گنجور

غزل شمارهٔ ۶۵

ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا
چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان
چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا
هوش مصنوعی: نگاه کن به ذرات روحانی که از این سرزمین درخشیده‌اند. شاهد این دریا و کشتی‌هایی باش که در این جا در حال جابه‌جایی و حرکت هستند.
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
هوش مصنوعی: عذرا و وامق را در آتش عشق ببین، که در این آتش، مردم را مشاهده کن. معشوق و عاشق را ببین؛ آن شاه و آن نشان خاص را نیز در این میان تماشا کن.
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
هوش مصنوعی: وقتی که جوهر دریا در آن جا قرار گرفت، نه پنهان شد و نه از شدت آب تر شد. در عوض، آتش در او برافروخته شد و او هم به «لا» و هم به «الا» رسید.
چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا می‌رسد و چشمانت بسته است، بی‌صدا و آرام باش. به خودت نبال و بلد نباش که از چیزی ناامید شوی؛ نه از پایین و نه از بالا چیزی نگو.
که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
هوش مصنوعی: از سرنوشت به گونه‌ای به عقل آسیب وارد شده است که مانند فردی فلج یا بی‌خانمان، عقل نیز در همان وضعیت باقی مانده است.
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
هوش مصنوعی: اگر تو در این دنیا هستی، باید خود را در این دریا غرق کنی و به عمق آن بروی، چون این کار برای تو ضروری است، چه امروز، چه فردا.
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا
هوش مصنوعی: از عمق دریا خجالت می‌کشد، چه فرقی می‌کند که آب و گل باشد یا جان و عقل و دل؛ زیرا بدون او دریا معنا ندارد.
چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان
چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا
هوش مصنوعی: این دل چه خیالاتی در سر دارد و این جان چه بیماری‌هایی را احساس می‌کند. این عقل که باید به کارهای مفید و سودمند بپردازد، تو را به چه حالتی دچار کرده و سردرگم کرده است.
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا
هوش مصنوعی: هیهات، چه خوشبختی و چه زیبایی که از آسمان مانند ابر مروارید فرود آمده است. در میان دنیای شلوغ و پرهیاهو، امن و آرامش به وجود آمده است و نعمت‌های زیادی در این فضا جاری است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۶۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۶۵ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۶۵ به خوانش مریم جوزی
غزل شمارهٔ ۶۵ به خوانش آرش خیرآبادی

حاشیه ها

1397/02/05 00:05
همایون

ز قلزم اتشی بر شد در او هم لا و هم او لا
جلال دین با دریا ماهرانه کار می‌‌کند و معانی بسیاری می‌‌افریند و ذرات روحانی و معنوی چون ابری درخشنده از معنی‌ دریا بر می‌‌آورد، براستی دریا هرگز دیدنی نیست و عجایب بیشماری در خود دارد و راز آمیزی هستی‌ را در خود نهان دارد و جلال دین از همین خاصیت دریا بهره می‌‌جوید و دریا‌های دیگری می‌‌افریند که به آب نیاز ندارد بلکه پر از معرفت است و فراوانی و توانائی که یک پارچگی و تموج و یگانگی آن همانند حقیقت است و همانند عشق، چه نامی‌ بهتر از دریا برای نیستی‌ که همه چیز را در خود جای می‌‌دهد همانگونه که آتش می‌‌کند و همه چیز را در خود جای می‌‌دهد و خود از جنس نیستی‌ است
شمس از دریائی سخن به میان آورده است که جان و دل و عقل ما همه در کف و سطح آن جای دارند و درون آن مروارید و جوهر و مرجان بی‌ آنکه تر و گم و ناپدید شوند
جلال دین ما را به سفری در این دریا فرا می‌‌خوند