گنجور

غزل شمارهٔ ۲۵۵۰

یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی‌چونی
نیاید جز ز مه رویی طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
ببینی شاه قدوسی بیابی بی‌دهن بوسی
ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
هوش مصنوعی: صبحگاهی، دودی ظاهر شد که دل‌های عاشقان را مثل آتش گرما می‌بخشد و این حال و هوا به شکلی شبیه کانونی برای عشق تبدیل شده است.
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
هوش مصنوعی: بیا با شوق و سرگرمی وارد آن مظهر آتش و دود شو، جایی که شعله‌ها می‌سوزند و در آنجا هر گوشه‌اش پر از زیبایی و لذت است.
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی‌چونی
هوش مصنوعی: تو همچون شمعی هستی که روشنایی می‌بخشد، ای روز و سعادت تو. اگر بر کسی سخت بگیری یا او را بسوزی، بی‌تردید جان او بی‌حضور تو می‌نشیند.
نیاید جز ز مه رویی طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
هوش مصنوعی: تنها کسی که چهره‌ای زیبا و ماهر دارد می‌تواند به دور برج‌ها بگردد و کسی که در مرتبه‌ای پایین‌تر است، نمی‌تواند به راحتی این کار را انجام دهد.
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
هوش مصنوعی: به جستجو برو و به سمت پادشاه حرکت کن، چون باران را ببینی که دریا را به خروش درآورده است؛ در آن دریا، خون زیادی وجود دارد.
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
هوش مصنوعی: در این بستان می‌توانی زیبایی لاله‌ها، گل‌ها و ریحان‌ها را ببینی که از خون رسته‌اند، و با شستن دستانت با صابون، جان تازه‌ای به خود ببخشی.
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
هوش مصنوعی: وقتی وارد آن مخزن پاک شوید و از در و پنجره خارج شوید، مانند عیسی به دستان شما نورانی می‌شود و حجاب‌ها برطرف می‌شود، مثل گنج قارون.
ببینی شاه قدوسی بیابی بی‌دهن بوسی
ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
هوش مصنوعی: اگر شاه قدس را ببینی، بدون اینکه صحبت کنی یا آرزویی بکنی، مانند موسی در کنار خضر، در فقر و نیاز مانند هارون خواهی بود.
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
هوش مصنوعی: شخصی به مانند آبی آرام و ساکن است، اما گاهی نیز مانند موجی ناآرام و متلاطم می‌شود. او به سویی می‌رود که در آنجا کمبودها و نقصان‌ها بیشتر احساس می‌شود.
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
هوش مصنوعی: وقتی با دیدار پادشاه به وجد می‌آیی، آن‌چنان مست و شگفت‌زده می‌شوی که گویی به اندازه‌ای زیاد از افیون مصرف کرده‌ای که وزنت را سنگین کرده است.
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
هوش مصنوعی: زمانی که شمس تبریزی را دیدی، از جان و دل شکرگزاری کن. در آن لحظه، گویا هم در درون سرزمین زندگی و هم بیرون از آن هستی.