غزل شمارهٔ ۶۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش مریم جوزی
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش آرش خیرآبادی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
این شعری ست که من با بیانی شیوا به تکرار از همسرم تورج شنیدم و ازش لذت بردم
دکتر سروش این غزل رو خیلی خوب دکلمه کردن ،،
شهریاررومی خواننده عزیزمون این آهنگ را برای اولین بار در پاریس بسیار زیبااااااااا اجراکرده.من عاشق این شعرم.بسیار عاشقانه است
گروه Circle band این آهنگ رو به زیبایی تمام اجرا کردن. اسم آهنگ Did you see
عشق پیوندی موقتی نیست از آن جا که هر پیوندی میتواند موقتی باشد پس عشق اصلا پیوند نیست
این غزل گفتگویی است با شمس غایب برای بازگشایی رموز عشق، کاری که جلال دین وقت زیادی را صرف آن نموده و گنجهای زیادی را گشوده و گوهرهای گران بهائی به چنگ آورده است
برای پیوستن، در آغاز باید دست کم دو چیز باشد، ولی عشق انگار پیش از عاشق و معشوق پیدا میشود و مهار سرنوشت و آینده را در دست خود دارد و ازینرو همواره راز آمیز باقی میماند
آنچه که همیشه راز آمیز است بسیار خبرها و معنیهای نو با خود دارد مانند بهار میماند و گنجی که پایانی ندارد
تجربه آتشین جلال دین نشان میدهد که پایان عشق آتش است که خود آغازی دیگر است
و هستی نیز نتیجه عشق است و پایانی ندارد و عشق را پایانی نیست بلکه آتشی است که هر بار گلی رعنا و زیبا و تازه میدهد
اگر عشق را پایان و نیستی میبود جهانی نمی بود و اگر میبود جز رنج و جز شکنجه و بلا نمی بود
اگر انسانی به معنی و مقام عشق پی ببرد خود مقامی بالا چون سیمرغ پیدا میکند و در بالای هستی و در آسمان جای میگیرد
مهر و سیمرغ و زروان و اهورا نامهای خدای ایرانیان است که شمس و عشق هم با جلال دین به آن افزوده میگردد
و اینگونه انسان به سرنوشت خود که با دست عشق رقم خورده است آشنا میشود، آنگاه تنها خیال عشق میتواند هزار شعله بر افروزد و اصلا فرقی میان خیال و عشق نخواهد بود و این راز در این غزل گشوده میشود که خیال و عشق یکی هستند و این دل انسان است که این یگانگی را به هستی در میآورد و عشق راز آمیز در هستی را با خیال انسان آغشته و با معنیهای نو هستی را پر از زیبائی و بهشتی میکند
جهان بیتو!؟
زمان بیتو!؟
نمییابم به غیر تو....
بیت آخر به زیبایی به الهی بودن عشق خود به شمس اشاره دارد ...
اینکه شمس یک انسان عادی نیست
نی شرقی و نه غربی و نی در جا
و این همان است که گفته ام ؛ گویی شمس برای مولانا فرد دیگری بوده و باز هم میگویم انسانی که همه آرزو دارند که ای کاش من هم روزی همچین فردی میدیدم و اگر آن روز رسید مگر میشود که از خود بی خود نشد ...
شاید اکثر ما یک فرد را که یا پیشتر در روزگاران قدیم میزیسته یا کسی در خواب و رویا و خیال هامان و یا فردی در این عصر در گوشه ای از جهان و ... در کل یک فرد را در هر زمان برای خود یک فرد عالی تر از دیگران در نظر گرفته ایم و آروز میکنیم که او را ببینیم ...کسی که چون او کم امکان دارد که باز بیاید ...
شمس برای مولانا خلاف دیگر انسان ها بود ؛
او از انسان ها ی پست خسته بود و در جستجوی فردی عالی تر و بالاتر و با خصلتهای خدایی بود و در نهایت شمس را دید و زانو بر او زد و دل را گرو او گذاشت یا شاید هم دل را بی آنکه بداند به شمس یا به خدا معامله کرد ولی سر چه ؟
عشق قیمتی نخواهد داشت ؛عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما ...
شمس مهم نخواهد بود از چه زادگاهش بوده ، برای مولانا شمس یک انسان با تمام ویژگی های الهی بود ... انسانی آمده از فراسوی باورها
انسانی قدم نهاده از دنیا فرشتگان ...
(یا شاید هم رویا ؟!)
عذاب است این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو
به جان تو که جان بی تو شکنجهست و بلا بر ما...
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی: عاشق در فراق (دوری) همچون اسمی است که از معنی خالی است. یعنی عاشق در دوری از معشوق، بیمحتوا و تهی از حقیقت است. همانطور که یک اسم بدون معنی بیارزش و بیمحتواست، عاشق نیز بدون معشوق بیارزش و بیمعنی میشود.
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما: اما معنی (مفهوم و حقیقت) مانند معشوقی است که از اسما (الفاظ و نامها) بینیاز و آزاد است. یعنی حقیقت و مفهوم مستقل از الفاظ و نامهاست و وابستگی به آنها ندارد. همانطور که معشوق به خودی خود کامل و بینیاز از عاشق است، معنی نیز بینیاز از اسماست.
باشد که در جستجوی حقیقت در بند نامها و صورتها و رنگها نباشیم.