غزل شمارهٔ ۷۳۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۷۳۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۷۳۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۷۳۲ به خوانش صوفی حسین زاده
حاشیه ها
بیتِ اول:
در میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم، زیرا روزِ گیراگیر بود
واژه گیراگیر ایجاب زور میکند و کلمه ( زور ) درست است نه روز
روز غلط است
تضمین غزل شماره ۷۳۲ مولانا
...........
محفلی آراسته در صدر مجلس پیر بود
مطربان خنیاگریشان نغمه شبگیر بود
ساقی مجلس زباده چشم مستش سیر بود
...................
از میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
***************
آفتاب حُسن آنشب بود در آغوش ما
کر شدی گوش فلک، از بانگ نوشا نوش ما
در چنین جنبش نمی یابی تو جانا هوش ما
...............
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
*********
عکس پیر ما نمایان در شراب جام بود
در ید بیضای او سنگین ترین دل رام بود
مکر آن صیاد بین کندر در خیال خام بود
................
در شکار بیدلان صد دیدهء جان ، دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
*********
بی سخن ای مطربا در پرده زن شور و نوا
چرخ میزن بر سرش ای آفتاب و ای سها
خون ،شیران خورد باید بابت این خون بها
......................
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
در دیار آن خاک شیران پیش او نخجیر بود
*********
سجده کن گر پیش کافر نیست بت را ثانیی
جان جانان باشد و جانرا بسان جانیی
ملک جانها نیست ملک فانیی جسمانیی
................
دیدم آن جا پیرمردی طرفهای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
*********
در میان آمد برقص از آسمان ،چرخی بساخت
در سماع عشق چندان چرخ زد تا خویش باخت
شد فروزان آفتابی، کآتشش نتوان شناخت
...................
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخ ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
چرخها زد شد فنا، گوئی که در تزویر بود
*********
کس بدور نرگسش از عافیت طرفی نبست
دل برای عشق او از هر طرف حیلت ببسست
در شط میگون چشمش کشتیم لنگر گسست
.............
کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
*********
این کشا کش، های هوی ،و رقص های بس شگفت
عقل و دین و منطق و ایمان را از من گرفت
گوهر عقل مرا آن پیر با آن نعره سُفت
..................
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من میندانم فتنه آن پیر بود
*********
موی چون شیرست و رخ افروخته ،اسپید ریش
جام در دست و دگر دستش میان آید به پیش
او چو خورشیدست تابان بلکه باید گفت بیش
..........
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
*********
جاوید مدرس رافض
بسم الله الرحمن الرحیم
در توصیفاتی که جلال الدین در غزل هایش از سیمای ظاهری شمس به دست می دهد می توان به شخصیت جدی، سخت گیر و با مهابت وی پی برد؛ پیرمردی با موهای سپید و چشم های سرخ چون طشتی پرخون:
دیدم آن جا پیرمردی، طرفهای، روحانی ای / چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
این هیبت ظاهری شمس دستاویزی شد برای جلال الدین تا طوفان خشم جان الهی او را در برانداختن حجاب های دل عاشق، به تصویر کشد؛ خشمی که به گونه ای نمادین در چشم ها و رخسارش، نمایان و غالبا با خیال بندی های حماسی و اغراق آمیز همراه می شود: اگر شمس با ماه و خورشید عتاب کند این دو در برابر رخسار آتشین او تعظیم خواهند کرد. او با چشم آتشین خود قلعه های جان عاشقان را فتح خواهد کرد: «ای گشاده قلعه های جان به چشم آتشین»؛ و از هیبت چشمان سرخ رنگ و خون ریز او، مریخ (جنگاور فلک) امان می خواهد:
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ / مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
سیارۀ مریخ، الهۀ جنگ و سرخ رنگ است. جلال الدین در تصاویر متعددی، چشم و رخسار شمس را به مریخ مانند می کند و گاه به عنوان استعاره از چشمان وی به کار می برد: عاشق، مقهور رخسار مریخی خون ریز اوست.
او با دو مریخ رخسارش (چشمان سرخ رنگ) جان نفس پرستان را تسخیر می کند. و آن گاه که چشمان مریخی اش می خندند از این خنده بوی خون می اید:
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی ترسی؟ / نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندان است
شمس الدین محمد تبریزی و جلال الدین رحمته الله علیهما
و السلام علی من اتبع الهدی
این داستان یه کمی بو داره مشکوک میزنه!!
بعضی از ابیات این غزل (بیت 4ـ7) انسان را بیاد تابلوهای سالوادر دالی، نقاش بزرگ قرن بیستم و نماینده برجسته سوررآلیسم در نقاشی معاصر جهان می اندازد. آن درهم ریختگی ابعاد زمان و مکان و عناصر هستی. چه بسیارند غزلهای مولانا که دارای این حالت ترکیبی هستند. آمیختگی ابعاد مختلف که در زندگی و منطق عادی، هیچگاه پیوند آنان امکان پذیر نیست. مولانا 800 سال پیش از دآلی سوررآلیسم مد نظرش بوده است
جناب درودیان ، ایکاش اشاره ای به نام ستاد شفیعی کدکنی می کردید که نوشته ها از اوست
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
مصرع دوم از نظر مضمون مشگلدار بنظر میرسد
(بر شمار آن، خاک شیران پیش او نخجیر بود)،،،،صحیح میباشد
یا _ در دیار آن خاک شیران پیش او نخجیر بود
تضمین غزل شماره ۷۳۲ مولانا
...........
محفلی آراسته در صدر مجلس پیر بود
مطربان خنیاگریشان نغمه شبگیر بود
ساقی مجلس زباده چشم مستش سیر بود
...................
از میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
*********
آفتاب حُسن آنشب بود در آغوش ما
کر شدی گوش فلک، از بانگ نوشا نوش ما
در چنین جنبش نمی یابی تو جانا هوش ما
...............
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
*********
عکس پیر ما نمایان در شراب جام بود
در ید بیضای او سنگین ترین دل رام بود
مکر آن صیاد بین کندر در خیال خام بود
................
در شکار بیدلان صد دیدهء جان ، دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
*********
بی سخن ای مطربا در پرده زن شور و نوا
چرخ میزن بر سرش ای آفتاب و ای سها
خون ،شیران خورد باید بابت این خون بها
......................
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
در دیار آن خاک شیران پیش او نخجیر بود
*********
سجده کن گر پیش کافر نیست بت را ثانیی
جان جانان باشد و جانرا بسان جانیی
ملک جانها نیست ملک فانیی جسمانیی
................
دیدم آن جا پیرمردی طرفهای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
*********
در میان آمد برقص از آسمان ،چرخی بساخت
در سماع عشق چندان چرخ زد تا خویش باخت
شد فروزان آفتابی، کآتشش نتوان شناخت
...................
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخ ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
چرخها زد شد فنا، گوئی که در تزویر بود
*********
کس بدور نرگسش از عافیت طرفی نبست
دل برای عشق او از هر طرف حیلت ببسست
در شط میگون چشمش کشتیم لنگر گسست
.............
کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
*********
این کشا کش، های هوی ،و رقص های بس شگفت
عقل و دین و منطق و ایمان را از من گرفت
گوهر عقل مرا آن پیر با آن نعره سُفت
..................
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من میندانم فتنه آن پیر بود
*********
موی چون شیرست و رخ افروخته ،اسپید ریش
جام در دست و دگر دستش میان آید به پیش
او چو خورشیدست تابان بلکه باید گفت بیش
..........
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
*********
جاوید مدرس رافض

مولانا