گنجور

غزل شمارهٔ ۵۳۱

صوفی چرا هُشیار شد؟ ساقی چرا بیکار شد؟
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسییم و تو مها، گاهی عصا، گه اژدها
ای شاهدان ارزان‌بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان، خانهٔ دل روفته، هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری می‌نهی وز دست مستی می‌جهی
ای جان! چه دفعم می‌دهی؟ این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خاره‌ای امشب نداری چاره‌ای
تو ماه و ما استاره‌ای، استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام
تو صافی و من درده‌ام بی‌صاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده‌دل عیار شد
نی تب بُدم، نی درد سر، سر می‌زدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گُل‌شِکر قاصد دلم بیمار شد

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صوفی چرا هُشیار شد؟ ساقی چرا بیکار شد؟
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
هوش مصنوعی: صوفی چرا به حالت هوشیاری درآمد؟ ساقی چرا دیگر کاری ندارد؟ اگر مستی در خواب باشد، مستی دیگری بیدار شده است.
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
هوش مصنوعی: هر چند خورشید در خاک پنهان شده است، اما عالم به نور تو روشن است. چشم تو مسحور و شاداب است، در حالی که چشمان دیگران پژمرده و غمگین شده‌اند.
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
هوش مصنوعی: اگر لذت‌های اولیه به پایان برسد و لذت‌های جدیدی به وجود بیاید، تفاوتی در احساس نخواهد بود. زیرا محبت تو مانند زنجیری است که انسان را به دیوانگی و جنون وادار می‌کند.
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
هوش مصنوعی: ای مطرب خوش صدایی، شادی را از جلو و پشت ببین. هیچ‌کس نمی‌تواند فریب کسی را بشنود، چون فقط کسی که به اسرار واقف است، می‌تواند آن را درک کند.
ما موسییم و تو مها، گاهی عصا، گه اژدها
ای شاهدان ارزان‌بها چون غارت بلغار شد
هوش مصنوعی: ما مانند موسی هستیم و تو مانند فرعون، گاهی با عصا معجزه می‌کنیم و گاهی به شکل اژدها ظاهر می‌شویم. ای شاهدان بی‌قیمت، همان‌طور که بلغارها به غارت رفتند.
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان، خانهٔ دل روفته، هین نوبت دیدار شد
هوش مصنوعی: چشمانت به خاطر زیبایی‌ات، شکر را به زمین کوبیده و جانم از حسادت به تو دچار مشکل شده است. حالا که دل من برای دیدن تو تنگ شده است، این زمان دیدار فرا رسیده است.
هر بار عذری می‌نهی وز دست مستی می‌جهی
ای جان! چه دفعم می‌دهی؟ این دفع تو بسیار شد
هوش مصنوعی: هر بار که بهانه‌ای می‌آوری و از دست مستی فرار می‌کنی، چه نیاز داری که این‌طور خودت را کنار بکشی؟ دیگر این طرز رفتار تو خیلی زیاد شده است.
ای کرده دل چون خاره‌ای امشب نداری چاره‌ای
تو ماه و ما استاره‌ای، استاره با مه یار شد
هوش مصنوعی: ای دل، امشب به حال تو فکر می‌کنم که مانند خار بی‌چاره‌ای. تو همانند ماهی در آسمان هستی که در کنار ستاره‌ای می‌درخشد.
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
هوش مصنوعی: ای ماه که در افق می‌درخشی، امشب به تو نهایت لذت را می‌بخشیم. چون شب به تاریکی افتاده و رازها پنهان شده‌اند، روح و روان ما به سوی تو مشغول شده است.
گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام
تو صافی و من درده‌ام بی‌صاف دردی خوار شد
هوش مصنوعی: اگر تصور کرده‌ای که با زحمت‌هایی که برایت کشیده‌ام از پا درآمده‌ام، بدان که تو پاک و صاف هستی و من دردمند. بدون تو، درد من ارزشی نخواهد داشت.
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده‌دل عیار شد
هوش مصنوعی: در پیوند با محبوبی مانند روز روشن، در غم و دوری او مانند آتش سوزان است. عشق تو پر از راز و فریب است و دل ساده من به راحتی فریب می‌خورد.
نی تب بُدم، نی درد سر، سر می‌زدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گُل‌شِکر قاصد دلم بیمار شد
هوش مصنوعی: من نه تب دارم و نه درد سر، فقط سر به دیوار می‌زدم چون دلم به خاطر آن گل شیرین خوشبو بیمار شده است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۳۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۳۱ به خوانش نازنین بازیان

حاشیه ها

1396/03/15 22:06
نادر..

ای کرده دل چون خاره‌ای امشب نداری چاره‌ای
تو ماه و ما استاره‌ای استاره با مه یار شد..

1397/03/22 03:05
همایون

غزلی آهنگین و زیبا که می‌‌توان آنرا بسیار سرود و خواند که جاودانگی و همیشگی‌ را که از صفات عشق است بسیار زیبا در خود دارد
اخبار شهر عشق است پر از زیبائی و مستی، و پیوستگی و وصل در عین جدایی مانند درد و صاف که در یک شیشه ا‌ند، بی‌ پایانی عشق از اینرو است که همیشه چون شراب صاف تر می‌‌شود همیشه از دست‌ها و دست خوردگی‌ها دور است همیشه عشرتی نو و آهنگی تازه می‌‌آورد، در این شهر همه به دنبال بیمار شدن هستند نه سلامت، زیرا ملاقات این طبیب را آرزو می‌‌کنند، نمی خواهند این ساقی لحظه‌ای بیکار شود
عاشق از فضای شب بهره می‌‌برد چون زیبائی آشکار می‌‌گردد که به ماه مثال زده می‌‌شود که شهر عشق همان شهر شب است که شلوغی‌های روز به کناری می‌‌رود و ماه در آسمان پیدا می‌‌گردد و ستاره‌ها را می‌‌بیند که مستان شب ا‌ند و گویی او میهمان آنان است در میهمانی شب و می‌‌داند که هر چه زیبائی هست در رشک او به سر می‌‌برد و ساده‌ترین و ضعیف‌ترین عاشقان نیز حس پهلوانی و عیاری می‌‌کنند و به حق رجز خوانی می‌‌کنند چون این غزل پر و پیمان

1397/06/25 00:08
همایون

انسان می‌‌تواند با شریعت و زهد یا دین مداری و خویشتن داری و با اخلاق یا نیک خویی و با مدرا با نوامیس و یا خوی گان اجتماعی و یا مطابق با قوانین یا دادیک و با فلسفه‌ای خاص و رویکردی سیاسی و یا اهدافی‌ اقتصادی و یا پژوهش و کوشش علمی‌ و فنی و یا با مهارت‌های هنری زندگی‌ کند
هیچ کدام این‌ها تعریف مستی نیست هر چند مستی می‌‌تواند در همه اینها و یا مستقل از همه باشد، وقتی کاری در چارچوب معینی قرار بگیرد و دچار خشکی و یکنواختی شود از مستی خارج می‌‌شود و نوی و تازگی را تجربه نمی کند، اینجاست که یک مستی به خواب رفته است، و خورشیدی که هر بار روزی نو با خود می‌‌آورد در چاه می‌‌رود که کنایه از زندگی‌ یکنواخت است که بشر را تهدید می‌‌کند. ولی انسان‌هایی‌ هستند که نگاه آنان همیشه نو است و تازگی و آشنایی و خبر و امید و شادی در نگاهشان موج می‌‌زند که شب تیره با وجود آنان نورانی می‌‌گردد گویی خورشیدی و شمسی دیگر در هستی‌ پیدا شده است
کار صوفی این است که همیشه مستی کند چرا چون می‌‌داند که هستی‌ همچون ساقی‌ای باقی‌ که همواره شرابی نو و صاف در خمخانه خود دارد همواره چابک و ترانه خوان حاضر است و همین اطمینان است که حتی او را مشتاق دیدن این ساقی می‌‌کند هر چند که این ساقی خود را جور دیگری می‌‌نمایاند که همان خشکی و یکنواختی است و گویی هستی‌ چون زنجیری به دست و پای همه بسته شده است و تا می‌‌خواهی با زیبائی‌های او مستی کنی با نمایشی دیگرگون از دست تو می‌‌گریزد و تو را با روزمرگی و یکنواختی رها می‌‌کند ولی صوفی گول این فریب‌ها را نمی خورد او این ماه را به چشم خود دیده است و از حضور او آگاه است و چاره کار را می‌‌داند و زبان او را بلد است زبانی که به دیوانگی تشبیه می‌‌شود زیرا هستی‌ از عقل و چاره اندیشی‌ انسان‌های هوشیار گریزان است ولی از دیوانگی او خوشش می‌‌آید و از راه پنهان و در تاریکی شب است که چهره چون ماه خود را آشکار می‌‌سازد و تا این دیوانگان و این ساقیان در هستی‌ حضور دارند هستی‌ نیز پر از شیرینی‌ و لطف و عشرت است که این رابطه‌ای است دو سویه میان انسان و هستی‌ میان دُرد و صافی

1401/03/05 20:06
علی‌اکبر مصورفر

این شعر بر وزن مستفعلن (۴ بار) است (چنانچه در بالا هم اشاره شده) و با این وزن لغت "هوشیار" در مصراع اول اشتباه است و به جای آن باید "هُشیار" درج شود.