غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی
هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی
ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی
زهی بیآبی جانم چو نیسانت نمیبارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمیآیی
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم
نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمیآیی
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمیآیی
الا ای طوق وصل او که در گردن همیزیبی
چو قمری ناله میدارم که در گردن نمیآیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی
ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری
سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمیآیی
الا ای نور غایب بین در این دیده نمیتابی
الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمیآیی
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمیآیی
همه جانها شده لرزان در این مکمن گه هجران
برای امن این جانها در این مکمن نمیآیی
زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی بدین سوسن نمیآیی
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی چرا از دن نمیآیی
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است
چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی
اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمیآیی
چو صحرای جمال او برای جان بود مؤمن
چرا در خوف میباشی چرامؤمننمیآیی
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد
مبر تو آب بیروغن که بیدشمن نمیآیی
چه نقد پاک میدانی تو خود را وین نمیبینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمیآیی
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفتهام ارنی
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹: الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانیغزل شمارهٔ ۲۵۶۱: مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی
هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی
هوش مصنوعی: ای جان پاک و مقدس! چرا همیشه به سمت من نمیآیی؟ جانم هر لحظه به بدن میآید، ولی تو هیچ وقت به سوی بدن نمیечی.
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی
ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی
هوش مصنوعی: من در حالتی هستم که از غم و اندوه به شدت گریه میکنم و دامنم پر از اشکهای من است. هرگز نمیآیی و من به جانب تو میآیم؛ اما تو از من دوری میکنی.
زهی بیآبی جانم چو نیسانت نمیبارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمیآیی
هوش مصنوعی: ای کاش که جانم مانند نیسانی باشد که باران نمیبارد. افسوس که این خرمن پر محصول به این خرمن سیاه تو نمیآید.
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم
نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمیآیی
هوش مصنوعی: وقتی از آن نگاه دورم، نگریستن به دنیا برایم ممکن نمیشود. ای کاش تو هم بیایی و به من نگاه کنی، چون اگر تو نیایی، من نمیتوانم به درستی ببینم.
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمیآیی
هوش مصنوعی: ای دل، تو که به زیبایی پری شباهت داری، چرا من را خواب میکنی؟ اگر نمیتوانی در سحر و جادو ظاهر شوی، پس چرا این کار را میکنی؟
الا ای طوق وصل او که در گردن همیزیبی
چو قمری ناله میدارم که در گردن نمیآیی
هوش مصنوعی: ای طوق وصال او، که در گردن زیبایی میدرخشی، من مانند قمری ناله میکنم که چرا نمیتوانی به گردنم آبی.
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی
هوش مصنوعی: دل تو همچون سنگ است و من همانند آهن، در عشق پایدار هستم. ای آهنربا، چرا به سوی آهن نمیآیی؟
ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی
هوش مصنوعی: آن کس که خود را از ما و من جدا کند، در واقع به تو روی میآورد. پس چرا تو به این جدایی و دوری از من که این همه دلتنگی دارم نمیروی؟
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری
سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمیآیی
هوش مصنوعی: چگونه میتوان سرزندگی و شکوفایی داشت، وقتی بارانی نمیبارد؟ و از کجا میشود آرامش پیدا کرد، وقتی که تو به خانهام نمیآیی؟
الا ای نور غایب بین در این دیده نمیتابی
الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمیآیی
هوش مصنوعی: ای روشنی پنهانی که در این چشم نمیتابی، ای گویندهی کلی که به این زبان ناتوان نمیآیی.
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمیآیی
هوش مصنوعی: وقتی که من به اندازه دانه ارزن کوچک شدم، به خاطر مرغ خوشخبری که میخواهم، به او میگویم: ای مرغ خوش خبر، چرا به سراغ این دانه ارزن نمیآیی؟
همه جانها شده لرزان در این مکمن گه هجران
برای امن این جانها در این مکمن نمیآیی
هوش مصنوعی: همه موجودات در این مکان از عشق و جدایی به لرزه درآمدهاند. برای آرامش و امنیت این روحها، چرا در این مکان حضور نداری؟
زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی بدین سوسن نمیآیی
هوش مصنوعی: زبان مثل گل سوسن تازهای است که به ستایش تو میپردازد، ای خوشصدا! اما در این باغ بهشتی، تو نمیآیی.
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی چرا از دن نمیآیی
هوش مصنوعی: ای بادهی خوش، تو که مانند استادان در عشق سرمست هستی، چرا از دنیای بیرون نمیآیی و به من نمیرسری؟
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است
چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی
هوش مصنوعی: اگر زندگی و روزیام از نور خورشید تأمین نمیشود، چرا این خانهی بدون نور باز هم روشنایی ندارد؟
اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمیآیی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال او نیستی، پس چرا به خانهی خورشید، که نور و روشنایی است، نمیروی؟ چرا مانند شب دزدان که در تاریکی پنهان میشوند، در هر روزنه (باز کردن در و پنجره) نمیتوانی خود را نشان دهی؟
چو صحرای جمال او برای جان بود مؤمن
چرا در خوف میباشی چرامؤمننمیآیی
هوش مصنوعی: چنانکه زیبایی او مانند بیابانی برای روح است، مؤمن چرا باید در ترس و نگرانی باشد؟ چرا مؤمن قدم به این زیبایی نمیگذارد؟
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی
هوش مصنوعی: تو این جسم و ظاهر را بشکن و مغز و اندیشهات را در هم بزن. چرا در روشنی عشق مانند روغن نمیدرخشی؟
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد
مبر تو آب بیروغن که بیدشمن نمیآیی
هوش مصنوعی: تو با نورت همه چیز را روشن کردی و میخواهی به کجا بروی؟ بدون تو، مثل آب بیروغن میشوم و بدون دشمن تو نمیتوانی بیایی.
چه نقد پاک میدانی تو خود را وین نمیبینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمیآیی
هوش مصنوعی: تو چقدر خود را ارزشمند میدانی، اما متوجه نیستی که در دستان خودت گیر کردی و نمیتوانی به گنجینهای که در درونت هست، دست پیدا کنی.
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفتهام ارنی
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی
هوش مصنوعی: از عشق شمس تبریزی، مانند موسی که از خدا درخواست کرد تا او را ببیند، من هم میگویم که مرا ببینی. اما چرا تو از طرف تبریز نمیآمدی مثل لحظهای که موسی انتظار به دیدار خدا داشت؟