گنجور

غزل شمارهٔ ۳۹۵

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی توی دریا و هم گوهر توی
زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
هوش مصنوعی: عشق در وضعیت‌های علمی و نوشتاری و در صفحات و مدارک محدود نمی‌شود. هر آنچه مردم درباره عشق می‌گویند، واقعاً مسیر عشق واقعی نیست.
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
هوش مصنوعی: عشق از زمان‌های بسیار دور وجود داشته و ریشه‌اش در ابدیت است. این درخت عشق به عرش و ستاره‌ها اتکا دارد و به خودی خود دارای پشتیبانی نیست.
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
هوش مصنوعی: ما عقل را کنار گذاشتیم و خواسته‌های نفسانی خود را محدود کردیم؛ زیرا این بزرگی و عظمت با چنین عقل و اخلاقی سازگاری ندارد.
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
هوش مصنوعی: وقتی تو به چیزی یا کسی علاقه‌مند هستی، بدان که این علاقه‌ات همچون یک بت است. اما زمانی که آن شخص مورد علاقه‌ات به تو پاسخ داد و به محبوبیت رسید، دیگر نیازی به اشتیاق احساس نمی‌کنی.
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
هوش مصنوعی: مردی که در دریا زندگی می‌کند، همیشه بر روی تخته‌ای که نماد ترس و امید است، قرار دارد. زیرا وقتی تخته و مرد از بین بروند، تنها چیزی که باقی می‌ماند، غرق شدن است.
شمس تبریزی توی دریا و هم گوهر توی
زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
هوش مصنوعی: شمس تبریزی همچون دریا است و تو نیز مانند گوهر در این دریا می‌باشی، زیرا همه‌چیز در این عالم جز خلق خالق نیست.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۹۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۹۵ به خوانش نازنین بازیان

حاشیه ها

1396/05/08 14:08
...

تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است...
اوج غنا در نخواستن است. چقد مفهوم جالب و زیباییه. چقد جذابه که انسان هیچی نخواد. خالی از آرزو، خالی از هدف، خالی از خواسته...

1399/09/07 09:12
سید میثاق علوی

سلام. میفرماید :
عشق چیزی نیست که توی حرف بقیه و توی چیزای دیگه بتونی پیدا کنی
عشق به تعداد انسانها تعریف و نوعیت مختلف داره و برای هر کس منحصر به خودشه.
و عشق اون نیست که به کسی اشتیاق داشته باشی
بلکه اینه که نتونی بهش اشتیاق نداشته باشی
و عشق تا زمانی هست که هر وقت اسمش یاد بشه قلب تندتر میتپه و شما بیتاب بشی برای وصال
البته این حسه اگر یکطرفه باشه عشق ناقصه
البته بعضی میگن عشق با وصال تموم میشه ولی عشق هیچ پایانی نداره اگر پایان داشته باشه که عشق نبست هوسه

1400/05/26 23:07
ملیکا رضایی

سلام .این شعر مولانا در احوال عشق است و عشق را به نوعی توصیف کرده است :

بیت اول :عشق در ادب و اخلاق و کتب و علم و فضیلت و ...نیست ؛هر حرفی که فردی از عشق میگوید و از راه عشق و عاشقی میگوید راه عشق و عاشقی و عاشقان نیست 

بیت دوم :شاخ عشق منظور در واقع ابتدای عاشق شدن و ابتدای بال و پر دادن به درخت عشق هست ،و این شکوفا شدن اولین نشانه های درخت عشق همین سر بر آوردن شاخه هاهست و مولانا شروع عشق را همین میداند ،یعنی شروع عشق زمانی بی زمان هست زمان خلق انسان و ...یعنی آدم عاشق از شروع خلقت تا پایان آفرینش و دنیا و... با عشق پای به دنیا میگذارد ،و در مصراع دوم شجر که به معنای درخت است همان عشق است و معنی مصراع دوم این است: پرورش یافتن این درخت ،یعنی ادامه یافتن عشق و بزرگ شدن درخت عشق با کمک یا به کمک تکیه زدن بر عرش ،آنجا که فراتر از تمامی آسمان ها هست و به نوعی میشود قلمداد کرد که منظور مرتبه ای بزرگ و بلند از آدمی که به آن جایگاه دست یابد و بارانی که در این حال بر آدمی فرود آید درختی سرشار از شکوفه ها میکند و یا دل بستن به خاک و زمین  که ریشه هر درختی در آن نهفتن هست و یا دل بستن به تمامی استواری درختی در برابرر طوفان مشکلات که همان تنه درختی ست نیست 

بیت سوم :عقل یعنی فکر را در این ره کنار باید زد -در راه عاشقی تنها دل هست که حکم بر آدمی میکند و این دل ،دلی نیست که هر آدمی در هر لحظه احساسی به آن رجوع میکند. این دل در روح و باطن آدمی ست در عاشقی عقل و دل در کنار هم موثر نخواهد بود و نیست -در این راه ما هوا را حد زدیم :این قسمت از این مصراع بسیار زیبا هست ؛در این راه عشاق تا حد جنون به یار عاشق هستند و در پی وصال دوان و پران و خیزان ،و تا حد مرگ جان میدهند و جان می‌سپارد و چون مردگانی زنده و زنده هایی مرده در این دنیا هستند ولی دنیا اطراف شان برزخی ست در میان آتش و بهشتی ست در میان برزخ و آتشی ست در میان بهشت و این هوا را پس میزنند عاشقان یعنی از زندگانی این دنیا دیگر ببریده اند و به دنیا دیگری دل میبندند یعنی به پله ای بالاتر در راه عاشقی میرسند و میدانیم که هر عشقی مرتبه ای ست برای عشق به خدا و در نهایت رسیدن به خدا ، پس آدمی در راه عشق به جایی میرسد که در راه وصال با یار از زندگانی در دنیا رها میشود و این برای آنکه به عشق به خدا رسیده شود در ابتدا حیرانی میآورد و بعد مسیر جدید نمایان میشود و با این همه اعمال که در راه عشق انجام و بر آدمی وضع میشود باز هم با زیبایی یار ،این همه اعمال و کردار لایق این زیبایی نیست 

بیت چهارم :در عشق اشتیاقی نیست ،و اگر اشتیاقی داشتی این اشتیاق اشتیاق نیست و در عشق چون اشتیاقی نیست پس اگر اشتیاقی بود در راهی که فکر میکنی عشق است این اشتیاق یک بت است و نشان دهنده یک اشتیاق دروغین و زمانی که تو عاشق میگردی این اتفاق خواهد افتاد و تو به چیزی و کسی اشتیاق نداری 

بیت پنجم :در دریا همیشه خوف و ترس از طوفان و غرق شدن و ... هست و عشق دریایی ست لیکن تفاوتی دارد و آن این است که در این دریای عشق ترس معنایی ندارد و عاشق در دریای عشق به یار غرق میگردد ولی از غزل شدن هراسی ندارد چرا که در هر عشقی اگر عشق واقعی و حقیقی باشد غرق شدن اتفاق میافتاد و چون کشتی(در معنای دل عاشق به کار رفته است )و عاشق در دریای عشق غرق گردد آنها همه فانی میگردد و نیست و نابود میشود و جز حیرانی و فانی شدن عاشق چیزی باقی نمیماند

بیت ششم:شمس تبریزی که یار و الگو و عارف و استاد مولانا بوده است و خطاب به او یا از برای او میگوید :شمس تبریزی تو هستی که هم دریای عشق من هستی و هم گوهر این دریا بی پایان و از آن رو که تو تمام این هستی هستی در عشقت به جز سر خلاقیت و هنرمندی ای از برای عشقت بیرون ریخته نمیشود ...