غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
حتا اگر جغدی که در آن دوره ، مرغ نحس و شوم شده بود ، در دل من درآید ، بلافاصله در دل من ، تبدیل به هما میشود .
دل ویران من اندر، غلط ار ، جغد درآید بزند عکس تو بروی ، کند آن جغد ، همائی
مولوی این تجربه رهائی مرغ ضمیر، از قفس مذاهب و مکاتب و عقاید و شرایع را، در هر دمی برای هر انسانی ، موجود میداند .محمد ، یکبارشق القمر کرد ، و خدای بزرگ زنخدائی را که ماه= سیمرغ بود از هم شکافت و از دین ِ زنخدائی، گسست ، ولی در عبارت در دل ما درنگر، هر دم ، شق القمر . مقصود مولوی از این شق القمر ، گسستن از آموزه ها و مذاهب است ، که در دل ما، هر دمی صورت میگیرد .
در دل ما درنگر هر دم شق قمر/ کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
هنگامی ناگهان انسان ، تجربه این تنگی در پوست خودش ، در پوست عقیده و مذهب و مکتبش بکند ، درمی یابد که اینهمانی با این عقیده و مذهب و مکتب و آموزه، ندارد، و اینها ، جز زهدان و پوسته ای نبوده اند که از این پس ، قفس و زندان شده اند
در چرخ دلت ، ناگه ، یک درد درآید سر برزنی از چرخ ، بدانی که نه اینی
تجربه آزادی ، همین تجربه مکرر درد ِ تنگی و تنگ شدگی ، در اندیشه ها و آموزه ها و مکاتب فلسفی و مذاهب و ادیان و ایدئولوژیها و مسلکهاست ، که هر انسانی در تحولاتش دارد .
چرا مرغ جان انسان ، در بیضه ( = ویچ ، وج ) خود، ناگهان احساس تنگی و زندان و قفس میکند، چون ُهما یا سیمرغ ، بُن این جان انسان است .
صورت ما ، خانه ها و روح ما ، مهمان در آن نقش و جانها ، سایه تو ، جان آن مهمان ، توئی
از اینرو هست که تصویر مرغ ، آبستن به یکی از تجربیات غنی انسان ، درباره سراسر زندگی است . درست ، تجربه انسانهای پیشین ، از مرغ ، و بویژه ایرانیان از مرغ ، یکی از همین تصاویر غنی، از تجربیات مایه ای انسان است. مرغ آنها ، مرغ ما نیست . انسان ، مدتهاست که در اثر آموزه ادیان نوری، که انسان را خلیفه یهوه و الله میدانند ، و او را مالک همه جانوران و پرندگان میشمارند ، دیگر شرم دارد ، جانور یا پرنده شمرده شود . او شرم دارد که خدا را ، مرغ بداند . فرهنگ ایران ، چنین شرمی را نمیشناخت ، و گوهرانسان و خدا را ، از طبیعت، جدا نمیساخت . در فرهنگ ایران ، خدا، تبدیل به آب میشد و آب، تبدیل به زمین میشد ، و زمین تبدیل به گیاه میشد و گیاه ، تبدیل به جانور میشد ، و جانور، تبدیل به انسان میشد ، و انسان، تبدیل به خدا میشد . همه آنها ، فقط یک گوهر داشتند و خدا ، از آب و زمین و گیاه و جانور و انسان شدن ، شرم نداشت .
سلام
این غزل توسط آقای پرویز شهبازی در برنامه 971 گنج حضور به زبان ساده شرح داده شده است
می توانید ویدیو و صوت شرح غزل را در آدرسهای زیر پیدا کنید: