم . من نظرات روفیا را زیر چند گنجور خوانده ام و سخنان او بیشتر به رنگ حقیقت هستند . امیدوارم روحش هم به زیبایی نظراتش باشد .خواستم اگر این حاشیه را میبیند ، به او بگویم که : "ممنون"
" در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
عاشقان را جستجو از خویش نیست"
روفیا،
می گفت؛ شیر تعزیه روستای ( ه) بی که رخت شیری از تن بدر کند، بر دوچر خه به بازی نقش در روستای(چ) می رفت.
تنی چند از فرنگان که در آن روزگار شمارشان کم شمار نبود، شگفت زده ، هراسان به پاسگاه ده رفتند و با اشاره به شیر پرچم و دوچرخه سرکار استوار داستان را در میان نهادند
استوار خندید و با همان زبان به آنان فهماند ؛
" شیر گاه از علم تک میشود ، بر دو چرخه می نشیند تا به یاری حسین بشتابد"
بیچاره ندانست که شیرش سفری بود.
و العهده علی الراوی
بیچاره ندانست که شیرش سفری بود!
زیباست ، بسیار زیباست و بسیار گویاست.
فاعتبرو.....
,All discord ; harmony not understood
... all partial Evil ; universal good
Alexander pope
شاعر انگلیسی قرن هجدهم
مترجم آثار هومر
همه تا حدود زیادی باور داریم که بی نظمی های ظاهری در خدمت برقراری نظم بزرگتری هستند.
کالبد یک موجود زنده که از فعالیت های منظم باز می ایستد، توسط باکتری ها و قارچ ها تجزیه می شود و به عناصر سازنده این جهان مبدل می شود تا دوباره به شکل دیگری جان بگیرد.
به تازگی در بخشی از فیلم مستند جهشی در علم با اجرای مورگان فریمن چیزی شبیه این مطلب در سطح بالاتری مطرح شد. موضوع برنامه این بود که آیا می توان مرگ را فریب داد. گذشته از این که به نظر می رسید فریب دادن مرگ و غلبه بر فرآیند پیر شدن چندان غیر واقعی و دور از دسترس نباشد، مشکلی دیگر با فریب دادن مرگ پیش می آمد!
مرگ نسل های متعدد و ارگانیسم های فراوان در خدمت پدیده تکامل بودند. اگر مرگ روی نمی داد در فرآیند تکامل در طی دوران ها خلل ایجاد می شد.به ظاهر اهریمنی که در نهایت ارگانیسم کلی حیات را متکامل تر می کند.
All partial evil, universal good
این دانش های فراترراز اطلاعات روفیا بانو که غنی و پراکنده است و در تمامشان یک وحدتی مشهودست ، توجه مرا جلب کرده ، و همچنین تحسین ایشان ، باشد که روزی با ایشان هم کلام شوم و هم اندیشی کنیم،
وقتی در سایت گنجور و به دنبال اشعار مولانا می ایم.امید دارم که خانم روفیا مطلبی نوشته باشند .بانویی که بر پله عشق، دل و جان میبرند.
موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد واین بی رهی
صحبت های خانم روفیا به جای خود درست است ولی منظور مولانا در این غزل چیز دیگری ست
می فرماید عاشقان با یکدگر آمیختند ...تضاد در جهان وجود دارد وو هیچ با هم آشتی ندارند ،مگر این که جهان غیب حاکم شود . و دیگر تو باقی را بدان
این شاید کلیدی ترین غزل عرفان جلال دین است
بنیاد فرهنگی جلال دین بر دوستی خاصی استوار است که میان دونفر پدیدار میگردد که بسیار ویژه و کمیاب است
این دوستی در اینجا توصیف میشود که با همه ارتباطات سنتی و معمولی و طبیعی متفاوت است
نخستین ویژگی این دوستی شیرینی و مغزی بودن آن است که از شکار معنی های نو و نو شدن معنی ها و بهاری شدن دنیای معنی پیش می آید
دومین ویژگی آن نیستی جلال دین و تبدیل شدن به انسانی ترکیبی است که همیشه یک انسان دیگر را هم در خود دارد بطوریکه پس از شمس هم مانند شمعی می ماند که نور شمس از درون او بر می آید و جسم نقشی ندارد و صلاح دین و حسام دین و هر دوست مناسب دیگری میتواند جای او را بگیرد
سومین ویژگی آنست که در این یگانگی و آمیختگی یکی مراد نیست و یکی مرید، یکی آفتاب نیست و یکی ماه، یکی عاشق نیست و یکی معشوق، این ویژگی است که عرفان جلال دین را از عرفان سنتی و کلاسیک جدا می سازد و عرفان و رازورزی نوینی را پدید می آورد که به دینامیک و پویایی کل از طریق جزء می انجامد و آمیختگی و وحدت و یگانگی کل و جزء را وارد زندگی میکند
دردهایت راستای یکی بودن کل هستی در دفتر اول میفرماید :
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
و در ادامه به پیدایش هستی مطلق پرداخته و منشاء جهان را نور واحد میداند
منبسط بودیم یک جوهر همه
بیسر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
و کار انسان را ویران کرده این کنگره ها میداند که تنها قدرت عشق و مهربانی میتوان همه باشندگان عالم را از جنس خدا و زندگی دانسته و این اختلاف نظرها و سپید و سیاه دیدن ها را از میان بردارد و تنها با این جهان بینی جنگ بین انسان با انسان و انسان با طبیعت و انسان با حیوانات پایان خواهد پذیرفت . زیرا فقط انسان است که میتواند از جمادی و حیوان و نباتات چیزهایی را بخواهد که گمان میکند خوشبختش میکنند ، هیچکدام از سایر باشندگان عالم چنین تقاضایی از یکدیگر ندارند . انسان حتی با باور سایر انسانها نیز کار داشته و میخواهد که او نیز مثل او بیندیشد . تنها اگر انسان کنگره های جدایی را ویران کند علی و عمر نیز یکدیگر را در آغوش خواهند گرفت یعنی بین رای و نظرها دیگر اختلافی باقی نخواهد ماند .
با پوزش شروع مطلب اصلاح میشود ؛
در راستای یکی شدن ....
بنظر میرسد لپ کلام را مولانا در این بیت خلاصه نموده است .
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
و چه زیبا ست جهانی که همه رای و نظرها درآن یکی شده و همه انسانها با دید خدا به جهان نگریسته و مانند او بی نیاز از سایرین و همه باشندگان جهان می شدند.
به نظر می رسد این شعر مولوی کاملا مخالف قرآن است. چون دو جبهه شیطان و خدا قابل جمع نیستند.نظرات حاشیه شعر هم توضیح گره گشایی نبود و بیشتر بر فیلم و تعزیه و خیال، تاکید داشت. نه حقیقت. اگر واقعا قرآن، حزب شیطان و فرعون و کفار را جدی می گیرد حرف مولوی یا تاویلی دارد در دسترس مثنوی پژوهان حقیقی، یا مخالف قرآن است چنانکه نوشتم.
چون بهار سرمدی حق رسید
یعنی وقتی بهار حق برسد ، شاخ خشک و شاخ تر می آمیزد
برای چند بیت بعدی نیز باید این مصرع را تکرار کرد
یعنی وقتی بهار سرمدی حق می رسد ، رافضی انگشت در دندان می گیرد که هم علی و هم عمر می آمیزند
وقتی بهار سرمدی حق می رسد معلوم می شود که این هر دو شاه بر یک تخت بودند و اصلا در یک کمر و بر یک مسیر هستند
چنانچه شب قدر معلوم می شود که مثل عید ، بشر و فرشته با هم می آمیزند و با زبان همدیگر و بدون نفور و بی هیچ نفرت ، این دو با هم هستند. چنانچه نفس کل و هرچه از او زاده شده مثل طفلی با پدر مرتبط هستند.
نکته ای بس زیبا در بیت بعدی است:
خیر و شر در مقایسه با هم خیر یا شر هستند. تر و خشک در مقایسه با هم معنی می شوند. یعنی خیر و شر از این جهت موجود می شود که با هم قیاس شوند و با هم سنجیده شوند. یعنی بوجود نمی آید مگر اینکه که با هم باشند و با هم درآمیزند و در کنار هم باشند. یکی باشد و دیگری نباشد ، مفهومی ، نخواهد بود.