غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
تجربه ی خروح اژ بدن از شش چاکرا و اتصال ریسمان نقره ای در هنگام خروج از بدن در قید حیات
Out Of Body Experience
Silver band
@ رضا
شما ریسمان نقره ای را دقیق و کاملاً درست یافتی، ولی شش چاکرا را نه...
"شش در مجو و شش جهت" اشاره به : چپ و راست و پس و پیش و بالا و پایین است که در کل نماد "جهان مادی" است...
خود می گوید دنبال "شش در" نگرد، چرا که از آن "یک در" هر شب از جهان مادی بیرون می روی و صبحدم همان ریسمان برمی گرداندت به
این جهان و چون و چرایش...
هفت چاکرای فوقانی و هفت تحتانی داستان دیگری دارند...
باری،
در *این شب عاشقان بی دل که شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد...
(امشو شب یلدایه! )
سرت شاد
پوزش که این از قلم اوفتاد:
"شش در" اشاره به بازی نرد است و شش در شدنش که در خانه گیر می افتی و راه فراری نبوده و مارسی و خماری واپسینش و...
داری دری پنهان صفت, شش در مجو و شش جهت
پنهان دری که هر شبی زان در همیبیرون پری
چون میپری بر پای تو رشته خیالی بستهاند
تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری
بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن
هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان میخوری
این ابیات مولانا تجربه ی خروح از بدن هر شب هنگام خواب و بازگشت دوباره است که با اتصال ریسمان نقره ای صورت میگیرد
در درون ما دری پنهان صفت وجود دارد که ویژگی بارزش نامریی بودنش هست شبها از آن در خروج میکنید و در حالیکه به یک ریسمان نقره ای محکم اتصال داریم برمیگردیم
“شش در مجو و شش جهت” اشاره به : چپ و راست و پس و پیش و بالا و پایین است که در کل نماد “جهان مادی” است… یعنی در جهان مادی بدنبال در نگرد
خود می گوید دنبال “شش در” نگرد، چرا که از آن “یک در” هر شب از جهان مادی بیرون می روی و صبحدم همان ریسمان برمی گرداندت به
این جهان!!!!
باید که بازگردی به این جهان تا خلقت تو کامل شود درست مثل زمانی که در رحم مادر بودی و کامل شدی و پا به این جهان گذاشتی
....و علت خون دل خوردنت در این دنیا نیز همین است که .....خلقتت کامل شود و آماده رفتن به سرای بعدی شوی
در این بیت خون دل خوردن با استعاره از خون خوردن جنین در رحم به زیبایی بازگو شده است
در بندهش ، بخش سیزدهم دیده میشود که هر بخشی از ساختار انسان، اینهمانی با بخشی از کیهان دارد ، یا آنکه در گزیده ها زاداسپرم ، این اندیشه در اینهمانی دادن ساختارانسان با هفت سپهر، بیان میشود ( بخش 30 ). اینها تشبیهات شاعرانه نبودند ، بلکه بیان این اندیشه بودند که بُن کیهان ، در انسان هست . در انسان ، شش مهره ، شش گوشه ، یا ششدر، شش سو .. هست . این اندیشه ، در مفهومهای گوناگون بازتابیده میشد و ، در گسترش انسان در جهان ، و سپس ، جستجوی همیشگی « بُن در خود » و همزمان با آن ، درجستجوی « بُن، در هر چیزی در کیهان » میکشید . انسان در شش جهت، خود را میگسترد، و به حرکت میآورد ، و لی در این حرکتها و جستجوها، در سوهای گوناگون ، بُن خود را ( هومان = بهمن = اصل خود زائی و خود آفرینی ، مینوخرد ، آسن خرد ) در جستجوی « بُن دیگران » می یافت . جستجوی بُن انسان دیگری ، با « یافتن بُن خود » بهم گره خورده بود . انسان، در شناخت بُن طبیعت ، بُن خود را درمی یافت . انسان در شناخت بُن خود ، بُن طبیعت و دیگران را در می یافت . در جستجوی هر بُنی ، تراشی دیگر از کریستال وجود خود را می یافت . خود ، در شناخت جهان ، هزاران چهره پیدا میکرد . این اندیشه در غزلهای گوناگون از مولوی به گونه های مختلف ، عبارت بندی شده است ، از جمله :
در دل خیالش ، زان بود ، تا تو به هر سو ننگری وان لطف بیحد ، زان بود ، تا هیچ از حد نگذری
با صوفیان صاف دین ، در وجد گردی همنشین گرپای ، در بیرون نهی ، زین خانقاه ششدری
داری دری ، پنهان صفت ، شش در مجو و شش جهت پنهان دری که هر شبی ، زان درهمی بیرون پری
چون می پری ، برپای تو ، رشته خیالی بسته اند تا واکشندت صبحدم ، تا بر نپری یکسری (مستخرج از نوشته های پرفسور منوچهر جمالی
این اندیشه در گزیده های زاد اسپرم نیز آمده است ، که دراصل ، همان گسترش خواهی در شش سوی وجود خود، و نثار و بازی است ، ولی این خود افشانی و بازی ، در نهان ، جستن بُن ،1- هم در خود ، و هم 2-در هر جانی در کیهان ، و3- هم در کل کیهانست ، و این جستجوی بُن، در بازی خود گستری ، چه در خود و چه در آفاق و چه در دیگران ، همان عشق است . این « بُن جوئی ، یا شوق رسیدن به اصل » ، تنها « فرو رفتن در خود » نبوده است که در صوفیه ، رویداد، بلکه این بُن جوئی، که اصل سعادت و اصل بینش به ارزشهای اخلاق و دین شمرده میشد ، جستن بُن و زایاندن بُن دره مه جانها ، در همه انسانها بود .
انسان باید دایه یا مامای همه انسانها گردد ، تا همه به سعادت و به بینش از سرچشمه خودشان برسند . این بن جوئی در همه جانها و انسانها، انسان را وجودی « فراختر از فلک » ، « جزوی که بیش از کل بود» ، « قطره ای که در او دریا بود » میکرد :
فراختر زفلک گشت ، سینه تنگم
لطیف تر ز قمر گشت ، چهرخ زردم
دکان جمله طبیبان ، خراب خواهم کرد
که من ، سعادت ِ بیمار و ، داروی درد م
شرابخانه عالم شده است سینه من
هزار رحمت ، بر سینه جوانمردم
چو خاک شاه شدم ، ارغوان ز من روئید
چومات شاه شدم ، جمله لعب را بردم
منم بهشت خدا ، لیک نام من ، عشق است
که ازفشار رهد ، هردلی ، کش افشردم
این حرکت « مهره شش گوشه انسانی» ، یا « شش مهره وجود انسان » ، به شش جهات، و با شش گونه امکان حرکت ، که بازی و رقص وجود اوست ، گریختن و رمیدن ازخود ، برای رسیدن به بُن ناپیدای خود ، در همه جانها ، در همه انسانهاست .