گنجور

غزل شمارهٔ ۵۳۰

امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد
مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم
پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گوینده خندان می‌رسد
بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد
گه خونی و خون خواره‌ای گه خستگان را چاره‌ای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد
هوش مصنوعی: امروز در حال شادی و خوشحالی هستیم، زیرا بخت خوبی به سراغ ما آمده است. رهبر و پادشاه ما به زودی از سمت میدان می‌آید.
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد
هوش مصنوعی: امروز تصمیم دارم از تمام محدودیت‌ها و احتیاط‌ها عبور کنم، زیرا آن یوسف زیبا که محبوب من است، به زودی از سرزمین کنعان به سوی من می‌آید.
مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم
پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد
هوش مصنوعی: من خوشحال و شاداب به راه خود ادامه می‌دهم، به آرامی مانند روح که در حال حرکت است. با کنجکاوی و به دنبال چیزهایی می‌روم که در آنجا حاکمیت و عظمت وجود دارد.
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد
هوش مصنوعی: شهر اقبال به شکلی زیبا و دلنشین تبدیل شده، اما دل شاعر به خاطر غم و ویرانی زود سقوط کرده و در حال نوسان است. حال و هوا از شادی و می‌گساری پر شده است.
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد
هوش مصنوعی: ای پسر، به ما فرماندهی کن و به ما وفادار باش. دیگر به وعده‌های نسیه و طلبکارانه توجه نکن. امروز زمان اجرای فرمان رسیده است.
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد
هوش مصنوعی: مثل آسمان روشن و پرنور باش و مانند یک بوستان سرسبز و شاداب شو. به آشنایی و صمیمیت نزدیک شو، همان‌طور که ماهی‌ها در دریاهای عمان با یکدیگر ارتباط دارند.
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گوینده خندان می‌رسد
هوش مصنوعی: ای پسر، به خودت توجه کن و به من نگاه کن، چرا که از بوی زعفران، حس شادی و خوشحالی به من منتقل می‌شود.
بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد
هوش مصنوعی: تو دوباره بازگشته‌ای و با شادی دست می‌زنی تا خانه‌ها را نابود کنی، زیرا در ویرانه‌ها نور خورشید درخشان می‌تابد.
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد
هوش مصنوعی: ای خانه‌ای که سایه‌ات به چون تویی بر گردنت فخر می‌کند، دور شو؛ زیرا که از تابش آفتاب، سنگ‌های آن جا به جواهر گرانبهای بدخشان تبدیل می‌شوند.
گه خونی و خون خواره‌ای گه خستگان را چاره‌ای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد
هوش مصنوعی: گاهی خودت دچار درد و رنج هستی و گاهی نیز به دیگران کمک می‌کنی، به ویژه وقتی که این شخص بیچاره از طرف دیگران به کمک احتیاج دارد.
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد
هوش مصنوعی: امروز به دنبال جوانان با نشاط باش و از عیب‌هایم چیزی نگو، زیرا به خاطر حالت شاداب و سرمست اینجا، سخنانم به هم می‌ریزد و ناواضح می‌شود.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۳۰ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۵۳۰ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۵۳۰ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۳۰ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1390/07/02 20:10
irani

زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسد
باید باشد:
زیرا ز بوی زعفران گوینده خندان می‌رسد

1397/06/30 03:08
همایون

هر روز برای جلال دین به معنی‌ پیامی نو است، روزی نو، آفتابی نو، و بختی نو برای او در راه است زیرا او در هیچ خانه‌ای منزل نمی کند و یاد گرفته است که هیچ باوری و دین و مذهبی نمی تواند بی‌ حد و مرزی انسان را تامین کند به جز خود انسان هیچ اندیشه و شریعتی‌ نمی تواند چهره انسان را به او بنمایاند به جز خود انسان. چنین انسانی‌ بی‌ چارچوب است و مست است و از شهر مستان می‌‌آید پادشاه است و از میدان فراخ هستی‌ می‌‌آید پیروز و با دستان پر، نیک بختی با اوست و به او لبخند می‌‌زند اسیر هیچ توبه و پرهیزی نیست و بار هیچ گناهی را بر دوش خود احساس نمی کند وسعت او به فراخی آسمان و خرمی او به سرسبزی باغ‌ها و دشت هاست و روشنایی او بیشتر از خورشید‌ها و کهکشان هاست چنین انسانی‌ همان یوسف خوبان است که فرمان در دست اوست و به هر کاری قادر است و بهترین کار همانا نمایاندن انسان و بزرگی او به خود او است
راز این همه در مستی انسان نهفته است، وگر نه انسانی‌ که هوشیار است و به دنبال منافع خود است از این بزرگی بی‌ بهره می‌‌ماند و در خانه کوچک خود محبوس
او از شهر مستان می‌‌آید و پادشاه او نیز از آنجاست و تو نیز سراغ مستان را بگیر و به دنبال عیب و ایراد به شعر من نباش که نشان هوشیاری تو است و امروز مخصوصا شعرم اشکالاتی دارد تا بدانی و مطمئن شوی که من به مستی پرداخته‌ام و به ظاهر اهمیتی نداده‌ام و تو هم به پیام من و درون شعرم نگاه کن نه آنکه "زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد" و یا "خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد"
پس بخند و خود را آنگونه بین که مرا می‌‌بینی‌ و مستی کن آنگونه که بخت و اقبال مست است و هیچ چارچوبی ندارد تا به دیدار او در آیی‌