غزل شمارهٔ ۶۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش آرش خیرآبادی
حاشیه ها
زیبا غزلی که از جان زنده میگوید هر چند که کلام چنین ظرفیتی ندارد ولی توانائی جلال دین و عشقی که با او همراه است از عهده آن بر میآید، این غزل یک جام میاست که جام جلالی نامیده میشود که بسیار شگرف است و سفارش میکند که مبادا از آن غافل شوی و آن را به کناری بگذاری
فرق جان زنده با بقیه جانها این است که جانها با غذا زندگی میکنند و همواره پس از بلوغ به سوی کاهش و نقصان میروند و گاهی با شهرت و مقامی کمی افزایش مییابند ولی بطور کلی رو به کاهش دارند، در طبیعت بسیاری از جانها پس از بلوغ و جفت گیری از بین میروند
این جام از دست شمس هم اینک به جلال دین داده شده است و او آن را به ما پیش کش میکند در همین لحظه زیرا صحبت از جانی است که همیشه هست زیرا در افزایش است نه کاهش این فرهنگ نو را جلال دین آورده است و حقیقتا فرهنگی جلالی است که از انسان جانی میسازد که در هستی رو به افزایش دارد و از هر آسیبی در امان است و راهی است که خود راه رو آن است یعنی انسان هم راه است و هم راه رو و مقصد او خورشیدی است که هر چه با آن نزدیک میشود جانش افزایش مییابد و به خورشید تبدیل میشود یعنی مقصد هم خودش است جلال دین ما را راهی این راه میکند و میگوید سلام مرا نیز با خود ببرید و به یاد من و شمس باشید
که ساقی این میخانه ایم و ساغر ما همیشه پر از میاست و پیش کش شما
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد به گرد خویش دامی را
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را
عرض ادب و احترام خدمت فرهیختگان زبان و ادب پارسی
با تشکر از همایون عزیز و استفاده از برداشت ایشان از کلام به قول خود ایشان جلال جان
طبق مشی و شیوه ی معمول این کمترین جسارت شرح و تفسیر غزل نکرده سوالاتی که به ذهن رسیده در بادی امر طرح کرده چرا که یقینی است تفکر در پاسخ سوالات خود راهگشایی هرچند ناکافی به سمت و سوی بواطن معانی مستتر در ظاهر لفظ می تواند باشد
مخاطب غزل توی بسیط متحقق به شرایط استحقاق خطاب ساقی است در تمامی زمان ها و مکان ها ؟! تو را ساقی همی گوید (توی جمعی نه توی شخصی منفرد و یگانه ی زمان و مکان مند )
این ساقی ، ساقی جان توست ( اشاره به مبحث درازدامن مراتب سقایت ساقی و انواع و اقسام آن به حسب ظرف سعی مستسقی)
ساقی جان به تو می گوید در هر مقام و جایگاهی که هستی به حسب آن ننگی و در مقابل نامی تو را از سقایت ساقی آن مقام و شراب در خور آن جای و جایگاه محروم می دارد ( تفکر در همین خطاب صرف، مفتاح بسیاری فروبستگی ها می تواند باشد در مقام تعمیم به ساحات ذو وجوه وجود انسانی )
فروگذاشتن جامی که ساقی آگاه آن را شگرف می خواند به هر علت و سببی نشان از خامی دارد ( به جهت هر ننگی و هر نامی که تعریف کننده ی انسان مادون مقام حقیقت انسانیت است و محدود کننده ی او .... ما ننگ را خریده و از عار فارغیم فریاد هر انسان حر و آزاد در گوش اعصار و امصار است )
مجلس محل جلوس است با اعزه ی کرامی که مفتخر به محضر حضور ساقی جانند هر یک در جای و جایگاه و درجه و مقام خویش و با ننگ و نام متناسب با آن که بدون تذکار و تحذیر ساقی بازدارنده ی آنهاست از شگرفی جام عنایت ساقی .....
لایق خطاب ساقی جان شدن از جنس جان شدن می طلبد ( سمع جان شنو )
بیت دوم :
ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
خون ما کنایه می تواند باشد از شراب سرخرنگ در جام جان ساقی و به تعبیری خود کلام می تواند مست کننده باشد
قصاص هر آنچه از جنس قصور را از شراب اشگرف ما بستان و از بند طلب قصاص فارغ و آزاد شو
قصاص خون ریخته ی ننگ و نامت را از مایی بجو که در مقام امر تو را از هر ننگ و نام و قید خاص و عامی رها می خواهیم و به تعبیری خون شخصیت پندارین موهوم تو را که شکل یافته از ننگ و نام ها و نظر و قضاوت خاص و عام هاست ریخته ایم و خود قصاص آنیم که ( انا دیته)
ساقی در مواجهه با هر صاحب بصیرتی که خود را مخاطب این تذکار بیابد و از بند هر آنچه از سنخ و جنس ننگ و نام و پندار اهمیت قضاوت خاص و عام است برهد ساقی خاص است ..... ساقی خاص کسی باشد یعنی انفراد ارتباط خداوند با هر بنده ای در مقام تجلی تام با تمامی اسماء و صفات و کلمات تامه ی اللهیه ( و علم الآدم اسماء کلها)
ابیات بعد در فرصتی دیگر چرا که سخن به درازا کشیده اساعه ی ادب محضر صاحب نفسان خواهد بود ....
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر بر او بستی بدان
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است
یک ظرافت و لطافت خاصی در این غزل هست که هر چه بگویی حق مطلب را نمی توانی بیان کنی
پس خموشی پیشه کن و از ظن و گمان ملاف و آنچه نمی دانی نگو
3- بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را - مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
[علامه سید محمدحسین طباطبایی]
پیاپی بکش جام و سرگرم باش – بهل گر بگیرند بیکارها
[یزدانپناه عسکری]
سعی در رسیدن به تجرید از طریق ارتقاء سطح آگاهی خود کن
و باقی کارها را به عهده آنان که مشغله معرفتی ندارند بسپار