غزل شمارهٔ ۳۲۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش مسعود طالبیان
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش سید سهیل صدرزاده روح الامینی
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش پریسا جلیلی
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش علی اسلامی مذهب
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش سمیه الماسی
غزل شمارهٔ ۳۲۳ به خوانش آرش خیرآبادی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
شاید در مصرع اول بیت هفتم «ناگواریت» به جای «ناگوارشت» درست باشد. از دوستان کسی به دیوان شمس چاپی دسترسی دارد؟
بیت 7 مصرع یک
در چاپ فروزانفر چنین است:
"جمله ی ناگوارشت از طلب گوارش است"
---
پاسخ: ممنون، پس نقل ریرا غلط نیست و نیاز به تغییر ندارد.
درود
در پایان مصرع دوم به نظر میرسد علامت سوال لازم باشد:
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت؟
سپاس
اگر قرار بر رعایت علائم نگارشی باشه باید از ؟! استفاده بشه چرا که سوال مطرح نیست بلکه استفهام انکاریه.
چنین بایدی نیست، تنها نماد پرسش برای هر جمله پرسشیای میآید، حال حقیقی باشد یا بلاغی. جدای از این، در جایی که پرسش بلاغی است اصلا ضرورتی برای علامت سوال نیست.
درود. خیر این جمله سوالی نیست. متاسفانه در خواندن هم دوستلن رعایت نکردن. چه کار آیدت بدین معنی ست که چقدر کار آیی دارد شاعر شگفت زده شده از این همه کار آیی و این عبارت رو گفته . چه کارها که نمیکند یعنی
سلام و عرض خسته نباشید خدمت تمامی دوستان گرامی:
اگر بخواهم معنی و مفهوم و تفسیر این شععر مولانا را پیدا کنم باید به چه منبعی مراجعه کنم یا کسی هست که به من در این زمینه کمک کند؟
لطفا راهنمایی کنید
ممنون
سلام
بیشتر این شعر در مقام صبر است یعنی با محدود کردن فشارهای ذهنی و حساب های دو دوتا چهارتا از قرار و پیدا کردن حاشیه امن فاصله بگیر و با ترفند بیخود شدن در مقابل مصائب ایستادگی کن
اگر به استقبال حادثه ها بروی پس از مدتی برایت شیرین میشوند
قرار پیدا میکنی، زهر برایت گوارا میشود، فیل مشکلات را زمین میزنی و ...
در نهایت هم نور حق اگر از مشرق دلت طلوع کند، دیگر به ستاره ها و عجایب دنیا توجه نخواهی کرد
سلام و درود
قابل توجه شکوفه خانم
کتاب غزلیات شمس تبریز با مقدمه و تفسیر استاد محمدرضا شفیعی کدکنی از انتشارات سخن را ملاحظه بفرمایید جواب خود را به دست خواهید آورد.
هر نفسی که برآید، ما را فرصتی ست از برای ترک ِخودیت و قرین ِیار گشتن؛ آنچنانکه در گلشن ِحضور؛ خاری نماندت. در بیخودی ست که باخودی و پیل ِشکار، حالیا یار آیدت. هنگام که بیخودی، ابر های غصه همه رُفته شوند از رُخ ِآینه ات و مَه ِیار به کنار آیدت. آن دَم که باخودی همچو خزان فسردهای و آنگاه که بیخودی زَمهریر ِدی چو بهار آیدت. آری آری جمله بیقرار شو و ترک ادّعا کن تا زهر نیز گوارا آیدت. عاشق یار شو تا که نگار شیرین سخن ات؛ از افق بَـردَمَـد و با مه و ستارهها؛ دوستی ِیار و غار آیدت
در پایان مصرع دوم بیت اول:
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
بنظر میرسد نیازی به علامت سؤال نباشد و شاید بهتر این است که اینطور معنی شود:
در لحظاتی که در حضوری و گرفتار ذهن نیستی ببین که یار چقدر زیبا بکارت می آید و امورات تو را چقدر خوب مدیریت میکند.
والله اعلم
باسلام ، در مصرع دوم بیت ششم که گفته شده:
( طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت )
سوال اینست : که چگونه میتوان در حالت بی قراری و نا آرامی به آرامش دست یافت ؟
کتاب تله شادمانی رو مطالعه کنید یک کتاب روانشناسیه و دقیقا به این موضوع هم اشاره کرده.
با سلام خدمت یاران گنجور
این غزل از جمله آثار مولانا است که می تواند ناظر به اندیشه تکاملی و تضادگرای وی باشد، محور یا جوهر این تضاد باخودی و بی خودی است و سایر حالات متضاد از جمله خزان و بهار، قرار و بی قرار، گوار و ناگوار و....به تناسب با محور تضاد به زایش اندیشه های ناب، تازه تر و متعالی دامن می زند، اشراف بر این کلیت یا روش متداول مولانا فهم پاره ای از ابیات را در عرصه ای فراخ تر به دست خواهد داد، و برخی ابهامات را خواهد زدود.
در بیت اول مصرع دوم فرض بر گذاشتن علامت سوال در انتهای مصرع ذهن بنده را به سمتی می برد که به عرض یاران می رسانم و آن اینکه شاید اینجا حالت سکر و خلسه ای عارفانه به شاعر دست داده و در لحظه ای انالحق گویان خود را از بند مفهوم یار نیز رهانیده است و چنان وجد یافته و در بیخودی غوطه می خورد که اورا با هیچ مفهومی و مصداقی حتی یار کاری نیست و توضیحش را در انتهای سایر مصرع ها می آورد، بدین شرح که کسی که پیل شکار آیدش، مه به کنار آیدش، باده یار آیدش، دی چو بهار آیدش و.... دیگر در مرتبه محو است و از مفهوم و مصداق یار نیز بی نیاز است، البته اینگونه تفاسیر توجیه ذوق شخصی اینجانب است امید که با ذوق پخته یاران ناسازگار نیفتد...
دوستان نازنینم
در مورد کارهای حضرت مولانا دچار سردرگمی نشوید. اصلا در کار او " تضاد" یا Contradiction راهی ندارد. مبحث تضاد یک مقوله ی منطقی است و در مورد " اوصاف" موضوعی جاریست و نه در اعمال.
این بی خودی و با خودی ، شرح داستان معراج گونه ی پیامبر و خود حضرت مولاناست بصورت هولوگرامیک .
اعتقاد بر اینست که اصل حق ، امر یست ساکت و این ما هستیم که از این امر ساکت ، بسان یک منشور که نور واحد ( به تعبیر مسامحه آمیز) در آن تابیده میشود ، به نگاه و برداشت تجزیه وار می نشینیم و جالب است که نسبت تمام این پرتو نور ها به نور پشت این منشور ، یکسان است و بقولی آن نور اصلی ، نسبتش با تمام " عارضی" ها یکیست. نسبت خداوند به مومن و کافر یکیست. این از نگاه بالادستی و صد البته از نگاه پایین دستی ما غیر از این .
نگاه های زیبای منبعث از انگاره های حضرت مولانا ، نگاه های فراخناک بالادستی به آن تعبیر خاص است.
این اعتقاد او بشدت درست می نماید که در " ناهشیاری" و یا به تعبیر امروزی از بخش ضمیر ناخودآگاه است که می توان به فهم امر قدسی نائل شد. شما در قرآن و به تبع اون در مثنوی که نگاه کنید ، پراکندگی شدید موضوعی می بینید که نشان از همان " گیج بودن و یا به تعبیری ، " وحیانی" شدن است. یک امر عظیم وقتی بر امری که به آن مظروف می شود فرود می آید و یا به تعبیری ، این یکی بالا می رود ( بالا و پایین در اینجا معنی مرتبت فهمی دارند ) ( خانه خرابی گرفت زانکه قنق زفت بود /// هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من ) راه، یک " حیرانی" و به تعبیری یک " بی خودی" بدست می دهد و در آن فضاست که " فهم مرتبه ی پایین شروع به اقتاع شدن می کند و این را آرامش روح می گویند.
شما باید با این نگاه هم به بخش های ناهشیار گونه ی قرآن و هم به مثنوی نظر کنید و در پاره هایی که این " گیجی" شدت می گیرد ، آنجا بیشترین حضور این عنصر ماورایی خلسه آور به چشم می خورد. اگر بیشتر در این قضیه خواستید تدقیق کنید ، به حالات پیامبر اکرم ص و حتی حضرت مولانا در زمانهایی که به نوعی دچار این " الهام" می شده اند مراجعه کنید تا این داستان " نا هشیاری" بیشتر مشخص شود.
یکی از مشخصه های اینکه پیامبر را " راوی صادق " می دانیم که تقریبا" کل فهم دینی مسلمانان و پیکره ی کل دین ، بر آن استوار است و بدون این فرض پیکره ی دین فرو می ریزد ، همین قسم از نا هشیاری هاست که اندک فرض دستکاری را در روایت های آن بزرگ انسان تاریخ ، منتفی می کند.
بر همین سیاق ، به ضرس قاطع می گویم که مثنوی هم در ارتباط با این حالات معراج گونه ی حضرت مولانا نوشته شده است و هر جا این گیجی ها را بیشتر دیدید به آنجا ها بیشتر بچسبید. هم شنیدنیست و هم لذت درک امر اصیل حق را صد چندان دارد.
قافیه اندیشم و قافیه دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من.
به مهر.
با سلام خدمت دوستان گنجور
چنین می نماید که بحث تضاد در آثار مولانا که اشاره به نوعی عامل انگیزاننده درونی دارد و باعث نوعی تحرک و تکامل و پویایی در عرصه معرفت است از گونه های دیگر تضاد اعم از صنعت تضاد در ادبیات و همچنین تضاد منطقی مستثناست.
این تضادهای نهفته در دل هستی البته دارای تعین و وجه خارجی نیستند و اسراری بنهفته در دل هستی به شمار می روند که در مقامی خاص بر قلب عارف مکشوف می گردد و عارف نیز مارا به مشاهده آن ها فرامی خواند، البته نباید در اینجا صرفا نقشی برانگیزاننده برای آن قایل شد چراکه تاثیر پذیری های عارف از این تضادها فراخناکی مضاعفی را برای عارف در عرصه زایش هجمه های معرفتی ایجاد می کند از جمله در همین غزل.
شاید بیان ساده تعرف الاشیا باضدادها در اینجا برای تفهیم یکی از کارکردهای تضاد مفید باشد، همچنین مطالعه ماتریالیسم دیالکتیک مارکس نیز می تواند سرنخ هایی از حیث آشنایی با کارکردهای تضاد به دست دوستان بسپارد البته با لحاظ این نکته مهم که بستر تضاد در اندیشه مارکس مادی است در حالی که عارف در بستر معنا طی مسیر می کند لذا این مطالعه صرفا از جهت آشنایی با مفهوم تضاد توصیه می شود.
«خود» واقعی نیست، وجود ندارد و زائیده برداشتها و قضاوتهای ذهنِ «من» است.
اگر به این جمله که «من از خودم متنفرم» دقت کنیم در میابیم که در آن دو فرد است. «من» که در حال زیستن است و «خودم» که ساخته و پرداخته فکر و خیال در ذهن است.
به نظر میرسد مهمترین درسی که مولوی از شمس آموخت رها شدن از «خود» و ویران کردن اندیشه های گول زننده که در ذهن خانه می کنند بود.
«هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن».
کسی که مدام خود را مورد قضاوت قرار می دهد، گاه خود را حقیرتر از دیگران تصور می کند و بنابراین شادی از او گرفته می شود،
«گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای»،
گاه خود را بزرگتر از دیگران می بیند و رفتاری متکبرانه دارد،
«گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی»
و همیشه در این خیال و شک است که دیگران نیز او را دائمأ قضاوت می کنند و فقط باید با زیرکی کارهایش را به پیش ببرد،
«گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی».
سلام
واقعا چطور مولانا را در این سطح پایین میآورید، وقتی مولانا با شمس دیدار کرد، ادمی فرهیخته و باهوش بود و فرق خود واقعی و من ذهنی را میدانست، مولانا از بند قضاوتها بریده بود منتها نمیدانست چگونه از من ذهنی عبور کند، تا اینکه شمس پیدا شد و پرده از چشمانش گرفت و او را با خود واقعیش که نور بود آشنا کرد
پس او هم بیخودی را پیشه کرد تا به آن نور دست پیدا کند، لطفا فکر نکنید که این مسائل با چهارتا کتاب روانشناسی و موفقیت و ... قابل تفسیر است و گرنه مولانا خودش عالم دهر بود
برای رفتن به من حقیقی نیاز به مولا و ولی است،
کیست مولا آنک آزادت کند*** بند رقیت ز پایت بر کند
پیشنهاد میکنم اسفار اربعه ملاصدرا را مطالعه کنید
گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز ..
گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید. نی از محمد و نی از خدا..
این "من" نیز منکر میشود مرا ..
میگویمش: چون منکری، رها کن، برو ؛ ما را چه صُداع میدهی؟
میگوید: نی، نروم!
سخن من فهم نمیکند..
از "مقالات شمس"
شنیده ام اردو زبانان به مردم "بی کار "
" پریشان روزگار " میگویند.
( پیش از آن که کس از روزگارم بپرسد، قلمی شد!! )
حمید رضای گرامی
مهستی نیز گویا از "خود " دلی خوش نداشته است:
در عالم عشق تادلم سلطان گشت
آزاد زکفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود، مشکل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم، ره آسان دیدم
سلام. سپاس از سایت بینظیرتون.
در پاسخ به آقای ناصر برداشت شخصی خودمو از مصرع (طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت) رو میخواستم بگم و اون اینه که جستجوگری همیشگی باش در طلب یار جستجوگری که هر لحظه در طلبه.. و از اونجایی که همواره انسان می یابد آنچه به دنبال آن است ؛می یابی قرار و یار را.
شادی و خوشبختی
توقع برخورداری از شادی و خوشبختی اصیل، توقع بجایی است، زیرا عصاره اصلی وجود ما یعنی فطرت یا خود متعالی، شادی و عشق و رضایت و خوشبختی است.
اما اشکال کار در آنجاست که ما این شادی را به جای عالم درون و در عمیق ترین هسته وجودی مان، در عالم بیرون و در چیزها، موفقیت ها، آدم های دیگر و افکار و تصورات ذهنی خود ( که نمایندگی دیگران در وجود ماست!) و قضاوت دیگران و... جستجو می کنیم! و همین موجب درد و رنج و ناشادی ما شده است. شادی از قبل دردرون ما و در خود متعالی یا آگاهی ناب حاضر است و احتیاجی به جستجوی موضوعات آگاهی برای کسب شادی و آرامش و خوشبختی نیست.
به عبارت دیگر به دلیل توهم وجود شادی در موضوعات آگاهی و نه خود آگاهی ناب، شیوه طلب شادی دچار اشکال اساسی شده است. به جای سکون و آرام گرفتن در آگاهی محض که منبع و سرچشمه شادی و خوشبختی است، شادی از طریق افکار و توقعات غیر واقع بینانه طلب می شود. خود همین گونه طلب شادی، موجب ناشادی است!! به قول حضرت مولانا:
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
وقتی خاستگاه و منبع این شادی خواستن ؛ خود کاذب باشد، چون از ابزارهای فکر و حرص یا فکر حریصانه استفاده می کند و در عالم بیرون سرمایه گذاری می کند، اینکه دیگری می تواند و باید مرا خوشبخت کند و نباید مرا ترک کند، ولی دیر یا زود ، برخلاف توقعش، این نوع سرمایه گذاری اشتباه به درد و رنج و ضرر منتهی می شود!! عمر و انرژی و... صرف می کند تا سودی کسب کند که همان خوشبختی باشد...، ولی متاسفانه به جای شادی، با شکست نا امید کننده ای مواجه می شود!
و صد افسوس از طلب نادرست شادی دست نمی کشد و اگر در عشق یا زندگی شکستی خورد و طرد شد؛ به لذت و شادی های سطحی و بیرونی ولی فوری دیگر نظیر مواد مخدر و...پناه می برد!!!
همواره در آن طرف پاندول حرص و خواستن نفسانی، دیر یا زود، خشم و نا امیدی و غم، انتظار ما را می کشند! نه شادی و خوشبختی!
اما صرف نظر کردن از این سرمایه گذاری در عالم بیرون و ترک سرمایه گذاری بر روی دیگران، تا ما را تایید کنند و به ما عشق و خوشبختی برسانند!!! و بیرون آمدن از پاندول ذهنی حرص و خشم و پذیرش هیچ بودن و هیچ نخواستن و جستجوی ماورای جستجوی درونی، یعنی درک ورای فکر از ماهیت درونی خودمان، به آشنایی با آگاهی ناب یا بودن خالص، منجر می شود و ما را به منبع اصلی و اصیل عشق، شادی و خوشبختی متصل می کند و آنگاه روابط ما با عالم بیرون هم واقعاً عاشقانه خواهد شد.
سلام : یک مقددمه طولانی داشتم .صرف نظر شد . دکتر شریعتی در سخنرانی نیایش می فرماید خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد . عزتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در گرو ایمانم افکنم . تا از آنهائی باشم که پول دنیا را می گیرد وبرای دین کار میکند . نه از آنهائی که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار میکنند . کلمه گوارش یعنی مرگ در راه خدا شیرین تر از عسل . در صورتی که معمولا مرگ زهر است . جمله نا گوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت . این حرفها الهی است چون حق لا یتناهیست .
یار چه کار آیدت یعنی یار خیلی به کار آیدت و چه کارهایی که با یار میتوانی بکنی و بدون یار نه
انسان یک ویژگی ذاتی دارد و آن وقف کردن خود بکاری و چیزی در هر دوره از زندگی است
در پشت هر نوع وقفی خود در میان است بجز وقف مستی شدن و مستی کردن
تمام هدف این است که غیر از خود را هم بتوانیم ببینیم و بینش خود را گسترش دهیم
و از خانه بیرون آییم تا مستان را ببینیم و با آنها یار شویم و کارهای بزرگ صورت دهیم
تا وقتی که با حس خود بینی کار میکنیم به دنبال آرامش و راحتی و خوش خوراکی هستیم
کاری از ما بر نمیاید و همه با هم رقیب و گاه دشمن هستیم و نمی خواهیم کسی از ما برتر و موفق تر باشد
و این موجب میگردد تا هیچ کس مرد بزرگی چون شمس را نبیند و حتی در صدد دشمنی و نابودیاش برآید
چون یار را هم برای سود خود میخواهد حتی عبادت هم برای سود خود میکند و امام زاده هم برای سلامتی خود میخواهد و این یعنی کوچکی و حقارت انسان
نکته اساسی اینجاست که ما به روش دیگر و نگاه دیگر جزو سود شخصی باور نداریم و آن چیزی است که عرفان و عرفای ما بر آن تاکید میکند البته عرفای بزرگی چون شمس و جلال دین و شهاب دین و حلاجها و ابن سیناها و ملا صدراها و بسیاری از جان گذشتهها ی دیگر
آنچه بیرون از من کوچک ماست به یار مربوط میشود و این نگاه چه سودها و بزرگیها که برای بشر به ارمغان نیاورده است
در مصرع:
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
بنظر می رسد که منظور شاعر از "طالب بی قرار شو" این باشد که اگر انسان کون و فساد حاکم بر طبیعت و این دنیار بپذیرد و دیدگاهش این باشد که هیچ چیزی به بهترین وجه خود باقی نخواهد ماند به آرامش دست پیدا می کند تا اینکه دائم این انتظار را داشته باشد که در دنیا همه چیز در ثبات خواهد بود که این رنج آور خواهد بود.
دنیا مکانی برای رنج و درد و بی ثباتی است و هر وقت این نکت6 را قبول کردیم در آرامش خواهیم بود.
موتوا قبل ان تموتوا
بمیرید (از خود خود) قبل از اینکه بمیرید.
نفسک ذنب لا یقاس به ذنب
خود خودت گناهی است که قابل مقایسه با هیچ گناهی نیست.
ام الاصنام صنم نفسک
مادر همه بت ها بت خودت است.
عبد الله شو، موحد شو خلاص شده از شرک خود خود تا فکرتت صفت امر کن فکان گیرد.
تا از لا نگذری به الا الله نمی رسی.
قرب و بعد راه را قدری نباشد آنقدر
یک قدم بر نفس خود وان دیگری در کوی دوست
درود
زیباتر از شعر فوق عرفانی حضرت مولانا ,توضیحات بسیار زیبا و قابل تامل دوستان بود ..ضمن تشکر .دست تک تک دوستان را از صمیم قلب میفشارم.
علت همه نا آرامی و اضطرابی که داری ، بخاطر تلاشیست که جهت کسب آرامش میکنی.
نا آرامی و بیقراریت رو که بپذیری ، آرامش خودش میاد.
رمز در پذیرش است!
درود بر شما:
دوستانی که جویای قرار در بی قرای اند، لطفا کتاب "حکمت بی قراری" آلن واتس را بخوانند.
به نظرم منظور از "بی قرار" در "طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت" کسی است که در جای خاصی سکون و قرار ندارد و همه جا هست و هیچ جا نیست و آن ذات خداوند متعال است. پس با این وصف این مصراع بدین معنی است:
طالب خداوند باش تا آرامش بیابی
سلام
برداشت درستی بود ولی بهتر است بگویی به جایی محدود نمیشود نه اینکه نیست
یَسۡـَٔلُهُۥ مَن فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۚ کُلَّ یَوۡمٍ هُوَ فِی شَأۡن
هر کسی در آسمانها و زمین هست، از او حاجت می خواهد و او هر روز در کاری است
سوره الرحمن
پس مولانا هم میگوید طالب بی قرار باش
برداشت دیگه هم این است که طالبی باش که یکدم از پا نمینشیند
دست از طلب ندارم، تا کام دل برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن درآید
مصرع «طالب بیقرار شو» را به دو صورت میتوان تفسیر کرد:
1- مضاف و مضاف الیه: طالب بیقرار :طالب چیزی باش که آن چیز بیقرار است
2- صفت و موصوف: طالب بیقرار : طالبی که آن طالب بیقرار است
...
به نظرم تفسیر دوم صحیحتره
با سپاس فراوان از منصور عزیز که اصل مطلب را به زیبایی و با قلمی شیوا بیان نموده اند . جای آن دارد که بارها این مطلب را بخوانیم .بسیار لذت بردم . موفق و در پناه حق باشید
من در اشعار مولوی بهیچوجهی تناقض نمیبینم. در واقع مولوی اینجا شما را به صحت دعوت میکند و میگوید که اگر طلب قرار(آرامش) میکنی به ناآرامی خودت باور بیاور یا حالت ناگوارشی در برابر گوارش یا بیمرادیت بخاطر مرادهای فراوان تو است.
سلام خدمت دوستان عزیزتر ازجانم یه نکته ای رو من خوندم توی کتابی که گفته بودش اگر یک مطلبو خوندی و تونستی با زبون خیلی ساده وراحت بیانش کنی ینی فهمیدیش
با مطالعه ی حاشیه های نوشته شده متوجه شدم که دوستان از الفاظ ادبی و بعضا از کتاب های دیگر وام گرفته و حرف میزنند و من درست یا غلط بودن انهارا بیان نمیکنم ولی میتوانم بگویم که جان مطلب درک نشده
به نظر بنده مولانا یکی از قوانین بزرگ بشر رو برامون شرح داده ماهایی که دنبال هر چیزی که میریم اصولا بهش نمیرسیم و در اجتماع هم گفته میشه تلاش کن حتما میرسی ولی از صد نفر قطعا برای 99 نفر این تلاش جواب نمیده شما فرض کن خوابت نمیاد هر چی تلاش کنی بخوابی قطعا تا صب بیدار میمونی مولانا خیلی ساده میگه از خودت راضی باش از طبیعت از اتفاقات راضی باش میل به چیزی رو در اختیار داشتن رو رهاش کن تاکه اینبار تو ن بلکه اونا بیان سمتت و این تقریبا کاملا مخالف با اون اموزه هایی بوده که از بچگی یادمون دادن...
بجای تفسیر بیت که برای دوستان ادیب زیره به کرمان بردن است ترجیح می دهم تنها اشاراتی به کلمات کلیدی این غزل داشته باشم چراکه اغلب غزلیات مولانا را می توان به معانی متفاوتی دریافت . یکی از این کلمات " خود"
است که در اینجا می توان به شخصیت
فردی این جهانی مخاطب تعبیر کرد .
یک خود شناور بر آرزوها و ترس و لذت
فردی که اگرچه واقعیت دارد حقیقی نیست و می تواند به " بی خودی" مبدل
شود . بنابراین منظور مولانا از بی خودی
شور و مستی و امثال آن نیست . این بی خودی یعنی به خود یا نفس الهی رسیدن . آن خود و جان و نفسی که وابسته به غم و شادی این جهانی نیست . و دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان ...
باسلام،این غزل بیانگر اندیشه ی عرفانی عرفا واز جمله مولاناست انسان تا زمانیکه به فنا فی الله نرسیده و به اتحاد با خدا دست پیدا نکرده نمی تواند کاری از پیش ببرد انسان وقتی به خدا رسید بی قرار یش به آرامش تبدیل تبدیل میشود و...........
به نظر می آید در بیت دوم از مصرع اول کلمه یار چه کار آیدت احتمالا یار بکار آیدت بوده
«شما دانش خود را از سلسله مردگان فرا می گیرید در حالی که ما معارف خود را از حضرت حق فرا می گیریم …»
با یزید بسطامی
هرکس برای خود باید رساله ای داشته باشد آن رساله مختص خود اوست. با خواندن رساله خود روشن خواهد شد.
اب کم جوی تشنگی آور بدست!
مولانا
سخنی بسیار کامل و نکوست
آلن واتس، دینشناس و الهیدان بزرگ روزگار ما، کتابی دارد با عنوان حکمت بیقراری. وی در این کتاب «اعتقاد» و «ایمان» را از یکدیگر تفکیک میکند و میگوید، در غالب موارد، اعتقاد و ایمان با هم خلط میشوند، در حالی که این دو واقعیت کاملاً خلاف یکدیگرند و ویژگیهایی دارند که ساخت آنها را از یکدیگر جدا میکند. اما چه تفاوتی میان اعتقاد و ایمان وجود دارد؟
بر اساس تعریف ایشان، صاحب اعتقاد کسی است که میگوید جهان همانگونه است که من باور دارم، اما صاحب ایمان کسی است که میگوید من باید جهان را آهسته آهسته بشناسم و از آنجا که هیچوقت خود را در مقصد احساس نمیکنم، همیشه حاضرم به سوی آن حرکت کنم و این یعنی آمادگی برای تغییر عقیده.
ایشان تعبیر جالبی دارد و میگوید:
"belief clings, but faith lets go"
یعنی اعتقاد، سخت میچسبد، درحالی که ایمان رها میکند و میگذارد امور سیر خود را داشته باشند. شخص صاحب ایمان به تبع امورِ دایماً متبدل و متحول، خویش را دایماً سیلان میدهد. واتس در این زمینه مثالهای جالبی میزند. او میگوید، شما نمیتوانید یک سطل آب روان از رودخانه بردارید، زیرا به محض اینکه آب رودخانه را درون سطل بریزید، روانی را از آن گرفتهاید. اگر میخواهید آب روان داشته باشید، باید بگذارید آب سیلان داشته باشد. به همین ترتیب، اگر کسی بخواهد حقیقت را در اختیار داشته باشد، یعنی اگر بخواهد رأیاش مطابق با واقع باشد، باید سایه به سایه واقعیت متبدل و متحول سیرکند؛ باید حاضر باشد عقاید خود را با سیلان واقعیت، سیلان دهد. لذا ایشان میگوید ایمان، طلب واقعیت بیقرار است. درحالی که اعتقاد میخواهد واقعیت بیقرار را صاحب قرار کند. اما به محض آنکه بخواهیم واقعیت بیقرار را مستقر کنیم، آن واقعیت از دست میرود و مثله میشود. واقعیت، یک امر متبدل و متحول است و ما نمیتوانیم به یک عقیده ناظر به واقع بچسبیم و بگوییم واقعیت همین است. لذا باید همیشه آمادگی تغییر و تحول در عقایدمان را داشته باشیم.
اتفاقاً بنده پیش از اینکه به این تفکیک واتس برخورم، همین مطلب را به زبانی دیگر در بعضی از درسهایم که صبغه کلامی-الهیاتی داشت، گفته بودم. در اینجا از همان بیان استفاده میکنم.
حقیقت بت پرستی چیست؟ در کدام حالت شخص بت پرست میشود؟ پاسخ این است که بت پرستی به معنای پرستیدن چیزی غیر از حق است. وارد بحث ماهیت پرستش- که درجای خود بحث بسیار وسیعی در روانشناسی دین است- نمیشوم، اما این را میتوانم بگویم که اگر پرستش عین شیفتگی نباشد، لااقل یکی از مؤلفههای آن، شیفتگی است. بنابراین معنای بتپرستی این است که شخص به غیر حق، شیفتگی داشته باشد. اما غیر حق ممکن است ثروت یا محبوبیت باشد؛ ممکن است حیثیت اجتماعی یا ریاست باشد؛ و نیز ممکن است علم باشد و بالاتر از آن، ممکن است عقیده خودم باشد. اگر کسی بت چوبی یا بت فلزی را بپرستد، میگویند بت پرست است. حال اگر هوای نفس خود را بپرستد، چه باید گفت؟ «أرأیت من اتخذ الهه هواه». پرستش هوای نفس هم بت پرستی است و با این حساب، اگر من شیفته عقاید خود شوم و آنها را بپرستم، این هم نوعی بتپرستی است. اما کسی که حق پرست است، بت پرست نیست و چون حق پرست است، شیفته هوای نفس خود و شیفته افکار و عقاید خود نیست. اگر شیفته عقاید و افکار خود نیستی، این امر باید نشانهای داشته باشد. من اگر شیفته یک اثر نقاشی باشم، علامت شیفتگیام این است که آن را قاب میگیرم و اگر کسی بخواهد به آن نزدیک شود، میگویم لطفاً بیشتر احتیاط کنید. همین مطلب در باب عقاید آدمی هم صادق است. اگر کسی اجازه ندهد که دیگران به عقاید او نزدیک شوند و واقعیتها را به مواجهه با آن عقاید بیاورند، او شیفته عقاید خود و مبتلا به نوعی بت پرستی است.
اتفاقاً اریک فروم در کتاب روانشناسی و دین، این نوع دینداری را که هیچکس حق ندارد واقعیتها را به مصاف عقاید دینی ببرد،"idolatry" (بت پرستی) میخواند.
جالب است که"idol" به معنای بت، از "idea" به معنای عقیده گرفته شده است و هردو ریشه یونانی دارند.
بازگردیم به تفکیک آلن واتس. او میخواهد بگوید فرق مؤمن با معتقد در این است که مؤمن شیفته حق است و معتقد شیفته عقیده. واتس میگوید چون معتقدان طالب قرار هستند، بیقرار میشوند و چون مؤمنان طالب واقعیت بیقرارند، قرار مییابند. این سخن یادآور بیان زیبای مولاناست:
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
وقتی طالب یک امر ثابت باشیم، هرچیزی که برای آن امر ثابت خطری ایجاد کند، ما را مشوش میکند. اگر دغدغه من این باشد که آنچه دارم دست نخورده باقی بماند، چون علل و عوامل بسیاری وجود دارد که آن را به مخاطره میاندازد، دایماً دلهره و دلشوره خواهم داشت و دایماً مضطرب و ناراحت خواهم بود. زیرا جهان را با این امر ثابت و آسیب پذیر، ستیهنده میبینم. اما اگر طالب قرار و امر متقرر و ثابت نباشم، چیزی نمیتواند آرامش مرا برآشوبد. به همین جهت، عنوان کتاب واتس «حکمت بیقراری» است. فرد مؤمن به هیچ فقره عقیدتی ثابتی دلبستگی ندارد و طالب بیقراری است، لذا هیچ تغییری او را تهدید نمیکند و او آرام و قرار مییابد. اما فرد معتقد، طالب امر ثابت و متقرر است، لذا همه چیز ممکن است برای او خطرآفرین باشد؛ چنین کسی همواره مشوش و بیقرار است.
با توجه به این مقدمات، به نظر من حقیقت ایمان دینی عبارت است از جستن بیقراری و یافتن قرار. به تعبیر دیگر ـ با الهام از سهراب سپهری ـ ایمان دینی، «دویدن در پی آواز حقیقت» است، نه چسبیدن به عقیدهای که حقیقتنماست.
مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، دویدن در پی آواز حقیقت، صص 135 – 180
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
مولانا اشاره ای دارد به" من ذهنی "!
تا زمانی که آدمی در گیر این من ذهنی است نمی تواند آرامش و خوشی را تجربه کند.
الله و اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر شود چو قربان الله و اکبر آید
باری!
بدبختی بشر همه از این "سَر" است که برای عظمت و جبروت حق به قربانگاه برده نشده!
وان نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای
الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد
هر جان باملالت دورست از این جلالت
چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد
به نظر من کل بحث حضرت مولانا ما بین این جهان و جهان بیصورت است. در وهله اول بایستی دانست که منظور از خود جسمی است که در این جهان زندگی میکند. این بیخودی فرایندی است که از خود رسته خواهی شد و در انتظار اتصال این قطره روح با دریای الهی خواهی بود. همان نیستانی که ما را از ان ببریده اند. بیقراری تو در این عالم در ظاهر بیقراریست اما در باطن قراریست که بامعرفتی که از نیستان بدست اوردی در تو پدیدار میشود. قفس این دنیا که جهان صورت است در باغ جهان بیصورت واقع شده. اگر بفهمیش متوجه میشی که مرادهای فراتر از این قفس همچو چون که صد امد نود هم پیش ماست. در گورستان افرادی را خواهید دید که فکر میکردن چرخ روزگار بدون انها نخواهد چرخید و پر از مرادهایی بودند که نه بدردشان میخورد و نه اصلا برای ان ساخته شده بودند.
پارادوکس یا تناقض از ویزگی های عرفان مولاناست
در منطق جمع نقیضین محال است اما در عرفان مولوی قابل جمع است به قول یکی از علمای مسیحی دوران قرون وسطی مسیحیت ستم به عقل است نمونه هی فراوانی از پارادوکس در اشعار مولانا دیده می شود
اصطلاحاتی همچون بی پای پادوان وگویای بی زبان در غزل معروف وه چه بی رنگ و بی نشان که منم به کرات در اثار رومی دیده می شود
طالب بی قرار باش تا که قرار آیدت
عاشق بی قمار باش تا که نگار آیدت
از غم و غصه ها رهی گر طلبش کنی به دل
راغب انتظار باش تا به کنار آیدت
از من "من" گذر نما، تا که به "تو" رسی صنم
چون که به "ما" رسیده شد، "او" سر گار آیدت
حق تو خودی که بی خودی؛ قبله کجا بود کنون؟
گر تو به قبله ات رسی، حق به تو یار آیدت...
شبان عشق-هومن
طالب بی قرار باش تا که قرار آیدت
عاشق بی قمار باش تا که نگار آیدت
از غم و غصه ها رهی گر طلبش کنی به دل
راغب انتظار باش تا به کنار آیدت
از من "من" گذر نما، تا که به "تو" رسی صنم
چون که به "ما" رسیده شد، "او" سر کار آیدت
حق تو خودی که بی خودی؛ قبله کجا بود کنون؟
گر تو به قبله ات رسی، حق به تو یار آیدت...
شبان عشق-هومن
جمله بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
“Don"t aim at success. The more you aim at it and make it a target, the more you are going to miss it. For success, like happiness, cannot be pursued; it must ensue, and it only does so as the unintended side effect of one"s personal dedication to a cause greater than oneself or as the by-product of one"s surrender to a person other than oneself. Happiness must happen, and the same holds for success: you have to let it happen by not caring about it. I want you to listen to what your conscience commands you to do and go on to carry it out to the best of your knowledge. Then you will live to see that in the long-run—in the long-run, I say!—success will follow you precisely because you had forgotten to think about it”
― Viktor E. Frankl, Man"s Search for Meaning
بیت ۱۰مربوط ب مولانا نیس و بهش چسبوندن الا شما ببینید کاملا فرق میکنه مفهومش لطفا اشعار مولانا و شعرای دیگه خراب نکنید اینا حاصل یه عمر تجربه و عشقشونه سپاس
سلام
من نیز چنین احساسی کردم البته سندی برای گفته ندارم
ولی بعید بدونم مولانا در پایان یک شعر خدا را مصداق گفته اش بگیرد و بگوید والله
به تازگی درسگفتار شرح غزلیات شمس دکتر عبدالکریم سروش در فضای یوتیوب بارگزاری شده است و نخستین غزلی را هم که شرح کردند همین غزل است. البته در سه جلسه نخست به بحث کلیات و ویژگیهای دیوان شمس پرداختند که به نظرم شنیدن ودیدن آن هم لازم است برای درک و فهم بهتر اشعارمولانا در دیوان شمس
پیوند به وبگاه بیرونی
من میگویم آرزو های ما همه چیز ما هستند
چراغ راه ما
جلوه هایی از صورت مثالی ما
خدایی ما
ذهن برتر ما
اگر هم چنین نباشد حداقل آن ها اکنون هستند و وجود دارند...
مشغول به سرکوبگری آن ها نباشیم...
اما طلب کردن آن ها، از هر راهی جز مشاهده گری، و جز هیچ کار نکردن، عامل رنج است
وقتی هیچ نگوییم و هیچ نخواهیم و هیچ نجوییم، همه چیز را خواسته ایم
صورت مثالی را مقابل آیینه ی هستی قرار بدهیم و تماشا اش کنیم و در سکوت، عینیت یافتن آن را بیابیم
هر تلاش، هر ترس، هر مداخله، هر روش ذهنی، خود خراشی بر این تصویر است
یعد ازین مرحله کار هایی برای کردن پیدا میشوند...
نه از منبع ذهن فانی
که از منشأ عشق
آن کار، کاریست کردنی
باقی همه مداخله است
باقی همه رنج است
و باقی همه نقصان است
خالق هستیم...
اما به نظر حالت کامل خالقیت ما زمانی رخ میدهد که ذهن فانی مداخله ای نمیکند.
سلام و عرض ادب
با تشکر از نظرات ارزشمند دوستان
برداشتی که بنده داشتم به خصوص از این بیت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
به صورت کاملا پنهانی اشاره به ذهن و فرکانسی که به دنیای اطراف میفرستیم داره
وقتی طلب مراد میکنیم در واقع به جهان هستی اعلام کردیم که من فلا خواسته را ندارم و آن را به من بده
احساس ارسالی به جهان اطراف احساس نداشتن و کمبود است و در نتیجه هرچه بیشتر طلب کنی بیشتر در نداشتن فرو میروی
ما بر اساس آنچه که هستیم و احساسی که به دنیا میفرستیم دریافت میکنیم
جهان آینه تمام نمای درون ماست
سلام.بنطر بنده کل شعر در باره اخلاص است.هرگاه برای خداوند کاری دارید انجام می دهید تمام قوای مثبت عالم پشت توست همه درها باز می شود .به هر میزان از درجه اخلاص دور شوی تنگی روح وراه همراه ما می شود.
امیرالمومنین می فرمود در قلعه خیبر را خداوند از جا کند.
خرمشهر را خدا آزاد کرد.
با سلام
به نظر بنده تفسیر بیت اول که اکثر دوستان دچار ابهام شده اند اینچنین باشد:
ضمن آنکه در همهی چند بیت ابتدایی موارد باخودی و بیخودی مشخص شده است ولی مجاز از یار در بیت اول خیلی جای تامل داشته و واقعا نیازه که همگان از این تفسیر مطلع باشند:
مجاز از یار در بیت اول همان خودبرتر،خود متعالی و خداوند درون ماست و مفهوم اینه که اوقاتی که خودت سعی بر ادارهی امور را با غرگی بدست میگیری آن خودمتعالی و خودبرتر تو در جبهه مخالف قرار گرفته و خار زنان بر تو وارد میشود که تو را از وجود و قدرت و حمایت خودش آگاه سازد و استعاره از خار هم یعنی هشدار دادن های پیاپی
و در مصرع بعد هم در ادامه و مکمل آن میفرماید که اوقاتی که در خودغرگی نیستی یار دیگر با خار قرار نیست که بر تو وارد شود ، در جبهه مخالف قرار نگرفته و قرار نیست هشداری به تو بدهد .چون دیگر موافق تو است. که میفرماید یار چکار آیدت=دیگر برای چه هشداری بیاید (وقتی خود را در نوع حرکت از غرگی کاستی و متکی به خود نیستی)
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت?!
باده یِ یار
باده و یار?
کسی منظور و مفهوم باده یار را می داند?
باده ی یار
اشاره است به آن حالت مستی و خوشی که هنگام عبادت و قرب به حق تبارک و تعالی به آدمی دست میدهد و بسته به میزان اخلاص و حضور قلب و طهارت روح هر عابدی متفاوت است
باده و شراب و مستی نمادهایی است که دارای معانی والای عرفانی است
بسیار سپاسگزارم. در تکمیل توضیح شما:
آن نفسی که باخودی یار کناره می کُند
آن نفسی که بیخودی باده یِ یار آیَدَت
باده یِ یار آیدت>
باده یِ یار آید تو را>
باده یِ یار میآید برایِ تو>
باده یِ یار برای تو میآید(میآورد)>
شرابی که یار با دستانِ خود آماده کرده, خودش نیز در نقشِ ساقی به تو می نوشاند!
یا این گونه هم می توان "باده یِ یار" را تفسیر کرد که خودِ یار همچون شراب تو را مست می کند بدون نوشیدنِ شراب! بوی و روی و گفتگویِ یار تو را مست و از بی خود می کند!
حال این باده یِ یار کجا و آن کناره کردن و خودداریِ یار از تو کجا!
ممکنه منظور سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا باشد یعنی میشود
وا نفسی که بیخودی باده یار ( شراب طهور ) آیدت
"جمله بیقراریت از طلب قرار توست!"
یادآور بخشی از رباعی معروف خیام است:
"درمان طلبی درد تو افزون گردد!"
عرض سلام و ادب
با کسب اجازه از سروران عزیز 🙏
مفهوم مصراع
« وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت »
به نظرم با یار یکی شدن است «وحدت وجود» زمانی که تو خودیتِ خویش را کنار گذاشتی یار همه ی هستی تو را در بر میگیرد همه یار می شوی و خود هیچ ....یعنی اگر بگویی «یارِ من» باز منی وجود دارد که یاری دارد پس «من» باید محو گردد و «یار» بماند.
مولانا در مثنوی، در حکایتِ «آنکه درِ یاری بکوفت» به این نکته اشاره دارد: یار به او گفت: کیستی؟ گفت: من !
یارگفت : برگرد تو هنوز خامی.
سالی رفت, پخته شد و بازگشت .
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت: بر در هم تویی ای دلستان
ویار در را گشود....
یا در غزل ۱۷۵۹ از غزلیات شمس:
آه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
الی آخر.........
لحظه ی بیخودی ، دیگر خودی نیست .همه او شده ای و یار بیرون از جان تو نیست
وقتی کسی جمال معشوق را میبیند آنچنان مستِ تجلّی او میشود که از خود بیرون میآید.
توفیق الهی فرا راهتان....
All your anxiety is because of your desire for harmony. Seek disharmony, then you will gain peace.
پیوند به وبگاه بیرونی