گنجور

غزل شمارهٔ ۲۶۴۰

مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی سرگشته ایام بمانی
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسه حمام بمانی
می‌ترسی از این سر که تو داری و از این خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
از آتش مگریز که همچنان خام بمانی؛ اگر از این حلقه بیرون شوی، در دام خواهی ماند.
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی سرگشته ایام بمانی
چون باران از دوستان مگریز و سرکشی نکن؛ اگر سرکشی کنی، سرگشته روزگار خواهی ماند.
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
با دوست وفا کن که وفا بدهی زمان بی آغاز است؛ می‌ترسم بمیری و بدهکار بمانی.
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسه حمام بمانی
دچار دلهره شده‌ای و چنان حالی داری که از ناتوانی در طاس حمام گرفتار آمده‌ای (توان حرکت نداری). [1-به استناد لغتنامه دهخدا، واژه «طاس» عربی شدهٔ «تاس» به معنی «تشت» است. 2-در گرمابه‌های قدیمی، از «تاس» برای ریختن آب روی بدن استفاده می‌شد.] 
می‌ترسی از این سر که تو داری و از این خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
می‌ترسی از این اندیشه و خویی که داری، دچار بیماری سرسام شوی.
با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
با ما یکدل شو، زیرا زمان آن رسیده است تا سرانجام مانند بزرگان شاد بمانی.

حاشیه ها

1398/04/26 21:06
مهدی

به یاد آر آخرین باری را که دلتنگی گلویت را چنان محکم می‌فشرد که چهره‌ات تیره گشته بود. به سختی نفس می‌کشیدی و هر جرعه‌ی هوا را با تلاش، از میان دستان پر قدرت اندوه که گردنت را احاطه کرده بود، عبور می‌دادی. حالتی که پس از رفتن عزیزی به تو دست داده بود.
به این حالتِ دلتنگی و اندوه شدید، تاسه می‌گویند.
غمِ غریبی است و به قول مولانا: بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است…
اگر به تاسه، الف و نونِ حالت را اضافه کنیم، تاسیان را خواهیم داشت. واژه‌ای که برای زبان گیلکی‌ست و در آن‌جا طبق گفته‌ی هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه):
تاسیان را برای حالتی به کار می‌بریم که در اولین غروبِ پس از رفتنِ عزیزی که مدتی خانه‌ی‌مان مهمان بوده، به ما دست می‌دهد. حالتی که به خاطر نبودن اوست.
آن زمان است که می‌گوییم تاسیان است.
هم‌چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته است و جای او خالی است، تاسیان می‌نامیم.
به نقل از
پیوند به وبگاه بیرونی/

1404/04/12 17:07
همایون

خورشید وفا آمد زین شعر وفایی

می نوش از این باده که خوشکام بمانی

از چاه غم یوسف این تاسه برانداز

باماه درآمیز تا شاد بر این بام بمانی