گنجور

غزل شمارهٔ ۲۵۶۲

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی
بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی
برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی
دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت
چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می‌بیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی
هوش مصنوعی: یک فرهنگ جدید و نوین بساز، ای ریشه دانایی. به نگری که راه‌حلی تازه بیابی، که حقیقتاً دیدن تو سخت است.
بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
هوش مصنوعی: دل‌های بسیاری مانند گوهرها به خاطر نور عشق تو می‌درخشد و بسیاری از طوطی‌ها که از شیرینی کلام تو یاد می‌گیرند، به زیبایی تو اشاره می‌کنند.
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی
هوش مصنوعی: تو طعنه زدی که عاشق دودی دارد و آتش نمی‌افروزد، اما اگر در دل او آتش نباشد، در حقیقت چه باید گفت؟ اگر هم آتش داشته باشد، باید چه پاسخی بدهی؟
برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
هوش مصنوعی: برو ای عزیز، به دنبال خوشبختی بگرد. من چه می‌توانم بکنم جز اینکه میان عشق و شب تاریک و زیبایی و نوشیدن باده، زندگی کنم؟
بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی
هوش مصنوعی: بیا ای دوست روز من، به تو نگفتم شب گذشته در گوشی‌ات که خوشی در کم بودنش است. تو کمتر بخند، تا خوشی‌ات بیشتر شود.
دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت
چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی
هوش مصنوعی: ای دل، بالاخره نمی‌گویی که مکر و فریب‌هایت کجا رفتند؟ مانند جامی که از دستم افتاده، جانم را از وجود تو می‌نوشم در حالی که تو نه دستی داری و نه پایی.
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می‌بیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی
هوش مصنوعی: هر شب که شمس تبریزی را ملاقات می‌کنی، چه زیبایی‌ها و ارزشمندهایی از او به دست می‌آوری! او همچون یک پادشاه می‌تواند روح تو را احیا کند و مانند خورشید و دریا، نور و عمق زندگی را به تو هدیه دهد.

حاشیه ها

1396/11/31 02:01
همایون

انسان اصل دانائی است و دانایی ویژه انسان است یک اصل هم ویژه هستی‌ است و آن اینست که هرگز چیزی را دو بار نمی آفریند و هر چه از آن هستی‌ است یگانه است، دانایی خصوصیتی است که انسان را همکار هستی‌ می‌‌سازد زیرا دانائی انسان همانا پی‌ بردن به شیوه کار هستی‌ است، پس دانائی با نویی و نو شدن در هستی‌ یکسان است، این فرهنگ جلال دینی است که از نویی بسیاری برخوردار می‌‌شوند ولی از کهنه جز فرسودگی و ایستائی بر نمی اید و تنها می‌‌تواند طعنه بزندو عشق را انکار کند، در حالیکه عشق از جنس آتش است و هر چه از جنس آتش است همواره نو می‌‌شود و زنده است و زندگی‌ بخش است و همه از گرمی‌ و نور آن در شب‌ها و تیرگی‌ها چون گوهری شب افروز برخوردار می‌‌شوند، آنکه خود را بر حق می‌‌داند و خود را مهم و دارا فرض می‌‌کند از نویی بی‌ بهره است و به دنبال جمع کردن است و جز کهنه چیزی گیر او نمی اید زیرا نویی را باید بیافرینی نه آنکه جمع کنی‌، این دو با هم فرقی اساسی‌ دارد

1403/06/24 02:08
سعید علمی (رحمان)

اینجا مولانا اشاره دارد به کسانی که علم را قسمت کردند بمانند علم نقلی و علم عقلی و...و هر کدام از اینها خود و علمشان را بالاترین علم و علم حقیقی میبینند و مولانا آنهارا نادان توصیف میکند و بیان میدارد که بزرگترین علم،علم قلبی هستش و این علم را ریشه تمام علم ها میداند و باید اینگونه دنیای درون و برون را دید که موجب دانایی میشود