گنجور

غزل شمارهٔ ۲۸۵۲

چو یقین شده‌ست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
چه سماع‌هاست در جان چه قرابه‌های ریزان
که به گوش می‌رسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان
که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی
همه شاخه‌ها شکفته ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن
تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی
چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد
چه کنم به شرح ناید می جام لامکانی
ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان نکند به جز شبانی
چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی
که از او رسد شرارت به کواکب معانی

اطلاعات

وزن: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1403/02/04 09:05
همایون

مهر پایه فرهنگ ایران است و فرهنگ مهر روی مرزی باریک به پیش می‌رود مرزی میان مهر و کین راهی پر شگفتی که پهلوانی نامیده میشود و پهلوان را بی پر سیمرغ و مهر آسمانی خوبشکاری شدنی نیست

عرفان شیوه رازورزی پیش می‌گیرد و پهلوانی دیگری بنیاد می نهد که همه مهر است و شمشیر دررمیدان مهر می افرازد ‌و صارم زمان میشود و‌ناگزیر در دام شگفتی و حیرت و سرگشتگی و‌مستی می افتد

و چه حال بالایی، خوش به این حال 

شمس تلاش کرد تا جلال‌دین ما را از چنگ ترکان سلجوقی برهاند شمس مرغ آبی بود و معانی و جلال‌دین به هوا رفت و مرغ آسمان شد و حالات.