غزل شمارهٔ ۶۳۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۶۳۳ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۶۳۳ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۶۳۳ به خوانش زهرا ذوالقدر
غزل شمارهٔ ۶۳۳ به خوانش فاطمه زندی
حاشیه ها
میشه بگید بیت آخر به چه معناست؟!
در بیت چهارم دو کلمه (دی) و(نه) سر هم بصورت دینه نوشته شده که معنی بیت را نامفهوم میسازد
جز فروتنی چه از آدم بر می آید از شور این شعر .
برای رفع اشتباه
براسی شما نوشتم به اشتباه .درست ان (برای شما)
می رسدهردم صدای بالشان
می رویم ای جان به استقبالشان
کاروان کوی دلبر می رسد
هر زمانم ذوق دیگر می رسد
های و هیهای شتربانان شنو
شور و شهناز هدی خوانان شنو
عارفان بسته قطار قافله
سوی ما با زاد و راه و راحله
نامنظم می رسد بانگ جرس
در شما افتادشان گویی نفس
کاروان ایستاد گویی هوشدار
صیحه مُلاست ای دل گوش دار
شهر تبریز است و کوی دلبران
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریز است و مشکین مرزوبوم
مهد شمس و کعبه مُلای روم
کاروانا خوش فرود آی و درآی
ای به تار قلب ما بسته درآی
شهر ما امشب چراغان می کند
آفتاب چرخ مهمان می کند
شب کجا و میهمان آفتاب
این به بیداریست یا رب یا به خواب
شهر ما از شور لبریز آمده ست
وه که مولانا به تبریز آمده است
امشب آن دلبر میان شمس ماست
آنچه بخت و دولت است از بهر ماست
آنکه آنجا میزبان شمس ماست
یک شب اینجا میهمان شمس ماست
اینک از در می رسد سلطان عشق
مرحبا ای حسن بی پایان عشق
پا به چشم من نه ای جان عزیز
جان به قربان تو مهمان عزیز
در دل ویران ما گنجی بیا
گر چه در عالم نمی گنجی بیا
تو بیا ای ماه مهر آیین ما
ای تو مولانا جلال الدین ما
ما همه ماهی و تو دریای ما
آبروی دین ما دنیای ما
سعدیا کنزاللغه، قاموس تو
او همه دریا و اقیانوس، تو
هر چه فردوسی بلند آوا بود
چون رسد پیش تو مشتش وا بود
گر نظامی نقشبند زر ناب
زر نابش پیش تو نقشی بر آب
بیدلان آغوش جانها واکنید
اشک شوق قرنها دریا کنید
ماهی دریای وحدت می رسد
شاه اقلیم ولایت می رسد
امشب ای تبریزیان غیرت کنید
آستین معرفت بالا زنید
هفت قرن از وی شکرخایی کنیم
یک شبش باری پذیرایی کنیم
کاروان عرشیان مهمان ماست
قدسیان بنشسته پای خوان ماست
چشم بندیم و خود از سر واکنیم
با روان عرشیان رویا کنیم
خیمه ها بینم به ایین وشکوه
دایره چون رشته ای از تل و کوه
خیمه سبز و بلند تهمتن
زآن فردوسی است آن والا سخن
خیمه مُلا سپید و تابناک
منعکس در وی صفای جان پاک
خانگاهی رشک فردوس برین
خیمه ها چون غرفه های حور عین
حوریانش طرفه رفت و رو کنند
عطرش از گیسوی عنبر بو زنند
بر در هر خیمه نرمین تخت پوست
تا نشاند دوست را پهلوی دوست
با تبرزینی که عشق چیره دست
شاخ غول نفس را با آن شکست
بر سر بشکشته شاخ غولها
خرقه ها آویزه و کشکولها
بر فراز خرقه ها بسته رده
تاجهای ترمه ای سوزن زده
بر در و دیوار با کلک صفا
قصه هایی نقش از عشق و وفا
صوفیان را خرقه تقوی به دوش
در تکاپو بینم و در جنب و جوش
خانقه را عشرت آیین می کنند
شمع ها را عنبرآگین می کنند
پرسه را شیخ شبستر می زند
هو زنان هر گوشه ای سر می کشد
وآن عقب آتش بسان تل گل
دیگ جوش شمس حق در قل و قل
شیخ صنعان دوده دار خانقاه
دود و دم را خیمه چون خرگاه ماه
دیگ جوش شمس خود معجون عشق
می پزد بر سینه کانون عشق
آبش از طبع روان مولوی
بنشن از عرفان شمس معنوی
غلغل از چنگ و چغور لولیان
جوشش از رقص و سماع صوفیان
سبزه اش از خط سبز شاهدان
دم در او داده دعای زاهدان
ادویه در وی نظامی بیخته
ملحش از تک بیت صائب ریخته
عمعق آلو از بخارا داده است
لیمویش ملای صدرا داده است
زیره اش از مطبخ شاه ولی
شعله اش از غیرت مولا علی
هیمه اش از همت آزادگان
دودش از آه دل دلدادگان
سوز عشقش پخته و پرداخته
کاسه اش از چشم عاشق ساخته
سفره را شیخ شبستر میزبان
گلشن رازش دعای سفره خوان
مرحبا ای عاشقان بیقرار
مرحبا ای چشمهای اشکبار
جان و دل را صحنه رفت وروکنید
ز سرشک آب از مژه جارو کنید
عود سوزید و سمن سایی کنید
با صد آیینه خود آرایی کنید
پرده پندارها بالا زنید
غرفه های چشم جانها واکنید
شانشین چشم دل خالی کنید
شاه را تصویر آن بالا زنید
سینه ها سازید چون آیینه پاک
بو که بینم آن جمال تابناک
دورباش شاه پشت در رسید
پیر دربان هو حق از دل برکشید
چشم جان بیدار این دیدار دار
پرده را برداشت پیر پرده دار
اینک آمد از در آن دریای نور
موسی گویی فرود آید ز طور
زیر یک بازو گرفته بوسعید
بازوی دیگر جنید و بایزید
خیمه بر سر داشته خیام از او
غاشیه بر دوش شیخ جام از او
طلعتی آیینه دریای نور
قامتی هیکل نمای کوه طور
گیسوانی هاله صبح ازل
حلقه خورشید حسن لم یزل
چشم می بیند به سیمای مسیح
گوش می پیچد در آیات فصیح
چون توانم نقش آن زیبا کشید
چشم من حیران شد و او را ندید
او همه سر است چون فاشش کنم
وصفی از خورشید و خفاشش کنم
کس نداند فاش کرد اسرار او
هر کسی از ظن خود شد یار او
وصف حال من در او بیحال به
هم زبان راز داران لال به
دست شوق از آستین های عبا
بر شد و شد جامه ها بر تن قبا
خرقه پوشان محو استغنای او
خرقه از سر برده پیش پای ا و
شمس کتفش بوسه داد و پیش راند
بردش آن بالا و بر مسند نشاند
دست حق گویی در آغوشش کشید
پرده ای از نور سرپوشش کشید
عشق می بارد جمال پیر را
می ستاید حسن عالمگیر را
می رسند از در صفاکیشان او
پادشاهانند درویشان او
عارفان چون رشته های لعل و دُر
شمس را صحن و سرای دیده پر
گوش تا گوش فضای خانگاه
پر شد از پروانگان مهر و ماه
شمس حق خود خرقه بازی می کند
شاه را مهمان نوازی می کند
صائبا بانگ خوش آمد می زند
یاری شیخ شبستر می کند
مثنوی خوانان حکایت می کنند
وز جداییها شکایت می کنند
شمع و مشعل نورباران می کنند
حوریان گویی گل افشان می کنند
بر در و دیوار می رقصد شعاع
صوفیان در شور رقصند و سماع
خواند خاقانی قصیدت ناتمام
ساز آهنگ غزل دارد همام
شرح شورانگیز عشق شهریار
در غزل می پیچد و سیم سه تار
عارفان بینی و انفاس و عقول
سر فرو بر سینه لطف و قبول
پیش در شیخ بهایی یک طرف
دست بر سینه سنایی یک طرف
ابن سینا می برد قلیان شاه
فخر رازی انفیه گردان شاه
آبداری عهده فیض دکن
دهلوی استاده پای کفشکن
شاعر طوس آب بسته کشته را
هم غزالی پنبه کرده رشته را
رودکی گهگاه رودی می زند
خوش سمرقندی سرودی می زند
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
سعدی آن گوشه قیامت می کند
وصف آن رخسار و قامت می کند
خواجه با ساز خوش و آواز خوش
خوش فکنده شوری از شهناز خوش
شیخ عطار آن میان با مشک و عود
چشم بد را می کند اسفند دود
مجلس آرایی نظامی را رسد
آن سخن پرداز نامی را رسد
نظم مجلس با نظامی داده اند
جام پیمودن به جامی داده اند
می کشد خیام خم می به دوش
بر شود فریاد فردوسی که نوش
مستی ما از شراب معنوی است
نقل ما نای و نوای مثنوی است
هدیه ما اشک ما و عشق ما
عشوه ابروی او سرمشق ما
چشم ازاین رویای خوش وامی کنیم
عشق را با عقل سودا می کنیم
شاهنامه طبل ما و کوس ماست
مثنوی چنگ و نی و ناقوس ماست
در نی خلقت خدا تا دردمید
نیز نی نالان تر از ملا که دید
یا رب این نی زن چه دلکش می زند
نی زدن گفتند آتش می زند
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد ، نیست باد
این قلندر وه چه غوغا می کند
گنبد گردون پر آوا می کند
چون کتاب خلقت است این مثنوی
کهنگی در دم در او یابد نوی
جزو و کل از نو به هم انداخته
محشری چون آفرینش ساخته
هر ورق صد صحنه سازی می کند
هر سخن صد نقش بازی می کند
هر سخن چندین خبر از مبتداست
باز خود مبدای چندین منتهاست
چون سخن هم مبتدا شد هم خبر
یک جهان مفهوم می گیرد به بر
هم به ان قرآن که اوراپاره سی است
مثنوی قرآن ِ شعر پارسی است
شاهد اندیشه ها شیدای او
مغزها مستغرق دریای او
مولوی خاطر به عشق شمس باخت
وین همه دیوان به نام شمس ساخت
نی همین بر طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفرین
شمس ما کز بی زبانی شکوه کرد
در زبان شعر ملا جلوه کرد
دل به دردش آمد از داغ زبان
حق بدو داد این زبان جاودان
جاودان است این کتاب مثنوی
جاودان باش ای روان مولوی
جشن قرن هفتم ملای روم گرچه
برپا گشته در هر مرز و بوم
لیک ملا شمس را جویا بود
هر کجا شمس است آنجا می رود
شمس چون تبریزی و از آن ماست
روح ملا هم یقین مهمان ماست
شهریا ر
آقای رسول حسینی چه شعر زیبای فوق العاده ای از جناب شهریار نوشته اید ، انگار ایشان واقعا در این ضیافت حضور داشتند ، خوشا به سعادت تبریز زیبای شایسته با چنین مهمان و میزبانی !
استاد لطفی آخر اجرای سال 91 اصفهان با این شعر بداهه نوازی کرده اند بقدری شعر زیبا و تاثیر گذار بود که از صبح تا شب در گوشم میخواند و آرامش خاصی برایم به ارمغان می آورد
هنگام نواختن دف هم که دیگر غوغا میکند نمیفهمم چه میزنم و چه زمزمه میکنم وقت چگونه میگذرد...
دعوت میکنم دوستان بزرگوارم را به شنیدن این غزل زیبا با صدای خانوم سپیده ریس السادات و تار اعجاب انگیز آقای ایمان وزیری
آلبوم "مونس دیرینه" و به عبارتی : Tale of Friendship
قطعه ی اول این آلبوم را از دست ندهید دوستان
در مایه ماهور ...
جناب احمد نذیر
بی گمان بلخی اهل بلخ بوده است ، اما بلخ خود بخشی از کدام کشور بوده است؟؟
ممکن است مانای واژه افغان را برای ما روشن فرمایید؟
سلام بر میثم عزیز و همه بزرگان، من فکر میکنم معنی بیت آخر چنین باشد:
تنها دو خط شعر در این جهان از من برجای ماند، اما عزیزم و جانم مرا بجایی برد که جهان با تمام بزرگیش برای من حقیر و کوچک شد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
دوستان این بحث بسیار پیش پا افتاده است ...واز شما بزرگان بعید ....مولانا نهنگی نیست که به قلاب این جهان بچسبد چه برسد به شهر و کشوری ... مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد .....خوبه حالا در همین غزل فرمودند که این جهان تنگ است بایش .....بعد شما بزرگان دعوا سر بلخ و ایران ......
آقای سهراب اندیشه این قزل را پنجاه سال پیش شاید اوایل کار تلویزیون در این این غزل را با موسیقی بسیار زیبائی اجرا کردند .
شعر واقعا زیباست
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها کز این سفرم آمد..
واقعا در جهان نمیابیم اشعار به این زیبایی نمیدانم این مرد از اسمان به زمین امده که چنین ذهنی و اندیشه و بیانی دارد. یا معجزه زمان خویش است.
سلام دوستان
در پاسخ به آقای فرشید فدایی باید عرض کمم که دینه دقیقا باید دینه باشد. دینه به معنای دیروز. نه پسوند صفت ساز نسبیست؛ یعنی معنای دقیقترش میشه دیروزین یا دیروزی
در پاسخ به جناب کوروش معتمدی هم باید عرض کنم که چرا اتفاقا بسیار اهمیت داره که مولانا مربوط به ایران است. اگه مهم نیست چرا ما نمیریم شکسپیر بخونیم یا چرا دعوامون سر ملیت دانته نیست؟ ما میبالیم به خودمون که مولانا رو داریم و به تموم دنیا هم فخر میفروشیم.
به آقای نذیر هم باید گفت که دیری نیست که بلخ از ایران جدا شده و با یه تعداد دیگه از شهرها تشکیل افغانستان رو داده. شاید اگه شرایط کشور به نحو بهتری پیش میرفت، الان همهی بخشهای جدا شده دوباره به وطنشون بازمیگشتند. اگه اشتباه نگم تاریخ و کشور رو مثل سال 62 که تاجیکستان اعلام کرد که در برههای از زمان قصد داشته به ایران ملحق بشه
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
در حاشیهها دیدم که دوستمان با نام «محمد» برداشت اشتباهی از این بیت کردهاند.
حال آنکه سخن این بیت روشنتر از این است. مولانا میگوید:
هنوز چند بیت برای سرودن باقی مانده [و سخن تمام نشده] اما ای جان من! در این لحظه مرا به جایی بردند[حالی دست داد] که آنجا جهان را کوچکتر از این میبینم که شعر را ادامه دهم.
گویی در لحظات آخر حالتی به مولانا دست داده که انگیزهاش را برای ادامه سخن از دست داده.
اما بگذارید کل این اتفاقی که برای مولانا افتاده را برای درک بیشتر آن تصویرسازی کنیم:
مولانا را حالی خوش دست داده و آغاز به غزل کرده. او هنوز ما را برای شنیدن [و شاید خود را هم برای گفتن] آماده نمیبیند. پس مثل همیشه شبیه آغاز دم گرفتن صوفیان در حلقه سماع، غزلش را با ضرباهنگی سنگین و تکراری شروع کرده:
شمس و قمرم آمد
سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد
وان کان زرم آمد...
این ذکر و تکرار و تمرکز در بیتهای میانی غزل به بار مینشیند.
آن کس که همیجستم دی من به چراغ او را [فلاش بک: «دی شیخ با چراغ همی گشت...»]
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
غزل از نیمه میگذرد. سرها گرم و پلکها سنگین شدهاند. حالا مولانا بیتهای ساده و ریتمیک را به معنای بیشتر میآمیزد:
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم...
سپس از چشمهی سخنش مستی میافزاید. اکنون شوری در حلقه سماع افتاده و:
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم...
میگویند در اوج مستی و نشئه[برق زدن هوش] ممکن است احساس پرواز به شخص دست دهد:
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد...
حال اگر این مست، مولانا و آن «برق»، از جام مولانا باشد چه:
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد...
کار از پرواز گذشته او دیگر خود را در جایگاه خورشید میبیند. شعر/سماع هنوز تمام نشده اما...
از پرواز کردن و از خورشید شدن بالاتر چه؟ چه میشود اگر کسی را حالی فراتر از این دست دهد؟ اکنون مولانا چنین شده اما «چنین حال» و «چنان چیزی» چیست؟ چگونه توصیفش میتوان کرد و اصلا در این مرتبه چه انگیزهای برای شعر سرودن و خلاقیت هنری میماند؟ انسان را در این مرتبه چه سخنی برای گفتن و اصلاً چه چیزی برای خواستن و چه گونهای برای بودن است؟
مولانا که قصد نداشته به این زودی غزل را به مقطعش برساند و چند حرفی بیشتر برای گفتن در نظر داشته بود، در مواجهه با چنین حالی که قابل توصیف نیست و حتی انگیزهای برای سرودن و برگفتنش نمانده یکباره غزل را به پایان میبرد و عذرش را از ما و همه مخاطبانش در قرنهای آینده [که با لفظ «جانا»! خطاب قرار داده] میخواهد:
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
با سلام
استاد محمدرضا لطفی این غزل را به صورت ضربی خوانی در انتهای کنسرت اصفهان به زیبایی تمام اجرا کرده اند.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه تـرسا و یهودیـم نه گبرم نه مسلمانم
نه شـرقیّم نه غـربیّم نه بـریّم نه بـحریّم
نه ارکـان طبـیعیّم نه از افـلاک گـردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از مـلک عراقـینم نه از خـاک خراسانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فـردوس رضـوانم
مـکانم لامـکان بـاشد نشانم بی نشـان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم یکی دیدم دو عالم را
یـکی جویم یکی کویم یکی دانم یکی خوانم
هو الاول هو الآخـر هو الظاهـر هو البـاطن
بـغیر از هو و یـا من هو دگر چیزی نمی دانم
زجان عشق سر مستم دو عالم رفت از دستم
بـجـز رندی و قـلاشی نبـاشد هیـچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر آوردم
از آن وقت و از آن ساعت زعمر خود پشیمانم
اگر دستم دهد روزی دمی با دوست در خلوت
دو عالـم زیـر پـا آرم دگـر دستـی بـرافشانم
عجب یاران چه مرغم من که اندر بیضه پرّانم
درون جـسم آب و گل همـه عشقم همـه جانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
کـه جـز مـستی و قـلاشی نبـاشد هیچ درمانم
نه تـرسا و یهودیـم نه گبرم نه مسلمانم
نه شـرقیّم نه غـربیّم نه بـریّم نه بـحریّم
نه ارکـان طبـیعیّم نه از افـلاک گـردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از مـلک عراقـینم نه از خـاک خراسانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فـردوس رضـوانم
مـکانم لامـکان بـاشد نشانم بی نشـان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم یکی دیدم دو عالم را
یـکی جویم یکی کویم یکی دانم یکی خوانم
هو الاول هو الآخـر هو الظاهـر هو البـاطن
بـغیر از هو و یـا من هو دگر چیزی نمی دانم
زجان عشق سر مستم دو عالم رفت از دستم
بـجـز رندی و قـلاشی نبـاشد هیـچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر آوردم
از آن وقت و از آن ساعت زعمر خود پشیمانم
اگر دستم دهد روزی دمی با دوست در خلوت
دو عالـم زیـر پـا آرم دگـر دستـی بـرافشانم
عجب یاران چه مرغم من که اندر بیضه پرّانم
درون جـسم آب و گل همـه عشقم همـه جانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
کـه جـز مـستی و قـلاشی نبـاشد هیچ درمانم
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آنجا بس مختصرم آمد
گابریل گارسیا بسیار زیبا میگوید که سرمایه ماورایی هر کس حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حضرت مولانا در مصرع اول به این نکته اشاره میکند که چند بیتی را بنا بر مصلحت ننوشته است.
شرح غزل شمارهٔ ۶۳۳ (شمس و قمرم آمد)
مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
محمدامین مروتی
ظاهراً این غزل پس از بازآمدن شمس از گریز نخستین اش سروده شده و مولانا از این بازگشت غرق شادی است.
شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد
می گوید شمس نور چشمان و شنوایی گوش های من است. وجودش نقره و معدن زر است.
مستی سرم آمد، نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد
مست و نورانی شدم. حالی غیرقابل وصف یافته ام که نمی دانم چیست.
آن راهزنم آمد، توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر، ناگه به برم آمد
شمس چون یوسف، راهم را زد و توبه ام را شکست و ناگهان به کنارم آمد.
امروز به از دینه، ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد
امروز از دیروز بهترم. دیروز خبر بازگشتش را شنیدم ولی امروز خودش آمد.
آن کس که همیجستم، دی من به چراغ او را
امروز چو تَنگ گل، بر رهگذرم آمد
دیروز در به در دنبالش می گشتم امروز مثل یک بغل گل، سر راهم سبز شد.
دو دست کمر کرد او، بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان، نادر کمرم آمد
کمرم را گرفت و مرا بغل کرد. گویی کمربند پادشاهی نادری بر کمرم بست.
آن باغ و بهارش بین، وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گُوارش بین، چون گلشکرم آمد
سبز و مستم کرد. همه چیز برایم مثل گلشکر، گواراست.
از مرگ چرا ترسم، کو آب حیات آمد؟
وز طعنه چرا ترسم، چون او سپرم آمد؟
او برایم زندگی جاودانه است و با وجود او، طعنه هیچکس بر من کارگر نیست.
امروز سلیمانم، کانگشتریم دادی
وان تاج ملوکانه، بر فرق سرم آمد
احساس می کنم به برکت وجود تو، سلیمانم و انگشتر پادشاهی بر انگشت و تاج بر سر دارم.
از حد چو بشد دردم، در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها، که زین سفرم آمد
حاصل همه دردو رنج ها و سفرها و جستجوهای عاشقانه ام امروز به ثمر نشست.
وقتست که مَی نوشم، تا برق زند هوشم
وقتست که بَرپرّم، چون بال و پرم آمد
سرمست و هوشیارم و دلم می خواهد پرواز کنم.
وقتست که درتابم، چون صبح در این عالم
وقتست که برغرّم، چون شیر نرم آمد
وقت ان است که به پشتوانه تو، چون خورشید به عالم بتابم و مثل شیر غرش کنم.
بیتی دو بماند اما، بردند مرا جانا
جایی که جهان آنجا، بس مختصرم آمد
مولانا در مقطع می گوید حرف هایم تمام نشده، ولی حالی دارم که در دنیا نمی گنجد و زبان از بیانش قاصر است.
15 بهمن 1403