گنجور

غزل شمارهٔ ۲۶۹۸

خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب ار مهر داری
هلا آهسته‌تر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمی‌تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بی‌تو تاری
جدایی نیست این تلخی نزع است
گلوی ما به هجران می‌فشاری
چو سایه می‌دود جان در پی تو
گذشت از سایه جان در بی‌قراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی از آن رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری
نه دست من گرفتی عهد کردی
که ما را تا قیامت دست یاری
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
کی یارد با تو دیگر عهد کردن
که تو سنگین دلی بی‌زینهاری
تو خیره کشتری یا چشم مستت
که بر خسته دلانش می‌گماری
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد تا کارشان را می‌گذاری

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1396/08/02 20:11
نادر..

حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری...