گنجور

غزل شمارهٔ ۲۹۴۴

ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش گریه‌ست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد
مهمانیی بکردش باکار و باکیایی
بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن
مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد
بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی در انتظار این دم
بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
می‌گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا
از کو به کو همی‌شد کای مقصدم کجایی
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهای‌هایی
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری
آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله
کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی
بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی
این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم
درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد که قبله دعایی
این جمله بد بدایت کو باقی حکایت
واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا
والله ما علونا الا باعتنا
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
هوش مصنوعی: ای خدای بزرگ که قدرتت باعث می‌شود که موجودات ضعیف را بر قوی‌ترها مسلط کنی، به من بیاموز که چگونه در این دنیا به درستی رفتار کنم.
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
هوش مصنوعی: این بیت به اهمیت و تأثیر قدرت شاهان و شخصیت‌های بزرگ تاریخی اشاره دارد. آنان به قدری قوی و خطرناک هستند که خون دشمنانشان در میدان جنگ ریخته می‌شود. همچنین با اشاره به زیبایی و لطافت گل‌ها، منظره‌ای از سرخوشی و زیبایی را به تصویر می‌کشد که در تضاد با خشونت و خونریزی جنگ است.
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
هوش مصنوعی: ناموس‌داران سرکش و قدرتمند، مانند آتش در کوی عشق می‌چرخند و امروز در مقام گدایی قرار گرفته‌اند.
قهر است کار آتش گریه‌ست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف احساساتی می‌پردازد که ناشی از بی‌وفایی و دلسردی در روابط انسانی است. در اینجا، شاعر از درد و رنج ناشی از بی‌وفایی یک یار سخن می‌گوید و به نوعی، شمع که نماد نور و زندگی است، نشان‌دهنده از دست دادن امید و روشنایی در زندگی است. در واقع، شاعر احساس می‌کند که در مقابل بی‌وفایی دیگران، تنها وظیفه و وفاداری خود را به نمایش گذاشته است، اما در عین حال خود را به آتش و گریه می‌زند.
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی
هوش مصنوعی: اگر آتش نتواند بخندد، فقط خاکستر و دود باقی می‌ماند. و اگر شمع نتواند اشک بریزد، در واقع تنها یک تکه چوب است که مانند یک عصا به نظر می‌رسد.
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که مانند خر، تنها به دنبال خوشی‌ها و لذت‌های دنیوی است، بدون اینکه به چیزهای مهم‌تر و عمیق‌تر توجه کند. در نهایت، او به حماقت و نادانی خواهد افتاد.
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی
هوش مصنوعی: ای خر، ابتدا باید به سراغ صاحب بوستان بروی تا با بزرگواری و لطف او، راستی و راهی را پیدا کنی.
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد
مهمانیی بکردش باکار و باکیایی
هوش مصنوعی: غریبه‌ای به مهمانی مردی بزرگوار آمد و به او احترام گذاشت و به شایستگی از او پذیرایی کرد.
بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
هوش مصنوعی: در این جمله، به توصیف زیبایی‌ها و لذایذی پرداخته شده است که شامل غذاهای خوشمزه و نوشیدنی‌های لذت‌بخش است. همچنین به دیگر زیبایی‌های زندگی مانند نور شمع و زیبایی‌های خاص اشاره شده است که همه‌ی این‌ها نشان‌دهنده‌ی فضایی پر از شادی و مهمانی است.
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هوش مصنوعی: هر روز، همچون روزی که حسن دلبر ما دلربایی می‌کند، ماهی را مهمان خود می‌سازد و به زیبایی‌هایش افزوده می‌شود.
هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن
مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
هوش مصنوعی: هر شب می‌گویی که مهمانی خوب است، اما وقتی به شهر ما بیایی، خودم به تو نشان می‌دهم چقدر مهمان‌نوازی می‌کنم.
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد
بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی
هوش مصنوعی: آن پیشوا با تعجب گفت: چه چیزی می‌تواند بهتر از این نعمت و این لباس گرانبها باشد؟
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
هوش مصنوعی: حاجی از شنیدن آن سخن در دلش به شدت ناراحت و مضطرب شد، زیرا هیچ‌گاه مهمان خوش‌سلیقه‌ای را ندیده بود.
این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
هوش مصنوعی: این دنیا پر از چیزهای ظاهری و فریبنده است که در حقیقت ارزشی ندارند. خوشی‌های این دنیا بیشتر به نان و زندگی روزمره محدود می‌شود و چیز دیگری جز این نیست.
می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
هوش مصنوعی: می‌گفتند ای خدا، ما را به شهر او ببر تا در آنجا مشکلات دل‌مان حل شود و آرامش پیدا کنیم.
بگذشت چند سالی در انتظار این دم
بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
هوش مصنوعی: چند سالی را بی‌صبرانه گذراندم و همچنان منتظر این لحظه‌ام که هیچ دارویی برای این انتظار وجود ندارد.
می‌گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی
هوش مصنوعی: ای مسبب و ایجادکننده، به من یک دلیل بده تا بتوانم از این وضعیت فرار کنم، زیرا تو خود باعث ایجاد این مشکل و آزمایش در زندگی من هستی.
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
هوش مصنوعی: دعای او به قدری مورد توجه و اجابت قرار گرفت که وقتی مرد درخواست کرد، از خداوند خواست که خدا را ببیند.
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی
هوش مصنوعی: شاه تصمیم گرفت که یک پیام‌آور به سوی آن طرف بفرستد تا پیغام حکمرانی را به آنجا برساند.
این میرداد رشوت پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
هوش مصنوعی: این شخص از روش‌های مختلف برای دستیابی به قدرت و نفوذ استفاده می‌کند، به طوری که به رئیس خود، که شاه است، به خاطر لطفش لغب و موقعیتی را اهدا می‌کند.
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
هوش مصنوعی: شاه هم این را قبول کرد و گفت: تو برای آن موقع که به آنجا خواهی رفت، پیغام ما را برسان زیرا طوطی لحن خوشی دارد.
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را از بهر روشنایی
هوش مصنوعی: پس راهمان را هموار کرده و سپاه را به پیش فرستادیم تا مهتاب روشنایی راه را تأمین کند.
منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
هوش مصنوعی: به تدریج و گامی گام به سوی آن سمت می‌رفتند، مانند سیلی که در حال حرکت است و در حالی که سجده می‌کند و به دنبال رازهای اولیا می‌باشد.
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
هوش مصنوعی: به خاطر خضر نبی، موسی به سفر رفته است، مانند هدهدی که به دنبال خبری می‌گردد.
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
هوش مصنوعی: وقتی که پر جبرئیل به عنوان فرستاده‌ای از آسمان به زمین آمد تا از آن سفر به ما احکام و قوانین را منتقل کند.
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هوش مصنوعی: ماه تابان همیشه در حال سفر است، ای چهره زیبا، تو هم سفر کن مانند شمعی که در این خانه می‌درخشد.
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
هوش مصنوعی: هر حال و وضع تو مانند برجی است که در آن درها و پنجره‌هایی وجود دارد؛ افسردگی مانند آتش درون آن می‌سوزاند و شادی مانند نوری درخشنده است.
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
هوش مصنوعی: بیانم را مختصر می‌کنم؛ فرستاده‌ای به سوی آنجا رفت، مانند برگی که محبوب آن را به جایی دورتر برد.
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
هوش مصنوعی: ما مانند یک قطار در حال حرکت هستیم که نیرویی پنهان و نامرئی ما را پیش می‌برد. هیچ‌کس از این نیروی واقعی آزاد نیست و نمی‌تواند خود را از آن رها کند.
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
هوش مصنوعی: این شخص برخی چیزها را به‌سمت پیوند و نزدیکی می‌کشاند و برخی دیگر را به‌سمت جدایی و دوری می‌برد.
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
هوش مصنوعی: این شعر به تصویر کشیدن یک وضعیت عاطفی است که در آن یک فرد به وصل و نزدیکی محبوبش می‌رسد و در نتیجه دچار شوق و هیجان می‌شود. اما در طرف مقابل، فاصله و جدایی از محبوب نیز می‌تواند فریبی باشد که دل را به درد می‌آورد و احساس هجران را به وجود می‌آورد. در کل، این بیت به بررسی احساسات متضاد و پیچیده در عشق و جدایی می‌پردازد.
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا
از کو به کو همی‌شد کای مقصدم کجایی
هوش مصنوعی: معلا به طور گسترده در شهر پخش می‌شد، همانند دریا که در هر سمت قابل مشاهده است. در این بین، فرد منتظر است و می‌پرسد: "کجایی ای مقصود من؟"
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
هوش مصنوعی: اگر کسی با انگیزه و تلاش در جستجوی چیزی باشد، به آن دست خواهد یافت. ما می‌دانیم که تو هم در جستجوی ما هستی.
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
هوش مصنوعی: ناگهان در کویی به قدری شاد و سرمست شد که بوی خوشی او را به اوج شوق و دیوانگی برد و تمام حواس و عقلش را از دست داد؛ به گونه‌ای که دیگر نتوانست به درستی راه برود.
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
هوش مصنوعی: پیام کیقباد به کلی از یادش رفته است، ای کسی که آگاهی مانند رسولان داری تا به جمع ما بیایی.
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهای‌هایی
هوش مصنوعی: چهل روز من بر روی تپه‌ای نشسته‌ام و به خاطر آن بوی خوش، حیران و شگفت‌زده شده‌ام، در حالی که رعیت‌ها با کسانی که در مقام بالاتری هستند، زندگی می‌کنند.
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
هوش مصنوعی: نه چیزی برای فرمانروایی دارم و نه در اداره کردن کارها موفقم. نه پاکی و طهارت دارم و نه توانایی گفتن و اشاره کردن. نه اشتیاق و رغبتی برای خوردن و بهره‌برداری از زندگی دارم.
زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری
آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
هوش مصنوعی: هر کس که کاری انجام می‌داد، او را به تحسین می‌خواندند و می‌گفتند، آری آری، ولی در همان زمان یکی نیز دانایی بود که در میان حیرت و سردرگمی، نظرات خود را بیان می‌کرد.
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله
کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی
هوش مصنوعی: کجا هستند خیمه و طویله، کار و وضعیت و ترفندها؟ کجا هستند دمنه و کلیله، و کجا است آن کدخدا و قدرتش؟
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی
هوش مصنوعی: عشق همچون سیلابی است که نه در تله‌ای گیر می‌کند و نه جانوری را به دام می‌اندازد. وقتی عشق به اوج می‌رسد، مانند سیل به دریا می‌ریزد، بدون اینکه انتهایی داشته باشد.
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی
بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی
هوش مصنوعی: دوست عزیز، تو با هر کلامی که بر زبان می‌آوری، مرا از پایین‌ترین مقام‌ها به بالاترین درجات ارتقا دادی.
این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم
درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی
هوش مصنوعی: این دانشی که از آن آگاه شدم، هیچ‌گاه در کتاب‌ها نیافتم، نه واسطه‌ای دارد و نه نیاز به انتخاب.
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد که قبله دعایی
هوش مصنوعی: دعوت تو به حقیقی‌تر از معنای لفظی است، و ادعای وجود تو از هر ادعایی بالاتر است. جان من، روی تو را می‌نگرد، زیرا تو محور تمام دعاها و خواسته‌ها هستی.
این جمله بد بدایت کو باقی حکایت
واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی
هوش مصنوعی: این جمله را می‌توان به این شکل توضیح داد: این موضوع و این آغاز به گونه‌ای است که با آنچه باقی‌مانده ارتباط دارد. از کسی که به تو آگاهی داده است، بپرس.
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی
هوش مصنوعی: ای پروردگار،‌ مظلومیت و تاریکی وجودم مرا در حیاط احساسات مادی محبوس کرده است. اگرچه مانند مس بی ارزش شده‌ام، تو که تبدیل‌کننده مس به طلا هستی، پس کی به من رحمت خواهی کرد؟
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا
والله ما علونا الا باعتنا
هوش مصنوعی: در این بیت، بیان شده است که مردان بزرگ و با شخصیت در واقع در منبع مشکلات و گرفتاری‌ها هستند و به راستی ما هیچ‌گاه برتری نیافته‌ایم، مگر اینکه خودمان را به خاطر کسی یا چیزی دیگر فدای کرده‌ایم.
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا
هوش مصنوعی: شاید تو ای مردم، به وعده‌هایتان پایبندید، زیرا کسی که به صداقت و وفاداری تکیه کند، هرگز ناامید نخواهد شد.

حاشیه ها

1395/03/11 01:06

شرح ابیات:
1- ای خالقی که در جایی مرتبت سگ را بر شیر سلطان افزون میکنی (قطعا جناب مولانا منظورشون سگ اصحاب کهف بوده )
سنگ سیاه در دستت تبدیل به چشمه روان آب زُلال می شود
2-چه بسیار پادشاهان و فاتحان میدان های جنگ که خون از تیغشان می چکد به سبب دیدن روی ماه تو مست و بیخود شوند
3-مغروران سرکش که در زور گویی به اقتدار آتش طعنه می زنند
در کُوی عشق و نیاز چونان گدایان دریوزگی می کنند
4- کار آتش خشم و قهر است اما شمع در لطافت جسمش می سوزد و أشک میریزد و آب می شود و کار ما در نزد یار و معشوق وفا و أطاعت و کار او نادیده گرفتن ما و بی وفائی
5-آتشی که او در هنگام اشتعال نخندد خاموش شده و فقط دود و خاکستر از آن بجا مانده و شمعی که أشک نریزد و آب نشود مثل چوب سخت و شکننده س
6-آن کس که به بستان دنیا بیاید و نظر به خالق و طراح آن نیندازد او نادانی است که که کإرهایش بیهوده است ابتدا خالق این بوستان را بجو ای نادان تا با شناخت آن خالق لطیف و علیم به بزرگی رسی
7-آدم غریبه ای بود که در عالم خلقت به عرصه ی وجود آمد و مهمان آن خالق عظیم الشأن شد و او ضیافت زندگی و دنیا را برایش به راه انداخت
8-و در آن از انواع خوراکیهای ارزشمند و کمیاب را بر سر این خَوان ملوکانه مهیأ کرد یک ماهی آدم را به این ضیافت دعوت کرد و او را بر این خَوان رنگین نشانید
9-نظر به اینکه حسن دلبر و سلطان ما در دل بردن از این میهمان افزون گشت و او به این خان گسترده وابسته و دل بسته شد او (همو ، آن ملک ، آن پروردگار ) هر شب غریبانه با دلی محزون به این میهمان غافل و دلبسته ی این خَوان گسترده ندا سر داد که اینجا زیباست
10-اما بیا به شهر و دیار من و خوان مرا در آن دیار ببین
اما آن مهمان غافل و نادان حیرت زده سوْال کرد که آنجا ﻛﺠﺎﺳﺖ ؟!!!!که نعمت ها و موهبت هایش بهتر از این لباس فاخر زندگی در این ضیافت (دنیا) است
11-اما به سبب همین سوْالی که همین میهمان غافل از میزبان خود پرسید در دلش احساس کمبود و خلأیی کرد که یک چیزی در این ضیافت کم است چرا که او به خَوان خاکی و زمین آمده بود و نمیدانست ضیافت آسمانی چگونه است ؟!!!
12-در حالیکه تفاوت تنعمات این میهمانی زمینی با آن خَوان آسمانی بسیار است چه ، میوه های زمین گل پاره ها و کلوخ های رنگی هستند و در این میهمانی جز نان خوردن و نان دزدیدن از یکدیگر نیست ( همان فریب و دروغ و شهواتی که در پی به دست آمدن نان ) بکار می بندند .
13-حالا همان میهمان که متوجه خلأء وجود خود شده و دیگر محتویات این خَوان جواب دل او را نمیدهد از سلطان می خواهد که او را به شهر خود ببرد تا دل گرفته و محزونش شاد گردد
14_اما میبایستی چند سالی در این انتظار بسر میبرد چرا که بدون انتظار و صبر طبیب درد و غم دل بیمار او ، او را درمان نکند .
15-آن میهمان رنجور أز آن سلطان در خواست می کرد که خودت سبب ساز راه رهایی من شو چرا که من در دام ابتلاء ( ضیافت و دنیای ) تو گرفتار آمدم
16-سر انجام دعا و نیایش و در خواستش به استجابت رسید
تا بالاخره فرستاده ای أز طرف آن بزرگ پیغام آورد
17- اما آن رسول و فرستاده واجد شأن و منزلت بسیار بود نزد ملک زیرا مأموریتش کار خسان نباشد و با نشان دادن ارادت خویش به این مأموریت فرستاده شد تا از میزان بخشش و عظمت آن ملک خبر دهد و این میهمانان یک ماهه را آگاه سازد
القصه سلطان این مأموریت را به این طوطیان خوش نوا و رسولان خاص خویش واگذارد
19- و در پی او روشنایی ی معرفت و عشق را راهی کرد تا چونان آبهای زُلال و روان در جویباران کُوی و برزن های دنیا روان و جاری هستند پیام عاشقانه و عارفانه ی او را به تشنگان عشق و معنا برسانند
20-هم چون موسی -علیه السلام - که در پی خضر نبی و حکیم روان و پویان بود و چون پرنده ای کوچک هد هد نام فارغ از تعلقات دنیا سبکبال به پرواز درآمد تا در محضرش کسب فیض معرفت و حکمت برسد
21-یا هم چون پر جبرئیلی که پیک حضرت حق بود و احکام الاهی را به سمع و نظر أنبیاء برساند
22-به او (أولیاء ) خویش مانند ماه روشنی بخش پیشاپیش آنان حرکت کن و در هر جایگاه و مقطعی روشنی بخش راه میهمانان زمین باش آنها در آتش غم هجران من مثل آتش می سوزند
اما تو روشنی بخش و شادی بخش دل و رنج دیده ی آنها باش
23-کوتاه اینکه آن فرستاده بسوی انان رفت و این فرستادگان و خاصگان درگاه سلطانی به سبکی ی برگی بودند که عشق سلطان مانند کهربا آنان را به هر طرف می کشید
24-اما ما میهمانان هم چون قطاری در حرکت به سوی او بودیم که دست ناپیدای او ما را به هر طرف میکشید و دیاری را رهایی از بند او میسر نبود و نیست
25-گروهی را به چپ می کشاند و عده ای به راست به عده ای شهد شیرین وصل می نوشاند تا مست و بیخود به طرف او أفتان و خیزان روان شوندغافل از اینکه در آن سوی با مکر و فریب در دام هجران و فراق خود ، ( خدا ) أسیر میشوند
26-آن پیک معنا و آن ظریف بزرگوار خود از غم دوری سلطان در این زندان تن ، کو به کو در غم هجران معشوق میسوزد و مینالد و میپرسد کجایی ؟
27- و او ( جوینده ) مطلوب خویش را می یابد چرا که او در پی خواست مطلوب (حق ) به دنبال اوست و در پی این سلوک و جست و جو بوی یار به مشامش میرسد
28-و در پی استنشاق بوی دوست و معشوق جان و دل و عقل می بازد که دیگر سر از پا نمی شناسد
29-و در آن هنگام پیغام امیر و سلطان را فراموش کرد چون که دیگر اثری از هستی در او باقی نمانده بود چونان مست و بیخود از دریای نیستی نوشیده بود که چیزی نمی دانست
30-در پی استغراق از آبشخور عشق و عدم چونان زار و نزار در محضر حضرت عشق لا جرعه شراب نیستی می نوشید
نه حکم در خاطر داشت نه أطاعت نه غسل و طهارت و نه تغذیه ی جسمانی او یک سر در وادی ی حیرت به نیستی ی مطلق رسیده بودهر که از او سوالی می پرسید او در حالیکه مقیم وادی حیرت بود پاسخ می داد خیر یا بلی اما دریغا ! که هر دو در برابر یکسان بودند چه !!!!! او هرگز نه بود
او از جایی که بود ، از أفکار و افعال و هوش و گوش و...... همه غایب بود او در حصار سیلاب عشق غرق بحر عشق شده بود
و رهروان او و مریدانش او رامی نگریستند که در حال عین خبرها و پیام های ش شده بود و او خود ، تمامه عشق و نیستی ای بود که آنها هرگز ندیده بودند و اعتراف میکردند که مدعای تو بهتر از معنای تو ، و معنایت زیبا تَر أز مدعایت تو خود ، به جان مبدل شده ای جناب مولانا در پایان میفرمایند :
هر آنچه گفتم شروعی بود اما ادامه ی حکایت را نمی دانم
رو از او پرس که به تو توانایی ی شنیدن داده است خدایا به خود ظلم کردم حجاب های حسی را از من به دور کن اگر من تن به حقارت (مسی) دادم تو با قدرت تبدیل و کیمیاگری ی خود
مرا به زر تبدیل کن