غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
بانگی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترک کاو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی
بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جانپروری کان را نباشد غایتی
غزل شمارهٔ ۲۴۴۱: آخر مراعاتی بکن مر بیدلان را ساعتیغزل شمارهٔ ۲۴۴۳: ای تو ملول از کار من من تشنهتر هر ساعتی
اطلاعات
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بانگی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
هوش مصنوعی: هر لحظه صدای عجیبی از آسمان به گوش میرسد، اما تنها کسانی که حال خاصی دارند، این صدا را میشنوند.
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی
هوش مصنوعی: ای کس که سر خود را پایین انداختهای و مانند الاغ در میان آب و چمن غرق شدهای، یک لحظه سر خود را بالا بیاور و نگاه کن تا ببینی نشانهای از زیبایی و عظمت وجود دارد.
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
هوش مصنوعی: در این دوران آخر، ساقی به مانند کسی که درب آسمان را باز کرده است، موجب رهایی روح میشود و از وجود او لشکری به وجود میآید و از راه او، پرچمی بر افراشته میشود.
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
هوش مصنوعی: در دنیا باید کسی باشد که مانند شیر دل باشد و با قدرت و شجاعتش بتواند پادشاهی را به دست آورد. همچنین برای نوشیدن شراب و لذّت بردن از زندگی، باید جوانی دلیر و شجاع بود.
بیچاره گوش مشترک کاو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی
هوش مصنوعی: آن کسی که گوشش نمیشنود صداهای آسمان، واقعاً بیچاره است و آن روح بیمزهای که از شناسایی حقیقت ناتوان است، آرامش ندارد.
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی
بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی
هوش مصنوعی: نهایت چه خواهد شد اگر شبی از جان رها شوی، و از گور جسم خود خارج گردی و در محلی درخشان و وسیع قدم بگذاری؟
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
هوش مصنوعی: وقتی از محدودیتها رها شوی و به اوج برسی، همچون آسمان از هر آسیبی در امان خواهی بود.
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی
هوش مصنوعی: برای فرار از مرگ، جان خود را فدای او کن و به بهشتی وارد شو که در آنجا هیچگونه نقصان و زوالی وجود ندارد.
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جانپروری کان را نباشد غایتی
هوش مصنوعی: بگذار سکوت کنم تا عشق، داستان خود را بگوید. داستانی زیبا و زندگیبخش که هیچ انتهایی ندارد.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
1394/09/21 23:12
م ر
مولانا درغزلیات فوق جان فراموس شده راباوضوحی بیشتراز رخوت و بیگانگی به بیداری ورهایی ازروزمرگیها ووبیهودگیها فرامیخواند
1400/10/18 21:01
بابک بامداد مهر
آخرچه باشد گرشبی
ازجان برآری یاربی
ازگورتن بیرون جهی
وندر روی درساحتی
شگفتا...کمی به بالا نگاه کن ای انسان