گنجور

غزل شمارهٔ ۲۷۷۷

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله‌ای است
قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌ای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1395/04/10 08:07
نیلوفر

معنا و مفهوم شعر را هر چه گشتم نیافتم حتی هیچ جا یک اشاره نیز به آن نشده است اگه معنا و مفهوم بین اول شعر را بفرمائید سپاسگزار خواهم شد

1395/04/10 20:07
روفیا

نیلوفر جان میگوید :
خوشا آن صبحی که جان با رهنمایی تو چاره مشکل را بیابد،
چاره آن کسی بیابد که تو بیچارگی را روزی و قسمت او کنی،
و اما مفهوم آن :
در جای جای ادبیات ما شعرایی که حقیقتا فیلسوف بوده اند درباره این پدیده های متناقض نما سخن گفته اند :
مثل فقری که در حقیقت ثروت است :
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
مرگی که در حقیقت زندگی و زندگی که در حقیقت مرگ مکرر است :
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهی زین زندگی پایندگی است
ناکسی ای که در حقیقت کسی است:
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی درباختم
چالاکی که در افتادگیست:
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد
نادانی ای که اصل جوهر دانایی است:
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
پستی ای که در حقیقت بلندیست:
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
عدم نمایی که در حقیقت اصل جوهر هستی است:
ما عدم هاییم هستی ها نما
تو وجود مطلقی فانی نما
اینجا نیز شاعر می گوید :
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
حال دیگر خود رابطه میان بیچارگی و چاره یابی را پیدا کنید دوست عزیز!

1395/04/11 00:07

کدام شاعر فیلسوف بوده ؟!!

1395/04/11 00:07
روفیا

هر شاعری که درباره هستی، ماهیت، خرد، جهان و قوانین حاکم بر آن سخنی درخور اندیشیدن گفته است!

1395/04/11 00:07

شایسته و بایسته است که آنان را عارف بنامیم.
فلسفی خود را ز اندیشه بکشت
گو بدو کو راست سوی گنج پشت

1395/04/11 01:07
سیدمحمد

گمان نمی کنم هر عارفی فیلسوف باشد و هر فیلسوفی عارف . فیلسوف از خرد و قوانین عقلی صحبت می کند ، ولی عارف از عشق ،
در میان شعرا ، هم فیلسوف می بینیم و هم عارف .
زنده باشید

1395/04/13 14:07

روفیا جانا
گفت فرعونی اناالحق گشت پست/گفت منصوری اناالحق و برست
کافر و مومن خدا گویند لیک/در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان/متقی گوید خدا از عین جان

1399/05/07 02:08
علید

جمع ادبا و عرفا وفلسفا جمع
آرام مینشینم در کنج‌ جمع
تا که ببینم بشنوم مقصودشان
که ادب و شعر و معرفت بیاموزم ز جمعشان
موفق باشید