گنجور

غزل شمارهٔ ۷۳

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سَروَش شو پیش و پس او می‌دو
گرچه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بُکشد ما را و آخر بِکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
راهنما_اِریس : مه / قمر / صنم / نگار / نور درخشنده جانِ من ، در میخانه دل پدیدار شد تا ما را جذب کند و نزد اقیانوس جان ها که خانه این ذره جان من است ، جانم را به آنجا ببرد .  
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
راهنما_اِریس : بطور کامل پدیدار شد و پایدار و ثابت شد ( در دل) ،  و حالا آماده است تا پرتوهای نور را از کمان خود پرتاب کند تا مرا در بگیرد و مرا وارد جانا کند .
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
راهنما_اِریس : پدیدار شدن نور در دل ، صدها نکته و سر دارد که می بایست سالک تجربه کند تا به آن نکات برسد . این عدم پدیدار شدن نور ، همچو صد دام و فریب است که طالب را ، تشنه تر می کند . آنقدر مکر و فریب و حیله  می چیند تا پدیدار شود و زمانی که پدیدار شد ، ما را احاطه می کند و به درون خود می کشد انگار که ما را ( جانِ سالک مشاهده گر ) را می بلعد .
رو سایه سَروَش شو پیش و پس او می‌دو
گرچه چو درخت نو از بن بکند ما را
راهنما_اِریس : زمانی که با قدرت و ثبات ، همچو یک سرو مقاوم پدیدار شد ، تنها همانجا به مشاهده آن ادامه بده و دور و برش باش و تمام توجه ات به او باشد . تا تو را همچو نهالی کم توان ، از پیله نفس بیرون بکشد  و جذبت کند. 
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بُکشد ما را و آخر بِکشد ما را
راهنما_اِریس : اگر سنگ دل و بی وفا هست ( یا پدیدار نمی شود و یا تو را جذب نمی کند ) ، ای سالک طریقت ، از مشاهده گری و ادامه راه خسته نشو . اول ما را ( نفس ) می کشد و آنگاه ما را ( جان ) جذب می کند .
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
راهنما_اِریس : آن ناز و عشوه  ای که نور جان دارد و خود را در دل ما پنهان می کند ، مانند این است که صدها سلطان دارند ناز ما را می کشند
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
راهنما_اِریس : دوباره نور در دل پدیدار شد  و  همیشه هست  ، آن جمال زیبا پدیدار شد تا دوباره داغ بر دل ما بگذارد ( یا سریع ناپدید بشود یا ما را جذب نکند )
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
راهنما_اِریس : آن جان که تمام جهان هستی از اوست آمد ، آن گنج پنهان در دل پدیدار شد . آنکه موجب فخر پادشاهان است آمد تا حجاب نفس را از ما جدا کند
می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
راهنما_اِریس : آنکس که باید بیاید می آید ( در نهایت نور جان پدیدار خواهد شد ) ، با آمدنش ، شاید در آخر ما را جذب کند انگار که دل ما را پرتاب می کند تا واردش شویم .
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
راهنما_اِریس : نور جانان ، در برج حمل بود که در دل متجلی شد ( در برج حمل ، چرخش سیارات و صورتهای فلکی و امتداد سیارات و  زاویه و ... همه اینها مهیا بود ) ، تا بر روی درخت ذهن ، ما را پخته و  خالص کند تا جذب اقیانوس جانان شویم

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۷۳ به خوانش آرش خیرآبادی

آهنگ ها

این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟

"بت"
با صدای مازیار (آلبوم آرزوی فردا)

حاشیه ها

1395/02/29 20:04
بابک بامداد مهر

سلام.عظمت شمس برای مولانا چه لطیف تصویرشده،آنجاکه می فرماید:بازآمدوبازآمد،آن عمردرازآمد....
آن جان جهان آمد،آن گنج نهان آمد..

1395/08/14 03:11

خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
حمل برج خورشید و همان فروردین است و چیرگی گرما و روشنی بر سرما و تاریکی

1395/08/14 03:11

چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را
شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را

1395/08/14 03:11

آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

1395/08/14 04:11

خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر

1395/08/14 04:11

شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جان‌ها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسی برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش

1395/08/14 04:11

خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ

1395/08/14 04:11

آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ

1395/08/14 04:11

این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل

1395/08/14 04:11

علم ما داده او و ره ما جاده او
گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل

1395/08/14 04:11

خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی‌حد
ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم

1395/08/14 04:11

چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم

1395/08/14 04:11

ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

1395/08/14 04:11
بی سواد

به قرار آن جان جهان و گنج نهان نتوانسته بوده است طرف را نیک بپزد.
نک خوش خوش می آید در برج حمل تا صد نکته در اندازد، دام و دغل سازد و سر انجام بر شجر فطرت پخت و پز را به انجام برساند.

1395/08/14 04:11

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان
از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

1395/08/14 04:11

گر تو ز خورشید حمل سر کشی
بفسری و برف زمستان شوی

1395/08/14 04:11

چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری

1395/08/14 04:11

به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی

1395/08/14 04:11

کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی

1395/08/14 04:11

هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته

1395/08/14 04:11

چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله

1395/08/14 04:11

دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن

1395/08/14 04:11

آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بی‌نظیر بی‌قرین خوش قران

1395/08/14 04:11

ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن

1395/08/14 04:11

ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن

1395/08/14 04:11

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشانای آفتاب

1395/11/23 15:01
رضا

خوش خوش در مصرع آخر به معنای به تدریج است.