غزل شمارهٔ ۷۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش آرش خیرآبادی
حاشیه ها
سلام.عظمت شمس برای مولانا چه لطیف تصویرشده،آنجاکه می فرماید:بازآمدوبازآمد،آن عمردرازآمد....
آن جان جهان آمد،آن گنج نهان آمد..
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
حمل برج خورشید و همان فروردین است و چیرگی گرما و روشنی بر سرما و تاریکی
چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را
شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بیثباتی را
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسی برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
علم ما داده او و ره ما جاده او
گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل
خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بیحد
ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم
ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن
به قرار آن جان جهان و گنج نهان نتوانسته بوده است طرف را نیک بپزد.
نک خوش خوش می آید در برج حمل تا صد نکته در اندازد، دام و دغل سازد و سر انجام بر شجر فطرت پخت و پز را به انجام برساند.
ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان صد ارمغان
گر تو ز خورشید حمل سر کشی
بفسری و برف زمستان شوی
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشانای آفتاب
خوش خوش در مصرع آخر به معنای به تدریج است.