گنجور

غزل شمارهٔ ۶۴

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
توی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
هوش مصنوعی: آیا تا به حال عاشقی را دیده‌ای که از عشق سیر شده باشد؟ آیا ماهی‌ای را دیده‌ای که از دریا خسته شده باشد؟
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
هوش مصنوعی: هیچ وقت نمی‌توانی ببینی که یک نقاش، نقشی را که خلق کرده، رها کند. همچنین، نمی‌توانی ببینی که وامق (عاشق) از عذرا (معشوقه) دوری کند و او را ترک کند.
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
هوش مصنوعی: عاشق فراق به گونه‌ای است که همواره در جستجوی معناست، اما نام آن خالی از محتوا و مفهوم واقعی است. در حالی که معنی واقعی به مانند معشوقی است که از نام‌ها و عناوین دوری کرده و برتر از آنهاست.
توی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها
هوش مصنوعی: در میان دریا من مانند یک ماهی هستم و هر آنچه را که می‌خواهی، دارم. از تو خواهش می‌کنم که با رحمت و بزرگواری‌ات به من کمک کنی، چرا که من از تو تنها مانده‌ام.
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا
هوش مصنوعی: ای پادشاه بزرگ و قوی، چه برکتی از رحمت در این زمان کم شده است! در لحظه‌ای که تو در میان ما نیستی، آتش غم و ناراحتی این‌گونه بالا گرفته است.
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
هوش مصنوعی: اگر آتش تو را ببیند، طوری در گوشه می‌نشیند که هر کسی که از آتش گل بچیند، آتش آن گل زیبا خواهد بود.
عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما
هوش مصنوعی: این دنیا بدون تو عذاب‌آور است و لحظه‌ای بدون تو برایم قابل تحمل نیست. زیرا زندگی بدون تو درد و رنجی عظیم بر ما تحمیل می‌کند.
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هوش مصنوعی: خیالت مانند یک پادشاه در دل من قدم می‌زند، درست مثل اینکه سلیمان درون مسجد الاقصی حضور دارد.
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
هوش مصنوعی: هزاران چراغ روشن شد و همه جا را نورانی کرد؛ مسجد به مانند بهشت و حوض کوثر پر از شادی و مروت گردید.
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
هوش مصنوعی: خداوند بزرگتر از آن است که در چرخ فلک محصور شود، در آنجا ستاره‌هایی وجود دارند که مانند حوریان زیبا هستند. این جهان و هر آنچه در آن است، از چشمان نادان پنهان مانده است.
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
هوش مصنوعی: آفرین بر خوشحالی پرنده‌ای که در عشق به مقام و منزلتی دست یافته است. مگر در کوه قاف چه کسی می‌تواند به جایگاهی برسد جز آن پرنده‌ی افسانه‌ای؟
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
هوش مصنوعی: عیبی نمی‌بینم که به تمجید از شخصیت والایی بپردازم که درخشش او به عنوان یک شمس تابان در جهان نمایان است، نه محدود به شرق و نه به غرب، و نه در مکانی مشخص. او همچون یک پرنده‌ی آسمانی است که از جنس الهی است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش مریم جوزی
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش آرش خیرآبادی

حاشیه ها

1394/01/05 12:04
عشق تورج

این شعری ست که من با بیانی شیوا به تکرار از همسرم تورج شنیدم و ازش لذت بردم

1395/04/29 05:06
فواد

دکتر سروش این غزل رو خیلی خوب دکلمه کردن ،،

1395/10/06 16:01
آمیتریس

شهریاررومی خواننده عزیزمون این آهنگ را برای اولین بار در پاریس بسیار زیبااااااااا اجراکرده.من عاشق این شعرم.بسیار عاشقانه است

1395/10/08 11:01
سام

گروه Circle band این آهنگ رو به زیبایی تمام اجرا کردن. اسم آهنگ Did you see

1397/07/29 00:09
همایون

عشق پیوندی موقتی نیست از آن جا که هر پیوندی می‌‌تواند موقتی باشد پس عشق اصلا پیوند نیست
این غزل گفتگویی است با شمس غایب برای بازگشایی رموز عشق، کاری که جلال دین وقت زیادی را صرف آن نموده و گنج‌های زیادی را گشوده و گوهر‌های گران بهائی به چنگ آورده است
برای پیوستن، در آغاز باید دست کم دو چیز باشد، ولی عشق انگار پیش از عاشق و معشوق پیدا می‌‌شود و مهار سرنوشت و آینده را در دست خود دارد و ازینرو همواره راز آمیز باقی‌ می‌‌ماند
آنچه که همیشه راز آمیز است بسیار خبر‌ها و معنی‌‌های نو با خود دارد مانند بهار می‌‌ماند و گنجی که پایانی ندارد
تجربه آتشین جلال دین نشان می‌‌دهد که پایان عشق آتش است که خود آغازی دیگر است
و هستی‌ نیز نتیجه عشق است و پایانی ندارد و عشق را پایانی نیست بلکه آتشی است که هر بار گلی رعنا و زیبا و تازه می‌‌دهد
اگر عشق را پایان و نیستی‌ می‌‌بود جهانی‌ نمی بود و اگر می‌‌بود جز رنج و جز شکنجه و بلا نمی بود
اگر انسانی‌ به معنی‌ و مقام عشق پی‌ ببرد خود مقامی بالا چون سیمرغ پیدا می‌‌کند و در بالای هستی‌ و در آسمان جای میگیرد
مهر و سیمرغ و زروان و اهورا نام‌های خدای ایرانیان است که شمس و عشق هم با جلال دین به آن افزوده می‌‌گردد
و اینگونه انسان به سرنوشت خود که با دست عشق رقم خورده است آشنا می‌‌شود، آنگاه تنها خیال عشق می‌‌تواند هزار شعله بر افروزد و اصلا فرقی میان خیال و عشق نخواهد بود و این راز در این غزل گشوده می‌‌شود که خیال و عشق یکی هستند و این دل انسان است که این یگانگی را به هستی‌ در می‌‌آورد و عشق راز آمیز در هستی‌ را با خیال انسان آغشته و با معنی‌‌های نو هستی‌ را پر از زیبائی و بهشتی‌ می‌‌کند

1398/09/28 22:11
..

جهان بی‌تو!؟
زمان بی‌تو!؟
نمی‌یابم به غیر تو....

1400/09/21 09:12
ملیکا رضایی

بیت آخر به زیبایی به الهی بودن عشق خود به شمس اشاره دارد ...

اینکه شمس یک انسان عادی نیست 

نی شرقی و نه غربی و نی در جا 

و این همان است که گفته ام ؛ گویی شمس برای مولانا فرد دیگری بوده و باز هم میگویم انسانی که همه آرزو دارند که ای کاش من هم روزی همچین فردی می‌دیدم و اگر آن روز رسید مگر میشود که از خود بی خود نشد ...

شاید اکثر ما یک فرد را که یا پیشتر در روزگاران قدیم می‌زیسته یا کسی در خواب و رویا و خیال هامان و یا فردی در این عصر در گوشه ای از جهان و ... در کل یک فرد را در هر زمان برای خود یک فرد عالی تر از دیگران در نظر گرفته ایم و آروز میکنیم که او را ببینیم ...کسی که چون او کم امکان دارد که باز بیاید ...

شمس برای مولانا خلاف دیگر انسان ها بود ؛

او از انسان ها ی پست خسته بود و در جستجوی فردی عالی تر و بالاتر و با خصلت‌های خدایی بود و در نهایت شمس را دید و زانو بر او زد و دل را گرو او گذاشت یا شاید هم دل را بی آنکه بداند به شمس یا به خدا معامله کرد ولی سر چه ؟

عشق قیمتی نخواهد داشت ؛عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما ...

شمس مهم نخواهد بود از چه زادگاهش بوده ، برای مولانا شمس یک انسان با تمام ویژگی های الهی بود ... انسانی آمده از فراسوی باورها 

انسانی قدم نهاده از دنیا فرشتگان ...

 

(یا شاید هم رویا ؟!)

1402/03/28 00:05
سفید

 

عذاب است این جهان بی‌ تو مبادا یک زمان بی‌ تو

به جان تو که جان بی‌ تو شکنجه‌ست و بلا بر ما.‌‌..

 

1403/04/16 17:07
ج اروجی

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی: عاشق در فراق (دوری) همچون اسمی است که از معنی خالی است. یعنی عاشق در دوری از معشوق، بی‌محتوا و تهی از حقیقت است. همانطور که یک اسم بدون معنی بی‌ارزش و بی‌محتواست، عاشق نیز بدون معشوق بی‌ارزش و بی‌معنی می‌شود.

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما: اما معنی (مفهوم و حقیقت) مانند معشوقی است که از اسما (الفاظ و نام‌ها) بی‌نیاز و آزاد است. یعنی حقیقت و مفهوم مستقل از الفاظ و نام‌هاست و وابستگی به آنها ندارد. همانطور که معشوق به خودی خود کامل و بی‌نیاز از عاشق است، معنی نیز بی‌نیاز از اسماست.

باشد که در جستجوی حقیقت در بند نام‌ها و صورت‌ها و رنگ‌ها نباشیم.