گنجور

غزل شمارهٔ ۵

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده‌، یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من‌، شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس‌الضحی
بر گرد ماهش می‌تنم‌، بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی‌، چون پا نهی اندر جفا‌؟
آیم کنم جان را گرو‌، گویی مده زحمت‌، برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل‌ِ شیرین‌ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا
ای رونق جانم ز تو‌، چون چرخْ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
آن تجلی را که به شکل و شیوه و قد و قامت و دست و پا و رنگ و نظم و زیبایی و پاکی کامل پوشیده در قبا را ببین!
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
صفاتش را به چه تشبیه کنم؟ به قامت سرو یا سبزی و وسعت سبز یا عطر طبیعت؟تشبیه به شمعش کنم یا جایگاه شمع‌ها یا لطافتش را به رقص گل‌ها در برابر باد صبحگاهی؟ 
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده‌، یک دم امان ده یا فتی
ای عشقی که بمانند آتشکده بر افکار صادره از دل حمله کرده‌ای! یک لحظه امان بده ای جوانمرد!
در آتش و در سوز من‌، شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس‌الضحی
من شب را، در تب و سوزِ دل به صبح می‌رسانم! ای والاترین صورتی که از روی آن شمس واضح شده، در درونم تجلی یافته‌ای!
بر گرد ماهش می‌تنم‌، بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا
پیش از دعوت او به اتصال درونی؛ گرد جمال زیبایش می‌چرخم و از درون بر او سلام می‌کنم و خود را بر زمین می‌زنم. 
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی‌، چون پا نهی اندر جفا‌؟
ای آنکه که زیبایی‌های عالم و نور جاری در درون و به بیرون، همه جلوهٔ تو‌ست! ای آنی که درد و داغ نرسیدن به وصالت تمام عالم را برگرفته! چگونه خود را وارد وادی جفا می‌کنی؟
آیم کنم جان را گرو‌، گویی مده زحمت‌، برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
می‌آیم که با دل و جان به‌ تو خدمت کنم تو می‌گویی «زحمت مده و برو» خدمت می‌کنم و به‌محض آنکه می‌روم می‌گویی «ای ابله برگرد»
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
رکن خیال؛ با عاشقانی همنشین شده که عشقی آتشین به تو دارند. از طریق این رکن، حتی برای بک لحظه صورتت از برابر چشم درونی ما پنهان نمی‌شود.
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا
ای دل! چه بر سر آرامشت و افکار منظمت برای زندگی آمد؟ چه کسی هم صبح و هم عصر مانع خوابیدنت می‌شود؟
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل‌ِ شیرین‌ماجرا
دل پاسخ داد: زیبایی رویش، چشمان جادوگرش، ابروان کشیده‌اش و لب‌هایی که از آن شیرینی جاریست. 
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا
ای عشق! تو در نزد هرکسی لقب و صفتی داری و تورا نامی نهاده‌اند، من دیشب نام تازه‌ای برایت گذاشته‌ام؛ «درد بی‌دوا».
ای رونق جانم ز تو‌، چون چرخْ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
ای آنکه رونق جانم از توست، من همانند چرخ آسیاب از جریان آب (ماء: آب حیات) تو در گردشم، ای جان! گندمی هم بفرست تا این گردش من بی‌خود و بی‌فایده نباشد.
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
دیگر یک کلمه نخواهم گفت این بیت را بگو و بس کن؛ از این هوس و آرزو جانم سوخت؛ پروردگارا به ما رحم فرما!

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش زهرا بهمنی
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش سیده سحر حسینی
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش آرش خیرآبادی
غزل شمارهٔ ۵ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1394/10/20 12:01
ٔسیامک

سرمستی از خدا ...لذت از مناجات زبان شاعر رو باز میکنه با این سرمستی...بامیدنیایش خدا در زبان و دلمان با شوغ و لذت. آمین

1395/05/01 16:08
کاوه

من فکر نمیکنم این شعر درباره ی خدا باشد. در وصف هر کس هست، آن شخص در قباست، یعنی لباس به تن دارد. آن شخص جفا هم میکند، عاشق را از خود میراند و بعد صدایش میکند " ای ابله بیا." در بیت آخر هم از خدا میخواهد که آنها را به هم نزدیک کند." ارفق بنا یا ربنا" یعنی "خداوندا ما را به هم رفیق کن."

1395/05/01 20:08
بابک چندم

کاوه گرامی،
این غزل بی تردید در وصف شخص شمس تبریزی است...

1395/11/18 01:02
مسعود

اسرار رباعی (الهی) نه تو دانی و نه من
وین سر معما نه تو خوانی و نه من
وقتی عاشقی؛ ابیات همراهیت میکنه. وقتی دلشکسته،ای دلداریت میده. وقتی نیایش میکنی؛ بتو خلوص دل می،بخشه. من به شخصه بدنبال وقت الحال شاعر نمیگردم. میخوانم، می،نویسم و گوشش فرا میدهم. و در پایان؛ احسنتی و خدایش بیامرزدی نثارش کرده و دیگر هیچ!

1396/11/27 00:01
آیدا

کاش من هم مثل شما دوستان شعرهای رو به این خوبی میفهمیدم .

1396/11/27 00:01
آیدا

میشه راهنمایی کنید

1400/12/23 08:02
شیدایی

اگر تمایل به یادگیری دارید به من ایمیل بزنید

1396/12/25 19:02
محمدمصطفی

با سلام
فکر می کنم مصرع اول بیت هشتم “گشته خیال همنشین با عاشقان دلنشین” باید بجای خیال ، خیالش یا خیالت باشه به شکل زیر
“ گشته خیالت همنشین با عاشقان دلنشین”

1397/08/10 16:11
سعید

این یکی از عجاز جناب حضرت حق بر زبان مولانا جاری شده است تمام این شعر از خدا و برای خداست ...در بیتهایی که مخاطب کس دیگر است ان مخاطب نفس انسانی خود مولانا است ..

1397/08/10 16:11
سعید

این شعر از عجاز است که خود خداوند از زبان مولانا برای خود ذات حق جاریست ...ان بیتهایی که مخاطب را شخصی دیگری میپندارید ان خود مولانا است که خود را در قالب تجلی خدا بیان میکند.

1397/10/10 10:01
مهراب

شمس الضحی امام زمان( عج) است.همان ماه اندر قبا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
آئمه علیهم السلام همگی حسن هستند و همگی نور واحدند.امام دوازدهم حجت ابن الحسن هستند و فرزند نرگس خاتون.و حکومت ایشان حکومت نور است.
ارفق بنا یا ربنا یعنی خدایا بین ما و ولی زمانمان رفاقت بنا کن
آمین

1397/10/10 10:01
مهراب

غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
این شعر در شرح فراغ امام زمان( عج ) است.شمس در اشعار مدلانا در ظاهر، یارو رفیق او شمس تبریزیست و در باطن، شمس هستی امام زمان میباشد

1397/10/16 16:01
داود

شاید به جای لگن در مصرع دوم بیت دوم اینطوری بهتر بود
از دشت گویم یا چمن یا رقص گل پیش صبا

1397/11/30 10:01
مجتبی آموزگار

در پاسخ خدمت داود عزیز
در اینجا واژه‌ی لگن به چم شمعدان است و شمع و شمعدان به‌زیبایی در کنار هم آورده شده‌اند.

1402/04/25 20:06
نسیم بهاری

بله صحیح است. من هم به معنای امروزی لگن فکر میکردم و واژه را نامناسب دیدم ولی در لغتنامه دهخدا معنی شمعدان را یافتم و قانع شدم.

1402/04/25 21:06
علی میراحمدی

منوچهری دامغانی شعر شاهکاری دارد در وصف شمع که از بهترین قصاید ادبیات پارسی است اما در یک بیت ازین قصیده هم واژه لگن بکار برده شده که من با هر بار خواندن این اثر متعجب میشدم که چرا این شاعر توانا این واژه را بکار برده است، گویا در گذشته معنا و مفهوم دیگری داشته است. 

گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن

1397/11/30 10:01
مجتبی آموزگار

با سپاس از بزرگواران در سایت وزین گنجور و تلاش و کمکی که در این وانفسای خشکسالی فرهنگی متقبل شده‌اند، این کمترین بر خود ذکر نکته‌ای را از قول بزرگی ضروری می‌دانم:
این شعرها را چون آینه دان! آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود. اما هر که نگه کند صورت خود تواند در آن دیدن. همچنین می‌دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست! اما هرکسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
- عین القضات همدانی

1399/02/11 12:05
محسن

در بیت:
«ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا»
مفهوم عمیقی نهفته که مولانا خودش را -فکر انسان را- به «چرخ آسیاب» تشبیه میکند و گندم را نشانه های خدا بر روی زمین. و از خدا میخواهد که پیوسته گندمهایی بفرستد و چشم او را برای دیدن این نشانه ها باز بگذارد تا چرخ آسیاب او- یعنی دستگاه فکری او- بیکار نشه و پیوسته در تولید و تکاپو باشه...

1399/09/02 13:12
سامان

بیت هشتم: گشته خیالش همنشین ....-فروزانفر

1399/10/29 22:12
توحید

سلام دوستان در بیت سوم، قافیه مصرع دوم با بیت های دیگه همخوانی نداره چرا؟

1399/10/30 02:12
nabavar

گرامی توحید
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
فتی را فتا می خوانند
مثل : کبری،کبرا، مصطفی. مصطفا

1404/04/16 08:07
فاطمه زندی

آن شکل بین ، و آن شیوه بین ، و آن قدّ و خَدّ و دست و پا 

آن رَنگ بین ، و آ هَنگ بین ، و آن ماهِ بَدر اندر قبا

آن شکل و کرشمه و آن قامت و رخسار و دست و پا را ببین . و به آن رنگ و وقار درنگر و بدان ماه کامل بنگر که در پوششی از صُوَر خلقی است . یعنی در مظاهر و موجودات تجلّی کرده است . [ اگر این توصیفات را به حق راجع گردانیم . شکل و شیوه و قد و خد و دست و پا و رنگ و هنگ بر اوصاف و تجلّیات گوناگون حضرت حق دلالت دارد . ]

 

[ شیوه = کرشمه و غمزه ای که به حرکات ابرو کنند / خدّ = رخسار ، گونه / هَنگ = وقار و سنگینی / بَدر = ماه کامل ، ماه شب چهاردهم که نورش کامل است / قَبا = جامه ای بلند و جلو باز که توسط تکمۀ قیطانی بسته می شود ، در اینجا مطلق پوشش و حجاب است 

 

از سَرو گویم یا چَمن ؟ از لاله گویم یا سَمَن ؟ 

 از شمع گویم یا لگن ؟ یا رقص گُل پیشِ صبا ؟

 

همۀ مظاهر طبیعت و همۀ اشیاء بدون استثنا جمال حضرت معشوق را به تماشا نهاده اند . از سرو یا از جمن ، از لاله یا یا از سمن ، از شمع یا از جبابِ نور آن ، یا از رقصیدن گُل به گاه وزیدن باد صبا بگویم ؟ همۀ اینها را که نام بردم آینه های جمال الهی هستند و تو با نظر کردن به آن می توانی جمال حضرت معشوق را در آنها تماشا کنی .

 

[ سرو = درختی است پیوسته سرسبز و نشاط انگیز و آرامش بخش که در نواحی ایران و غرب آسیا و جنوب اروپا می پرورند و غالباََ بر کناره های جویباران می کارند .

 

لاله = نام عربی آن شقایق است . بطور خودرو در کوه و شت و از میان سنگ ها می روید . لاله را چراغ باغ و شمع دشت گفته اند . نوع دیگر آن بوستانی و پرورشی است و نوع وحشی آن در اکثر مناطق کوهستانی ایران و به ویژه در خراسان فراوان می روید .

 

سَمَن = گل سه برگه ، گلی است سپید و خوشبو / لگن = سرپوش شمع ، حُباب چراغ .

 

صَبا = بادی است معتدل و روح پرور و شکوفا کنندۀ گل ها و رونق دهندۀ گیاهان و درختان است . طبعِ باد صبا معتدل است و از بُرج حَمَل بوزد . این باد براب بدن سودمند است و اخلاطِ بَد را دفع می کند . ]

 

ای عشق چون آتشکده ، در نقش و صورت آمده 

 بر کاروانِ دل زده ، یک دَم امان دِه یا فَتی

 

ای عشق آتشین که در نقوش و صورت ها و مظاهر هستی تجلّی کرده ای ، یعنی همان سان که در آیین باستان ایران ، حضرت زرتشت آتش را نماد حضرت حق و نه خود حق معرفی کرد . مظاهر و نمودهای هستی نیز خودِ حضرت حق نیستند . بلکه آینه وار فقط نمایانگر او هستند . ای معشوقی که همچون غارتیان به کاروان دل ها حمله آورده ای و هست و نیست شان را به یغما برده ای . ای جوانمرد ، لحظه ای امان بده . [ موجودات در مقایسه با وجود حق تعالی وجود حقیقی نیستند ، بلکه فقط نمود و تجلّی گاه حق اند و همچون آینه او را نشان می دهند . ]

 

آمدن عشق در نقش و صورت = کنایه از تجلّی حضرت معشوق در نمودها و مظاهر و موجودات .

 

آتشکده = محل نیایش زرتشتیان ، حضرت زرتشت هرگز دعوت به آتش پرستی نکرد بلکه آتش را نماد خداوند دانست : « اَللهُ نورُالسَّماواتِ وَالَأرض » . طبق آیین اُشو زرتشت به هنگام نیایش باید روی به سوی روشنی داشت . خواه مهر و ماه باشد خواه چراغ روشن و زبانۀ آتش ، و این به معنی پرستش آتش نیست .

 

فَتی = فتا ، جوان ، جوانمرد ، اهل فتوّت [ پایه فتوّت ، پرهیز از گناه و یاری به همنوعان بود صرف نظر از دین و آیین شان 

 

در آتش و در سوز ، من ، شب می بَرَم تا روز ، من 

 ای فرُّخِ پیروز ، من ، از روی آن شَمسُ الضُّحی

 

این منم که در آتش و سوزِ عشقِ توشب و روز را می گذرانم . این منم که بواسطۀ جمالِ آن خورشید تابان ، نیک بخت و پیروزم . [ ضُحی = در لغت به معنی گستردگی نور خورشید است / شَمسُ الضُّحی = خورشید نیمروزی ، خورشید بامدادی ، برگرفته از آیه نخست سورۀ شمس ]

 

بر گِردِ ماهش می تنم ، بی لب سلامش می کنم 

 خود را زمین بر می زنم ، زآن پیش ، کو گوید : صَلا

 

بر ماهِ وجود حضرت معشوق ، طواف می کنم ، یعنی شیفته و بی قرار وجود او هستم . درودی بر او نثار می کنم امّا نه با زبان بلکه با دل . و پیش از آنکه او بانگی سر دهد و مرا دعوت کند خود را در برابر او به زمین می زنم و خاکسار می شوم ، چون او فقط خریدار شکستگان و خاکساران است . [ می تنم = از مصدر تنیدن به معنی بافتن است . امّا در مثنوی و دیوان غرلیات غالباََ به معنی انجام دادن کار و ملتزم شدن بر امری است . ]

 

گُلزار و باغِ عالَمی ، چشم و چراغِ عالَمی 

 هم درد و داغِ عالَمی چون پا نهی اندر جَفا

 

ای حضرت معشوق ، تویی باغ و گلزار جهان هستی و تویی چشم و چراغ جهان هستی . و همینکه ارادۀ قهر کنی مایۀ درد و سوختگی کلّ جهان می شوی .

 

گُلزار = گلشن ، گلستان ، باغ و گلزار جملگی نماد جهان برین الهی و مرتبۀ لاهوت است . مولانا در دیوان غزلیات ، بیت 3 از غزل 568 می گوید :

 

دلا بگریز از این خانه که دلگیر است و بیگانه / به گُلزاریّ و ایوانی که فرشش آسمان باشد

 

باغ = در نگاه مولانا تجسم زندگی و شادی است . باغ از جمله نمادهای پر بسامد مولاناست . باغ ، نماد جهان برین است : *غزل 648 ، بیت 6*

 

یک دستۀ گُل کو اگر آن باغ بدید ؟ / یک گوهرِ جان کو اگر از بحرِ خدایید ؟

 

آیم کنم جان را گِرو ، گویی : مَده زحمت ، برو 

 خدمت کنم تا وارَوَم ، گویی که : ای ابله ، بیا

 

ای حضرت معشوق ، می خواهم جان را نثارت کنم . ولی می گویی : برو پی کار خود ، یعنی گاهی در عین آمدن بنده ای به سویت ، جهت امتحان او ، قهر نشان می دهی . و همینکه ناامید می شوم و می خواهم برگردم ، صدایم می کنی که ای ابله ، چرا مفهوم حرف مرا که گفتم : برو ، نفهمیدی ؟ در واقع یعنی بیا . [ مگر ندیده ای که مادری به فرزندش نهیب می زند که : برو گم شو ، ولی با صد دل او را صدا می زند که عزیزم بیا پیش من . ]

 

مولانا در ابیات ۱ تا ۳ غزل ۷۶۵ فرماید :

 

هِله نومید نباشی که تو را یار براند اگر امروز براند ، نه که فردات نخواند

 

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا 

 ز پسِ صبر تو را او به سَرِ صدر نشاند

 

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

 

گشته خیالش همنشین با عاشقانِ آتشین 

غایب مبادا صورتت یک دَم ز پیشِ چشمِ ما

 

یاد و خیال حضرت معشوق با عاشقان آتشین دل ، همراه و همنشین شده است . ای حضرت معشوق ، مبادا که لحظه و آنی خیالِ تو از برابر چشمان ما عشّاق ، غایب شود .

 

خیال = مرتبه ای از عالَم هستی است که از مادّه و عوارض آن مجرّد است . بدان عالَم مثال ، عالَم اشباح ، عالَم برزخ هم گویند . این عالَم میان عالَم عقل و عالَم طبع (عالَم جسم و ناسوت) است . عالَم عقل ، مجرّد است و عالَم طبع ، مادّی و متکلّف . صوَری که در رویا مشاهده می شود از این سنخ است . لیکن در زبان مولانا غالباََ بر پندارهای یاوه و گمان های بیهوده اطلاق می شود که بر عقل و فهم آدمی سایه می افکند و او را به سوی سراب می برد .

 

ای دل قرارِ تو چه شد ؟ و آن کار و بارِ تو چه شد ؟ 

خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مَسا ؟

 

ای دل ، آرامش و راحت تو چه شد و کجا رفت ؟ و آن کار و زندگی عادی ات چه شد ؟ چه کسی جز حضرت معشوق می تواند جلوی خوابت را در صبح و شب بگیرد ؟ [ خواب بستن = جلوی خواب را گرفتن / صباح = بامداد / مساء = شامگاه ]

 

دل گفت : حُسنِ رویِ او ، و آن نرگسِ جادوی او 

 و آن سُنبلِ ابرویِ او ، و آن لعلِ شیرین ماجرا

 

دل عاشق در پاسخ به سؤال بیت قبل گفت : جمال حضرت معشوق و چشمان جادویی او و آن ابروان زیبا و آن لبانِ سرخ فام شیرین گفتار او ، خواب از چشمانم ربوده است . یعنی جمال حضرت معشوق ، خواب غفلت را از دیدگان بندگان عارف دور می دارد .

 

نرگس = گُلی معروف که شاعران نازک خیالِ قدیم آن را به چشم و چشم معشوق تشبیه کرده اند . شش گلبرگ سپید نرگس همراه با دایره زرد میانی آن مجموعاََ شکل چشم را به ذهن متبادر می کند ( گل و گیاه در هزار سال شعر فارسی ، ص 371 ) .

 

نرگس جادو = کنایه از چشم زیبا و افسون کننده .

 

ای عشق ، پیشِ هر کسی ، نام و لقب داری بسی 

 من دوش ، نامِ دیگرت کردم که : دردِ بی دوا

 

ای عشق ، تو نزد هر کسی نام و لقبی جداگانه داری . امّا من دیشب نامی دیگر بر تو نهادم . نام تو ای عشق ، دردِ بی درمان است .

 

عشق = سرمایۀ عرفان و تصوّف است و عرفان حقیقی بدون عشق ، قابل فهم نیست . عشقبازی نیز کار هر کسی نیست چرا که عشق ، اغلب با خواهش های لگام گسیخته نفسانی و هوی و هوس های پست حیوانی اشتباه گرفته می شود .

 

عشق از مصدر عَشق ( = چسبیدن و درآویختن ) است . به گیاه پیچک ( = لَبلاب ) نیز عَشَقه گویند . زیرا بر تنۀ درخت می پیچد و می بالد و آن را می خشکاند . و این نقد حال عشق است که چون بر دلی درآید ، احوال عادی او را محو می کند .

 

عشق در نزد مولانا و سایر بزرگان تعریف شدنی نیست بلکه آن را تنها به آثارش شناسند . عشق ، تعریف ذاتی و حدّ و رسم منطقی ندارد . « حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی » . سلطان العلما (پدر مولانا) می گوید : « اگر نمی شناسی با تو چه گویم و اگر می شناسی با تو چه گویم » کسی که اهل معرفت و محبت باشد خود مزۀ معرفت و محبّتِ اَلله یابد بی شرح . و اگر کسی اهل آن نباشد هر چند شرح کنی مزه نیابد ( معارف بهاء ولد ، ص 143 ) . مولانا در دفتر اول مثنوی ، ابیات 112 تا 115 گوید :

 

هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم ، خَجِل باشم از آن

 

گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک ، عشق بی زبان ، روشن تر است

 

چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد ، قلم بر خود شکافت

 

عقل ، در شرحش چو خر در گِل بخُفت 

 شرحِ عشق و عاشق هم ، عشق گفت

 

و در دفتر پنجم مثنوی ، ابیات 2189 و 2731 گوید :

 

شرحِ عشق ار من بگویم بر دوام 

 صد قیامت بگذرد ، و آن ناتمام

 

در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریایی است قعرش ناپدید

 

ای رونقِ جانم ز تو ، چون چرخ ، گردانم ز تو 

 گندم فِرِست ای جان ، که تا خیره نگردد آسیا

 

 

ای حضرت معشوق که مایۀ رونق و شکوفایی دل و جانم هستی . منِ بندۀ عاشق مانند چرخِ گردانی هستم که چرخِش و گردشم و کُلاََ همۀ حرکات و سکناتم از عشق تو است . پس مدام فیض جمالت را به وجودم برسان تا بیهوده زندگی نکنم . چرا که زندگیِ منهای تو سرگردانی و گم گشتگی است ، چنانکه مثلاََ رونق و اعتبار آسیاب به گندم است . و اگر گندمی وجود نداشته باشد ، آسیاب از گردش و چرخش بازمی ماند و اگر هم بچرخد بیهوده می چرخد . [ رونق = آب و رنگ داشتن ، طراوت و شادابی داشتن / چَرخ = چرخ چاه ، چرخی چوبین است و با ریسمان آب از چاه می کشند ، به «فلک و سپهر» نیز چرخ گویند / نگردد = گردش نکند ، نچرخد ]

 

دیگر نخواهم زد نَفَس ، این بیت را می گوی و بس 

 بگداخت جانم زین هوس ، اُرفُق بِنا یا رَبَّنا

 

مولانا خطاب به نفسِ نفیس خود می گوید : دیگر دَم فرو می بندم و هیچ سخن نمی گویم و فقط همین بیت را بگو و هیچ چیز دیگر مگو . پروردگارا ، با ما مدارا کن زیرا جانم در آتش عشق تو می سوزد . [ می گوی = بگو / هوس = در اینجا اشاره به عشق ربّانی است / اُرفُق بِنا یا رَبَّنا = مدارا کن با ما ای پروردگار ]

 

منبع و مرجع :

شرح دیوان شمس تبریزی از مولانا جلال الدین محمد بلخی

  جلد اوّل نوشته استادکریم زمانی