غزل شمارهٔ ۶۲۹
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۶۲۹ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
در بیت اول می فرماید :
عاشق چو منی باید می سوزد و می سازد
ور نی مثل کودک ، تا کعب همی بازد
کعب: استخوان پای گوسفند و منظور از کعب بازی همان قاب بازی یا بجول است.
بازی محلی قاب بازی ،بجول (آشیق)
یکی از بازیهای دسته جمعی و جالب بیدخت قدیم "پادشا - وِزیرک " (padešã-vezirak) بود. ابزاری که در این بازی به کار برده میشد یک بجول (bejōl) یا مجول (mejōl) و به بیان دیگر، یک قاپ بود و بجول در واقع همان استخوان بندگاه پا و ساق یعنی استخوانی است که در مچ پا بین دو غوزک قرار دارد.
گفتنی است هر بجول چهار وجه دارد که با توجه به نوع بازی، نام آن فرق می کند. به طور مثال، در پادشا وزیرک طرف دارای فرورفتگی بجول "دزد" و طرف برجسته اش "عاشق" نامیده میشود. اگر بجول را طوری روی زمین قرار دهیم که طرف فرورفته اش روی زمین و قسمت شاخکدار آن رو به جلو باشد، طرف چپ آن "پادشاه"، و طرف راست آن "وزیر" نامیده میشود. در بازی "کار پیشه ی ..." که در واقع نوعی تفأل طنز است نیز همین نام ها به کار برده می شود. اما در بازی "سه مجول" (سه قاب / سه قاپ)، و بازییی که صرفاً "بجول بازی" خوانده میشود، وجه شاه آن "اسب"، وجه وزیر آن "خر"، وجه عاشق آن " پُک" (pok) و وجه دزد آن "جک" (jek) خوانده میشود. جک و پک در واقع همان "جیک" و "بُک" (bok) فارسی است.
شیوهی انجام "پادشا وزیرک" بدین ترتیب بود که بچهها دور هم مینشستند و هرکدام به نوبت بجولی را که از قبل آماده کرده بودند، در دست گرفته و مثل طاس در بازی نرد، آن را در دست تکان داده وبه وسط محل بازی می انداختند. این عمل آن قدر ادامه می یافت که یک نفر " پادشاه" بیاورد و تکلیف سرگروه بازی که پادشاه خوانده می شد، روشن شود. بعد، سایر بازیکنان به انداختن بجول ادامه می دادند تا وزیر هم مشخص شود. شاه و وزیر که انتخاب می شدند، اصل بازی شروع می شد و در حالی که این دو نفر از انداختن بجول معاف بودند، بقیه به نوبت آنقدر به انداختن بجول ادامه می دادند تا یک نفر " دزد" بیاورد. وقتی که دزد مشخص می شد، وزیر خطاب به پادشاه می گفت:" قبله عالم، دزدی گرفتم". پادشاه خطاب به دزد می گفت:" چرا پسر دزدی می کردی؟" و دزد جواب می داد که" خرجی نداشتم". و پادشاه با لحنی خشم آلود می گفت:" مگر نمی دانی که دزدی جرم است و مجازات دارد؟" و در حالی که دزد سکوت اختیار می کرد، پادشاه حکم مجازاتش را صادر می کرد و وزیر هم مأمور اجرای حکم می شد. مجازات ها طوری تعیین می شد که بازیکن ها از عهده ی انجامش برآیند.
مثلا به دزد دستور داده می شد که برود دستانش را در نهر قنات یا حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت خیس کند و برگردد. از لحظه ی شروع اجرای حکم، وزیر با دستمال، کلاه یا هر وسیله ی دیگری که در اختیار داشت شروع می کرد به ضربه زدن به پشت دزد و دزد هم سعی می کرد از دست وزیر فرار کند و هرچه زودتر فرمان پادشاه را عملی سازد و به محل بازی باز گردد. شدت ضربه ها به انصاف وزیر بستگی داشت. گاهی پادشاه احکام جالبی صادر می کرد که مایه ی خنده بازیکنان می شد. مثلاً به دزد دستور داده می شد که برود و درب منزل فلان همسایه را بزند و پس از آن که جوابی از داخل منزل شنیده شود، سوٌالی از او بپرسد و جوابش را بیاورد. در تمام مدت اجرای حکم، دزد بد بخت همچنان زیر ضربات سبک و سنگین وزیر قرار داشت. و بازی همین طور ادامه مییافت.
ایهام تناسب در بیت اول وجود دارد که معنی غیرمورد نظر را در حاشیه پیشین به خوبی توضیح داده اند.
در واقع بعد از خواندن مصرع دوم بار دیگر باید مصرع اول را خواند.
فرهنگ نو همان عرفان ویژه جلال دین است. اصل فرهنگ هم نویی است و از چنبره کهنه بیرون جستن
انسان تا زمانی فرهنگ میسازد زیرا پیش از آن دارای فرهنگ نبود و تنها به زندگی روزمره با نگاه زنده مانی مینگریست، و تلاش میکند این فرهنگ را به نسل آینده منتقل نماید این کار با نقاشی در غارها آغاز میشود و سپس اولین فرهنگ ایرانی با گرد آمدن در غارها و پیرامون پیری حلقه زدن شکل میگیرد و آیین مهر و یاران غار از دل آن بیرون میاید
سپس این آیین ریشهای میگردد برای آیین میترایی در غرب و اروپا و دیگر جاها، در این آیین خورشید یا پیک خورشید بالاترین مقام پیش از پیر یا پاپ است بر اساس این آیین انسان برترین در هستی است به شرط آنکه هفت مرحله از تعالی و والایی خود را پیموده باشد، رستم در شاهنامه پیرو این آیین است که ناچار میگردد با اسفندیار که آیین نو آورده است وارد جنگ شود
این آیین به خاطر پاک بودن و اصیل بودن خود همواره در ضمیر و نا خود آگاه انسان باقی مانده است و به صورت پهلوانی، داد خواهی و پاکی خود نمایی میکند و بن مایه مهر میان آدمیان است
پس از این، آیین با کشور داری در هم میآمیزد و شاه دیگر پهلوان و آیین ویژه آن نیست بلکه برای اطاعت و فرمانداری در سرزمینهای گسترده تر نیروی ویژهای باید به او اختصاص یابد
خدای غیر دیدنی به فرهنگ بشر اضافه میشود و خورشید از این جایگاه بیرون میرود و آیین نو جنبه الزامی و غیر قابل تغییر و دائمی به خود میگیرد و شاخههای متعدد پیدا میکند و سراسر زمین را میپوشاند و کشورها و گروههای انسانی را سامان میدهد و در مقابل، انسان دیگر به تنهائی نمی تواند برترین در هستی قلمداد شود بلکه روز به روز به سوی بندهای حقیر و کوچک سوق داده میشود
جلال دین در این غزل نقش خود را در آیین نو بیان میکند، آئینی که شمس میآورد و دوباره انسان را به جایگاه برتر در هستی بر میگرداند و اطمینان دارد که در آینده این فرهنگ تراز جهان و انسان را خواهد ساخت
کسی مانند جلال دین که حاضر است همه چیز خود را و سود و زیان خود را رها کند و کسی مانند شمس که به والایی انسان پی برده است زیرا خود این گونه است باید باشند تا چنین فرهنگ نویی صورت بگیرد
عشق باید هر لحظه نو شود مانند آتش یا آب روان که در هر لحظه نو است، کوشش در این راه ممکن است بسیار دراز و بی پایان باشد اما تنها کوششی است که هستی از آن استقبال میکند و چون چنگی آن را در آغوش میگیرد و چون شیری با این آهوی زیبا که عشق هر روز خون تازهای به او میدهد در دشت خرم زندگی گام میزند و میخرامد
ممنون از توضیح بازی، جالب بود
بیت هشتم:
خُم داده=شرابش خورانیده
چون غم آلود بوده بهش شراب میدن تا از خود بی خود شود