برگردان به زبان ساده
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
هوش مصنوعی: ای خورشید درخشان، تو چنان با کهکشانها آمیختهای که مانند شیر و عسل با مردم در هم تنیدهای.
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی
هوش مصنوعی: شما مانند شراب مفرحی هستید که هر جزء را شاداب میکند، یا مانند دوستان بزرگواری هستید که با خاک آمیخته شدهاید.
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
هوش مصنوعی: تو همچون عشق، جان خود را فدای دیوانگی میکنی و با عقل حریص و بخیل خود، کمعمق و بیاحساس شدهای.
ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
هوش مصنوعی: ای آتش، تو که بر آب حکمرانی میکنی، خانهای برای خود ساختهای و ای نرگس زیبا، چشمانت با رنگ ارغوانی در هم آمیخته است.
چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی
هوش مصنوعی: آنقدر در مشکلات و سختیها غرق شدی که خودت هم در آن مشکلات گم شدهای. آنقدر برای یافتن نشانهها و روشنی تلاش کردی که اکنون دیگر نمیتوانی آن را از دست دادهها جدا کنی.
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
هوش مصنوعی: ای ذات بینهایت و خدای یکتا، تو به خوبیها و بدیها بازگشتی و خود را از درون خالی کردی و با قهرمانان آمیختی.
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
هوش مصنوعی: افراد زیادی به دنبال تو رفتند، اما هیچ کس بویی از تو به دست نیاورد. آنها ناامید و دلزده شدند و ناگهان تو را در میان خود یافتند.
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی
تو این نهای و آن نهای با این و آن آمیختی
هوش مصنوعی: تو از جنس خاصی نیستی که به تو حیرت بکنند و این یعنی که تو ویژگی خاصی نداری. تو نه این هستی و نه آن، زیرا با هر چیزی ترکیب میشوی و مفهوم مشخصی نداشته و در واقع همهچیز را در خود میگنجانی.
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
هوش مصنوعی: هر دو جهان به خانهات آمدهاند و دور سفرهات نشستهاند. تو انواع نعمتها را برای میهمانان خود فراهم کردهای و با آنها در حال خوشگذران هستی.
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو
آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی
هوش مصنوعی: تو چنان با او آمیختهای که خود را نمیشناسد. او چگونه میتواند بداند که تو کجا هستی، وقتی که با بدن و جانش یکی شدهای؟
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تو با جوانی و سرسبزی خود، به این باغ و گلشن شادابی و زیبایی تازهای بخشیدهای. مانند صیدی که با کمان خود به هدف میرسد، تو نیز با مهارت و تواناییات به موفقیت دست یافتهای.
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه
چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی
هوش مصنوعی: ای خوشبختی و سعادت، تو همچون دزدی که در شب خنک لباسش را میدزدد، به سرعت و چالاکی وارد شدهای و با کاروانی از زندگی آمیخته شدهای.
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
هوش مصنوعی: زمان و روزگار همیشه در حال حرکت است و به سوی آینده میروند، در حالی که تو با آموختن، مسیر زندگی را برای خودت مشخص کردی. روح و زندگی نیز پیوسته در تلاشند تا با دنیای پیرامونشان ارتباط برقرار کنند.
حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر میکشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
هوش مصنوعی: من در محبت و لطف تو گیج و سرگردانم، چون این خشم و قهری که از تو میبینم، چه طور توانسته است مانند قصابان سر خود را بلند کند؟ آیا ممکن است که تو با گردنها آمیختهای؟
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که زیبایانی مانند یوسف، چهرهی خود را به عشق و خیانت آموختهاند. همچنین، این زیباییها به گونهای هستند که مانند عفریت، دلی را میآزارند و در عین حال با زیبایی و لطافت گلستان درهم آمیختهاند.
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
هوش مصنوعی: این را کنار بگذار عارف، به آن نگاه کن که با پاکی و صفا، از اجزای زمین رهایی یافتی و با آسمان آمیختی.
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی
هوش مصنوعی: ای پرندهی جان، از دام بگریز و در شاخ گل نشستهای. از وسوسههای عشق آزاد شو و در دنیای عشق به همپیوندی بپرداز.
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
هوش مصنوعی: از آسمان آمدی، ای آب حیات، و بر بام ما برقصیدی و با ناودان در هم آمیختی.
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی
هوش مصنوعی: وقتی که در خانه نیستی، دزد شبانه چگونه تو را پیدا کند؟ تو بالای بام هستی و با چوب خود به پاسبان میزنی و در واقع به نوعی با او درگیر شدهای.
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
هوش مصنوعی: این سخن به شفافیت و وضوح دعوت میکند که رازها و جزئیات را به طور کامل و بدون پردهپوشی بیان کنی، ای کسی که توانستهای گفتار و لحن را در بیان خود تلفیق کنی.
حاشیه ها
با درود
سالهاست که از سایت شما استفاده میکنم و خیلی خیلی به من کمک کردهاید. ممنونم.
بیت دوم، مصراع دوم «باران کرم» درست است.
تصحیح استاد شفیعی کدکنی
در فرهنگ ایران ، خدا ( = ارتا ی خوشه = اردیبهشت ) ، تخم یا بُن غنا و سرشاری است ، که خوشه و خرمن هستی میگردد ، و در همه ذرات و تخمها و جانها و انسانها ، گنج نهفته ( غنا و لبریزی و سرشاری ) میشود. بهمن و هما، در بُن هستی انسان ، بیان این بُن غـنـا هستند، که خود را میپاشند، و در بُن همه هستان ، خودرا افشانده اند . همه جهان ، مهان او هستند ، و هرکسی ، مهمان او شد ، او، با مهمانش، میآمیزد ، بگونه ای که مهمان خودش را ، از خدا نمیتواند جدا کند . و بدینسان ، انسان هم اصل مهمانی ِجهان= اصل ایثار= اصل جشن آفرینی میگردد .
هردو جهان ، مهمان تو ، بنشسته گرد خوان تو صد گونه نعمت ریختی ، با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او ، خود را نمیداند زتـو آری کجا داند ؟ چوتو ، با تن ، چو جان ، آمیختی
این اصل مهانی ، و آمیختن خود با مهمان ، از یک هستی به هستی دیگر، دست به دست میرود ، از اینرو ، بدین شیوه ، چیزی هست ، که خود افشان= اصل ایثار= آذرفروز است ، و از خود افشانی اش ، شاد میشود . شاد کردن دیگری ، آنگاه نیک است که انسان ، از کردنش ، شاد بشود . شادی، با غنای خود افشانی ، با نیروئی که همیشه در خود ناگنجاست ، کار دارد . این اندیشه ، سپس در عرفان در تصاویر گوناگون ، بازتابیده میشود .
1398/11/07 19:02
بابک چندم
@ بابک
"در فرهنگ ایران، خدا = ارتا ی خوشه = اردیبهشت..."
اردیبهشت از آیین و زبان اوستایی آمده و یکی از امشاسپندان است نه خدا،صورت درست آن نیز تر کیبی است از : آرتا + وَهیشتا -> آرتاوهیشتا در زبان پارسی باستان که معادل آن در زبان اوستایی آشاوهیشتا است.
چرخشها در طی زمان:
-آرتا -> اَرتَ (در نامی مانند اَرتَخشیر) -> 1- در پهلوی اشکانی اُرد ( در نامهایی چون : اُرُد و اردوان) 2- در پهلوی ساسانی یا پارسی میانه، اَردَ ->سپس اَرد ( اَردَوان، اردَشیر...)،یا اُرد ( در همان اُردیبهشت)
"آرتا" در پارسی کهن و همتایش "رتا" در زبان ودایی، برابرند با "آشا" -> اَشَ بعدی (مینویسند اَشَه با ه صامت) در زبان اوستایی...
این سه مترادف یکدگرند و چند لایه از معانی را در خود دارند: حقیقت، راستی، درستی... و همچنین نظم (order) که جهان بر مبنا و هماهنگی با آن می گردد...
-وَهیشتا -> وَهیشتَ -> وَهَشت یا وَهِشت ->بَهَشت یا بِهِشت
برابر است با : بهترین
آرتا یا آشاوهیشتا-> بهترین نظم -> بالاترین نظم-> نظم اساسی یا اصلی
- بَهمَن نیز از "وهو+مناه" آمده و سپس تبدیل شده به وَهومَنَه که او نیز یکی از امشاسپندان است:
وُهو در اوستایی برابر است با:
هوو (huv) در پارسی کهن -> هُوَ در پارسی میانه-> وَه، بَه برابر خوب در فارسی
ماناه -> مَناه -> فکر،ذهن، ضمیر
وهو ماناه، وهو منه ، وَهمَن، بَهمَن-> ذهن یا ضمیر خوب -> ذهن یا ضمیر پاک و روشن
در مثنوی که ماهنامه است خرد سخن میگوید و ماه از آن بیرون می آید در دیوان شمس که عشق پله پله بالا میرود و به خورشید میرسد به همه جا میتابد آفتاب از آن بیرون می آید مهر نامه است و پهلوانی خرد میکند، این دو در کنار شاهنامه و پس از آن آمده است و شاهنامه کارنامه همه دین ها و دانش های پیش از خود است و راهنمای ایران و فرهنگ آینده