گنجور

غزل شمارهٔ ۲۷

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفته‌ست پا
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن‌کشان می‌رفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا
می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا
بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا
بدهد درم‌ها در کرم او نافریده‌ست آن درم
از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا
فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده
موری بُده ماری شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسی‌یی همچون عصای موسی‌یی
کاو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخر‌کنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
خویشان او نوحه‌کنان بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده
اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو‌، زخمی نه بر اندام او
جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین‌لقا
تیرش عجب‌تر یا کمان‌؟ چشمش تهی‌تر یا دهان‌؟
او بی‌وفاتر یا جهان‌؟ او محتجب‌تر یا هما‌؟
اکنون بگویم سرّ جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا
کی برگشایی گوش را‌؟ کو گوش مر مدهوش را‌؟
مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
این خواجهٔ با‌خرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی
ای خواجه با دست و پا‌، پایت شکسته‌ست از قضا
دل‌ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا
این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حق‌ست انتها
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها
شد آخر آن عشق‌ِ خدا‌، می‌کرد بر یوسف قفا
بگریخت او یوسف پی‌اش‌ زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
باریک شد اینجا سخن دم می‌نگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
او می‌زند من کیستم من صورتم خاکیستم
رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا‌؟
ای خواجهٔ صاحب‌قدم‌! گر رفتم اینک آمدم
تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غره‌ای جز ز آفتابی ذره‌ای‌؟
از بحر قلزم قطره‌ای زین بی‌نهایت ماجرا‌؟
چون قطره‌ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
ز انبارْ کفّ ِ گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقی‌اش نادیده خود می‌دانی‌اش
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا‌، هست این جهان چون خرمنی
آنجا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مُصر‌! آن خواجه را بین منتظر
کاو نیم‌کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو
در خاک و خون افتاده‌ای بیچاره‌وار و مبتلا
گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین
شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش
با سینهٔ پر غل و غش بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزه بهر زبانِ بد بوَد
هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است‌؟ سوراخ مار و کژدم است
کهگِل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن‌، ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکّر لقب نِه بر جفا

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

این خواجهٔ با‌خرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا
خَرخَشه‌: نزاع و جدَل‌، هیاهو

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۷ به خوانش شهرام شریف‌زاده
غزل شمارهٔ ۲۷ به خوانش سیده سحر حسینی
غزل شمارهٔ ۲۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۲۷ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۲۷ به خوانش آرش خیرآبادی

حاشیه ها

1392/02/11 04:05
امین کیخا

قفل پارسی است و از کوپله درست شده است و به عربی رفته است

1392/02/13 00:05
امین کیخا

نوحه از نویه است و فارسی و نوفیدن هم صدا دراوردن است

1394/10/08 01:01
کوروش ایرانی اصل

کشتی گرفتی با خدا.......
منظور همان قصه ی تورات است که در آن،" یعقوب" نبی، تا طلوع فجر با ناشناسی کشتی میگیرد که او ایشان را خدا نامید... ( گوشِ اجداد دین مداران، چه سخنها که نشنفت....)

1394/10/08 01:01
کوروش ایرانی اصل

فرعون = تمثیل و نماد سرکشی در برابر خداوند است...
شداد = پادشاهی که دعویِ خدایی داشت...

1394/10/08 01:01
کوروش ایرانی اصل

طال بقا = همان "طالَ بَقاَک"... یعنی : عمرت دراز باد..
مجازاً ب مانایِ حشمت و جلال است.

1394/10/08 01:01
کوروش ایرانی اصل

غازی = جنگنده در راه دین

1394/10/08 01:01
نخود هر آش

کورش ایرانی اصل،
کاش پایان کشتی را هم برای خوانندگان رقم میزدید
که کی و چطور به کجا دست زد تا هماورد دست از او بدارد و دلیل حرمت آن بخش از لاشه قصابان
و دیگر مباحث علمی که هوش از سر میرباید.

1394/11/06 23:02
سعید

این غزل زیبا به سلوک شمس و گذر او از وادی حیرت اشاره دارد. وادی ششم از هفت وادی سلوک که عطار در وصف آن گوید: هر نفس اینجا چو تیغی باشدت/ هر دمی اینجا دریغی باشدت
عارف هر چه کاملتر، نیاز او به مطرح شدن بی رنگ تر. عارف شاگرد نمیپذیرد و مجاز به گفتن اسرار نیست. شمس تنها یک شاگرد پذیرفته و مولانا از شهرت بالای جهانی برخورداره. از این میشود به عمق و وسعت شخصیتِ ناشناخته شمس رسید. بهترین کسی که میتوانسته به بیان و تعریف شخصیت شمس و جزییات زندگی شمس بپردازد مولانا بوده که اینکار را کرده است. بنابراین شخصیت شمس را میشود از دل أشعار مولانا بیرون آورد و شناخت.
در این غزل به اتفاقی بس مشکل که برای شمس در برهه ای از زندگی أو و قبل از آشنا شدنش با مولانا روی داده، پرداخته شده است و بواقع یکی از اسرار بشدت مهم در مرحله بالای سلوک اطلاع رسانی گردیده. وقتی اشاره میکنه که موری بٌده ماری شده و آن مار گشته اژدها- از همین مصرع سیر سلوک و تجلی صفات الهی در شمس رو میشه درک کرد و متوجه میشیم شمس در زمان این ماجرا در جایگاه عرفانی بالایی قرار دارد و به آهوی وحشی و اسرارآمیز بدل شده است. به عبارت دیگر شمس به درک "منِ دیگری" در خود رسیده و بعد الهی خود را در عمل کشف کرده و سرمست از این تجلی و کشف، سر در آسمانهاست و مشغول کشتی گرفتن با خداست (مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا) . وقتی سالکی متحیر از کشف، و درک نیروی مافوق تصور در خویشتن میشود و میداند بدون آنکه بداند، (اسرار و حکم بر لبان او جاریست گویی به یک دایرهٓ المعارف وصل است) نه تنها بشدت سرمست است از این تحول ، بلکه درک وگفتار او بسیار قوی و اثر گذار است و دیگران را با رفتار و گفتار خود غرق در مستی میکند (ساقی شده است)
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
راز وادی ششم در اینجاست. درست هنگامی که سالک غرق شادی حاصل از این وصال است، طی حادثه ای غیر منتظره به "فنا" میرود و صور متجلی شده مهو میگردد و جای آنرا فقر میگیرد.
بر آسمانها برده سر وز سرنوشت او بی خبر ...
یعنی درست جاییکه یوسف در پی غلبه بر شیطان در سرور و شعف به سر میبرد، انتظار همه چیز داشت غیر از اینکه هفت سال به زندان شود ! قرآن کتابی است کدنوشته که راهنمای سالک است و با زبان إشارات به تفهیم مفاهیم و تعریف قوانین میپردازد. چه کسی به درک این مفاهیم نائل میشود ؟ سالک در مرحله بالای سلوک- کسی که معبر شده باشد.
طی سلوک و در جریان حوادث سالک مشغول از بین بردن نقاط ضعف خویش و تثبیت صفات والاست. سالکی که به درک حضور نیروی الهی در خود میشود ناخودآگاه مغرور میگردد و حضرت مولانا در این غزل یکی از علل به فنا دادن و آتش زدن سالک را در این مرحله، سوزاندن و از بین بردن کبر او نقل میکند
بنابراین خواجه ما هنگامیکه پرهایش باز شده و سر در آسمانها بود، پایش در گل شد و تیر قضا بر او باریدن گرفت و دوره ای بسیار سخت در زندگی او آغاز گردید:
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا
این غزل هر بیتش جای سخن و تحلیل دارد. در ادامه غزل حضرت مولانا به ذکر دلیل پرداخته که در پشت بارش این تیرباران قضا چه فلسفه ای قرار دارد. نکته جالب توجه دیگر اینکه در این ماجرا گویا پای یک زن در میان است و انگار شمس خوب ما از یک قصه عشقی بشدت رنجیده شده است
این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عیش عایشه کأبیض عینی من بکا
به نظر میرسد طی این ماجرا شمس در اوج پاکی و استحقاق، بشدت تخریب شخصیت میشود و به او تهمت زده، حسابی بدگویی او میشود. در این مصرع اشاره شده به سوره ای در قرآن " ویل لکل همزهٓ بهر زبان بد بود" که خداوند به بدگویان هشدار میدهد. در ماجرای زندانی شدن یوسف هم باز پای زنی در. میان بود و باز تهمت زده شد و شرایطی بوجود آمد که نه تنها صبر یوسف وسعت یافت و به جرگه صابرین پیوست بلکه میبایست تسلیم بودن محض را نشان میداد

1403/04/15 02:07
ج اروجی

داداش برای خودت چقدر آسمون ریسمون بافتی، کلا داری اشتباه میزنی!

مفهوم شعر خیلی ساده هست: 

یه خواجه‌ای بوده که از علم و مال بهره‌‌ای داشته، فلذا چاپلوسان دوره‌اش کرده بودن و هی بادش می‌کردند. اونم امر بهش مشتبه شده بود که عقل کلی، چیزیه، و عاشقان (پیروان مذهب عشق) رو (احتمالا بواسطه‌ی رفتارهای گاها نامرسومشون) تمسخر میکرد. تا اینکه دست تقدیر خواجه‌ی قصه‌ی مارو گرفتار یه عشق زمینی می‌کنه! و از آتش عشق و شهوت نسبت به دافی مذکور از وسط پاره و رسوای خاص و عام میشه... در ادامه هم مولانا بهش میگه: گوزو، این عشق زمینی مثل شمشیر چوبی در دست بچه تمرینیه برای تجربه‌ی عشق الهی. خواجه هم میگه خدا منو ببخشه که چقدر خر بودم که به عاشقان نیش و کنایه میزدم.  

1395/04/04 01:07
امین افشار

به نام خدا و درود بر خواننده دقیق
پاسخ و نقدی بر پانوشت پیشین از "سعید":
من خردترین بندگان خداوند، سالک نیستم و نمی دانم آیا در مقام "حیرت" (ششمین وادی طریقت) سالک به آنچه در خود یافته غره می شود یا نه؟ تا به تیر فنا گرفتار آید و ... . اما از غلط نگارش "مهو" به جای "محو" که بگذریم، استنباط و استنتاج "سعید" از غزل فوق و نسبت دادن آن به شرح حال "شمس تبریزی" بسیار بعید می نماید، چه، پیام روشن و واضح غزل نقد و نکوهش خواجه ای است که غره از شاید دانش و مکنت (همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا) و ... عاشقان را نکوهش می کرد تا به تیر قضا و بلا گرفتار همان می آید:
جباروار و زفت او دامن کشان می‌رفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا
می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
کدام تیر بلا؟ این:
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
کو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
و آن خواجه که:
فرعون و نمرودی بُده، انی انا الله می‌زده...
حالا:
اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا
در پی این تیر بلا:
او زعفرانی کرده رو، زخمی نه بر اندام او
چراکه زخمی بسیار عمیق تر است بر جان او و اصولن آدمی:
جز غمزه غمازه‌ای، شکرلبی شیرین لقا
در ادامه مولای بلخ خواجه نخست مغرور و اینک در افتاده در پای عشق زمینی و مجازی را چنین پند می دهد:
اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان، هین! گوش‌ها را برگشا
ای خواجه با دست و پا، پایت شکستست از قضا؟!
دل‌ها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا
این از عنایت‌ها شِمُر، کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر، بر عشق حقست انتها
**غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین می‌دهد**
**تا او در آن استا شود... شمشیر گیرد در غزا**
و... تا جایی که آن خواجه نادم و پشیمان چنین سخن ساز می کند که نشان از دگرگونی اوست:
گفت الغیاث!!! ای مسلمین، دل‌ها نگهدارید، هین!
شد ریخته(یِ) خود خون من، تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش
با سینه پرغل و غش، بسیار گفتم ناسزا
و ... در نهایت پیام نهایی غزل:
**در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا**
پس خلاصه بگویم، مولوی نخست در نکوهش خواجه و سپس در مقام پند و اندرز گفتنش بر می آید و رها کردن آن "در خاک و خون افتاده‌ی بیچاره وار و مبتلا"، که همه این ها نمی تواند شرح حال و وصف مرادش (شمس تبریزی) باشد.
خدا نگهدار


عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا...

1395/04/04 22:07
امین افشار

به نام خدا و درود
نظر به معنای بیت زیر و تقابل و همخوانی مصرع اول و دومش و نیز معنای ابیات پیشین، به گمانم صورت درست "آن" در نیم مصرع دوم "این" باشد:
هست آن جهان چون آسیا، هست "این"(به جای "آن") جهان چون خرمنی
"آن" جا "همین" خواهی بُدن، گر گندمی گر لوبیا
بدرود

1395/07/23 18:09
سعید

پاسخ برای جناب امین افشار
دوست عزیز ممنون از زحمتی که تقبل کردید و کامنتی که نوشتید. قبل از هر چیز عذر میخوام از غلطهای املایی که در نوشته م داشتم. حقیر مدت 25 سال است که در ایران زندگی نمیکنم و این اثر گذاشته روی اون نیمچه سواد مدرسه ایم.
در مورد اینکه شعر فوق ومنظور از خواجه پا در گل فرو رفته، شمس بوده یا خیر، با توجه به اینکه اشارات خاص در متن غزل به کیفیت "بودن" و شخصیت خواجه شده، بدون شک حضرت مولانا در مورد فردی سخن میگه که در آسمانها برده سر و موری بده که به اژده ها تبدیل شده. اشارات به سرگذشت یک خواجه صاحب قدم و عاشق داره- که مولانا در پرده برداری از نحوه آزمون سرّ جان در امتحان عاشقان به تعریف و نتیجه گیری یک واقعه پرداخته. بنابراین سخن در وصف کسی است که مست خداوندی خویش است و از این سرمستی مشغول کشتی گرفتن با خداست. بدون شک راوی نسبت به این خواجه ارادت داره و او را در مقام خدایی میبینه. به تصور حقیر با توجه به ارادتی که حضرت مولانا به شمس داره و همینطور وصف مرتبه روحانی این خواجه، منظور مولانا رو در این غزل شمس میدونم.
بهترین شخصییتی که تعریف بسیار خوبی در مورد وادی حیرت و فنا داده عطار نیشابوری است. او در قالب حکایات به توصیف منازل و موانع آن و چگونگی گذر از آن پرداخته. داستان پرندگانی (مرغان) که با نیت و هدف دیدار با سیمرغ، عزم کوه قاف میکنند و مجموع ماجراهایی که از سر میگذرانند در منطق الطیر ماجرای گذار سالک از هفت وادی است. اوایل کتاب اینگونه آغاز میشود:
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
در اواخر کتاب عطار نیشابور به وصف مختصری از وادی حیرت میپردازه که اینگونه شروع میشود:

بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
سپس سالک مشروط به یافتن راه در تاریکی و گذر از وادی حیرت به وادی فقر و فنا میرسه که که عرفای بزرگی در قالب شعر و کلام پیچیده در ترمه و حریر، به توصیف وادی فنا پرداختند مانند شاه نعمت اله ولی:

هر که آمد بر سر دار فنا
یابد از دار فنا دار بقا
خدمت منصور از آن سردار شد
ذوق سرداری اگر داری بیا
اصلا بحث صرفا شمس نیست که بگیم رسید به مراحل بالا- پس چرا یکهو خار شد ؟! حضرت یوسف پس از یک کشمکش اساسی و جنگ و نبرد با نفس خویش، در جاییکه سربلند از یک رویارویی همه جانبه با شیطان وسوسه برانگیز بیرون میاد و "تسلیم" رو به زیبایی هر چه تمام به معرض تماشا میگزاره، هفت سال به زندان میشه. هفت سالی که او را به خاک و خون میکشه و بسوی عدم رهنمون میشه، و یا داستانی که بر ایوب پیامبر میره و خصلت صبر او را به حد کمال میرسونه و همچنین قصه شاهزاده موسی که یکشبه از اوج عزت به مرحله زلت کشیده میشه، تماما بیانگره اینه که سالکین مشمول امتحانهای طاقت فرسایی میشوند که در پی هر امتحانی منظور و حکمتی است و تا سالک با آنها درگیر نشه، نمیتونه به تعبیر مفاهیم چه در قرآن که کتاب راهنمای سالک است و چه در کلام عرفا برسه. مثلا در قرآن از قصص موسی و معلم و افسر آموزشش یوشع (حضرت خضر) به کرات سخن گفته شده لیکن باز کلامی پیچیده در حریر که تنها کسی که معبر شده باشه به تفهیم کلام میرسه. بعنوان مثال در جایی (به گمونم سوره کهف) موسی و دوستش یوشع در حال گذر از وادی ی هستند که به کنار دریا میرسند و موسی میگوید خوب است از غذایی که بهمراه داریم چاشت کنیم و سپس ماهی بریانی را از خورجین خود بیرون آورده و مشغول صحبت میشوند و ماهی بریان راهی دریا میشود ! و ادامه داستان. برای خواننده عامی مثل من قابل درک نیست که ماهی بریان و سرخ شده بتونه از غفلت شخص استفاده کنه و شناکنان راهی دریا بشه. پس در بهترین حالت و نظر باید بگم نفهمیدم چی شد- در صورتیکه بدون شک نوشته قرآنی حاوی اطلاعات و آموزش است و منظوردار. من نمیفهممش ولی برای سالکی که به سطح خاصی از آگاهی رسیده و الفبای تفهیمی قرآن رو درک کرده، میتونه با تفکر و تحلیل به رمزگشایی برسه و جواب حاصله، یاری کننده او در گذر از مراحل تاریکی گذار از منزلهای آخر طریقت باشه در جهت دیدار با سیمرغ در پس کوه قاف.
شرمنده م نه سواد درستی دارم که بتونم نظر و منظورم رو بهتر برسونم و نه وقت کافی که با جستجو و استناد به فرمایش بزرگانی چون حافظ مولانا صائب تبریزی که از منزل شناسان بزرگ و غولهای عرفان اسلامی هستد، نوشته بیارم و تک تک ابهامات جنابعالی رو مستند پاسخ دهم.
یا علی

1395/07/24 17:09
سعید

فارغ از اینکه منظور از خواجه، شمس است یا خیر و فارغ از غلطهای املایی حقیر، اهمیت در موضوعی است که محور کامنت من بود. اینکه رسیدن به رفتار بی عیب و نقص و اصل صداقت که موضوع اصلی آموزه های دینی است با هدف ثواب کردن و رفتن به بهشت نیست بلکه موضوع بشدت مهمتری منظور نظره. (هر انسانی که در تلاشه برای بهبود و پیشرفت در زندگی، سالکه ولو اینکه خودش واقف به این امر نباشه. چون اساسا سلوک یعنی روش و منشی در راستای کامل شدن) موضوع گذر از هفت وادی سلوک که با هدف از بین بردن نقاط ضعف و تثبیت صفات والاست، ابر انسان شدن را در پی داره و این نکته کلیدی و اسرارآمیز آن است. این پروسه، انسان معمولی رو به ابرانسان تبدیل میکنه که صاحب خلاقیت در یک فاز بسیار برتره. انسانی که مجموع صفات او شامل تحول شده و او را به جرگه افسانه وارد میکنه. (یعنی وقتی میگیم سلیمان نبی قادر به انجام امور خاص منجمله صحبت با حیوانات بود، اساسا با فردی طرف میشیم که وارد حیطه افسانه شده و در یک فضای خاص به ادامه زندگی میپردازه و ما مجازیم افسانه رو به کل غیر واقعی بدونیم و یا شاید بر اساس تحقیق و تجربه واقعی بشماریم) بعنوان مثال صفت شهامت و جسارت به حد کمال میرسه و پیامدش میشه روبرو شدن با یک انسان پر جاذبه و اثر گذار، و اصطلاحا مور به اژدها - یا آهو به آهوی سحرآمیز تبدیل میشه، که البته حضرت حافظ در مثنوی "الا ای آهوی وحشی" از استعاره آهوی وحشی استفاده کرده که جدا محشره این ترکیب. خود حضرت مولانا در جایی اینگونه اشاره داره به کیفیتی که عرض کردم:
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل !
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
نکته منظور نظرم اینه که این پروسه افسانه سازی و رسیدن به مرحله ابرانسانی گویا در دسترسه و لازمۀ رسیدن و درک این قانون نانوشته و فرمولِ رسیدن به "اقتدار و آگاهی" از ناز خارج شدن و مبارز و جنگاور بودن است. جهت گذر از امتحانات سخت و عبور از این هفت خان رستم. و این راهی نیست که هر زن یا مردی موفق به عبور از آن شوند چراکه اساسا انسان عادی درگیر با حس خودشیفتگی و خودبرترجویی و خودبرترپنداری خود، همه عمر در یک مرحله باقی میماند و دور خویش طواف کرده، فراتر از حس ارضاع امیال نمیرود.
بنابراین پیامد رسیدن به اصل صداقت در رفتار، به اقتدار و آگاهی ختم میشه و این یعنی وسعت یافتن قوه درک و اجرا (خلاقیت) در یک لول باورنکردنی اونهم از نوع خدایگان ! کلا توصیف شخصیتی که طی درگیر شدن با قانون متحول و ساخته میشه سخته. حضرت مولانا، پادشاهی ژنده پوش و بی تاج و تخت که بصورت خارق العاده ای با زمین و زمان درآمیخته را اینگونه توصیف مینماید:
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او
...
واقعیت غیر قابل توجیه اینه که تا هنگامیکه من نوعی غرق در خودشیفتگی خودم باشم چونکه مثلا ساکن اروپا هستم و یا چونکه فلان مدرک تحصیلی رو دارم، قادر به دیدن و شنیدن غیر از خود نیستم و دائم یک ذره بین دستم گرفتم و به عیب جویی دیگران مشغول- به جهت تایید ذهنی بخودم که بهترینم- و نشانه این رفتارم برخورد تمسخرآمیز با دیگرانه و پیامد همه اینها یعنی اینکه من یک احمقم و احمق باقی خواهم ماند- وهمین سبب میشه مجموع روشنگریها و آموزشهای قوی و مندرج در دیوان شمس تبریزی رو نفهمیم. میخونیما ولی نمیفهمیم. البته خواهش میکنم سوء تفاهم نشه- من خودمو عرض میکنم

1395/07/28 16:09
سعید

این هم نظر عطار نیشابوری در مورد به عزت رساندن سالک و سپس پروسه معدوم کردن او و اهدافی که در پس این تغیر و تحولات وجود داره و "حکمت" آن

...
مرا در پرده دیدی ناگهان تو نمودی راز با خلق جهان تو
ترا خود نیست اینجا دوستداری اگرچه ما هم اندر پوست داری
نمودی مر مغز ذاتم در تن خویش حجابت رفت اینجاگاه از پیش
نمودی مر مرا با خاص و با عام که بد مستی نداری طاقت عام
ترا زین گفتن بیهوده معنی که با ما میکنی در عشق دعوی
تو دعوا میکنی معنیت باید در اینجا گر نه این دعویت باید
اگرچه صورتت در ذات معنی بدانسته ز ما آیات معنی
نبستانند از تو خاص و هم عام که بد مستی نداری طاقت جام
نداری طاقت جامی در اینجا کجا یابی تو مر کامی در اینجا
نداری طاقت جامی فنا شو ابا ما در میان جان بقا شو
نداری طاقت جامی چه گوئی کنون در هرزه اندر گفت و گوئی
نداری طاقت جامی ز دلدار کنیمت اینزمان منصور بردار
نداری طاقت جامی ز منصور فنادستی عجب از نفس و جان دور
نداری طاقت جام الستم کنون پیوندت اینجاگه شکستم
نداری طاقت جام یقینم ترا نزدیک خود مردی نه بینم
نداری طاقت اینجام اینجا بخواهی بودن اندر عشق رسوا
کنم رسوا ترا فردا حقیقت نمایم بر تو مر غوغا حقیقت
کنم رسوا ترا فردا بر خلق بسوزانم ترا زنار با دلق
کنم رسوا ترا فردا بر خویش نیم آنکه برم اندر بر خویش
کنم رسوا ترا فردا ابردار ببرم دست و پایت بین خبردار
کنم رسوا زبانت را به بیرون کنم اندازم اندر خاک و در خون
نمیدانی چه خواهی دید فردا که خواهم کردنت منصور رسوا
اگر مرد رهی ماهی چنین است چنین خواهد بدن فردا یقین است
که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد وز آن خواهی تو بودن صاحب درد
بگفتی راز با منصور غافل کجا از دست تو بپذیرد ایدل
دل و جانرا قبول اینجا ندارد که گویندت وصول اینجا ندارد
تمامت سالکانت اندر اینجا کنند از عشق صد افغان و غوغا
مگو منصور اگر تو مرد راهی وگرنه رخ به بینی زین سیاهی
اگر رسوائیت آمد یقین خوش بسوزانیم فردایت بر آتش
به آتش مر وجودت را بسوزم تمامت عین بودت را بسوزم
در آتش رفت خواهی زار و سرمست ابی پا و زبان منصور بی دست
در آتش رفت خواهی تا بدانی نمایم آنگهی راز نهانی
ترا در آتش سوزان حقیقت نمایم بیشکی دیدار دیدت
بگفتی راز ما شرمت نداری کنون باید که رازم پاداری
حقیقت پایداری کن بردار مشو غافل ز من ایندم خبردار
که خون از دست خود بینی روانه ترا من رخ نمایم بی بهانه
چو دست خویشتن بینی پر از خون مشو آنلحظه اینجا گه دگرگون
نشان ما شناسی عین خونت وگرنه گفتن پر از جنونت
هر آنکو در ره ما غرق خون شد ابا مادر تمامت غرق خونشد
هر آنکو در ره ما یافت بوئی کنم گردان سرش مانند گوئی
اگر خواهی گذشت از جان نمایم ترا معنی دمادم مینمایم
اگر خواهی گذشت از جان و از تن ترا دایم کنم اینجای روشن
اگر خواهی گذشت از سر در اینجا کنم با ذات خود ذات تو یکتا
اگر خواهی گذشت از سر حقیقت نهم من بر سرت افسر حقیقت
اگر منصور اینجا مردمائی حقیقت مرد صاحبدرد مائی
چنین راندم قلم ایمرد سالک ز وصلت میکنم فردای مالک
...
هیلاج نامه

1395/10/03 15:01
رضا

هست آن جهان چون آسیا هست این جهان چون خرمنی
به معنا درست تر می آید.

1395/12/16 04:03

در این شعر اشازه به آیه و إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَیستَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ یسْتَقْدِمُونَ است و به چند نکته اشاره میشود اول اهمیت قضا و قدر که از آن نمیتوان گریخت و از صفات قهر خداوند است که در اصل لطف می باشد و برای بیداری بنده مورر عنایت حق است. دوم اشاره به عشق مجازی است که انسان را برای عشق حقیقی آماده میکند. و دیگر حذر از غیبت و تزک نام و کام و شاکر بودن.

1396/01/05 14:04
نادر..

در حادثه ی عشق
خود را کامیاب بدانی یا ناکام
تفاوتی ندارد
ناگزیر، ره سپرده ای بسوی کمال
خالص تر شده ای
و این،
"معجزه ی عشق" است ..

1396/07/14 06:10
تماشاگه راز

بیت 38
هست این جهان چون خرمنی
صحیح است
یعنی هر چه در خرمن این دنیا بکاری در آخرت درو می کنی

1396/09/10 01:12
همایون

اذا جاء القضا ضاق الفضا ، هنگامی که سرنوشت راه ما را مشخص می‌‌کند و فضای ما را تنگ و محدود می‌‌سازد
سرنوشت انسان همانا دیدن زیبایی‌ است و عاشق شدن به آن به اندازه‌ای که باز سرنوشت او تعیین کرده است
پیش از آنکه سرنوشت بیاید آدمی‌ فرصتی برای بازی کردن دارد آنگونه که توله حیوانات جست و خیز می‌‌کنند
از این جست و خیز و یا جست و جو نیز کار‌های زیادی بر می‌‌آید و جنگ‌ها و ابزار‌ها ساخته می‌‌شود که آن هم همه محصول قضاست
که از دیرباز در کار ساختن است پیش از آنکه ما باشیم و پس از آنکه ما نباشیم
در زندگی انسان‌ها شرائط گوناگونی را تجربه می‌کنند کسانی در رنج و گرفتاری و گرسنگی و بیماری
و کسانی هم مثل این خواجه ما روزگار راحتی‌ و خوشی دارند و خانواده و ملک و احترام و مدرک تحصیلی‌ و رفاه کامل
و به ریش دیگران می‌‌خندند و به مسخره بزرگان و عاشقان حقیقی‌ می‌‌پردازند و به خود اجازه لودگی و سبک سری می‌‌دهند
و از همراهی و تشویق چاپلوسان و ریزه خواران نیز برخوردار
تا اینکه یک روز سرنوشت می‌‌آید و در خانه آنانرا می‌‌زند و کمی چشمشان را باز و چشم بندشان را کمی‌ بالا می‌‌زند تا اند‌کی زیبایی را ببینند
آنگاه بیماری می‌‌اید سراغشان
این بیماری چیست این بیماری کم دیدن است دیر جنبیدن است اضطراب و خرخشه است که به جان آدمی می‌‌افتد و او را بسوی مرگ تدریجی‌ و وحشت از آن سوق می‌‌دهد
مثل حیوانی که گردنش نیمه بریده رها شده است، احساس دست کوتاه و خرما بر نخیل، احساس اینکه چرا زود گذشت احساس اینکه چقدر زیبایی هست ولی او محروم است این‌ها آغاز بیماری عشق است اینکه زیبایی حقیقی‌ چیست و چرا دست من خالی‌ است از آن، بیماری حسرت و هجران بی‌ آنکه آنرا چشیده باشد
اگر سّر جان و عشق را بخواهی، بدان که این سرنوشت همه است و نه تنها خواجه ما بلکه یوسف هم همین سرنوشت را داشته و این او بوده که عاشق زلیخا میشود و بدنبال او می‌‌افتد و قصاص آنرا نیز پس میدهد و بعدش اتفاق دیگری می‌‌افتد حالا معشوق عاشق میگردد و این راز نهفته در عشق است
هر چند که من داستان را غلطی بیان کردم ولی حکمتی در کار قضا هست که من اینگونه بگویم چون رابطه عشق بسیار باریک است که هر طور بگوئی جور در میاید ولا من کاره‌ای نیستم
حالا این را بگذار و فکری برای خواجه بکن
هر کسی‌ ظرفیتی دارد از آفتاب تنها نوری بما می‌‌رسد از دریا گوهری و کوزه ای
این ما هستیم که باید به آفتاب و دریا پی‌ ببریم از زیبایی اندکی‌ که بما می‌رسد این ما هستیم که باید به بزرگی‌ برسیم و این راه را طی‌ کنیم
و بدانیم که از یک چاشنی‌ کم به همه محتوی دیگ پی‌ ببریم و از شیرینی‌ حلوای زندگی‌ و هستی‌ و معشوق برخوردار شویم
و حتی سنگ و سختی آنرا نیز قدر بدانیم و ارزش بگذاریم چون طلا
این راه و رسم و اسرار عشق است ‌ای خواجه وقت را بیش از این تلف نکن

1396/12/19 19:03
برگ بی برگی

در بیت دوم مصرع اول بنظر میرسه "آو" اول اضافه است .یک بیت به آخر نیز در مصرع دوم
کژدم اشتباه تایپ شده
باسپاس از گنجور

1396/12/19 22:03
برگ بی برگی

آنچه مسلم است خواجه ای در منتهای موفقیت های دنیوی که دنیا به کامش بوده است و با خر یا همون منهای ذهنی و هم هویت شدگی های خود سرخوش زندگی میکند ،
شکست عشقی زمینی پر و بالش را شکسته و از عشق عایشه نالان و گریان شده .
این خواجه با خر خشه ،شد پر شکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه ، کابیض عینی من بکا
و این خواجه با دست وپا که همیشه برای کار های خود به دست و پاهای خود متکی بوده به سزای اینکه دل های زیادی را شکسته امروز از قضا پایش شکسته و اوضاع بر خلاف میل و حرکت وی پیش رفته است . ولی باید این اتفاق و شکست عشقی را از عنایتات خداوند بداند چرا که عشق مجازی و دنیوی راهی است برای رسیدن به عشق حقیقی که عشق به پروردگار میباشد.
همانگونه که جنگجو شمشیری چوبی برای تمرین به پسر خود میدهد تا پس از خبره شدن در جنگاوری به رزم برود این عشق های زمینی تمرین و ممارست است برای عشق حقیقی .

1397/10/22 16:12
بی نام

درود بی کران
هست آن جهان چون آسیا هست این جهان چون خرمنی : نسخه ناشر آدینه سبز دیباچه: استاد بدیع الزمان فروزان فر
گندم ٬ آسیایی که با آب کار میکنه ٬ مه یعنی چی؟
بی نهایت تشکر

1397/11/09 13:02
بی نام

با درود
این جهان مزرعه است نه خرمن.خرمن نتیجه رشد آن چه در مزرعه کاشته ایم است،پس " آن جهان" می بایست خرمن باشد.

1397/11/18 11:02
مهراب

با تشکر از توضیحات فوق العاده جناب سعید و همایون.پاینده باشید.
ت آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
آن درست است.در یوم الحشر خرمن رو می شود و آنچه در مزرعه ی دنیا کاشته ایم در روز حشر ظاهر میشود.و در یوم الحساب خرمن به آسیا برده می شود و در این روز کیفیت خرمن رو می شود و بر اساس کیفیت مزد داده می شود.چرا که ممکن است خرمنی زیاد باشد و دانه های آن پوک و توخالی!
غیر از این نوع دانه ای هم که کاشته ایم فرق می کند.گندم است یا لوبیا.در اصل یوم الحساب روز ارزش گذاری است.

1397/11/18 11:02
مهراب

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها
شد آخر آن عشق خدا می‌کرد بر یوسف قفا
در ابتدا زلیخا عاشق یوسف بود و در آخر از عشق مجازی به عشق حقیقی رسید به طوری که پشت بر یوسف کرد
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
حالا زلیخا از یوسف می گریخت چون به اصل عشق واصل شده و یوسف از پِی او می رفت و خواهان او شد.تمثیل اینکه حالا یوسف دست در پیرهن او زده باشد و بر عکس ابتدای داستان حالا یوسف جذب زلیخا شده
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا
یوسف میگوید این عشق امروز من قصاص عشق دیروز توست.( قصاص پیرهن). گفتا کارهایی از این دست در اثر تحول و دگرگونی ای است که در ساحت عشق کبریایی خداوند بوجود می آید که:
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا

1400/01/20 03:04
سپهر

ای خواجه با دست و پا ، پایت شکستست از قضا ؟؟؟
دل‌ها شکستی تو بسی ، بر پای تو آمد جزا !!!
مولانای کبیر در فیه ما فیه میگه اتفاقات این جهان به نسبت اون جهان مانند خواب به نسبت بیداریه و مثالی هم که میزنه اینه که وقتی خواب میبینی کسی رو دار زدن تعبیرش اینه که اون شخص قراره رئیس بشه
خب ریاست کجا و اعدام شدن کجا ؟
پس دوتا چیز بی ربط در تعبیر به هم ربط پیدا میکنن
در این دنیا هم همینطور که در بیت اشاره کرده ممکنه شخصی دل دیگران رو بشکنه و اشک دیگرانو در بیاره و بعد از مدتی پای خودش بشکنه !
این جهان کوه است و فعل ما ندا
پس اگه بدی میبینیم به قول خود مولانا لابد بدی کردیم یا بدی اندیشیدیم که اینطور شده
پیشنهاد میکنم فیه ما فیه رو زیاد بخونید

1400/09/16 16:12
AJS Saddiqi

سلام وقت همه دوستان گرامی بخیر، امیدوارم حالتون خوب باشه.

 

یکی از اشعار مولانا که در ادامه مینویسم رو ، دربارش کمی معلومات مبخواستم که در کدام اثرش این رو نوشته و همچنان تفسیر دقیقش رو میخاستم ، اگر کمک کنید ممنون میشم. 

سال ها پرسیدم از خود کیستم

آتشم، شوقم، شرارم، چیستم

دیدمش امروز و دانستم کنون

او به جز من، من به جز او نیستم

1400/09/16 19:12
ملیکا رضایی

درود 

متاسفانه من که در دیوان ای که از کتابخانه محله مان گرفته ام مشاهده نمیکنم :-)

جدا از آن لحن و کلمات کنار هم قرار گرفته شده در این شعر که ذکر کردید به باقی اشعار ایشان نمی‌خورد ...کمی ناهماهنگ است ...

 

1400/09/16 22:12
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳

سلام

این نظم از مولانای بزرگ نیست

سبک نوشتار حتی به مولانا در ضعیف ترین حالت هم ارتباط ندارد

از کارهای جدید است که به اسم بزرگان منتشر می کنند و بعدا معترض میشن که این شعر از من است به جهت معروف شدن 

1403/04/15 19:07
رضا از کرمان

سلام 

در جایی دیدم زیر شعر نوشته بود بسطامی در همین حد  ولی یقینا از مولوی نیست متاسفانه عده‌ای در اینترنت وفضای مجازی باعث انحراف اذهان عمومی میگردند. خلاصه هر گردی گردو نیست.

1402/10/01 00:01
Reza Yyy

آن خواجه، نفس مولانا قبل از آشنایی با شمس است و این داستان مولانا است. داستان فراز و فرود انسان از فرش تا عرش